۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۹:۲۶ عصر
زمزمه کرد
« اینکه با رفتن من چه قدر گرمت می شه فکر نکردم . قبل از اینکه دوباره برم یه کولر نصب می کنم
« ! ببخشید » : نمی توانستم روي حرفهایم تمرکز کنم . نفس نفس زنان در حال رهایی از بازوانش گفتم
« ؟ بلا » : به سرعت آغوش اش را گشود
در حالی که دستانم را مقابل دهانم نگه داشته بودم به سمت دستشویی دویدم . چنان حس بدي داشتم که – در ابتدا –
وقتی شاهد خم شدن و بالا آوردن وحشیانه ام در توالت بود ، برایم اهمیتی نداشت .
« ؟ بلا چی شده »
هنوز نمی توانستم پاسخ دهم . او با نگرانی در آغوشم گرفت ، موهایم را از صورتم کنار زد و منتظر شد تا بتوانم دوباره
تنفس کنم.
« مرغ فاسد لعنتی » : ناله کردم
صدایش سخت و کشیده بود. « ؟ حالت خوبه »
« خوبم . فقط مسمومیت غذاییه . لازم نیست تو اینارو ببینی. برو » : نفس نفس زنان گفتم
« امکان نداره بلا »
او بدون توجه به هل دادن هاي ضعیف من به نرمی « برو » : در حال تلاش براي تمیز کردن دهانم دوباره ناله کردم
کمک ام کرد .
وقتی دهانم تمیز بود ، مرا به سمت تخت برد و با دقت آنجا نشان د، بازوانش هنوز پشتم بودند.
« ؟ مسمومیت غذایی »
« آره . دیشب مرغ سخاري درست کردم . مزه ي بدي میداد . همه شو ریختم دور ، اما اول چند لقمه خوردم » : غریدم
« ؟ الان حالت چطوره » . دست سردي روي پیشانی ام گذاشت . احساس خوبی داشت
براي یک لحظه به آن فکر کردم . حالت تهوع به همان سرعتی که آمده بود از بین رفته بود و حال من مانند همه ي
« خیلی نورمال » . صبح هاي دیگري بود که از خواب بلند می شدم
قبل از نیمرو کردن چند تخم مرغ او مجبورم کرد که ساعتی صبر کنم و یک لیوان آب را درون معده ام نگه دارم . من
حس کاملا عادي اي داشتم به غیر از اینکه به خاطر بیدار ماندن در نیمه شب خسته بودم . با تنبلی مقابل پاهایش لم
دادم و او کانال سی ان ان را گرفت . ما خیلی از دنیا دور مانده بودیم . اگر جنگ جهانی سوم هم به راه افتاده بود ما
خبري نداشتیم .
از اخبار خسته شده و برگشتم تا او را ببوسم . مانند امروز صبح ، با حرکتم دردي ناگهانی در دلم ایجاد شد . در حالی که
دستم را محکم روي دهانم گرفته بودم خود را از او عقب کشیدم . می دانستم که این بار به دستشویی نمی رسم
بنابراین به سمت سینک ظرفشویی دویدم.
او بار دیگر موهایم را عقب نگه داشت.
« شاید باید به ریو برگردیم و بریم پیش یه دکتر » : وقتی داشتم دهانم را پاك می کردم ، با نگرانی گفت
« دندونهامو بشورم حالم خوب می شه » : دکتر به معنی آمپول بود . سرم را تکان دادم و به سمت راهرو چرخیدم
وقتی دهانم طعم بهتري یافت در چمدان هایم به دنبال جعبه ي کمک هاي اولیه کوچکی گشتم که آلیس برایم
گذاشته بود . جعبه اي که پر از وسایل انسانی مانند باند و مسکن بود ، و حامل چیزي که الان نیاز داشتم ، قرص
دلپیچه . شاید می توانستم دلم و ادوارد را آرام نگه دارم .
اما قبل از اینکه قرص را بیابم ، دستم به چیز دیگري خورد که آلیس برایم گذاشته بود . جعبه ي کوچک آبی را برداشته
و براي لحظه اي طولانی همه چیز را فراموش کرده و به آن خیره شدم .
و سپس شروع به شمردن در ذهنم کردم . یک بار . دوبار . دوباره .
ضربه روي در غافلگیرم کرد . جعبه ي کوچک از دستم دوباره داخل چمدان افتاد .
« ؟ حالت خوبه؟ دوباره بالا آوردي » : ادوارد از پشت در پرسید
صدایم به نظر خفه می آمد . « هم آره هم نه »
« ؟ بلا؟ می شه بیام تو ؟ لطفا » : حالا با نگرانی گفت
« ؟... باشه »
او داخل شد و وضعیت مرا بررسی کرد : چهارزانو کنار چمدان با نگاهی خیره و بی حالت . کنارم نشست و دستش
بی درنگ به سمت پیشانی ام دراز شد .
« ؟ چی شده »
« ؟ چند روز از عروسی گذشته » : زمزمه کردم
« !؟ هفده. بلا چی شده » : به طور خودکار جواب داد
دوباره شمردم . انگشتی را بالا نگه داشته بودم ، به علامت این که صبر کند و شماره ها را زیر لب زمزمه می کردم . در
مورد روزها اشتباه می کردم . بیشتر از مدتی که فکر می کردم اینجا بودیم . دوباره از اول شمردم .
« اینکه با رفتن من چه قدر گرمت می شه فکر نکردم . قبل از اینکه دوباره برم یه کولر نصب می کنم
« ! ببخشید » : نمی توانستم روي حرفهایم تمرکز کنم . نفس نفس زنان در حال رهایی از بازوانش گفتم
« ؟ بلا » : به سرعت آغوش اش را گشود
در حالی که دستانم را مقابل دهانم نگه داشته بودم به سمت دستشویی دویدم . چنان حس بدي داشتم که – در ابتدا –
وقتی شاهد خم شدن و بالا آوردن وحشیانه ام در توالت بود ، برایم اهمیتی نداشت .
« ؟ بلا چی شده »
هنوز نمی توانستم پاسخ دهم . او با نگرانی در آغوشم گرفت ، موهایم را از صورتم کنار زد و منتظر شد تا بتوانم دوباره
تنفس کنم.
« مرغ فاسد لعنتی » : ناله کردم
صدایش سخت و کشیده بود. « ؟ حالت خوبه »
« خوبم . فقط مسمومیت غذاییه . لازم نیست تو اینارو ببینی. برو » : نفس نفس زنان گفتم
« امکان نداره بلا »
او بدون توجه به هل دادن هاي ضعیف من به نرمی « برو » : در حال تلاش براي تمیز کردن دهانم دوباره ناله کردم
کمک ام کرد .
وقتی دهانم تمیز بود ، مرا به سمت تخت برد و با دقت آنجا نشان د، بازوانش هنوز پشتم بودند.
« ؟ مسمومیت غذایی »
« آره . دیشب مرغ سخاري درست کردم . مزه ي بدي میداد . همه شو ریختم دور ، اما اول چند لقمه خوردم » : غریدم
« ؟ الان حالت چطوره » . دست سردي روي پیشانی ام گذاشت . احساس خوبی داشت
براي یک لحظه به آن فکر کردم . حالت تهوع به همان سرعتی که آمده بود از بین رفته بود و حال من مانند همه ي
« خیلی نورمال » . صبح هاي دیگري بود که از خواب بلند می شدم
قبل از نیمرو کردن چند تخم مرغ او مجبورم کرد که ساعتی صبر کنم و یک لیوان آب را درون معده ام نگه دارم . من
حس کاملا عادي اي داشتم به غیر از اینکه به خاطر بیدار ماندن در نیمه شب خسته بودم . با تنبلی مقابل پاهایش لم
دادم و او کانال سی ان ان را گرفت . ما خیلی از دنیا دور مانده بودیم . اگر جنگ جهانی سوم هم به راه افتاده بود ما
خبري نداشتیم .
از اخبار خسته شده و برگشتم تا او را ببوسم . مانند امروز صبح ، با حرکتم دردي ناگهانی در دلم ایجاد شد . در حالی که
دستم را محکم روي دهانم گرفته بودم خود را از او عقب کشیدم . می دانستم که این بار به دستشویی نمی رسم
بنابراین به سمت سینک ظرفشویی دویدم.
او بار دیگر موهایم را عقب نگه داشت.
« شاید باید به ریو برگردیم و بریم پیش یه دکتر » : وقتی داشتم دهانم را پاك می کردم ، با نگرانی گفت
« دندونهامو بشورم حالم خوب می شه » : دکتر به معنی آمپول بود . سرم را تکان دادم و به سمت راهرو چرخیدم
وقتی دهانم طعم بهتري یافت در چمدان هایم به دنبال جعبه ي کمک هاي اولیه کوچکی گشتم که آلیس برایم
گذاشته بود . جعبه اي که پر از وسایل انسانی مانند باند و مسکن بود ، و حامل چیزي که الان نیاز داشتم ، قرص
دلپیچه . شاید می توانستم دلم و ادوارد را آرام نگه دارم .
اما قبل از اینکه قرص را بیابم ، دستم به چیز دیگري خورد که آلیس برایم گذاشته بود . جعبه ي کوچک آبی را برداشته
و براي لحظه اي طولانی همه چیز را فراموش کرده و به آن خیره شدم .
و سپس شروع به شمردن در ذهنم کردم . یک بار . دوبار . دوباره .
ضربه روي در غافلگیرم کرد . جعبه ي کوچک از دستم دوباره داخل چمدان افتاد .
« ؟ حالت خوبه؟ دوباره بالا آوردي » : ادوارد از پشت در پرسید
صدایم به نظر خفه می آمد . « هم آره هم نه »
« ؟ بلا؟ می شه بیام تو ؟ لطفا » : حالا با نگرانی گفت
« ؟... باشه »
او داخل شد و وضعیت مرا بررسی کرد : چهارزانو کنار چمدان با نگاهی خیره و بی حالت . کنارم نشست و دستش
بی درنگ به سمت پیشانی ام دراز شد .
« ؟ چی شده »
« ؟ چند روز از عروسی گذشته » : زمزمه کردم
« !؟ هفده. بلا چی شده » : به طور خودکار جواب داد
دوباره شمردم . انگشتی را بالا نگه داشته بودم ، به علامت این که صبر کند و شماره ها را زیر لب زمزمه می کردم . در
مورد روزها اشتباه می کردم . بیشتر از مدتی که فکر می کردم اینجا بودیم . دوباره از اول شمردم .