۱۳۹۹-۱۱-۱۴، ۰۵:۱۵ عصر
.تصمیم گرفتم رنگ اتاق مانی رو عوض کنم . با این کار شاید کمی روحش اروم میکرد .
با کمک اقای قاسمی و احمد کلی رنگ خریدم.
روتختی خوشرنگ سبز و زردی از ساتن و حریر هم گرفتم هر چیز دیگه هم که به ذهنم میومد واسه تغییر اتاق مانی خریدم.
به اتاقش رفتم دیدم هنوز خوابه. بازم دکتر مثل شب قبل بالا سرش اومده بود و اونو با یه امپول خوابونده بوود .
اروم با پشت دست صورت تپل و سفیدشو ناز کردم و گفتم:
_مانی... مانی خوشکلم ... بیدار شو گلم صبح شده.
چشمای تیله ای ابیشو باز کرد کمی اطرافشو نگاه کرد و گفت:
_سلام نیمایی ...
_سلام عزیزم خوب خوابیدی؟
_اره دکتر رفت؟
_همون دیشب رفت.
_میشه به دکتر بگی هر شب بیاد امپولم بزنه تامثل دیشب و پریشب خوب بخوابم؟
از این حرفش دلم گرفت . چرا این بچه باید اینطور زجر میکشید .
_ من یه راه بهتر از امپول سراغ دارم .
با خوشحالی گفت:
_چه راهی؟
_بلند شو دست و روتو بشور صبحونتم بخور تا بهت بگم.
تا مانی صبحونشو میخورد من با کمک احمد و چند تای دیگه از خدمتکارا اتاق اونو خالی کردیم.
لباس رنگ امیزیمو که اخرین بار از خونه عموم اورده بودم پوشیدم .
مانی بهت زده وارد اتاق خالیش شد و گفت :
_وای نیمایی واسه چی اتاقمو خالی کردی؟
_رفتم سمتشو دستمال سری به سرش بستمو گفتم:
_این همون کاری بود که گفتم . میخوام رنگ اتاقتو عوض کنم .
مانی اخماشوتو هم کردو گفت:
_اما من اینجوری دوستش دارم.
_مگه نمیخوای دیگه خواب بد نبینی؟
_چرا اما؟
_بهت قول میدم عاشق فضای اتاقت بشی. حالا بیا کمکم کن این مل ها رو با چسب چوب قاطی کنیم اخه میخوام درخت تو اتاقت بکارم .
چپکی نگام کرد وگفت مگه میشه تو خونه هم درخت کاشت؟
با انگشتم به نوک دماغ کوچولوش زدمو گفتم اره که میشه ببین...
و شروع کردم رو دیوار اتاقش با موادی که ساخته بودم درختای برجسته به وجود اوردم.
با خوشحالی دادی زد و گفت :وای چه خوشکل میشه نمیایی.
_حالا کو تا خوشکل بشه .بیا تو هم کمک کن.
_اما من که بلد نیستم؟
_کاری نداره گلم یادت میدم.
بهش یاد دادم چطور این کارو انجام بده هر دو مشغول شدیم.
تا نزدیکای ظهر درخت کاریمون ادامه داشت تا اینکه ادوارد اومد گفت: وقت غذاست . خوب موقعی بود دلم داشت ضعف میرفت . سریع دستامونو شستیمو با همون لباسای کثیف سر میز نشستیم .
استراحتی کردیمو دوباره مشغول شدیم . مانی حسابی داشت از این کار کیف میکرد .
با کمک اقای قاسمی و احمد کلی رنگ خریدم.
روتختی خوشرنگ سبز و زردی از ساتن و حریر هم گرفتم هر چیز دیگه هم که به ذهنم میومد واسه تغییر اتاق مانی خریدم.
به اتاقش رفتم دیدم هنوز خوابه. بازم دکتر مثل شب قبل بالا سرش اومده بود و اونو با یه امپول خوابونده بوود .
اروم با پشت دست صورت تپل و سفیدشو ناز کردم و گفتم:
_مانی... مانی خوشکلم ... بیدار شو گلم صبح شده.
چشمای تیله ای ابیشو باز کرد کمی اطرافشو نگاه کرد و گفت:
_سلام نیمایی ...
_سلام عزیزم خوب خوابیدی؟
_اره دکتر رفت؟
_همون دیشب رفت.
_میشه به دکتر بگی هر شب بیاد امپولم بزنه تامثل دیشب و پریشب خوب بخوابم؟
از این حرفش دلم گرفت . چرا این بچه باید اینطور زجر میکشید .
_ من یه راه بهتر از امپول سراغ دارم .
با خوشحالی گفت:
_چه راهی؟
_بلند شو دست و روتو بشور صبحونتم بخور تا بهت بگم.
تا مانی صبحونشو میخورد من با کمک احمد و چند تای دیگه از خدمتکارا اتاق اونو خالی کردیم.
لباس رنگ امیزیمو که اخرین بار از خونه عموم اورده بودم پوشیدم .
مانی بهت زده وارد اتاق خالیش شد و گفت :
_وای نیمایی واسه چی اتاقمو خالی کردی؟
_رفتم سمتشو دستمال سری به سرش بستمو گفتم:
_این همون کاری بود که گفتم . میخوام رنگ اتاقتو عوض کنم .
مانی اخماشوتو هم کردو گفت:
_اما من اینجوری دوستش دارم.
_مگه نمیخوای دیگه خواب بد نبینی؟
_چرا اما؟
_بهت قول میدم عاشق فضای اتاقت بشی. حالا بیا کمکم کن این مل ها رو با چسب چوب قاطی کنیم اخه میخوام درخت تو اتاقت بکارم .
چپکی نگام کرد وگفت مگه میشه تو خونه هم درخت کاشت؟
با انگشتم به نوک دماغ کوچولوش زدمو گفتم اره که میشه ببین...
و شروع کردم رو دیوار اتاقش با موادی که ساخته بودم درختای برجسته به وجود اوردم.
با خوشحالی دادی زد و گفت :وای چه خوشکل میشه نمیایی.
_حالا کو تا خوشکل بشه .بیا تو هم کمک کن.
_اما من که بلد نیستم؟
_کاری نداره گلم یادت میدم.
بهش یاد دادم چطور این کارو انجام بده هر دو مشغول شدیم.
تا نزدیکای ظهر درخت کاریمون ادامه داشت تا اینکه ادوارد اومد گفت: وقت غذاست . خوب موقعی بود دلم داشت ضعف میرفت . سریع دستامونو شستیمو با همون لباسای کثیف سر میز نشستیم .
استراحتی کردیمو دوباره مشغول شدیم . مانی حسابی داشت از این کار کیف میکرد .