۱۳۹۹-۱۱-۱۸، ۰۸:۰۱ عصر
خودم را با شدت به
جلو قشار دهم . سثْ پشت سرم ماند و مکان سنتی دومین نفر را در کنار من تصرف کرد .
من تورو دنبال نکردم که مقامم رو » . من می تونم به یه جاي دیگه برم . فکر کرد . بینی اش کمی پایین آمده بود
« ترفیع بدي
« هر جایی که دلت می خواد برو ، براي من فرقی نمی کنه »
صدایی که نشان از دنبال کردن ما داشته باشد شنیده نمی شد . ولی هر دوي ما هم زمان سرعتمان را بالا بردیم . من
دیگر نگران شده بودم . اگر من نمی توانستم در ذهن گروه نفوذ کنم ، کارم سخت می شد . من چیزي بیشتر از
کالن ها در مورد حمله ي آنها نمی دانستم .
« خب ما نگهبانی می دیم » ، سثْ پیشنهاد داد
« ؟ به برادرانمان حمله کنیم ؟ به خواهرت ». چشمانم جمع شدند « ؟ و اگر گروه با ما جنگید چی کار می کنیم »
« نه... ما اعلام خطر می کنیم و بعد عقب نشینی میکنیم »
« ... جواب خوبیه . ولی بعدش چی؟ من فکر نمی کنم »
موافقت کرد . می دونم . اطمینانش کمتر شده بود . من فکر نمی کنم که منم بتونم با اونا بجنگم . ولی اونا هم از »
ایده ي حمله به ما چندان خوشحال تر از ما نیستند . شاید این باعث متوقف شدن اونا بشه . همچنین ، الان اونا فقط
« . هشت تا هستند
« خوشبین نباش. منو عصبی می کنه » . دقیقه اي طول کشید تا کلمه ي مناسب رو پیدا کنم « ... بسه انقدر »
« ؟ مشکلی نیست . تو می خواي من افسرده و عبوس باشم یا فقط خفه شم »
« فقط خفه شو »
« می تونم اینکار رو بکنم »
« واقعا ؟ اینطور که به نظر نمی یاد »
بالاخره ساکت شد .
و بعد ما از جاده گذشتیم و در جنگلی حرکت کردیم که خانه ي کالن ها را احاطه کرده بود. آیا ادوارد می توانست فکر
ما را بخواند ؟
شاید ما باید به چیزي مثل " ما با صلح آمده ایم" فکر می کردیم
شاید ما باید به چیزي مثل " ما با صلح آمده ایم" فکر می کردیم
« امتحان کن »
« ادوارد؟ اونجایی؟ باشه ، من الان احساس احمق بودن می کنم » . براي امتحان اسمش را صدا زد « ؟ ادوارد »
« به نظر احمق هم می یاي »
« ؟ فکر می کنی اون می تونه فکرمون رو بخونه »
فکر کنم . هی ، ادوارد ؟ اگر می تونی ذهنم رو بخونی ، خودت رو برسون. » . ما الان کمتر از یک مایل فاصله داشتیم
« مشکلی براتون پیش اومده
« براي ما پیش اومده » : سثْ تصحیح کرد
و بعد ما ا زمیان درختان گذشتیم تا به چمنزاري بزرگ رسیدیم . خانه تاریک بود ، ولی خالی نبود . ادوارد در ایوان بین
امت و جاسپر ایستاده بود . آنها در آن نور کم مثل برف سفید بودند .
« ؟ جیکوب ؟ سثْ ؟ چی شده »
سرعتم را کم کردم و بعد چند قدم به عقب برداشتم وقتی گرگ بودم بوي آنها واقعا زننده بود و بینیم رو میسوزوند .
سثْ به آرامی ناله اي کرد ، مردد بود . و بعد به پشت سر من برگشت .
براي جواب دادن به سوال ادوارد ، اجازه دادم که ذهنم به سمت کشمکش با سم سوق پیدا کند ، به عقب حرکت
می کرد . سثْ با من فکر می کرد . شکاف ها را پر می کرد ، صحنه را از زاویه ي دیگري نشان می داد . هنگامی که
به قسمت "نفرت انگیزش" رسیدیم ، متوقف شدیم ، چون ادوارد هیس هیس خشمگینی کرد و از ایوان پایی پرید .
« ؟ اونا می خوان بلا رو بکشن » : با خشمی آشکار گفت
امت و جاسپر که قسمت اول گفتگو را نشنیده بودند ، پرسش او را که بدون حالت ذکر شده بود مثل یک جمله خبري
درك کردند . در یک چشم بهم زدن کنار ادوارد بودند . دندان هایشان در هنگامی که به ما نزدیک می شدند آشکار
بود .
سث فکر کرد ، اونا رو منصرف کن. « هی ، حالا »
« ام (مخفف اسم امت) ، جاز (مخفف اسم جاسپر) ، اونا نه ! بقیه شون . گروه داره می یاد »
امت و جاسپر روي پاهایشان برگشتند . هنگامی که جاسپر چشمهایش را روي ما قفل کرده بود ، امت به سمت ادوارد
برگشت .
« ؟ مشکلشون چیه » : امت پرسید
ولی اونا نقشه خودشون رو براي رفع این مشکل دارند . بقیه رو صدا » ادوارد آرام ادامه داد « همونی که من دارم »
« کن . به کارلایل زنگ بزن . اون و ازمه باید الان باید برگردند
به سختی ناله اي کردم
ادوارد با همان صداي مرده ي قبلی این را گفت . « اونا دور نیستند »
« من میرم یه نگاهی بندازم ، قسمت هاي غربی رو گشت می زنم » : سثْ گفت
« ؟ سثْ ، شماها در خطر هستین » : ادوارد پرسید
« ... شاید من باید برم فقط یه این خاطر که » و بعد من اضافه کردم « فکر نکنم » با هم فکر کردیم
« اونا کمتر دوست دارن که با من بجنگند . من براي اونا فقط یه بچه ام » سثْ اشاره کرد
« تو براي من فقط یه بچه اي ، بچه »
من از اینجا میرم . تو باید با کالن ها هماهنگ کنی.
من نمی خواستم که به سثْ فرمان بدهم ، براي همین گذاشتم » . او برگشت و به با سرعت درون تاریکی فرو رفت
« که بروه
من و ادوارد رو به روي یکدیگر در چمن زار تاریک ایستادیم . می توانستم صداي امت را بشنوم که در تلفنش پچ پچ
میکرد. جاسپر داشت به جایی که سثْ در جنگل ناپدید می شد ، نگاه می کرد . آلیس روي ایوان ظاهر شد و بعد از
اینکه با چشمانی متفکر براي لحظه اي طولانی به من نگاه کرد ، سریع کنار جاسپر رفت . حدس زدم که رزالی در خانه
بپیش بلا بود و هنوز از او محافظت می کنرد . از خطري نادرست .
این اولین باري نیست که بهت یه تشکر بدهکار شدم ، جیکوب . من هیچ وقت چنین چیزي رو » : ادوارد زمزمه کرد
« ازت نخواستم
به چیزي فکر کردم که او امروز پیش از این از من خواسته بود . وقتی که پاي بلا در میان بود، کاري نبود که او انجام
« بله ، تو خواستی ». ندهم
« من فرض می کنم که حق با توئه » در موردش فکر کرد وبعد سرش را تکان داد
« خب ، این اولین باري نیست که کار رو براي تو انجام نمی دم » : آه بلندي کشیدم
« درسته » زمزمه کرد
« ببخشید من امروز هیچ کار خوبی انجام ندادم . بهت گفتم که بلا به من گوش نمی کنه »
« ... می دونم . من هیچ وقت باور نکردم که اون این کارو بکنه ، ولی »
« ؟ باید امتحان کنی . فهمیدم . بلا بهتر شده »
« بدتر شده » : صدا و چشمانش خالی شدن د. آرام گفت
من نمی خواستم که آن کلمات را درك کنم .هنگامی که آلیس صحبت کرد ازش ممنون شدم .
« جیکوب می شه تغییر شکل بدي؟ می خوام بدونم که چه خبر شده » : آلیس پرسید
هم زمان با پاسخ دادن ادوارد ، سرم را تکان دادم .
« اون باید با سثْ در ارتباط بمونه »
« ؟ خب ، پس می شه به من بگی چه خبره »
گروه فکر می کنه که بلا یه دردسر شده . اونا خطري رو از » : ادوارد با جملاتی مقطع و بدون احساس توضیح داد
جانب ... اون چیزي که بلا حمل می کنه ، پیش بینی کردند . اونا احساس می کنند که این وظیفه ي اوناست که خطر
رو رفع کنند . جیکوب و سثْ از گروه جدا شدند تا به ما هشدار بدن . بقیه دارن نقشه می کشند که امروز به ما حمله
« کنند
آلیس نفسش را بیرون داد و از من دور شد . امت و جاسپر نگاهی به هم انداختند و بعد چشم هایشان به سمت جنگل
چرخید .
« هیچ کسی نیست . همه چی در شرق ساکته » سثْ گزارش داد
« ممکنه همون نزدیکی باشند »
« یه حلقه رو دور می زنم »
« کارلایل و ازمه تو راه هستن ، حداکثر تا بیست دقیقه ي دیگه می رسن » : امت گفت
« ما باید به وضعیت دفاعی در بیایم » : جاسپر گفت
« بیاین بریم تو » ادوارد سرش را تکان داد
من براي گشت زنی با سثْ می رم . اگر آنقدر دور شدم که نمی توانستی فکرم را بخوانی، حواست به صداي زوزه ام »
« باشه
« باشه »
آنها به خانه برگشتند . چشمها یشان همه جا می گشت . قبل از اینکه داخل شوند ، من برگشتم و به سمت شرق
دویدم.
« هنوز چیزي چندانی پیدا نکردم » : سثْ به من گفت
« من نصف دایره رو دور می زنم . زودباش. ما نمی خوایم به اونا فرصت بدیم تا ما رو دور بزنن »
با سرعتی ناگهانی ، به سمت جلو چرخ زد .
در سکوت می دویدیم و دقایق می گذشتند . من به صداهاي اطراف سثْ گوش کردم، دوباره نظرش را چک
« می کردم
« ! هی ، یه چیزي داره به سرعت نزدیک می شه » بعد از پانزده دقیقه سکوت به من هشدار داد
« دارم می یام »
« وضعیتت رو حفظ کن . فکر نمی کنم که گروه باشه . به نظر فرق داره »
« ... سثْ »
ولی او بویی را که با باد می آمد حس کرد و من از ذهنش خواندم .
« . شرط می بندم کارلایله » . خون آشام
« سثْ ، برگرد. ممکنه یکی دیگه باشه »
« نه ، اونان. من بوشون رو حس می کنم . من تغییر شکل می دم که براشون توضیح بدم »
« ... سثْ من فکر نمی کنم که »
ولی او رفته بود.
با نگرانی به سمت حاشیه ي غربی دویدم . جالب نمی شد اگر نمی توانستم یه شب مهیج از سثْ مراقبت کنم؟ چه
می شد اگر در هنگامی که تحت نظر من بود بلایی سرش می آمد ؟ لیا ریز ریزم می کرد .
حداقل زیاد طولش نداد . هنوز دو دقیقه نگذشته بود که حضورش را در سرم احساس کردم .
« درسته . کارلایل و ازمه . پسر از دیدنم شگفت زده شدند . اونا الان رسیدن خونه . کارلایل تشکر کرد »
« اون آدم خوبیه »
« آره . این یکی از دلایله اینه که حق با ما بوده »
« امیدوارم »
چرا انقدر ناراحتی جیک ؟ شرط می بندم که سم گروه رو امشب نمی یاره . اون این کار رو که به منزله ي خودکشیه »
« نمی کنه
آهی کشیدم . به نظر مهم نمی آمد ، هر دوتاشون .
« ؟ اوه ، این خیلی هم به خاطر سم نیست ، اینطور نیست »
در خاتمه ي گشت زنی ام چرخیدم . بوي سثْ را جایی که آخرین بار چرخ زده بود را حس کردم . هیچ جایی رو خالی
نگذاشته بودیم .
« تو فکر می کنی بلا در هر صورت می میره » : سثْ زمزمه کرد
« آره ، همین طوره »
جلو قشار دهم . سثْ پشت سرم ماند و مکان سنتی دومین نفر را در کنار من تصرف کرد .
من تورو دنبال نکردم که مقامم رو » . من می تونم به یه جاي دیگه برم . فکر کرد . بینی اش کمی پایین آمده بود
« ترفیع بدي
« هر جایی که دلت می خواد برو ، براي من فرقی نمی کنه »
صدایی که نشان از دنبال کردن ما داشته باشد شنیده نمی شد . ولی هر دوي ما هم زمان سرعتمان را بالا بردیم . من
دیگر نگران شده بودم . اگر من نمی توانستم در ذهن گروه نفوذ کنم ، کارم سخت می شد . من چیزي بیشتر از
کالن ها در مورد حمله ي آنها نمی دانستم .
« خب ما نگهبانی می دیم » ، سثْ پیشنهاد داد
« ؟ به برادرانمان حمله کنیم ؟ به خواهرت ». چشمانم جمع شدند « ؟ و اگر گروه با ما جنگید چی کار می کنیم »
« نه... ما اعلام خطر می کنیم و بعد عقب نشینی میکنیم »
« ... جواب خوبیه . ولی بعدش چی؟ من فکر نمی کنم »
موافقت کرد . می دونم . اطمینانش کمتر شده بود . من فکر نمی کنم که منم بتونم با اونا بجنگم . ولی اونا هم از »
ایده ي حمله به ما چندان خوشحال تر از ما نیستند . شاید این باعث متوقف شدن اونا بشه . همچنین ، الان اونا فقط
« . هشت تا هستند
« خوشبین نباش. منو عصبی می کنه » . دقیقه اي طول کشید تا کلمه ي مناسب رو پیدا کنم « ... بسه انقدر »
« ؟ مشکلی نیست . تو می خواي من افسرده و عبوس باشم یا فقط خفه شم »
« فقط خفه شو »
« می تونم اینکار رو بکنم »
« واقعا ؟ اینطور که به نظر نمی یاد »
بالاخره ساکت شد .
و بعد ما از جاده گذشتیم و در جنگلی حرکت کردیم که خانه ي کالن ها را احاطه کرده بود. آیا ادوارد می توانست فکر
ما را بخواند ؟
شاید ما باید به چیزي مثل " ما با صلح آمده ایم" فکر می کردیم
شاید ما باید به چیزي مثل " ما با صلح آمده ایم" فکر می کردیم
« امتحان کن »
« ادوارد؟ اونجایی؟ باشه ، من الان احساس احمق بودن می کنم » . براي امتحان اسمش را صدا زد « ؟ ادوارد »
« به نظر احمق هم می یاي »
« ؟ فکر می کنی اون می تونه فکرمون رو بخونه »
فکر کنم . هی ، ادوارد ؟ اگر می تونی ذهنم رو بخونی ، خودت رو برسون. » . ما الان کمتر از یک مایل فاصله داشتیم
« مشکلی براتون پیش اومده
« براي ما پیش اومده » : سثْ تصحیح کرد
و بعد ما ا زمیان درختان گذشتیم تا به چمنزاري بزرگ رسیدیم . خانه تاریک بود ، ولی خالی نبود . ادوارد در ایوان بین
امت و جاسپر ایستاده بود . آنها در آن نور کم مثل برف سفید بودند .
« ؟ جیکوب ؟ سثْ ؟ چی شده »
سرعتم را کم کردم و بعد چند قدم به عقب برداشتم وقتی گرگ بودم بوي آنها واقعا زننده بود و بینیم رو میسوزوند .
سثْ به آرامی ناله اي کرد ، مردد بود . و بعد به پشت سر من برگشت .
براي جواب دادن به سوال ادوارد ، اجازه دادم که ذهنم به سمت کشمکش با سم سوق پیدا کند ، به عقب حرکت
می کرد . سثْ با من فکر می کرد . شکاف ها را پر می کرد ، صحنه را از زاویه ي دیگري نشان می داد . هنگامی که
به قسمت "نفرت انگیزش" رسیدیم ، متوقف شدیم ، چون ادوارد هیس هیس خشمگینی کرد و از ایوان پایی پرید .
« ؟ اونا می خوان بلا رو بکشن » : با خشمی آشکار گفت
امت و جاسپر که قسمت اول گفتگو را نشنیده بودند ، پرسش او را که بدون حالت ذکر شده بود مثل یک جمله خبري
درك کردند . در یک چشم بهم زدن کنار ادوارد بودند . دندان هایشان در هنگامی که به ما نزدیک می شدند آشکار
بود .
سث فکر کرد ، اونا رو منصرف کن. « هی ، حالا »
« ام (مخفف اسم امت) ، جاز (مخفف اسم جاسپر) ، اونا نه ! بقیه شون . گروه داره می یاد »
امت و جاسپر روي پاهایشان برگشتند . هنگامی که جاسپر چشمهایش را روي ما قفل کرده بود ، امت به سمت ادوارد
برگشت .
« ؟ مشکلشون چیه » : امت پرسید
ولی اونا نقشه خودشون رو براي رفع این مشکل دارند . بقیه رو صدا » ادوارد آرام ادامه داد « همونی که من دارم »
« کن . به کارلایل زنگ بزن . اون و ازمه باید الان باید برگردند
به سختی ناله اي کردم
ادوارد با همان صداي مرده ي قبلی این را گفت . « اونا دور نیستند »
« من میرم یه نگاهی بندازم ، قسمت هاي غربی رو گشت می زنم » : سثْ گفت
« ؟ سثْ ، شماها در خطر هستین » : ادوارد پرسید
« ... شاید من باید برم فقط یه این خاطر که » و بعد من اضافه کردم « فکر نکنم » با هم فکر کردیم
« اونا کمتر دوست دارن که با من بجنگند . من براي اونا فقط یه بچه ام » سثْ اشاره کرد
« تو براي من فقط یه بچه اي ، بچه »
من از اینجا میرم . تو باید با کالن ها هماهنگ کنی.
من نمی خواستم که به سثْ فرمان بدهم ، براي همین گذاشتم » . او برگشت و به با سرعت درون تاریکی فرو رفت
« که بروه
من و ادوارد رو به روي یکدیگر در چمن زار تاریک ایستادیم . می توانستم صداي امت را بشنوم که در تلفنش پچ پچ
میکرد. جاسپر داشت به جایی که سثْ در جنگل ناپدید می شد ، نگاه می کرد . آلیس روي ایوان ظاهر شد و بعد از
اینکه با چشمانی متفکر براي لحظه اي طولانی به من نگاه کرد ، سریع کنار جاسپر رفت . حدس زدم که رزالی در خانه
بپیش بلا بود و هنوز از او محافظت می کنرد . از خطري نادرست .
این اولین باري نیست که بهت یه تشکر بدهکار شدم ، جیکوب . من هیچ وقت چنین چیزي رو » : ادوارد زمزمه کرد
« ازت نخواستم
به چیزي فکر کردم که او امروز پیش از این از من خواسته بود . وقتی که پاي بلا در میان بود، کاري نبود که او انجام
« بله ، تو خواستی ». ندهم
« من فرض می کنم که حق با توئه » در موردش فکر کرد وبعد سرش را تکان داد
« خب ، این اولین باري نیست که کار رو براي تو انجام نمی دم » : آه بلندي کشیدم
« درسته » زمزمه کرد
« ببخشید من امروز هیچ کار خوبی انجام ندادم . بهت گفتم که بلا به من گوش نمی کنه »
« ... می دونم . من هیچ وقت باور نکردم که اون این کارو بکنه ، ولی »
« ؟ باید امتحان کنی . فهمیدم . بلا بهتر شده »
« بدتر شده » : صدا و چشمانش خالی شدن د. آرام گفت
من نمی خواستم که آن کلمات را درك کنم .هنگامی که آلیس صحبت کرد ازش ممنون شدم .
« جیکوب می شه تغییر شکل بدي؟ می خوام بدونم که چه خبر شده » : آلیس پرسید
هم زمان با پاسخ دادن ادوارد ، سرم را تکان دادم .
« اون باید با سثْ در ارتباط بمونه »
« ؟ خب ، پس می شه به من بگی چه خبره »
گروه فکر می کنه که بلا یه دردسر شده . اونا خطري رو از » : ادوارد با جملاتی مقطع و بدون احساس توضیح داد
جانب ... اون چیزي که بلا حمل می کنه ، پیش بینی کردند . اونا احساس می کنند که این وظیفه ي اوناست که خطر
رو رفع کنند . جیکوب و سثْ از گروه جدا شدند تا به ما هشدار بدن . بقیه دارن نقشه می کشند که امروز به ما حمله
« کنند
آلیس نفسش را بیرون داد و از من دور شد . امت و جاسپر نگاهی به هم انداختند و بعد چشم هایشان به سمت جنگل
چرخید .
« هیچ کسی نیست . همه چی در شرق ساکته » سثْ گزارش داد
« ممکنه همون نزدیکی باشند »
« یه حلقه رو دور می زنم »
« کارلایل و ازمه تو راه هستن ، حداکثر تا بیست دقیقه ي دیگه می رسن » : امت گفت
« ما باید به وضعیت دفاعی در بیایم » : جاسپر گفت
« بیاین بریم تو » ادوارد سرش را تکان داد
من براي گشت زنی با سثْ می رم . اگر آنقدر دور شدم که نمی توانستی فکرم را بخوانی، حواست به صداي زوزه ام »
« باشه
« باشه »
آنها به خانه برگشتند . چشمها یشان همه جا می گشت . قبل از اینکه داخل شوند ، من برگشتم و به سمت شرق
دویدم.
« هنوز چیزي چندانی پیدا نکردم » : سثْ به من گفت
« من نصف دایره رو دور می زنم . زودباش. ما نمی خوایم به اونا فرصت بدیم تا ما رو دور بزنن »
با سرعتی ناگهانی ، به سمت جلو چرخ زد .
در سکوت می دویدیم و دقایق می گذشتند . من به صداهاي اطراف سثْ گوش کردم، دوباره نظرش را چک
« می کردم
« ! هی ، یه چیزي داره به سرعت نزدیک می شه » بعد از پانزده دقیقه سکوت به من هشدار داد
« دارم می یام »
« وضعیتت رو حفظ کن . فکر نمی کنم که گروه باشه . به نظر فرق داره »
« ... سثْ »
ولی او بویی را که با باد می آمد حس کرد و من از ذهنش خواندم .
« . شرط می بندم کارلایله » . خون آشام
« سثْ ، برگرد. ممکنه یکی دیگه باشه »
« نه ، اونان. من بوشون رو حس می کنم . من تغییر شکل می دم که براشون توضیح بدم »
« ... سثْ من فکر نمی کنم که »
ولی او رفته بود.
با نگرانی به سمت حاشیه ي غربی دویدم . جالب نمی شد اگر نمی توانستم یه شب مهیج از سثْ مراقبت کنم؟ چه
می شد اگر در هنگامی که تحت نظر من بود بلایی سرش می آمد ؟ لیا ریز ریزم می کرد .
حداقل زیاد طولش نداد . هنوز دو دقیقه نگذشته بود که حضورش را در سرم احساس کردم .
« درسته . کارلایل و ازمه . پسر از دیدنم شگفت زده شدند . اونا الان رسیدن خونه . کارلایل تشکر کرد »
« اون آدم خوبیه »
« آره . این یکی از دلایله اینه که حق با ما بوده »
« امیدوارم »
چرا انقدر ناراحتی جیک ؟ شرط می بندم که سم گروه رو امشب نمی یاره . اون این کار رو که به منزله ي خودکشیه »
« نمی کنه
آهی کشیدم . به نظر مهم نمی آمد ، هر دوتاشون .
« ؟ اوه ، این خیلی هم به خاطر سم نیست ، اینطور نیست »
در خاتمه ي گشت زنی ام چرخیدم . بوي سثْ را جایی که آخرین بار چرخ زده بود را حس کردم . هیچ جایی رو خالی
نگذاشته بودیم .
« تو فکر می کنی بلا در هر صورت می میره » : سثْ زمزمه کرد
« آره ، همین طوره »