۱۳۹۹-۱۱-۱۴، ۰۵:۲۲ عصر
یک ساعت نگذشته بود که راهی جاده شیراز اصفهان شدیم ...
تو راه انگار مانی هم متوجه وضعیت غیر عادیمون شده بود چون اونم بی صدا نشسته بودو چیزی نمیگفت ...
طرفای ساعت سه بعد از ظهر بود که به اصفهان رسیدم .. مافرای نوروزی همه جای شهر دیده میشدند .. معلوم نبود اونا از کی اومده بودند ...
با شادی و خنده های کودکانه مانی از دیدن سی و سه پل و قایقای درون رودخونه کمی جو ماشین بهتر شد. سیاوش شروع به شوخی و خنده با مانی کرد .. اما همچنان رابطه بین ما سرد و خاموش بود .. فقط وقتی مانی ازم سوالی میکرد جوابشو میدادم در غیر اون صورت ساکت نظاره گر اطراف بودم ...
به همین منوال گذشت شب تو هتلی در تهران نزدیک جاده رو به شمال گذزوندیم و صبح زود به به سمت جاده سر سبز چالوس رفتیم .. صبحونه هم تو راه دل و جیگر به سیخ کشیده خوردیم که کلی مزه داد.
کم کم یخ بین منو سیاوشم داشت باز میشد .
تو جاده ای بودیم که از یه طرف به جنگل و از طرف دیگه به دریا ختم میشد ..
اونقدر این جاده زیبا بود که همه رو مات و مبهوت کرده بود تو یه لحظه پسر و دختری رو دیدم که با دو میخواستند از اون جاده که ماشین ها هم با سرعت ازش رد میشدند .. عبور کنند که دختره با اون کفشای پاشنه بلندش وسط جاده خورد زمین و نزدیک بود بره زیر ماشین که پسره اونو هل داد رو خط میانی جاده و ماشین جلویی ما خورد به اون ..
صحنه وحشتناکی بود پسر با برخورد به ماشین تو هوا بلند شدو اونطرف جلوی ماشین ما پهن شد رو اسفالت فقط یه لحظه دیگه مونده بود که بره زیر چرخای ماشین ما که سیاوش ترمز کرد ... نفس تو سینه هامون حبس شده بود .. محال بود با اون ضربه ای که بهش خورده بود زنده مونده باشه ... صدای جیغ دختر ما رو از بهت در اورد ... سریع ازماشین پایین اومدم و به سمت پسر رفتم .. سرش غرق خون بود ... نبضشو گرفتم ..خیلی ضعیف میزد ...باید با احتیاط بلندش میکردیم ..
ماشینای پشت سر ما هم ایستادند .. دختر جیغ میکشید و لنگ لنگون به سمت ما میاومد .. یکی داد میزد شماره ماشینو بردارین ..اما دیر شده بود .. اون ماشین به سرعت فرار کرده بود .
خواستم پسر و بلند کنم اما زورم نرسید .. سیاوش و چند تا مرد دیگه اومدن کمکم کردند در عقب و باز کردیم به مانی گفتم بپر جلو ...
نشستم عقب و سر پسرو گرقتم تو بغل .. دختر هم کنار مانی در حالی که گریه میکرد نشست ..سیاوش به سرعت به سمت بیمارستان بین راه رفت ..
سیاوش خیلی عصبانی بود رو به دختر گفت: اخه این چه کار مسخره ای بود.. کدوم ادم عاقل وسط این جاده شلوغ میدوه؟
دختر فقط زار میزدو میگفت تو رو خدا داداشمو نجات بدین .. تو رو خدا .. شایان غلط کردم ..شایان عزیزم تو رو خدا زنده بمون ... همش تقصیر من بود ... با دیدن این وضع واسه اروم کردن دختر گفتم :اروم باش دختر خانم . داداشت زنده میمونه ..نگران نباش .. نبضشومن گرفتم میزنه ..اون جعبه رو بدین تا خون صورتشو پاک کنم ...
دختر همچنان ناله میکرد و از خدا میخواست برادرش زنده بمونه ...
با دستمال خونای صورت پسرو تمیز کردم از کنار موهای خرمایی رنگش به ارومی خون گرم پایین میومد . چند تا دستمال گذاشتم روش ..
همونطور که داشتم صورتشو پاک میکردم پسر ناله ای کرد و چشمای خمار سبز رنگشو به سختی به روم باز کرد و گقت : اه اه سرم ... فرنوش ... فرنوش کجاست؟ اه .. من کجام ...
با شنیدن صداش دختر بین گریه خندیدوبه سمت عقب خم شد و دستای شایان و گرفت و گفت: من اینجام داداشی ..قربونت برم .. حالت خوبه ؟ الان میرسیم بیمارستان ..
شایان سعی کرد بلند شه من زیر کمرشو گرفتم کمی بلندش کردمو گفتم : مواضب باش شاید جایییت شکسته باشه ...
شایان در حالی که به سختی خودشو تو بغل من جابجا میکرد گفت: نه مطمئنم جاییم نشکسته اما حسابی کوفته شدم ...
این بار سیاوش گفت: با اون پروازی که تو هواداشتی محاله استخونات سالم مونده باشه...
شایان در حالی که لبخند محوی رو لبش بود گفت : اره واقعا معجزست .. خدا بهم رحم کرد .. اما میدونم جاییم نشکسته جز سرم .. ببخشید که شما رو هم تو زحمت انداختیم ..
فرنوشم که دیگه خیالش راحت شده بود با نگاهی از سر قدر دانی گفت: واقعا ازتون ممنونیم .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم ...
سیاوش گفت: تشکر لازم نیست اما از این به بعد خواهشان دیگه وسط جاده ندویید.. اخه هم خودتونو اش و لاش میکنید هم بقیه رو بد بخت .. اگه من به موقع ترمز نکرده بودم که الان این اقا شایانتون رفته بود اون دنیاووو
یهو فرنوش با حالت قهر گفت: ااا وا خدا نکنه .. زبونتونو گاز بگیرید ...حالا که به خیر گذشت ..
شایان که انگار یکم رو به راه تر شده بود گفت : ایشون درست میگن فرنوش جان اگه شما منو وس وسه نمی کردی که بریم اونسمت جاده یه بار دیگه دریا رو ببینیم این اتفاق نمیافتاد ...
دیدم که فرنوش دوباره بغض کرده اماده گریه کردنه که من گفتم: فرنوش جان که کناهی نداره ..
با این حرفم برگشت و لبخند تشکر امیزی زد.
که گفتم : اما تقصیر اون کفشای پاشنه بلند بود که واسه دوییدن ساخته نشدند ... وگرنه شما راحت از جاده رد شده بودین .. این با همگی از یافه دمق فرنوش زدند زیر خنده که فرنوش گفت : اره همش تقصیر منه حالا خوب شد ...
شایان دلجویانه دستی به سر خواهرش کشید و گفت: ناراحت نشو فرنوشکم داریم کمی شوخی میکنیم ..
به بیمارستان رسیده بودیم .. با کمک فرنوش شایانو بردیم داخل واسه معینه .. که همونطور که خودش تشخیص داده بود صدمه جدی ندیده بود اما واسه احتیاط از سرشو دنده هاش عکس گرفتن ...
واقعا معجزه بود من که با دیدنش گفتم حتما ضربه مغزی شده ..
اما خدا خیلی بزرگه ...
از اونا خداحافظی کردیم بریم که شایان کارتشو بیرون اورد و یه چیزی پشتش نوشت و داد دست سیاوش و ازش خواست که تو این هفته حتما به اونا یه سری بزنیم ...
سیاوش با دیدن ادرس گفت : ااا این که کنار ویلای ماست .. پس شما همسایه جدید هستین نه؟ اقای معتمد گفت که ویلاشو فروخته .. چه حسن تصادفی ..
شایانم خوشحال گفت: چه جالب اینا همش تقدیره میبینی فرنوش جان ..
ادمتو کار این دنیا میمونه ...
سیاوش گفت خوب پس بهتره که با هم بریم مسیرمون که یکیه ...
فرنوش خجالت زده گفت: مزاحمتون نمیشیم دیگه .. خودمون میریم .. شما باید دیگه خسته باشین ...
اینو وقتی به قیافه خواب الود مانی نگاه میکرد گفت.
تو راه انگار مانی هم متوجه وضعیت غیر عادیمون شده بود چون اونم بی صدا نشسته بودو چیزی نمیگفت ...
طرفای ساعت سه بعد از ظهر بود که به اصفهان رسیدم .. مافرای نوروزی همه جای شهر دیده میشدند .. معلوم نبود اونا از کی اومده بودند ...
با شادی و خنده های کودکانه مانی از دیدن سی و سه پل و قایقای درون رودخونه کمی جو ماشین بهتر شد. سیاوش شروع به شوخی و خنده با مانی کرد .. اما همچنان رابطه بین ما سرد و خاموش بود .. فقط وقتی مانی ازم سوالی میکرد جوابشو میدادم در غیر اون صورت ساکت نظاره گر اطراف بودم ...
به همین منوال گذشت شب تو هتلی در تهران نزدیک جاده رو به شمال گذزوندیم و صبح زود به به سمت جاده سر سبز چالوس رفتیم .. صبحونه هم تو راه دل و جیگر به سیخ کشیده خوردیم که کلی مزه داد.
کم کم یخ بین منو سیاوشم داشت باز میشد .
تو جاده ای بودیم که از یه طرف به جنگل و از طرف دیگه به دریا ختم میشد ..
اونقدر این جاده زیبا بود که همه رو مات و مبهوت کرده بود تو یه لحظه پسر و دختری رو دیدم که با دو میخواستند از اون جاده که ماشین ها هم با سرعت ازش رد میشدند .. عبور کنند که دختره با اون کفشای پاشنه بلندش وسط جاده خورد زمین و نزدیک بود بره زیر ماشین که پسره اونو هل داد رو خط میانی جاده و ماشین جلویی ما خورد به اون ..
صحنه وحشتناکی بود پسر با برخورد به ماشین تو هوا بلند شدو اونطرف جلوی ماشین ما پهن شد رو اسفالت فقط یه لحظه دیگه مونده بود که بره زیر چرخای ماشین ما که سیاوش ترمز کرد ... نفس تو سینه هامون حبس شده بود .. محال بود با اون ضربه ای که بهش خورده بود زنده مونده باشه ... صدای جیغ دختر ما رو از بهت در اورد ... سریع ازماشین پایین اومدم و به سمت پسر رفتم .. سرش غرق خون بود ... نبضشو گرفتم ..خیلی ضعیف میزد ...باید با احتیاط بلندش میکردیم ..
ماشینای پشت سر ما هم ایستادند .. دختر جیغ میکشید و لنگ لنگون به سمت ما میاومد .. یکی داد میزد شماره ماشینو بردارین ..اما دیر شده بود .. اون ماشین به سرعت فرار کرده بود .
خواستم پسر و بلند کنم اما زورم نرسید .. سیاوش و چند تا مرد دیگه اومدن کمکم کردند در عقب و باز کردیم به مانی گفتم بپر جلو ...
نشستم عقب و سر پسرو گرقتم تو بغل .. دختر هم کنار مانی در حالی که گریه میکرد نشست ..سیاوش به سرعت به سمت بیمارستان بین راه رفت ..
سیاوش خیلی عصبانی بود رو به دختر گفت: اخه این چه کار مسخره ای بود.. کدوم ادم عاقل وسط این جاده شلوغ میدوه؟
دختر فقط زار میزدو میگفت تو رو خدا داداشمو نجات بدین .. تو رو خدا .. شایان غلط کردم ..شایان عزیزم تو رو خدا زنده بمون ... همش تقصیر من بود ... با دیدن این وضع واسه اروم کردن دختر گفتم :اروم باش دختر خانم . داداشت زنده میمونه ..نگران نباش .. نبضشومن گرفتم میزنه ..اون جعبه رو بدین تا خون صورتشو پاک کنم ...
دختر همچنان ناله میکرد و از خدا میخواست برادرش زنده بمونه ...
با دستمال خونای صورت پسرو تمیز کردم از کنار موهای خرمایی رنگش به ارومی خون گرم پایین میومد . چند تا دستمال گذاشتم روش ..
همونطور که داشتم صورتشو پاک میکردم پسر ناله ای کرد و چشمای خمار سبز رنگشو به سختی به روم باز کرد و گقت : اه اه سرم ... فرنوش ... فرنوش کجاست؟ اه .. من کجام ...
با شنیدن صداش دختر بین گریه خندیدوبه سمت عقب خم شد و دستای شایان و گرفت و گفت: من اینجام داداشی ..قربونت برم .. حالت خوبه ؟ الان میرسیم بیمارستان ..
شایان سعی کرد بلند شه من زیر کمرشو گرفتم کمی بلندش کردمو گفتم : مواضب باش شاید جایییت شکسته باشه ...
شایان در حالی که به سختی خودشو تو بغل من جابجا میکرد گفت: نه مطمئنم جاییم نشکسته اما حسابی کوفته شدم ...
این بار سیاوش گفت: با اون پروازی که تو هواداشتی محاله استخونات سالم مونده باشه...
شایان در حالی که لبخند محوی رو لبش بود گفت : اره واقعا معجزست .. خدا بهم رحم کرد .. اما میدونم جاییم نشکسته جز سرم .. ببخشید که شما رو هم تو زحمت انداختیم ..
فرنوشم که دیگه خیالش راحت شده بود با نگاهی از سر قدر دانی گفت: واقعا ازتون ممنونیم .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم ...
سیاوش گفت: تشکر لازم نیست اما از این به بعد خواهشان دیگه وسط جاده ندویید.. اخه هم خودتونو اش و لاش میکنید هم بقیه رو بد بخت .. اگه من به موقع ترمز نکرده بودم که الان این اقا شایانتون رفته بود اون دنیاووو
یهو فرنوش با حالت قهر گفت: ااا وا خدا نکنه .. زبونتونو گاز بگیرید ...حالا که به خیر گذشت ..
شایان که انگار یکم رو به راه تر شده بود گفت : ایشون درست میگن فرنوش جان اگه شما منو وس وسه نمی کردی که بریم اونسمت جاده یه بار دیگه دریا رو ببینیم این اتفاق نمیافتاد ...
دیدم که فرنوش دوباره بغض کرده اماده گریه کردنه که من گفتم: فرنوش جان که کناهی نداره ..
با این حرفم برگشت و لبخند تشکر امیزی زد.
که گفتم : اما تقصیر اون کفشای پاشنه بلند بود که واسه دوییدن ساخته نشدند ... وگرنه شما راحت از جاده رد شده بودین .. این با همگی از یافه دمق فرنوش زدند زیر خنده که فرنوش گفت : اره همش تقصیر منه حالا خوب شد ...
شایان دلجویانه دستی به سر خواهرش کشید و گفت: ناراحت نشو فرنوشکم داریم کمی شوخی میکنیم ..
به بیمارستان رسیده بودیم .. با کمک فرنوش شایانو بردیم داخل واسه معینه .. که همونطور که خودش تشخیص داده بود صدمه جدی ندیده بود اما واسه احتیاط از سرشو دنده هاش عکس گرفتن ...
واقعا معجزه بود من که با دیدنش گفتم حتما ضربه مغزی شده ..
اما خدا خیلی بزرگه ...
از اونا خداحافظی کردیم بریم که شایان کارتشو بیرون اورد و یه چیزی پشتش نوشت و داد دست سیاوش و ازش خواست که تو این هفته حتما به اونا یه سری بزنیم ...
سیاوش با دیدن ادرس گفت : ااا این که کنار ویلای ماست .. پس شما همسایه جدید هستین نه؟ اقای معتمد گفت که ویلاشو فروخته .. چه حسن تصادفی ..
شایانم خوشحال گفت: چه جالب اینا همش تقدیره میبینی فرنوش جان ..
ادمتو کار این دنیا میمونه ...
سیاوش گفت خوب پس بهتره که با هم بریم مسیرمون که یکیه ...
فرنوش خجالت زده گفت: مزاحمتون نمیشیم دیگه .. خودمون میریم .. شما باید دیگه خسته باشین ...
اینو وقتی به قیافه خواب الود مانی نگاه میکرد گفت.