۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۹:۲۱ عصر
« ؟ این یعنی چی؟ تو فکر می کنی من دارم چیزهارو کم نشون می دم؟ چرا »
که عذاب وجدان منو کم کنی . من نمی تونم شواهد رو نادیده بگیرم ، بلا یا سابقه ي تلاش هاي تو رو ، براي »
« اینکه وقتی اشتباه کردم اجازه بدي من از عواقبش فرار کنم
گوش کن ، » . چانه ي او را گرفتم و به طرف جلو خم شدم تا جایی که صورت هایمان چند اینچ بیشتر فاصله نداشت
ادوارد کالن . من واسه خاطر تو تظاهر به هیچ چیزي نمی کنم ، باشه ؟ من حتی نمی دونستم دلیلی واسه بهتر کردن
حال تو هست تا وقتی زانوي غم بغل گرفتی . من هیچ وقت تو زندگیم اینقدر خوشحال نبودم . وقتی تو فهمیدي بیش
تر از اونی که بخواي منو بکشی دوسم داري اینقدر خوشحال خوشحال نشدم ، یا اون روز اولی که از خواب پا شدم و تو
با به یاد آوردن خاطره ي قدیمی مرگ قریب الوقوع « اونجا منتظرم بودي... نه وقتی توي استودیوي باله صداتو شنیدم
یا وقتی گفتی 'بله' و من متوجه شدم که ، یه » من توسط یک خون آشام شکارچی برخود لرزید ، ولی من مکث نکردم
جورهایی ، می تونم براي همیشه تو رو داشته باشم . این ها شادترین خاطراتیه که من دارم و این از همه ي اونها بهتره
« . پس باهاش کنار بیا
« من الآن باعث ناراحتیت شدم . دلم نمی خواد ناراحتت کنم » . او به خطی که بین ابروهایم افتاده بود دست کشید
« پس ناراحت نباش. این تنها چیزیه که اینجا درست نیست »
حق با توا . گذشته ها گذشته و من » . چشمان او تنگ شدند ، سپس نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد
نمی تونم هیچ جوري تغییرش بدم . درست نیست بذارم رفتارم این زمان رو برات تلخ کنه . حالا هرکاري از دستم
« بربیاد انجام می دم تا تو خوشحال باشی
با تردید حالت چهره اش را سبک سنگین کردم ، لبخند ملایمی به من زد .
« ؟ هرچیزي که منو خوشحال کنه »
همان موقعی که پرسیدم شکمم فریاد اعتراض آمیزي برآورد .
به سرعت از تخت خارج ، و باعث شد بارانی از پرها به هوا برود . و همه چیز را به « تو گرسنه اي » : به تندي گفت
من یادآوري کند .
حالا دقیقا چرا تصمیم گرفتی بالش هاي » : در حالی که می نشستم تا بقیه ي پرها را از موهایم پایین بریزم، پرسیدم
« ؟ ازمه رو خراب کنی
او شلوار خاکی رنگی پوشیده و کنار در ایستاده بود ، موهایش را می تکاند .
فکر نکنم دیشب تصمیم به انجام کاري گرفته باشم . شانس آوردیم که بالش رو گاز گرفتم ، نه تو » : زیر لب گفت
هوا را عمیق به داخل کشید و بعد سرش را تکان داد ، انگار داشت افکار تیره اي را کنار می زد . لبخند به اصطلاح « رو
خالصانه اي روي صورتش نقش بست ، ولی گمان می کردم براي زدن آن تلاش زیادي به کار برده است .
با احتیاط از تخت بزرگ پایین آمدم و دوباره به خودم کش و قوس دادم ، حالا از نقطه هاي دردناك بیشتر آگاهی
داشتم . صداي حبس شدن نفس او را شنیدم . رویش را از من بازگرداند و دستانش را در هم پیچید ، بند انگشتانش
سفید شده بودند .
او برنگشت ، « ؟ یعنی اینقدر وحشتناك شدم » : در حالی که سعی می کردم تن صدایم را ملایم نگه دارم، پرسیدم
احتمالاً به این خاطر که حالت چهره اش را از من مخفی کند . به طرف حمام رفتم تا نگاهی به خودم بیندازم.
در آینه ي قدي پشت در به بدن لخت خودم نگاه کردم .
مسلماً وضعی بدتر از این هم داشته ام . تیرگی کمرنگی روي یکی از گونه هایم بود و لبهایم کمی ورم کرده بودند ، اما
به غیر از آن ، صورتم خوب بود . بقیه ي بدنم با کبودي هاي آبی و بنفش تزیین شده بود . روي خون مردگی هایی که
پنهان کردنشان سخت تر بود تمرکز کردم ، بازوها و شانه هایم . آنقدر ها بد نبودند . بدن من به راحتی صدمه میدید.
انقدر بدنم کبود شده بود که با گذشت زمان دیگر توجه نمی کردم از کجا به وجود آمده اند . به طور حتم ، به مرور
پررنگ تر می شدند . فردا قیافه ام از این هم بدتر می شد . این کمکی به بهتر شدن اوضاع نمی کرد .
سپس به موهایم نگاه کردم و، ناله کردم .
به محض اینکه صدایی از من خارج شد ، او پشت سرم ظاهر شده بود . « ؟ بلا »
به سرم اشاره کردم ، جایی که انگار یک مرغ لانه درست « ! هیچ وقت نمی دونم همه ي اینها رو از موهام
که عذاب وجدان منو کم کنی . من نمی تونم شواهد رو نادیده بگیرم ، بلا یا سابقه ي تلاش هاي تو رو ، براي »
« اینکه وقتی اشتباه کردم اجازه بدي من از عواقبش فرار کنم
گوش کن ، » . چانه ي او را گرفتم و به طرف جلو خم شدم تا جایی که صورت هایمان چند اینچ بیشتر فاصله نداشت
ادوارد کالن . من واسه خاطر تو تظاهر به هیچ چیزي نمی کنم ، باشه ؟ من حتی نمی دونستم دلیلی واسه بهتر کردن
حال تو هست تا وقتی زانوي غم بغل گرفتی . من هیچ وقت تو زندگیم اینقدر خوشحال نبودم . وقتی تو فهمیدي بیش
تر از اونی که بخواي منو بکشی دوسم داري اینقدر خوشحال خوشحال نشدم ، یا اون روز اولی که از خواب پا شدم و تو
با به یاد آوردن خاطره ي قدیمی مرگ قریب الوقوع « اونجا منتظرم بودي... نه وقتی توي استودیوي باله صداتو شنیدم
یا وقتی گفتی 'بله' و من متوجه شدم که ، یه » من توسط یک خون آشام شکارچی برخود لرزید ، ولی من مکث نکردم
جورهایی ، می تونم براي همیشه تو رو داشته باشم . این ها شادترین خاطراتیه که من دارم و این از همه ي اونها بهتره
« . پس باهاش کنار بیا
« من الآن باعث ناراحتیت شدم . دلم نمی خواد ناراحتت کنم » . او به خطی که بین ابروهایم افتاده بود دست کشید
« پس ناراحت نباش. این تنها چیزیه که اینجا درست نیست »
حق با توا . گذشته ها گذشته و من » . چشمان او تنگ شدند ، سپس نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد
نمی تونم هیچ جوري تغییرش بدم . درست نیست بذارم رفتارم این زمان رو برات تلخ کنه . حالا هرکاري از دستم
« بربیاد انجام می دم تا تو خوشحال باشی
با تردید حالت چهره اش را سبک سنگین کردم ، لبخند ملایمی به من زد .
« ؟ هرچیزي که منو خوشحال کنه »
همان موقعی که پرسیدم شکمم فریاد اعتراض آمیزي برآورد .
به سرعت از تخت خارج ، و باعث شد بارانی از پرها به هوا برود . و همه چیز را به « تو گرسنه اي » : به تندي گفت
من یادآوري کند .
حالا دقیقا چرا تصمیم گرفتی بالش هاي » : در حالی که می نشستم تا بقیه ي پرها را از موهایم پایین بریزم، پرسیدم
« ؟ ازمه رو خراب کنی
او شلوار خاکی رنگی پوشیده و کنار در ایستاده بود ، موهایش را می تکاند .
فکر نکنم دیشب تصمیم به انجام کاري گرفته باشم . شانس آوردیم که بالش رو گاز گرفتم ، نه تو » : زیر لب گفت
هوا را عمیق به داخل کشید و بعد سرش را تکان داد ، انگار داشت افکار تیره اي را کنار می زد . لبخند به اصطلاح « رو
خالصانه اي روي صورتش نقش بست ، ولی گمان می کردم براي زدن آن تلاش زیادي به کار برده است .
با احتیاط از تخت بزرگ پایین آمدم و دوباره به خودم کش و قوس دادم ، حالا از نقطه هاي دردناك بیشتر آگاهی
داشتم . صداي حبس شدن نفس او را شنیدم . رویش را از من بازگرداند و دستانش را در هم پیچید ، بند انگشتانش
سفید شده بودند .
او برنگشت ، « ؟ یعنی اینقدر وحشتناك شدم » : در حالی که سعی می کردم تن صدایم را ملایم نگه دارم، پرسیدم
احتمالاً به این خاطر که حالت چهره اش را از من مخفی کند . به طرف حمام رفتم تا نگاهی به خودم بیندازم.
در آینه ي قدي پشت در به بدن لخت خودم نگاه کردم .
مسلماً وضعی بدتر از این هم داشته ام . تیرگی کمرنگی روي یکی از گونه هایم بود و لبهایم کمی ورم کرده بودند ، اما
به غیر از آن ، صورتم خوب بود . بقیه ي بدنم با کبودي هاي آبی و بنفش تزیین شده بود . روي خون مردگی هایی که
پنهان کردنشان سخت تر بود تمرکز کردم ، بازوها و شانه هایم . آنقدر ها بد نبودند . بدن من به راحتی صدمه میدید.
انقدر بدنم کبود شده بود که با گذشت زمان دیگر توجه نمی کردم از کجا به وجود آمده اند . به طور حتم ، به مرور
پررنگ تر می شدند . فردا قیافه ام از این هم بدتر می شد . این کمکی به بهتر شدن اوضاع نمی کرد .
سپس به موهایم نگاه کردم و، ناله کردم .
به محض اینکه صدایی از من خارج شد ، او پشت سرم ظاهر شده بود . « ؟ بلا »
به سرم اشاره کردم ، جایی که انگار یک مرغ لانه درست « ! هیچ وقت نمی دونم همه ي اینها رو از موهام