۱۳۹۰-۵-۲۲، ۰۱:۴۵ عصر
در زمانیهای قدیم یک دختر از روی اسب میافتد و لگنش از جایش در میرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند.
هر چه به دختر میگویند حکیمان بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمیرود و نمیگذارد کسی دست به باسنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیفتر و ناتوانتر میشود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم.
پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟
حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت، گاو متعلق به خودم شود.
پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو
آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد.
حکیم به پدر دختر میگوید:
دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانهام بیاورید.
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند.
از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند.
شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.
دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود.
خلاصه پدر دختر با تخت روان، دخترش را به نزد حکیم میآورد حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند.
همه متعجب میشوند، چارهای نمیبینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.
بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.
حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.
همۀ دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند.
گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علفها و لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگتر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند. شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیدهتر میشود.
دختر از درد جیغ میکشد.
حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند.
گاو با عطش بسیار آب مینوشد.
حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن (لگن) دختر شنیده میشود.
جمعیت فریاد شادی سر میدهند.
دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.
حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب، به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.
آن حکیم ابوعلی سینا بود!
هر چه به دختر میگویند حکیمان بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمیرود و نمیگذارد کسی دست به باسنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیفتر و ناتوانتر میشود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم.
پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟
حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت، گاو متعلق به خودم شود.
پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو
آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد.
حکیم به پدر دختر میگوید:
دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانهام بیاورید.
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند.
از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند.
شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.
دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود.
خلاصه پدر دختر با تخت روان، دخترش را به نزد حکیم میآورد حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند.
همه متعجب میشوند، چارهای نمیبینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.
بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.
حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.
همۀ دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند.
گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علفها و لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگتر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند. شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیدهتر میشود.
دختر از درد جیغ میکشد.
حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند.
گاو با عطش بسیار آب مینوشد.
حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن (لگن) دختر شنیده میشود.
جمعیت فریاد شادی سر میدهند.
دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.
حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب، به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.
آن حکیم ابوعلی سینا بود!