شما فكر مي كنيد چرا گاهي ما به راحتي به هم دروغ مي گيم؟
يه داستانك هم در اين رابطه ميذارم اگه دوست داشتيد و خوندينش به سوال منم جواب بديد. با تشكر
يه داستانك هم در اين رابطه ميذارم اگه دوست داشتيد و خوندينش به سوال منم جواب بديد. با تشكر
***********************************
*مرد هر روز دیر سر کار حاضر میشد، وقتی میگفتند : چرا دیر میآیی؟
*
*جواب میداد: یک ساعت بیشتر میخوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته
باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمیگیرم
!*
*یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید
. ..*
------------------------------
**مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ میزد تا
شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود
**
*یک روز از پچ پچهای همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود
...*
------------------------------
*مرد هر زمان نمیتوانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آن ها میخواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد** و عذر می خواست
*
*یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند
. . .*
------------------------------
*مرد نشسته بود . دستی به موهای بلند و کم پشتش میکشید
*
*به فکر فرو رفت
. . .*
*باید کاری می کرد . باید خودش را اصلاح میکرد
!*
*ناگهان فکری به ذهنش رسید . او می توانست بازیگر باشد
:*
*از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاس هایش را مرتب تشکیل میداد، و همهی سفارشات مشتریانش را قبول میکرد
!*
*او هر روز دو ساعت سر کار چرت میزد
!*
*وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه میرفت، دست هایش را به هم میمالید و
با اعتماد به نفس بالا میگفت: خوب بچهها درس جلسهی قبل را مرور میکنیم
!!!*
*سفارشهای مشتریانش** را قبول میکرد اما زمان تحویل بهانههای مختلفی میآورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده ، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده و دهها بار به خواستگاری رفته بود
. . .*
*حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد
کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند
!!!*
*اما او دیگر با خودش «صادق » نیست
.*
*او الان یک بازیگر است . همانند بقيه مردم
!!!*
*
*جواب میداد: یک ساعت بیشتر میخوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته
باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمیگیرم
!*
*یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید
. ..*
------------------------------
**مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ میزد تا
شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود
**
*یک روز از پچ پچهای همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود
...*
------------------------------
*مرد هر زمان نمیتوانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آن ها میخواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد** و عذر می خواست
*
*یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند
. . .*
------------------------------
*مرد نشسته بود . دستی به موهای بلند و کم پشتش میکشید
*
*به فکر فرو رفت
. . .*
*باید کاری می کرد . باید خودش را اصلاح میکرد
!*
*ناگهان فکری به ذهنش رسید . او می توانست بازیگر باشد
:*
*از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاس هایش را مرتب تشکیل میداد، و همهی سفارشات مشتریانش را قبول میکرد
!*
*او هر روز دو ساعت سر کار چرت میزد
!*
*وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه میرفت، دست هایش را به هم میمالید و
با اعتماد به نفس بالا میگفت: خوب بچهها درس جلسهی قبل را مرور میکنیم
!!!*
*سفارشهای مشتریانش** را قبول میکرد اما زمان تحویل بهانههای مختلفی میآورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده ، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده و دهها بار به خواستگاری رفته بود
. . .*
*حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد
کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند
!!!*
*اما او دیگر با خودش «صادق » نیست
.*
*او الان یک بازیگر است . همانند بقيه مردم
!!!*
چیزهایی که دست کم می گیریم ,کسی دیگر برای به دست آوردنشان راز و نیاز می کند