۱۳۹۱-۱۲-۹، ۰۵:۳۰ صبح
چرا می گویند نمی شود امام زمان (عج) را دید.
دروایت آمده است که حضرت ولیعصر(عج) خطاب به شیعیان فرمودند شما صالح باشید. من به دیدارتان میآیم
کسی می گفت حدودا20ساله بودم برای کاربه شهری رفتم .وچند سالی را باید درآنجا می بود.با یکی ازهمکارانم منزلی را اجاره کردیم.او کمی شیطنت می کرد.مثلا گاهی که با هم به خیابان می رفتیم .رفتارهای مناسبی نداشت. و برای دیگران مزاحمت ایجاد می کرد. .من ناراحت می شدم وهرچه نصیحت می کردم فایده نداشت.کم کم اختلاف مان بالا گرفت تا اینکه تا حد امکان رفت وآمدم را با او کم کردم.اگر گاهی لازم می شد که با هم جائی برویم . به او میگفتم شما از یک پیاده رو برو من هم از طرف دیگر می آیم .در مقصد همدیگر را ببینیم .
دربعداز ظهر یکی از روزهای تابستان سال 1357که هوا هم خیلی گرم بود. از اداره به منزل برگشتم. دوستم به مرخصی شهرستان رفته بود . وتنها بودم.خوابیدم چند دقیقه ای طول نکشید .احساس کردم بدنم بسیار داغ شده و بشدت عرق می ریختم.از خواب بیدار شدم فکر کردم چراغ خوراک پذی که یک علاالدین بود روشن مانده است بلند شدم وچراغ را فوت کردم و دوباره خوابیدم .باز لحظاتی طول نکشید همان حالت دست داد .فکر کردم شاید چراغ خاموش نشده است .دوباره چراغ را فوت کردم اما دیدم چراغ خاموش است برای اینکه مطمئن شوم دست به آن زدم .اما چراغ سرد بود ومعلوم شد اصلا روشن نبوده است .دو باره دراز کشیدم .ولی هنوز خوابم نبرده بود .که صدای درب حیاط آمد .بلند شدم وپشت درب رفتم .وقتی درب را باز کردم دیدم آقای روحانی پشت درب ایستاده اند .ایشان گفتند آقا امام زمان ارواحنا له الفداء با شما کار دارد. دستپاچه شدم وپرسیدم آقا کجا تشریف دارند وی گفت سر چهار راه (منزل ما تا سر چهار راه فقط یک منزل فاصله بود .سرم را بیرون بردم ودیدم آقا با یک روحانی دیگر دو نفری در سر چهار راه تشریف دارند .اجازه خواستم تا لباسهایم را بپوشم و برگردم .حاج آقای روحانی اجازه دادند .من هم بلافاصله رفتم اتاقم. و لباس پوشیدم و برگشتم .وقتی از درب حیاط بیرون رفتم .دیدم مولایم با قدی نسبتا بلند وهیکلی چهار شانه با چهره ای بسیار نورانی و زیبا ایستاده و منتظر من حقیر هستند . با سرعت خودم را به آقایم رسانیدم و دست مبارکشان را گرفته وبوسیدم .بعد سرم را بلند کردم تا روی مبارکشان را ببوسم .اما قدم نرسید .مولایم لبخند بسیار دلنشینی زدنند و دست مبارکشان را بر روی سرمن گذاشتند.ومورد تفقد قرار داده ومطلبی را فرمودند.در این حال هر دو روحانی یکی سمت راست حضرت و دیگری سمت چپ ایشان ایستاده بودند . وقتی حضرت حقیر را مورد لطف خود قرار داده ودست نوازش بر سرم کشیدند .سوال فرمودند کاری نداری .من که زبانم بند آمده بود.هیچ چیز نتوانستم از حضرت سوال کنم یا چیزی بخواهم .سپس حضرت خدا حافظی فرمودند وبرای رفتن حرکت کردند .ایشان در جلو ودو روحانی یکی در سمت راست ودیگری در سمت چپ اما هر دو تقریبا یک قدم عقب تر وپشت سر ایشان حرکت میکردند .من هم چند قدمی پشت سرمولایم رفتم. اما حضرت روی مبارکشان را برگرداندند وبا لبخندی بسیار با نفوذ که انگاری در تمام وجودم رسوخ کرد به حقیر فرمودند. تو برگرد.من هم سر جایم ایستادم واز پشت سرشان نگاه می کردم. حدودا صد متری دور شدند. یک لحظه هواسم پرت شد.(کمتر از ثانیه) وقتی دوباره بطرف حضرت نگاه کردم. هیچ کس نبود .در حالی که تا انتهای کوچه هنوز راه زیادی باقی مانده بود.و کاملا تا انتهای کوچه را می دیدم. راه دیگری هم نبود که حضرت و همراهانش از آنجا رفته باشند.و دیگر حضرت را ندیدم.
از آن زمان تا کنون هیچ وقت امامم را فراموشنکرده ام وهمه روزه حضرت بخاطرم می آیند. وهر زمان که لحظه دیدار بیادم میآید انگاری که 5 دقیقه پیش آن لطف امامم شامل حالم شده است.و دقیقا همه چیز برایم تازه است .بجز من حقیر هزاران نفر به زیارت حضرت نائل شده اند وشرح بعضی از آن زیارتها در کتب آمده است. حال چرا بعضی ها می گویند که نمی شود امام (عج) را دید جای تامل دارد.
تهیه کننده : متین .
بدون
واسطه
واسطه