۱۳۹۰-۴-۲۵، ۰۴:۵۱ عصر
خانه ی دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار اسمان مکثی کرد رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است و در ان عشق به اندازه ی پرهای صداقت ابی است می روی تا ته ان کوچه کهاز پشت بلوغ سر بدر می ارد پس به سمت گل تنهایی می پیچی دو قدم مانده به گل پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد در صمیمیت صیال فضاخش خشی می شنوی: کودکی میبینی رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه ی نور و از او می پرسی خانه ی دوست کجاست
فدای مهربونیاتون بشم
نظر یادتون نره
نظر یادتون نره