۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۷:۲۱ عصر
« ! ها ها ها ها » . چارلی شلیک خنده سر داد
« ! ها! ها! ها ». در صندلی ام بالا پریدم
وقتی صداي خنده ي چارلی دو برابر شد با ناباوري نگاه کردم . تمام بدنش با خنده لرزید .
به ادوارد نگاه کردم اما لب هاي ادوارد به سختی بر هم فشرده شده بودند انگار به شدت تلاش می کرد جلوي خنده ي
خودش را بگیرد .
« باشه خوبه »
« ازدواج کنید » : چارلی با دهان بسته گفت
« ... اما » . ارتعاش خنده ي دیگري او را لرزاند
« ؟ اما چی » : ملتسمانه گفتم
« اما تو باید به مامانت هم بگی! من نمی تونم یک کلمه هم به رِنی بگم . همه اش به عهده ي خودته »
قهقهه ي دیگري کرد .در حالی که دستم بر دستگیره بود و لبخند بر لبم ، درنگ کردم . البته ، همزمان حرف هاي
چارلی مرا به وحشت انداخته بود .
تصمیم نهایی : به رنی گفتن.
جوشاندن سگ هاي زنده ي کوچک در لیست سیاه او پایین تر از ازدواج زود تر از موعد بود .کی می توانست واکنشش
را پیش بینی کند ؟من که نمی توانستم .
مسلماً چارلی هم نه. پس شاید آلیس اما من به این فکر نکرده بودم که از او بخواهم .
« خب بلا »
مامان من دارم با ادوارد ازدواج » : این را بعد از این که با صدایی خفه و لکنت حرف هاي غیرممکن را گفته بودم
« . می کنم
« ! یه مقدار از این که زودتر به من نگفته بودي رنجیده شدم . بلیط هواپیما فقط گرون ترن. اوه » : با کج خلقی گفت
« ... فکر می کنی قالب فیل بعدش تموم میشه؟ این عکسارو خراب می کنه اگه اون لباس رسمی »
« یه لحظه صبر کن مامان » : من نفس نفس زنان گفته بودم
« ... منظورت چیه اینقدر طولش دادم؟ من فقط نام .. نام » : گفتم
« چیزا همون طورند . می دونی که امروزه » . نمی توانستم کلمه ي نامزد را به زبان بیاورم
« ... امروز؟ واقعا؟ غافلگیرکننده س! من فکر کردم »
« ؟ به چی فکر کردي؟ کی فکر کردي »
خب وقتی که تو ، توي ماه آوریل براي دیدن من اومدي چیزها بیش از حد به هم مرتبط شده به نظر میومدند . البته »
اگه متوجه میشی منظورم رو . خیلی براي شناختن پیچیده نیست عزیزم. اما من چیزي نگفتم چون می دونستم کمکی
« نخواهد کرد . تو دقیقا مثل چارلی هستی
وقتی تو ذهنتو می سازي هیچ دلیلی ازت طرفداري نمی کنه. مشخصاً مثل چارلی تصمیماتت » : تسلیم شد و آه کشید
« رو ول نمی کنی
و بعد حرفی را زده بود که آخرین چیزي بود که انتظار داشتم از مادرم بشنوم .
تو اشتباه هاي منو تکرار نمی کنی بلا. طوري به نظر میاي انگار ترسیدي و من حدس می زنم این بخاطر اینه که از »
« . من می ترسی
از چیزي که ممکن بود فکر کنم می ترسیدي . و می دونم که در مورد احمقانه رفتار کردن و » : او خندید و ادامه داد
ازدواج برات خیلی گفته بودم ... و من حرفامو هم پس نمی گیرم ... اما تو باید درك کنی مخصوصاً که براي من هم
پیش اومده بود . تو کاملاً از اون چه که من هستم متفاوتی . اشتباه هاي مخصوص به خودت رو می کنی و من
مطمئنم پشیمانی هایی هم تو زندگیت خواهی داشت . اما سرسپردگی هیچ وقت مشکل تو نبوده عزیزم . تو فرصت و
« موقعیت بهتري از افراد چهل ساله اي داري که من میشناسم
بچه ي کوچولوي مسن من . خوشبختانه به نظر میآد روح سالخورده ي دیگه اي رو پیدا کرده » . رنی باز خندیده بود
« باشی
« ؟ الان از خود بیخود نیستی؟ فکر نمی کنی که من دارم اشتباه وحشتناکی می کنم »
خب مطمئنا ترجیح می دادم چند سالی صبر می کردي . منظورم اینه که من به اندازه ي کافی سالخورده هستم که »
برات به سن یک مادر شوهر به نظر بیام؟ نمی خواد به این سوال جواب بدي . اما این در مورد من نیست در مورد توئه.
« ؟ تو خوشحالی
« . نمی دونم. الان دارم تجربه اي بیش از یه تجربه ي جسمانی به دست میارم »
« ؟ اون باعث میشه که تو خوشحال باشی » : رنی با دهان بسته خندید
« ... آره اما »
« ؟ اما چی »
« اما قرار نیست تو بگی من مثل همه ي نوجووناي بی فکر دیگه هستم »
« تو هیچ وقت یه نوجوون نبودي عسلم . تو می دونی بهترین چیز برات چیه »
در این چند هفته ي اخیر رِنی به طرز غیرمنتظره اي سرخودش را با برنامه هاي عروسی مشغول کرده بود. او هر روز
چندین ساعت را تلفنی با مادر ادوارد ازمه حرف می زد و نگران با هم بودن خانواده ي یک زوج نبود. رِنی ازمی را
می ستود اما بعد من شک می کردم چه کسی ممکن است بتواند کمکی بکند و بتواند جوابی به مادر شوهر دوست
داشتنی ام بدهد .
خانواده ي ادوارد و خانواده ي من داشتند تمام مسئولیت عروسی را به عهده می گرفتند بدون آن از من بخواهند این
کار را بکنم یا بدانم یا فکرم را بهش مشغول کنم . مسلماً چارلی خشمگین بود. اما قسمت خوبش این بود که از دست
من عصبانی نبود . رِنی خیانتکار بود . او روي سخت برخورد کردن رِنی حساب کرده بود . حالا که تهدید گفتن قضیه به
مامان کاملاً پوچ شده بود چه کار می توانست بکند ؟ او هیچ چیزي نداشت و این را هم می دانست . براي همین با
افسردگی در خانه می گشت و در این مورد که نمی شد به هیچ کس در این دنیا اعتماد کرد غرغر می کرد .
« ؟ بابا » . وقتی داشتم در جلویی باز را می بستم صدایش کردم
« من خونه ام »
« مواظب زنگ ها باش . از جات تکون نخور »
« ؟ چی » : به طور خودکار مکث کردم پرسید
« یه لحظه صبر کن. آخ! تو منو گرفتی آلیس »
« ؟ آلیس »
« ؟ ببخشید چارلی .چطوره » : صداي ملایم و نرم آلیس آمد که جواب داد
« داره ازش خون میاد »
« حالت خوبه. پوستت رو نشکافته ... بهم اعتماد کن »
« ؟ چه خبره » : گفتم
این را در حالی که با بی حوصلگی کنار در بودم گفتم.
« سی ثانیه بلا . بخاطر صبوریت پاداش می گیري » : آلیس بهم گفت
« ! پیف » : چارلی اضافه کرد
« ! خیلی خوب بلا. بیا تو » : با پایم ضرب گرفتم و هر ضربه را شمردم . قبل از آن که به سی برسم آلیس گفت
با احتیاط حرکت کردم و از گوشه اي به داخل اتاق نشیمن رفتم .
« ! اوه » : با حیرت گفتم
« ... امم . بابا به نظر نمیاد که یه مقدار »
k؟ احمق به نظر بیام » : چارلی حرفم را قطع کرد
« من داشتم به کلمه اي مثل متمدن فکر می کردم »
چارلی سرخ شد . آلیس آرنج او را گرفت به زور او را وادار به چرخیدن کرد تا لباس رسمی خاکستري رنگ چارلی در
آینه نمایان شود .
« حالا اینارو بردار آلیس. مثل احمق ها به نظر میام »
« هر کس که من اونو درست می کنم مثل احمقا به نظر نمیاد »
« ؟ اون درست می گه بابا . تو فوق العاده به نظر میاي ! اما چرا »
« این آخرین باره که اندازه ها بررسی میشن . براي هردوي شما » : آلیس پشت چشمی نازك کرد
به سختی نگاه خیره ام را از چارلی برازنده برداشتم و نگاهی به کیف دستی که لباس سفید عروسی داخلش بد انداختم
که با دقت برروي کاناپه قرار گرفته بود.
« ! آآآآه »
« بلا ، هر جا دوست داري برو »
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم و پلک هایم را بر هم نگه داشتم و سکندري خوران از پله ها بالا رفتم تا به
اتاقم برسم . لباس هایم را در آوردم تا آن که فقط لباس زیرم را پوشیده بودم دستانم را به بیرون تکان دادم .
« ؟ فکر می کنی چوب بامبو رو داخل آستینهاش مخفی کردم »
آلیس در حالی که دنبالم می آمد این را با خود زمزمه کرد . به او توجهی نکردم. من در جایی بودم که می توانستم
خوشحال باشم . تمام زحمت هاي قبل از عروسی تمام شده بود .
من و ادوارد با هم بودیم ، حالا فقط همین مهم بود . ادوارد مکانی را که می خواستیم براي ماه عسل به آن برویم به
صورت یک راز نگه داشته بود ، براي من هم خیلی مهم نبود که بدانم به کجا می رویم .
من و ادوارد با هم بودیم و من به توافقهایی که با او کرده بودم به طور کامل عمل کرده بودم . من با او ازدواج کرده
بودم و این بزرگترینشان بود . همین طور تمام هدایاي ظالمانه اش را هم پذیرفته بودم و این ثبت شده بود ، اگرچه
براي رفتن به کالج دارت موث باید انتظار می کشیدم . حالا نوبت او بود . قبل از آن که مرا به یک خون آشام تبدیل
کند ... وعده و توافق بزرگش ... باید به قول دیگري که داده بود عمل می کرد .
او میلی قوي داشت ، تقریباً یک وابستگی به چیز هاي انسانی داشت که من می خواستم کنارشان بگذارم و او
می خواست تجربه اش را از دست ندهم . بیشترشان ... مثلاً مثل مراسم رقص که براي من احمقانه بود . فقط یک
تجربه ي انسانی بود که ممکن بود برایش دلم تنگ شود و مطمئنا آن تجربه اي بود که او آرزو داشت فراموشش کنم .
می دانستم بعد از تبدیل شدنم به چیزي غیر از انسان ، چه خواهم بود . من خون آشام هاي تازه متولد شده را مستقیماً
دیده بودم و از خانواده ام هم در مورد روزهاي وحشیانه و اندك اولیه شنیده بودم . براي سال هاي متمادي بزرگترین
خصوصیت ویژه ي من تشنگی می بود . زمان می برد تا دوباره خودم شوم و حتی وقتی کنترل خودم را به دست
می آوردم دقیقا همان حسی را می داشتم که الان داشتم .
انسان .. .و با تمام وجود عاشق .
من خواستار تجربه ي کاملی قبل از آن که گرما و بدنی آسیب پذیر و وصله پینی شده را با چیزي زیبا ، قوي ...و غریب
عوض کنم بودم . من یک ماه عسل واقعی با ادوارد می خواستم . و با وجود این، او از اینکه مرا در معرض خطر قرار
دهد، می ترسید ، ولی با این وجود با پیشنهاد من موافقت کرده بود .
من تنها به طرز مبهمی متوجه آلیس شدم و ارتعاش و لرزش اطلس را بر پوستم حس کردم.
براي یک لحظه به اینکه که شهر در مورد من حرف می زد توجهی نکردم. در مورد ظاهر درخشنده اي که داشتم فکر
چندانی نکردم . نگران مسافرت کردن با قطار یا در زمان نامناسبی خندیدن یا بیش از حد جوان به نظر رسیدن یا خالی
بودن صندلی اي که نزدیک ترین دوستم باید بر آن می نشست نبودم ... .
من در کنار ادوارد در مکانی بودم که احساس خوشحالی می کردم ...
فصل دوم
شب طولانی
« از همین الان دلم برات تنگ شده »
« مجبور نیستم برم میتونم بمونم »
« همممممم »
براي مدتی سکوت برقرار شد . به جز صداي تپش قلبم ، آهنگ موزون نفسهاي بریده مان و نجواي لبهایمان که
هماهنگ حرکت می کردند .
گاهی اوقات از یاد بردن اینکه داشتم یک خون آشام را می بوسیدم خیلی آسان بود . نه به خاطر اینکه او معمولی یا
انسان به نظر میرسید ، من هیچ وقت حتی براي یک لحظه نمی توانستم فراموش کنم کسی را در آغوش گرفته ام که
بیشتر یک فرشته است تا یک آدم ، بلکه به خاطر اینکه او کاري می کرد که گذاشتن لبهایش روي لبهایم ، صورتم و
گلویم به هیج وجه سخت به نظر نمی رسید . او ادعا می کرد که از چند وقت پیش فکر از دست دادن من هرگونه میل
وسوسه او را درمان کرده است . اما من می دانستم که بوي خون من هنوز باعث درد او می شود ، هنوز گلویش را
می سوزاند انگار که دارد شعله هاي آتش را تنفس می کند .
چشمانم را باز کردم و دیدم که چشمان او هم باز است و به صورت من نگاه می کند . اینطور نگاه کردن اش به من
درست به نظر نمی رسید . طوري که انگار که من یک جایزه ام نه یک برنده ي بی اندازه خوش شانس .
نگاه هایمان در یک لحظه با هم تلاقی کرد . چشمان طلایی اش آنقدرعمیق بود که من تصور کردم که می توانم تا
اعماق روحش را ببینم . حتی اگر او یک خون آشام بود ، احمقانه به نظر می رسید که این حقیقت وجود داشتن
-روحش - هنوز یک سوال باشد . او زیباترین روح را داشت ، زیباتر از افکار درخشانش یا چهره ي بی نظیرش یا اندام
باشکوهش .
او درجواب به من نگاه کرد انگار که او هم می توانست روح مرا ببیند و از دیدن آن لذت می برد .
او آنگونه که درون ذهن دیگران را می دید نمی توانست درون ذهن مرا ببیند . هیچ کس نمی دانست چرا ، موانع ذهنی
عجیبی در مغز من بود که مرا ازچیزهاي غیر معمول و ترسناك که بعضی موجودات جاودان می توانستند انجام بدهند،
مصون نگه می داشت. (فقط ذهن من مصون بود ، بدنم هنوز در معرض خطر خون آشامهایی بود که توانایی هایشان با
توانایی هاي ادوارد متفاوت بود .) اما من از هرگونه مانعی که افکار مرا مخفی نگه می داشت واقعاً سپاسگزار بودم .
حتی فکر کردن به امکان نبودن آن موانع برایم شرم آور بود .
دوباره صورتش را به صورتم نزدیک کرد .
« حتماٌ می مونم » : دقیقه اي بعد زمزمه کرد
« نه... نه... اون مهمونی مجردي توئه . باید بري »
این را گفتم اما انگشتان دست راستم دوباره درون موهاي برنز رنگش قفل شدند و دست چپم روي کمرش محکمتر
شد. دستهاي سردش صورتم را نوازش کردند .
مهمونی هاي مجردي براي کساییه که از تموم شدن روزهاي مجردیشون ناراحتند. من نمی تونم از پشت سر گذاشتن »
« این دوران بیش از این خوشحال باشم . بنابراین واقعاً برام فایده اي نداره
مقابل سرماي زمستانی پوست گلویش نفس کشیدم . « درسته »
اینجا تقریباً مکان نشاط آور من بود . چارلی بی توجه در اتاق خوابش خوابیده بود که تقریباً برایم مثل تنها بودن بود .
ما روي تخت کوچک من جمع شده و تا جایی که ممکن بود درهم پیچیده بودیم ، البته با در نظر گرفتن پتوي نازکی
که مانند پیله دور من بود. از لزوم وجود پتو متنفر بودم ، اما صداي به هم خوردن دندانهایم از شدت سرما یک جورهایی
حس عشق را از بین می برد . اگر در ماه آگوست بخاري را روشن می کردم چارلی متوجه میشد .
حداقل اگر من مجبور بودم لباس زیادي به تن کنم ، پیراهن ادوارد روي زمین بود . هیچ وقت به بی نقصی و کمال
اندامش عادت نمی کردم . سفید ، خنک و همانند مرمر صیقلی . حالا دستانم را روي سینه ي سنگی اش پایین
می بردم و با شگفتی از روي قسمت هاي صاف شکمش عبور می دادم . لرزه ي کوچکی به اندامش افتاد و بعد
لبهایش ، لبهاي مرا پیدا کردند . به دقت اجازه دادم نوك زبانم لب شیشه مانندش اش را بفشارد ، و او آهی کشید.
نفش شیرینش ، سرد و خوش طعم ، به صورتم وزید .
خودش را عقب کشید . این عکس العمل ناخودآگاهش بود ، وقتی حس می کرد که زیادي جلو رفته ایم و همچنین
عکس العمل اش زمانی که بیش از هر زمان دلش می خواست ادامه دهیم . ادوارد بیشتر عمرش را به ردکردن هرگونه
لذت فیزیکی گذرانده بود . می دانستم که اکنون عوض کردن آن عادت ها برایش وحشتناك بود .
« صبر کن » : در حالی که شانه هایش را میگرفتم و خودم را به آغوشش نزدیک تر میکردم گفتم
« تمرین باعث تعالی می شه » : یک پایم را آزاد کرده و دور کمرش حلقه کردم
خیلی خوب با توجه به این نکته ما باید به طور خوبی نزدیک تعالی باشیم ، نباید باشیم؟ تو در » : با دهان بسته خندید
« ؟ طول ماه گذشته اصلا خوابیدي
اما این فقط تمرین با لباسه و ما فقط صحنه هاي خاصی رو تمرین کردیم . براي رعایت ایمنی » : به او یادآوري کردم
« وقت نداریم
فکر کردم که خواهد خندید ، اما جوابی نداد بدنش با استرسی ناگهانی بی حرکت بود . به نظر می رسید طلاي درون
چشمش از مایع به جامد تغییر حالت میداد .
به کلماتم فکر کردم و چیزي را که او از آنها استنباط می کرد را فهمیدم .
« بلا » : او زمزمه کرد
« دوباره شروع نکن معامله، معامله است » : به او گفتم
نمی دونم . وقتی تو اینطوري با منی ، تمرکز کردن خیلی سخته . من ... من نمی تونم درست فکر کنم من توانایی »
« اینو ندارم که خودمو کنترل کنم و تو آسیب میبینی
« من هیچی ام نمی شه »
« بلا »
لبهایم را به لبهایش فشردم تا از هجوم وحشتش جلوگیري کنم . اینها را قبلاً هم شنیده بودم . قرار نبود « ! ششش »
از این معامله خلاص شود . نه بعد از آن همه اصرار بر اینکه اول با او ازدواج کنم .
براي لحظه اي او نیز مرا بوسید اما می توانستم بگویم که بوسه اش به شدت قبل نبود . نگران بود ، همیشه نگران بود.
چقدر همه چیز فرق می کرد وقتی که دیگر نیازي نبود نگران من باشد . آن وقت با این همه وقت آزادش چه کاري
می خواست بکند ؟ او مجبور بود که سرگرمی جدیدي پیدا کند.
« ؟ پاهات چطورند » : پرسید
« از گرما درحال برشته شدن اند » : می دانستم که منظور اصلی اش معنی معمولی این جمله نبود جواب دادم
« جداً ؟ نظرت تغییر نکرده ؟ هنوز هم براي تغییر عقیده دیر نیست »
« ؟ داري سعی میکنی منو بپیچونی »
« فقط جهت اطمینان پرسیدم . نمی خوام کاري رو که ازش مطمئن نیستی انجام بدي » : زیر لب خندید
« من از اینکه تو رو می خوام مطمئنم . با بقیه اش می تونم کنار بیام »
او مردد بود و من مانده بودم که دوباره چه گندي زده بودم .
می تونی ؟ منظورم عروسی نیست ... که من یقین دارم که اونو میگذرونی حتی با وجود نفرتت از اون ... »: آرام پرسید
« ؟ اما بعد از اون ... رِنه چی میشه ، چارلی چی میشه؟
بدتر از دلتنگ شدن ... آنها هم دلشان براي من تنگ می شد اما نمی خواستم « دلم براشون تنگ میشه » آهی کشیدم
که بهانه اي به دستش بدهم .
« آنجلا و بن و جسیکا و مایک »
مخصوصاً براي مایک. آه ! مایک ! بدون اون چه طور ادامه » درتاریکی لبخند زدم « دلم براي دوستامم تنگ میشه »
« ؟ بدم
او غرولند کرد .
ادوارد ما قبلاً بارها و بارها راجع به این چیزا بحث کردیم . می دونم که سخت » من خندیدم ولی بعد جدي شدم
خواهد بود اما این چیزیه که من می خوام . من تو رو می خوام و تورو براي همیشه می خوام . یک دوره ي ساده ي
« زندگی براي من کافی نیست
« براي همیشه منجمد در هیجده ساله » : زمزمه کرد
« رویاي تحقق یافته ي همه ي خانم ها » : با نیشخند گفتم
« نه تغییري ... نه حرکتی به جلو »
« ؟ این یعنی چی »
یادت میاد وقتی که به چارلی گفتیم می خوایم ازدواج کنیم ؟ و اون فکر کرد که تو ... » : با آرامش جواب داد
« ؟ حامله اي
« و اون به فکر کشتن تو افتاد ؟... قبول کن اون واقعاً براي یک لحظه بهش فکر کرد » با خنده حدس زدم
او جواب نداد .
« ؟ چیه ادوارد »
« من فقط آرزو کردم که ...خوب . که اي کاش حدسش درست بود »
« !!؟ چی » : با دهان باز گفتم
بیشتر از اون آرزو کردم که اي کاش راهی براي حقیقت داشتن حدس اون وجود داشت . اینکه اي کاش توانایی شو »
« داشتیم . از اینکه این توانایی رو هم ازت بگیرم متنفرم
« من می دونم که چیکار دارم می کنم » : یک دقیقه طول کشید تا گفتم
« ! ها! ها! ها ». در صندلی ام بالا پریدم
وقتی صداي خنده ي چارلی دو برابر شد با ناباوري نگاه کردم . تمام بدنش با خنده لرزید .
به ادوارد نگاه کردم اما لب هاي ادوارد به سختی بر هم فشرده شده بودند انگار به شدت تلاش می کرد جلوي خنده ي
خودش را بگیرد .
« باشه خوبه »
« ازدواج کنید » : چارلی با دهان بسته گفت
« ... اما » . ارتعاش خنده ي دیگري او را لرزاند
« ؟ اما چی » : ملتسمانه گفتم
« اما تو باید به مامانت هم بگی! من نمی تونم یک کلمه هم به رِنی بگم . همه اش به عهده ي خودته »
قهقهه ي دیگري کرد .در حالی که دستم بر دستگیره بود و لبخند بر لبم ، درنگ کردم . البته ، همزمان حرف هاي
چارلی مرا به وحشت انداخته بود .
تصمیم نهایی : به رنی گفتن.
جوشاندن سگ هاي زنده ي کوچک در لیست سیاه او پایین تر از ازدواج زود تر از موعد بود .کی می توانست واکنشش
را پیش بینی کند ؟من که نمی توانستم .
مسلماً چارلی هم نه. پس شاید آلیس اما من به این فکر نکرده بودم که از او بخواهم .
« خب بلا »
مامان من دارم با ادوارد ازدواج » : این را بعد از این که با صدایی خفه و لکنت حرف هاي غیرممکن را گفته بودم
« . می کنم
« ! یه مقدار از این که زودتر به من نگفته بودي رنجیده شدم . بلیط هواپیما فقط گرون ترن. اوه » : با کج خلقی گفت
« ... فکر می کنی قالب فیل بعدش تموم میشه؟ این عکسارو خراب می کنه اگه اون لباس رسمی »
« یه لحظه صبر کن مامان » : من نفس نفس زنان گفته بودم
« ... منظورت چیه اینقدر طولش دادم؟ من فقط نام .. نام » : گفتم
« چیزا همون طورند . می دونی که امروزه » . نمی توانستم کلمه ي نامزد را به زبان بیاورم
« ... امروز؟ واقعا؟ غافلگیرکننده س! من فکر کردم »
« ؟ به چی فکر کردي؟ کی فکر کردي »
خب وقتی که تو ، توي ماه آوریل براي دیدن من اومدي چیزها بیش از حد به هم مرتبط شده به نظر میومدند . البته »
اگه متوجه میشی منظورم رو . خیلی براي شناختن پیچیده نیست عزیزم. اما من چیزي نگفتم چون می دونستم کمکی
« نخواهد کرد . تو دقیقا مثل چارلی هستی
وقتی تو ذهنتو می سازي هیچ دلیلی ازت طرفداري نمی کنه. مشخصاً مثل چارلی تصمیماتت » : تسلیم شد و آه کشید
« رو ول نمی کنی
و بعد حرفی را زده بود که آخرین چیزي بود که انتظار داشتم از مادرم بشنوم .
تو اشتباه هاي منو تکرار نمی کنی بلا. طوري به نظر میاي انگار ترسیدي و من حدس می زنم این بخاطر اینه که از »
« . من می ترسی
از چیزي که ممکن بود فکر کنم می ترسیدي . و می دونم که در مورد احمقانه رفتار کردن و » : او خندید و ادامه داد
ازدواج برات خیلی گفته بودم ... و من حرفامو هم پس نمی گیرم ... اما تو باید درك کنی مخصوصاً که براي من هم
پیش اومده بود . تو کاملاً از اون چه که من هستم متفاوتی . اشتباه هاي مخصوص به خودت رو می کنی و من
مطمئنم پشیمانی هایی هم تو زندگیت خواهی داشت . اما سرسپردگی هیچ وقت مشکل تو نبوده عزیزم . تو فرصت و
« موقعیت بهتري از افراد چهل ساله اي داري که من میشناسم
بچه ي کوچولوي مسن من . خوشبختانه به نظر میآد روح سالخورده ي دیگه اي رو پیدا کرده » . رنی باز خندیده بود
« باشی
« ؟ الان از خود بیخود نیستی؟ فکر نمی کنی که من دارم اشتباه وحشتناکی می کنم »
خب مطمئنا ترجیح می دادم چند سالی صبر می کردي . منظورم اینه که من به اندازه ي کافی سالخورده هستم که »
برات به سن یک مادر شوهر به نظر بیام؟ نمی خواد به این سوال جواب بدي . اما این در مورد من نیست در مورد توئه.
« ؟ تو خوشحالی
« . نمی دونم. الان دارم تجربه اي بیش از یه تجربه ي جسمانی به دست میارم »
« ؟ اون باعث میشه که تو خوشحال باشی » : رنی با دهان بسته خندید
« ... آره اما »
« ؟ اما چی »
« اما قرار نیست تو بگی من مثل همه ي نوجووناي بی فکر دیگه هستم »
« تو هیچ وقت یه نوجوون نبودي عسلم . تو می دونی بهترین چیز برات چیه »
در این چند هفته ي اخیر رِنی به طرز غیرمنتظره اي سرخودش را با برنامه هاي عروسی مشغول کرده بود. او هر روز
چندین ساعت را تلفنی با مادر ادوارد ازمه حرف می زد و نگران با هم بودن خانواده ي یک زوج نبود. رِنی ازمی را
می ستود اما بعد من شک می کردم چه کسی ممکن است بتواند کمکی بکند و بتواند جوابی به مادر شوهر دوست
داشتنی ام بدهد .
خانواده ي ادوارد و خانواده ي من داشتند تمام مسئولیت عروسی را به عهده می گرفتند بدون آن از من بخواهند این
کار را بکنم یا بدانم یا فکرم را بهش مشغول کنم . مسلماً چارلی خشمگین بود. اما قسمت خوبش این بود که از دست
من عصبانی نبود . رِنی خیانتکار بود . او روي سخت برخورد کردن رِنی حساب کرده بود . حالا که تهدید گفتن قضیه به
مامان کاملاً پوچ شده بود چه کار می توانست بکند ؟ او هیچ چیزي نداشت و این را هم می دانست . براي همین با
افسردگی در خانه می گشت و در این مورد که نمی شد به هیچ کس در این دنیا اعتماد کرد غرغر می کرد .
« ؟ بابا » . وقتی داشتم در جلویی باز را می بستم صدایش کردم
« من خونه ام »
« مواظب زنگ ها باش . از جات تکون نخور »
« ؟ چی » : به طور خودکار مکث کردم پرسید
« یه لحظه صبر کن. آخ! تو منو گرفتی آلیس »
« ؟ آلیس »
« ؟ ببخشید چارلی .چطوره » : صداي ملایم و نرم آلیس آمد که جواب داد
« داره ازش خون میاد »
« حالت خوبه. پوستت رو نشکافته ... بهم اعتماد کن »
« ؟ چه خبره » : گفتم
این را در حالی که با بی حوصلگی کنار در بودم گفتم.
« سی ثانیه بلا . بخاطر صبوریت پاداش می گیري » : آلیس بهم گفت
« ! پیف » : چارلی اضافه کرد
« ! خیلی خوب بلا. بیا تو » : با پایم ضرب گرفتم و هر ضربه را شمردم . قبل از آن که به سی برسم آلیس گفت
با احتیاط حرکت کردم و از گوشه اي به داخل اتاق نشیمن رفتم .
« ! اوه » : با حیرت گفتم
« ... امم . بابا به نظر نمیاد که یه مقدار »
k؟ احمق به نظر بیام » : چارلی حرفم را قطع کرد
« من داشتم به کلمه اي مثل متمدن فکر می کردم »
چارلی سرخ شد . آلیس آرنج او را گرفت به زور او را وادار به چرخیدن کرد تا لباس رسمی خاکستري رنگ چارلی در
آینه نمایان شود .
« حالا اینارو بردار آلیس. مثل احمق ها به نظر میام »
« هر کس که من اونو درست می کنم مثل احمقا به نظر نمیاد »
« ؟ اون درست می گه بابا . تو فوق العاده به نظر میاي ! اما چرا »
« این آخرین باره که اندازه ها بررسی میشن . براي هردوي شما » : آلیس پشت چشمی نازك کرد
به سختی نگاه خیره ام را از چارلی برازنده برداشتم و نگاهی به کیف دستی که لباس سفید عروسی داخلش بد انداختم
که با دقت برروي کاناپه قرار گرفته بود.
« ! آآآآه »
« بلا ، هر جا دوست داري برو »
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم و پلک هایم را بر هم نگه داشتم و سکندري خوران از پله ها بالا رفتم تا به
اتاقم برسم . لباس هایم را در آوردم تا آن که فقط لباس زیرم را پوشیده بودم دستانم را به بیرون تکان دادم .
« ؟ فکر می کنی چوب بامبو رو داخل آستینهاش مخفی کردم »
آلیس در حالی که دنبالم می آمد این را با خود زمزمه کرد . به او توجهی نکردم. من در جایی بودم که می توانستم
خوشحال باشم . تمام زحمت هاي قبل از عروسی تمام شده بود .
من و ادوارد با هم بودیم ، حالا فقط همین مهم بود . ادوارد مکانی را که می خواستیم براي ماه عسل به آن برویم به
صورت یک راز نگه داشته بود ، براي من هم خیلی مهم نبود که بدانم به کجا می رویم .
من و ادوارد با هم بودیم و من به توافقهایی که با او کرده بودم به طور کامل عمل کرده بودم . من با او ازدواج کرده
بودم و این بزرگترینشان بود . همین طور تمام هدایاي ظالمانه اش را هم پذیرفته بودم و این ثبت شده بود ، اگرچه
براي رفتن به کالج دارت موث باید انتظار می کشیدم . حالا نوبت او بود . قبل از آن که مرا به یک خون آشام تبدیل
کند ... وعده و توافق بزرگش ... باید به قول دیگري که داده بود عمل می کرد .
او میلی قوي داشت ، تقریباً یک وابستگی به چیز هاي انسانی داشت که من می خواستم کنارشان بگذارم و او
می خواست تجربه اش را از دست ندهم . بیشترشان ... مثلاً مثل مراسم رقص که براي من احمقانه بود . فقط یک
تجربه ي انسانی بود که ممکن بود برایش دلم تنگ شود و مطمئنا آن تجربه اي بود که او آرزو داشت فراموشش کنم .
می دانستم بعد از تبدیل شدنم به چیزي غیر از انسان ، چه خواهم بود . من خون آشام هاي تازه متولد شده را مستقیماً
دیده بودم و از خانواده ام هم در مورد روزهاي وحشیانه و اندك اولیه شنیده بودم . براي سال هاي متمادي بزرگترین
خصوصیت ویژه ي من تشنگی می بود . زمان می برد تا دوباره خودم شوم و حتی وقتی کنترل خودم را به دست
می آوردم دقیقا همان حسی را می داشتم که الان داشتم .
انسان .. .و با تمام وجود عاشق .
من خواستار تجربه ي کاملی قبل از آن که گرما و بدنی آسیب پذیر و وصله پینی شده را با چیزي زیبا ، قوي ...و غریب
عوض کنم بودم . من یک ماه عسل واقعی با ادوارد می خواستم . و با وجود این، او از اینکه مرا در معرض خطر قرار
دهد، می ترسید ، ولی با این وجود با پیشنهاد من موافقت کرده بود .
من تنها به طرز مبهمی متوجه آلیس شدم و ارتعاش و لرزش اطلس را بر پوستم حس کردم.
براي یک لحظه به اینکه که شهر در مورد من حرف می زد توجهی نکردم. در مورد ظاهر درخشنده اي که داشتم فکر
چندانی نکردم . نگران مسافرت کردن با قطار یا در زمان نامناسبی خندیدن یا بیش از حد جوان به نظر رسیدن یا خالی
بودن صندلی اي که نزدیک ترین دوستم باید بر آن می نشست نبودم ... .
من در کنار ادوارد در مکانی بودم که احساس خوشحالی می کردم ...
فصل دوم
شب طولانی
« از همین الان دلم برات تنگ شده »
« مجبور نیستم برم میتونم بمونم »
« همممممم »
براي مدتی سکوت برقرار شد . به جز صداي تپش قلبم ، آهنگ موزون نفسهاي بریده مان و نجواي لبهایمان که
هماهنگ حرکت می کردند .
گاهی اوقات از یاد بردن اینکه داشتم یک خون آشام را می بوسیدم خیلی آسان بود . نه به خاطر اینکه او معمولی یا
انسان به نظر میرسید ، من هیچ وقت حتی براي یک لحظه نمی توانستم فراموش کنم کسی را در آغوش گرفته ام که
بیشتر یک فرشته است تا یک آدم ، بلکه به خاطر اینکه او کاري می کرد که گذاشتن لبهایش روي لبهایم ، صورتم و
گلویم به هیج وجه سخت به نظر نمی رسید . او ادعا می کرد که از چند وقت پیش فکر از دست دادن من هرگونه میل
وسوسه او را درمان کرده است . اما من می دانستم که بوي خون من هنوز باعث درد او می شود ، هنوز گلویش را
می سوزاند انگار که دارد شعله هاي آتش را تنفس می کند .
چشمانم را باز کردم و دیدم که چشمان او هم باز است و به صورت من نگاه می کند . اینطور نگاه کردن اش به من
درست به نظر نمی رسید . طوري که انگار که من یک جایزه ام نه یک برنده ي بی اندازه خوش شانس .
نگاه هایمان در یک لحظه با هم تلاقی کرد . چشمان طلایی اش آنقدرعمیق بود که من تصور کردم که می توانم تا
اعماق روحش را ببینم . حتی اگر او یک خون آشام بود ، احمقانه به نظر می رسید که این حقیقت وجود داشتن
-روحش - هنوز یک سوال باشد . او زیباترین روح را داشت ، زیباتر از افکار درخشانش یا چهره ي بی نظیرش یا اندام
باشکوهش .
او درجواب به من نگاه کرد انگار که او هم می توانست روح مرا ببیند و از دیدن آن لذت می برد .
او آنگونه که درون ذهن دیگران را می دید نمی توانست درون ذهن مرا ببیند . هیچ کس نمی دانست چرا ، موانع ذهنی
عجیبی در مغز من بود که مرا ازچیزهاي غیر معمول و ترسناك که بعضی موجودات جاودان می توانستند انجام بدهند،
مصون نگه می داشت. (فقط ذهن من مصون بود ، بدنم هنوز در معرض خطر خون آشامهایی بود که توانایی هایشان با
توانایی هاي ادوارد متفاوت بود .) اما من از هرگونه مانعی که افکار مرا مخفی نگه می داشت واقعاً سپاسگزار بودم .
حتی فکر کردن به امکان نبودن آن موانع برایم شرم آور بود .
دوباره صورتش را به صورتم نزدیک کرد .
« حتماٌ می مونم » : دقیقه اي بعد زمزمه کرد
« نه... نه... اون مهمونی مجردي توئه . باید بري »
این را گفتم اما انگشتان دست راستم دوباره درون موهاي برنز رنگش قفل شدند و دست چپم روي کمرش محکمتر
شد. دستهاي سردش صورتم را نوازش کردند .
مهمونی هاي مجردي براي کساییه که از تموم شدن روزهاي مجردیشون ناراحتند. من نمی تونم از پشت سر گذاشتن »
« این دوران بیش از این خوشحال باشم . بنابراین واقعاً برام فایده اي نداره
مقابل سرماي زمستانی پوست گلویش نفس کشیدم . « درسته »
اینجا تقریباً مکان نشاط آور من بود . چارلی بی توجه در اتاق خوابش خوابیده بود که تقریباً برایم مثل تنها بودن بود .
ما روي تخت کوچک من جمع شده و تا جایی که ممکن بود درهم پیچیده بودیم ، البته با در نظر گرفتن پتوي نازکی
که مانند پیله دور من بود. از لزوم وجود پتو متنفر بودم ، اما صداي به هم خوردن دندانهایم از شدت سرما یک جورهایی
حس عشق را از بین می برد . اگر در ماه آگوست بخاري را روشن می کردم چارلی متوجه میشد .
حداقل اگر من مجبور بودم لباس زیادي به تن کنم ، پیراهن ادوارد روي زمین بود . هیچ وقت به بی نقصی و کمال
اندامش عادت نمی کردم . سفید ، خنک و همانند مرمر صیقلی . حالا دستانم را روي سینه ي سنگی اش پایین
می بردم و با شگفتی از روي قسمت هاي صاف شکمش عبور می دادم . لرزه ي کوچکی به اندامش افتاد و بعد
لبهایش ، لبهاي مرا پیدا کردند . به دقت اجازه دادم نوك زبانم لب شیشه مانندش اش را بفشارد ، و او آهی کشید.
نفش شیرینش ، سرد و خوش طعم ، به صورتم وزید .
خودش را عقب کشید . این عکس العمل ناخودآگاهش بود ، وقتی حس می کرد که زیادي جلو رفته ایم و همچنین
عکس العمل اش زمانی که بیش از هر زمان دلش می خواست ادامه دهیم . ادوارد بیشتر عمرش را به ردکردن هرگونه
لذت فیزیکی گذرانده بود . می دانستم که اکنون عوض کردن آن عادت ها برایش وحشتناك بود .
« صبر کن » : در حالی که شانه هایش را میگرفتم و خودم را به آغوشش نزدیک تر میکردم گفتم
« تمرین باعث تعالی می شه » : یک پایم را آزاد کرده و دور کمرش حلقه کردم
خیلی خوب با توجه به این نکته ما باید به طور خوبی نزدیک تعالی باشیم ، نباید باشیم؟ تو در » : با دهان بسته خندید
« ؟ طول ماه گذشته اصلا خوابیدي
اما این فقط تمرین با لباسه و ما فقط صحنه هاي خاصی رو تمرین کردیم . براي رعایت ایمنی » : به او یادآوري کردم
« وقت نداریم
فکر کردم که خواهد خندید ، اما جوابی نداد بدنش با استرسی ناگهانی بی حرکت بود . به نظر می رسید طلاي درون
چشمش از مایع به جامد تغییر حالت میداد .
به کلماتم فکر کردم و چیزي را که او از آنها استنباط می کرد را فهمیدم .
« بلا » : او زمزمه کرد
« دوباره شروع نکن معامله، معامله است » : به او گفتم
نمی دونم . وقتی تو اینطوري با منی ، تمرکز کردن خیلی سخته . من ... من نمی تونم درست فکر کنم من توانایی »
« اینو ندارم که خودمو کنترل کنم و تو آسیب میبینی
« من هیچی ام نمی شه »
« بلا »
لبهایم را به لبهایش فشردم تا از هجوم وحشتش جلوگیري کنم . اینها را قبلاً هم شنیده بودم . قرار نبود « ! ششش »
از این معامله خلاص شود . نه بعد از آن همه اصرار بر اینکه اول با او ازدواج کنم .
براي لحظه اي او نیز مرا بوسید اما می توانستم بگویم که بوسه اش به شدت قبل نبود . نگران بود ، همیشه نگران بود.
چقدر همه چیز فرق می کرد وقتی که دیگر نیازي نبود نگران من باشد . آن وقت با این همه وقت آزادش چه کاري
می خواست بکند ؟ او مجبور بود که سرگرمی جدیدي پیدا کند.
« ؟ پاهات چطورند » : پرسید
« از گرما درحال برشته شدن اند » : می دانستم که منظور اصلی اش معنی معمولی این جمله نبود جواب دادم
« جداً ؟ نظرت تغییر نکرده ؟ هنوز هم براي تغییر عقیده دیر نیست »
« ؟ داري سعی میکنی منو بپیچونی »
« فقط جهت اطمینان پرسیدم . نمی خوام کاري رو که ازش مطمئن نیستی انجام بدي » : زیر لب خندید
« من از اینکه تو رو می خوام مطمئنم . با بقیه اش می تونم کنار بیام »
او مردد بود و من مانده بودم که دوباره چه گندي زده بودم .
می تونی ؟ منظورم عروسی نیست ... که من یقین دارم که اونو میگذرونی حتی با وجود نفرتت از اون ... »: آرام پرسید
« ؟ اما بعد از اون ... رِنه چی میشه ، چارلی چی میشه؟
بدتر از دلتنگ شدن ... آنها هم دلشان براي من تنگ می شد اما نمی خواستم « دلم براشون تنگ میشه » آهی کشیدم
که بهانه اي به دستش بدهم .
« آنجلا و بن و جسیکا و مایک »
مخصوصاً براي مایک. آه ! مایک ! بدون اون چه طور ادامه » درتاریکی لبخند زدم « دلم براي دوستامم تنگ میشه »
« ؟ بدم
او غرولند کرد .
ادوارد ما قبلاً بارها و بارها راجع به این چیزا بحث کردیم . می دونم که سخت » من خندیدم ولی بعد جدي شدم
خواهد بود اما این چیزیه که من می خوام . من تو رو می خوام و تورو براي همیشه می خوام . یک دوره ي ساده ي
« زندگی براي من کافی نیست
« براي همیشه منجمد در هیجده ساله » : زمزمه کرد
« رویاي تحقق یافته ي همه ي خانم ها » : با نیشخند گفتم
« نه تغییري ... نه حرکتی به جلو »
« ؟ این یعنی چی »
یادت میاد وقتی که به چارلی گفتیم می خوایم ازدواج کنیم ؟ و اون فکر کرد که تو ... » : با آرامش جواب داد
« ؟ حامله اي
« و اون به فکر کشتن تو افتاد ؟... قبول کن اون واقعاً براي یک لحظه بهش فکر کرد » با خنده حدس زدم
او جواب نداد .
« ؟ چیه ادوارد »
« من فقط آرزو کردم که ...خوب . که اي کاش حدسش درست بود »
« !!؟ چی » : با دهان باز گفتم
بیشتر از اون آرزو کردم که اي کاش راهی براي حقیقت داشتن حدس اون وجود داشت . اینکه اي کاش توانایی شو »
« داشتیم . از اینکه این توانایی رو هم ازت بگیرم متنفرم
« من می دونم که چیکار دارم می کنم » : یک دقیقه طول کشید تا گفتم