۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۵۴ صبح
من براي شهادت دادن اینجا امدم ، اما براي جنگیدن می مونم . مردن یه بچه براي ولتوري اهمیتی نداره ، اونا به »
« . دنبال مرگ اختیاري همه ما هستند
پس من می گم بیاید دیگه هیچ دروغ منطقی اي نشنویم ، با خودتون » : گَرِت برگشت و رو به موجودات باستانی کرد
صادق باشین، همانطور که ما با خودمون صادق خواهیم بود . ما از آزادیمون دفاع می کنیم . شما یا می تونید یا
« نمی تونید بهش حمله کنید . الان انتخاب کنید . بزارین شاهد ها واقعیت رو از پشت این بحث ببینن
او یک بار دیگر به شاهدان ولتوري نگاه کرد . چشمهایش صورت هاي همه را کاوش کرد . قدرت کلماتش بر روي
شاید شما ها به ملحق شدن به ما فکر می کنید . اما اگه فکر می کنید ولتوري میزاره » : صورت هاي آنها مشخص بود
سپس شانه هایش را بالا « . شما زنده بمونین تا این حکایت رو براي دیگران تعریف کنید ، اشتباه فکر می کنید
انداخت.
اما شایدم نه ، شاید ما هم با اونا مساوي باشیم . شاید ولتوري بلاخره با حریفش روبرو شده . بهتون قول می دم اگه »
« ما سقوط کنیم شما هم سقوط می کنید
او سخترانی گرمش را با رفتن به کنار کیت تمام کرد . سپس به صورت قوز کرده به جلو سر خورد و آماده حمله شد.
« ! سخنرانی بسیار زیبایی بود . دوست انقلابی من » : آرو لبخند زد
م یتونم بپرسم دارم بر علیه کی انقلاب می کنم ؟ تو شاه منی ؟ تو آرزو » : گَرِت در حالت حمله باقی ماند و غرغر کرد
« ؟ داري منم مثل نگهبان هاي چاپلوست تو رو قربان صدا کنم
آرام باش گَرِت ! من فقط می خواستم به تاریخ تولد تو اشاره کنم . یه وطن پرست ! » : آرو با لبخندي مدارا آمیز گفت
« ؟... چی می بینم
گَرِت با تابشی خیره کننده با عصبانیت عقب کشید .
بذار ما از شاهدامون بپرسیم ، بذار قبل از اینکه تصمیم بگیریم نظرات اون ها روهم بشنویم ، به ما » : آرو پیشنهاد داد
« . بگید دوستان
بعد او به طور اتفاقی پشتش را به ما کرد . چند یارد به طرف گروه تماشا گرش که حالا بسیار نزدیکتر به کناره ي
شما راجع به این ها چی فکر می کنین ؟ من می تونم به شما اطمینان بدم این بچه ، اون » . جنگل پرسه میزدند رفت
چیزي نیست که ما ازش می ترسیدیم ما باید ریسک کنیم و اجازه بدیم این بچه زنده بمونه ؟ ما باید براي دست
نخورده باقی موندن خانواده اونا ، دنیامون رو در خطر قرار بدیم ؟ یا گَرِت واقعا حق این کارو داره ؟ شما در جنگ
« ؟ ناگهانی علیه سلطنت تلاش می کنید و به اونا می پیوندید
شاهد ها نگاه خیره اون رو با صورت هاي مراقب نگاه می کردند ، یک زن کوچک مو مشکی ، نگاه مختصري به مرد
بلوند کنارش انداخت .
« ؟ اینا تنها انتخاب هاي ما هستند ؟ یا با شما موافقت کنیم یا با شما بجنگیم » : او به طور ناگهانی پرسید
از اینکه همه به این نتیجه برسند ، وحشت زده « ! البته که نه دلربا » : نگاه خیره آرو به سمت اون برگشت .آروگفت
« شما باید به صلح برسید ، همان طور که آمون انجام داد . همانوقت که با راي مجلس مخالفت کنید » . بود
« ما براي جنگ اینجا نیومدیم »
ما براي شهادت دادن آمدیم و شهادت ما هم اینه که این خانواده بی گناهه » : او مکثی کرد نفسش را بیرون دادو گفت
« . ، همه چیزایی که گَرِت ادعا کرد راستند
« . آه ! من متاسفم که شما ما رو در این حالت دیدید . اما این طبیعت کار ماست » : آرو با ناراحتی گفت
روبه گَرِت اشاره کرد « . این چیزي نیست که ما دیدیدم . این چیزیه که ما حس کردیم » : جفت مو طلایی مکنا گفت
« گَرِت گفت اونا راه هایی براي فهمیدن دروغ دارند » : و ادامه داد
منم همینطور می دونم کی حقیقت رو » : در حالی که منتظر عکس العمل آرو بود ، با نگرانی به جفت خود نزدیک شد
« میشنوم و کی نمیشنوم
چارلز دوست من آرو نترسون ! هیچ شکی نیست که » : آرو با دهان بسته به روشنی خندید و چشمان چارلز باریک شد
« . هم وطن گَرِت حرف اون رو به خوبی باور می کنه
« . این شهادت ماست ، ما الان اینجا رو ترك می کنیم » : مکنا گفت
او و چارلز به آرامی عقب رفتند و تا وقتی که پشت درختها از دید پنهان شدند برنگشتند . یک غریبه ي دیگر هم
همانطور شروع به عقب نشینی کرد و بعد سه نفر دیگر هم به سرعت پشت او حرکت کردند .
من 37 خون آشام باقی مانده را ارزیابی کردم . فقط تعداد کمی از آن ها در تصمیم گرفتن گیج شده بودند اما به نظر
م یرسید اکثریت آن ها فقط گوش به زنگ نتیجه اي که ممکن بود با آن روبرو شوند ، بودند . من حدس میزدم آن ها
از اجابت کردن درخواستی که می دانستند در آخر چه کسی آنها را تعقیب خواهد کرد منصرف شده بودند .
من مطمئن بودم آرو هم همان چیزي که من دیده بودم را دیده است . آرو با گام هایی شمرده دور شد و به سمت
عزیزان ! ما از آن ها بیشتریم ما می تونیم به هیچ کمک خارجی چشم » : محافظینش رفت و با صداي رسایی گفت
آن ها به توافق « ؟ نداشته باشیم . به نظرتون باید براي حفظ هم نوع هامون این مسئله رو بدون تصمیم رها کنیم
« نه قربان » : زمرمه کردند
« . شاید قیمت نجات دنیایمان کم شدن تعدادمان باشد »
« . بله ، ما نمی ترسیم » : آن ها نفس کشیدند
« . برادران ، اینجا چیز هاي زیادي براي رسیدگی کردن وجود داره » : آرو محزون گفت
« . بگذار ما مشورت کنیم » : کایوس با لحنی مشتاق گفت
« . بگذار ما مشورت کنیم » : مارکوس با لحنی غیر علاقه مند تکرار کرد
آرو دوباره پشتش را به ما کرد . و صورتش را به طرف دیگر باستانی ها گرداند . آن ها دست هاي یک دیگر را گرفتند و
به صورت یک مثلث مشکی در آمدند .
تا زمانی که توجه آرو به آن مشورت ساکت بود ، دو نفر دیگر از شاهدان به آرامی در جنگل ناپدید شدند .
من به خاطر خودشان آرزو می کردم سریع باشند .
« ؟ یادت میاد بهت چی گفتم » : این همان بود ، من بازوهاي رِنزمه رو از دور گردنم شل کردم
« . دوست دارم » : اشک در چشمهایش فوران کرد . اما سر تکان داد . زمزمه کرد
ادوارد داشت به آرو نگاه میکرد . چشمهاي یاقوتی رنگش گشاد شده بودند . جیکوب از گوشه ي چشم هاي تیره اش
به ما خیره شده بود .
« منم دوست دارم » : من گفتم
و بعد پیشانیش را بوسیدم . جیکوب به سختی نالید . « بیشتر از زندگی خودم » : گردنبندش رو لمس کردم
صبر کن تا کاملا حواسشون پرت شه بعد با اون » : من خودم رو روي پاهایم بالا کشیدم و در گوشش زمزمه کردم
« . فرار کن . تا اونجایی که می تونی از اینجا بري برو . اون چیزي رو که نیاز داري از هوا بگیري داره
صورت هاي ادوارد و جیکوب بیشتر شبیه ماسک هاي ترسناك بود . یکی از آنها در حقیقت تبدیل به یک حیوان شده
بود . رِنزمه خود را به طرف ادوارد کشید و او رِنزمه را در بازوانش گرفت . آنها همدیگر را به سختی در آغوش کشیدند .
« ؟ این چیزي بود که از من مخفی نگه می داشتی » : ادوارد از بالاي سر رِنزمه زمزمه کرد
« از آرو » : نفس کشیدم
« ؟ آلیس »
سرتکان دادم .
صورت او با درك و درد پیچ خورده بود . یعنی این همان صورت خودم بود بعد از اینکه تمام نشانه هاي آلیس را کنار
هم قرار دادم ؟
جیکوب به آرامی غرغر می کرد . یک صداي آزار دهنده وآرام که به شفافی و ناشکنندگی صداي خرخر کردن گربه بود.
موهاي پشت گردنش سیخ شده بود و دندانهایش را درمعرض نمایش گذاشته بود .
ادوارد پیشانی و هر دو گونه رِنزمه را بوسید و سپس اورا روي شانه ي جیکوب گذاشت . رِنزمه به سرعت خود را بالا
کشید و سپس خود را در جاي عمیقی بین دو شانه سنگین جیکوب جا داد .
جیکوب به طرف من برگشت . چشم هاي رسایش پر از عذاب بود . صداي غرغر تیز و دلخراش شکایت کننده اش
هنوز از قفسه سینه اش بلند می شد .
تو تنها کسی هستی که ما می تونیم به او اعتماد کنیم . اگه اونو خیلی دوست نداشتی » : من رو به جیکوب زمزه کردم
او دوباره ناله « . من هیچ وقت نمی تونستم این رو تحمل کنم . من می دونم که تو می تونی مراقبش باشی جیکوب
منم دوست دارم جیک . تو همیشه بهترین » : اي کرد و سرش را پایین اورد تا به شانه من ضربه بزند . زمزمه کردم
« . مرد من می مونی
اشکی به اندازه توپ بیسبال روي موهاي ضخیم زیر چشمش غلطید . ادوارد سرش را به جایی که رِنزمه انجا قرار
« خداحافظ جیکوب...برادرم...پسرم » : داشت تکیه داد
دیگران به منظره خداحافظی بی توجه نبودند . چشمهاي شان به مثلث سیاه ساکت قفل شده بود . اما می تونم بگم که
آنها گوش می کردند .
هیچ ترسی در صدایش نبود . فقط تصمیم و قبولی . « ؟ ذیگه امیدي نیست و بعد » : کارلایل زمزمه کرد
« به طور حتم امیدي هست یا می تونه باشه من فقط سرنوشت خودم رو می دونم » : زمزمه کردم
ادوارد دست من رو گرفت . می دونست که اون هم شامل سرنوشت من میشود . جاي هیچ سوال نبود که منظور من
هردوي ما بود . ما فقط نیمی از تمام بودیم .
نفس ازمه از پشت من خشن و ناهموار بود . او از کنار ما گذشت . هنگام رد شدنش صورت ما را لمس کرد . تا کنار
کارلایل بایستد و دست او را بگیرد .
نا گهان ما با زمزمه هاي خداحافظی و دوستت دارم محاصره شدیم .
« اگه زنده بمونیم همه جا دنبالت می گردم خانم » : گَرِت به کیت گفت
« تازه الان بهم می گه » : کیت غر غر کرد
رزالی و امت همدیگر را بوسیدند ، کوتاه اما صبورانه .
تیا صورت بنجامین را نوازش کرد . بنجامین با خوشی لبخندي در جواب زد . دستش را گرفت و نزدیک گونه اش نگه
داشت . من تمام تجلی هاي عشق و درد را ندیدم . حواس من با یک فشار از بیرون حفاظم پرت شد .
نمی توانستم بگویم از کجا می آمد . اما احساس می کردم از لبه هاي گروه جاري می شد . به ویژه شیوان و لیام . فشار
هیچ خرابی اي نداشت و سپس رفت . هیچ تغییري در سکوت به وجود نیامده بود . حالت مشورت کنندگان باستانی هم
حفظ شده بود .
اما شاید امواجی بود که من از دست داده بودم.
« . آماده باشین....داره شروع میشه » : پچ پچ کردم
فصل سی و هشتم:قدرت
چلسی داره سعی می کنه ارتباطمون رو بشکنه . اما نمی تونه پیداش کنه ، نمی تونه ما رو حس » : ادوارد زیر لب گفت
« .... کنه
« ؟ تو این کارو کردي » : خیره به من نگاه کرد
« . من کل این ماجرا بودم » : خنده عبوسی کردم
ادوارد ناگهان از من دور شد ، دستش را به طرف کارلایل دراز کرد . همان لحظه ، ضربه ي شدید تري روي حفاظ
احساس کردم جایی که دور کارلایل را محافظت می کرد . دردناك نبود اما خوب هم نبود .
« ؟ کارلایل حالت خوبه » : ادوارد با عصبانیت نفس نفس می زد
« ؟ بله ، چرا »
« جین » : ادوارد پاسخ داد
لحظه اي که اسمش را گفت ، دوجین حمله ي هدفدار در یک لحظه اصابت کردند و در تمام حفاظ کششان حفره
ایجاد کرد ، به سوي دوازده نقطه ي نورانی متفاوت هدف گیري شده بودند . خم شدم و مطمئن شدم که حفاظ آسیب
ندیده باشه .
به نظر نمی رسید جین توانایی نفوذ به حفاظ را داشته باشد ، سریع اطراف را نگاهی انداختم ، همه خوب بودند .
« شگفت انگیزه » : ادوارد گفت
« ؟ چرا براي تصمیم گیري صبر نمی کنن » : تانیا نجوا کرد
«. روش معمول ؛ معمولا کسانی که در محاکمه هستند رو ناتوان می کنند تا نتونن فرار کنن » : ادوارد با خشم جواب داد
به جین که با ناباوري به گروه ما خیره شده بود نگاه کردم .کاملا مطمئن بودم در کنار من هیچ کس از حمله اش
آسیب نمی بینه .
مطمئنا حفاظ خیلی کامل نیست . اما فکر کنم نیم ثانیه به آرو مهلت حدس زدن بدهد – اگر هنوز حدس نزده باشد –
که حفاظم از آنچه ادوارد می دانسته خیلی قدرتمند تره ؛ حالا من یک هدف بزرگ در سرم دارم و هیچ دلیلی وجود
ندارد که تلاش کنم کارم را مخفی نگه دارم . پس به جین نیشخند بزرگ و خودبینانه اي زدم .
چشماش باریک شد و این دفعه فشار دیگري مستقیم به خودم حس کردم .
دندانهایم را بیشتر نشون دادم .
جین فریاد خشمگین بلندي سر داد . همه خیز برداشتند ، حتی گارد منظم . همه به جز بزرگان که هم چنان از
جمعشان نگاه می کردند، کار زیادي انجام نمی دادند . دو قلوي جین ، وقتی جین براي پریدن خم شده بود ، بازویش را
گرفت .
رومانیایی ها از پیش بینی شومشان خندیدند .
« . بهت گفتم این دفعه نوبت ماست » : ولادیمیر به استفان گفت
« . قیافه ي جادوگر رو ببین » : استفان با خنده گفت
اَلک شانه ي خواهرش را به آرامی نوازش کرد و بعد او را زیر بازویش گرفت . صورتش را به ما برگرداند ، کاملاً آرام و
فرشته وار . من منتظر کمی فشار بودم ، نشانه اي از حمله اش نبود و چیزي حس نکردم . نگاه کردن به ما را ادامه داد
، چهره ي زیبایش خونسرد بود . حمله کرده بود ؟ از حفاظم عبور کرده بود ؟ آیا من تنها کسی بودم که می توانستم
هنوز اونو ببینم ؟ به دست ادوارد چنگ زدم .
« ؟ خوبی » : با صداي خفه اي گفتم
« آره » : زیرلب گفت
« ؟ آلک حمله کرد »
« . هدیه ي آلک از جین کندتره . داره میاد . چند لحظه ي دیگه به ما میخوره » : ادوارد سرش را تکان داد
وقتی به دنبال نشانه اي بودم ، اونو دیدم .
مه شفاف عجیبی از برف بیرون آمد ، تقریباً در برابر سفیدي برف نامرئی بود . من را به یاد سراب می انداخت – پیچ و
تاب منظره ، سوسوي ضعیف نور . حفاظم را به جلوتر از کارلایل و باقی خط حمله هل دادم ، می ترسیدم وقتی به مه
برخورد می کند خیلی نزدیک باشد . اگر مستقیم از وسط حفاظم عبور می کرد ، چه اتفاقی می افتاد ؟ باید فرار
م یکردیم ؟
صداي غرش ضعیفی از زمین زیر پایمان بلند شد و تند بادي برف را به طوفانی ناگهانی بین موقعیت ما و ولتوري ها
تبدیل کرد . بنجامین هم تهدید را دید و حالا سعی می کرد با دمیدن به مه ، آن را از ما دور کند . برف دیدمان را براي
دیدن این که مه را کجا می فرستد آسان کرده بود ، اما مه به هیچ وجه واکنش نشان نمی داد . شبیه هوایی است که
بی ضرر به سایه اي بوزد ؛ سایه مصون است .
آرایش مثلثی بزرگان هنگامی که با ناله اي شدید ، شکاف باریک و عمیقی در سراسر وسط زمین مسطح به صورت
زیگزاگ باز شد ، بالاخره از هم پاشید . یک لحظه زمین زیر پایم تکان خورد . توده هاي برف به داخل شکاف سرازیر
شدند ، اما مه از روي آن پرید ، همان طور که باد به مه برخورد نکرد ، جاذبه ي زمین هم بر آن تاثیري نگذاشت .
آرو و کایوس با چشمانی متعجب به زمین باز شده ، نگاه کردند . مارکوس همان جا را بدون هیچ احساسی نگاه
م یکرد.
حرفی نزدند ؛ آنها هم تا زمانی که مه به ما نزدیک شد منتظر ماندند . باد بلندتري زوزه کشید اما جهت مه را تغییر نداد.
حالا جین لبخند می زد و بعد مه به دیوار اصابت کرد .
همان زمان که با حفاظم برخورد کرد تونستم مزه اش را بچشم – طعمی غلیظ و شیرین داشت که به طور مبهمی مرا
به یاد بی حسی نوکائین 1 می انداخت .
مه به طرف بالا ، به دنبال شکاف یا ضعفی پیچ خورد . چیزي پیدا نکرد . انگشتان مه جست وجوگر به بالا و اطراف
می پیچید ، در تلاش براي یافتن راهی به داخل بود و در این جریان اندازه ي حیرت انگیز حفاظ را نشان می داد .
« آفرین بلا » : بنجامین نفس هاي بریده بریده اي می زد و با صداي ضعیفی تشویقم کرد
لبخندم بازگشت . زمانی که مه اش بی خطر اطراف لبه ي حفاظم پیچ می خورد ، براي اولین بار می توانستم چشمان
تنگ شده ي الک و تردید در چهره اش را ببینم .
و بعد فهمیدم می توانم این کار را انجام دهم . معلومه که من اولویت اول هستم ، کسی که اول از همه می میرد ، اما
تا وقتی که حفاظ را نگه می داشتم برتر از ولتوري ها بودیم . هنوز بنجامین و زفرینا را داشتیم ؛ تا وقتی که اونو نگه
می داشتم ، اونا هیچ گونه کمک ماوراءطبیعه اي نداشتند .
« من باید تمرکز کنم ؛ وقتی خیلی نزدیک بشین ، نگه داري حفاظ دور افراد سخت تر میشه » : زیر لبی به ادوارد گفتم
« . اونا رو ازت دور نگه می دارم »
« . نه تو باید دیمیتري رو بگیري . زفرینا اونا رو از من دور نگه می داره »
هیچ کس به این جوون دست نمی زنه ، شاید باید خودم می رفتم » : زفرینا با جدیت سر تکان داد و به ادوارد قول داد
« . دنبال آلک و جین ، ولی اینجا مفیدترم
« . جین مال منه ؛ لازمه همون کاري باهاش بشه که با بقیه می کنه » : کیت زیر لبی گفت
و آلک زندگی هاي زیادي رو به من مدیونه ، اما من مال خودش رو تسویه می کنم ؛ » : ولادیمیر از طرف دیگر غرید
« . اون مال منه
« . من فقط کایوس رو می خوام » : تانیا با یکنواختی گفت
دیگران هم شروع به تقسیم حریفان کردند ، اما خیلی زود دست کشیدند .
« ، قبل از رأي گیریمون » . آرو با آرامش به مه بی اثر آلک خیره شده بود و بالاخره حرف زد
با عصبانیت سرم را تکان دادم ، از این بازي خسته شده بودم . تشنگی دوباره درونم شعله ور شد و متاسف بودم که با
ایستادنم به دیگران بیشتر کمک می کردم . من می خواستم بجنگم .
« . بزارید بهتون یاد آوري کنم ، تصمیم شورا هر چی باشه هیچ خشونتی در این جا لازم نیست » : آرو ادامه داد
ادوارد خنده ي شرورانه اي سر داد .
تلفات قابل تاسفی براي نوع ما خواهد بود که هر کدام از شما رو از دست بدیم و » آرو با ناراحتی به او خیره شد
مخصوصاً تو ادوارد جوان و همسر تازه متولد شده ات ، ولتوري از پذیرش بسیاري از شما در صفمان خشنود می شه .
« . بلا ، بنجامین ، زفرینا ، کیت . انتخاب هاي زیادي پیش روي شماست ، به اونا توجه کنید
تلاش چلسی براي متمایل کردن ما با ناتوانی در برابر حفاظم به لرزه در آمد . نگاه خیره ي آرو بین چشمان سخت ما
به دنبال نشانه اي از تردید حرکت کرد . از حالت صورتش مشخص بود که چیزي پیدا نکرده .
می دانستم که از حفظ من و ادوارد و زندانی کردنمان به روشی که امید داشت آلیس را اسیر کند ، نا امید شده . اما این
جنگ خیلی بزرگ بود . اگر من زنده می ماندم ، پیروز نمی شد . از این که به قدري قدرتمند بودم که هیچ راهی به جز
کشتنم برایش باقی نمی گذاشتم ، خوشحال بودم .
« . پس بزارین رأي گیري کنیم » : با اکراه آشکاري گفت
بچه قدرتش نامشخصه . هیچ دلیلی وجود نداره بزاریم چنین خطري وجود » : کایوس با اشتیاقی زننده صحبت می کرد
« . داشته باشه . باید با همه کسایی که ازش محافظت می کنن نابود بشه
فریادي مبارزه طلبانه در جواب پوزخند ظالمانه اش سر دادم .
من » . مارکوس چشمان بی پروایش را بالا آورد ، به نظر می رسید همان طور که رأي می دهد به ما نگاه می کند
هیچ خطر فوري اي نمی بینم . فعلا بچه به اندازه ي کافی بی خطره . بعدا می تونیم دوباره ارزیابی کنیم . بزارین در
صدایش حتی از آه سبک برادرش هم ضعیف تر بود . « . صلح از این جا بریم
هیچ یک از افراد گارد با کلمات مخالفت آمیزش حالت آماده باششان را رها نکردند . پوزخند منتظر کایوس کمتر نشد .
مثل این بود که اصلا مارکوس چیزي نگفته .
« . به نظر میرسه باید رأي نهایی رو بگیرم » : آرو اندیشید
« آره » : ناگهان ادوارد در کنارم شق و رق شد ، زیر لبی گفت
نگاهی به او انداختم . صورتش برقی فاتحانه می زد که من نمی فهمیدم - این حالتی بود که فرشته ي ویرانی احتمالا
هنگام سوختن جهان به خود می گرفت . زیبا و ترسناك .
نجواي مضطربی از گارد بلند شد.
پیروزي آشکاري در صدایش بود . « ؟ آرو » : ادوارد تقریبا فریاد زد
بله ادوارد ؟ چیز » . آرو قبل از این که جواب دهد یک لحظه مردد شد و با احتیاط این حالت جدید را ارزیابی کرد
« ؟ بیشتري براي گفتن داري
« . دنبال مرگ اختیاري همه ما هستند
پس من می گم بیاید دیگه هیچ دروغ منطقی اي نشنویم ، با خودتون » : گَرِت برگشت و رو به موجودات باستانی کرد
صادق باشین، همانطور که ما با خودمون صادق خواهیم بود . ما از آزادیمون دفاع می کنیم . شما یا می تونید یا
« نمی تونید بهش حمله کنید . الان انتخاب کنید . بزارین شاهد ها واقعیت رو از پشت این بحث ببینن
او یک بار دیگر به شاهدان ولتوري نگاه کرد . چشمهایش صورت هاي همه را کاوش کرد . قدرت کلماتش بر روي
شاید شما ها به ملحق شدن به ما فکر می کنید . اما اگه فکر می کنید ولتوري میزاره » : صورت هاي آنها مشخص بود
سپس شانه هایش را بالا « . شما زنده بمونین تا این حکایت رو براي دیگران تعریف کنید ، اشتباه فکر می کنید
انداخت.
اما شایدم نه ، شاید ما هم با اونا مساوي باشیم . شاید ولتوري بلاخره با حریفش روبرو شده . بهتون قول می دم اگه »
« ما سقوط کنیم شما هم سقوط می کنید
او سخترانی گرمش را با رفتن به کنار کیت تمام کرد . سپس به صورت قوز کرده به جلو سر خورد و آماده حمله شد.
« ! سخنرانی بسیار زیبایی بود . دوست انقلابی من » : آرو لبخند زد
م یتونم بپرسم دارم بر علیه کی انقلاب می کنم ؟ تو شاه منی ؟ تو آرزو » : گَرِت در حالت حمله باقی ماند و غرغر کرد
« ؟ داري منم مثل نگهبان هاي چاپلوست تو رو قربان صدا کنم
آرام باش گَرِت ! من فقط می خواستم به تاریخ تولد تو اشاره کنم . یه وطن پرست ! » : آرو با لبخندي مدارا آمیز گفت
« ؟... چی می بینم
گَرِت با تابشی خیره کننده با عصبانیت عقب کشید .
بذار ما از شاهدامون بپرسیم ، بذار قبل از اینکه تصمیم بگیریم نظرات اون ها روهم بشنویم ، به ما » : آرو پیشنهاد داد
« . بگید دوستان
بعد او به طور اتفاقی پشتش را به ما کرد . چند یارد به طرف گروه تماشا گرش که حالا بسیار نزدیکتر به کناره ي
شما راجع به این ها چی فکر می کنین ؟ من می تونم به شما اطمینان بدم این بچه ، اون » . جنگل پرسه میزدند رفت
چیزي نیست که ما ازش می ترسیدیم ما باید ریسک کنیم و اجازه بدیم این بچه زنده بمونه ؟ ما باید براي دست
نخورده باقی موندن خانواده اونا ، دنیامون رو در خطر قرار بدیم ؟ یا گَرِت واقعا حق این کارو داره ؟ شما در جنگ
« ؟ ناگهانی علیه سلطنت تلاش می کنید و به اونا می پیوندید
شاهد ها نگاه خیره اون رو با صورت هاي مراقب نگاه می کردند ، یک زن کوچک مو مشکی ، نگاه مختصري به مرد
بلوند کنارش انداخت .
« ؟ اینا تنها انتخاب هاي ما هستند ؟ یا با شما موافقت کنیم یا با شما بجنگیم » : او به طور ناگهانی پرسید
از اینکه همه به این نتیجه برسند ، وحشت زده « ! البته که نه دلربا » : نگاه خیره آرو به سمت اون برگشت .آروگفت
« شما باید به صلح برسید ، همان طور که آمون انجام داد . همانوقت که با راي مجلس مخالفت کنید » . بود
« ما براي جنگ اینجا نیومدیم »
ما براي شهادت دادن آمدیم و شهادت ما هم اینه که این خانواده بی گناهه » : او مکثی کرد نفسش را بیرون دادو گفت
« . ، همه چیزایی که گَرِت ادعا کرد راستند
« . آه ! من متاسفم که شما ما رو در این حالت دیدید . اما این طبیعت کار ماست » : آرو با ناراحتی گفت
روبه گَرِت اشاره کرد « . این چیزي نیست که ما دیدیدم . این چیزیه که ما حس کردیم » : جفت مو طلایی مکنا گفت
« گَرِت گفت اونا راه هایی براي فهمیدن دروغ دارند » : و ادامه داد
منم همینطور می دونم کی حقیقت رو » : در حالی که منتظر عکس العمل آرو بود ، با نگرانی به جفت خود نزدیک شد
« میشنوم و کی نمیشنوم
چارلز دوست من آرو نترسون ! هیچ شکی نیست که » : آرو با دهان بسته به روشنی خندید و چشمان چارلز باریک شد
« . هم وطن گَرِت حرف اون رو به خوبی باور می کنه
« . این شهادت ماست ، ما الان اینجا رو ترك می کنیم » : مکنا گفت
او و چارلز به آرامی عقب رفتند و تا وقتی که پشت درختها از دید پنهان شدند برنگشتند . یک غریبه ي دیگر هم
همانطور شروع به عقب نشینی کرد و بعد سه نفر دیگر هم به سرعت پشت او حرکت کردند .
من 37 خون آشام باقی مانده را ارزیابی کردم . فقط تعداد کمی از آن ها در تصمیم گرفتن گیج شده بودند اما به نظر
م یرسید اکثریت آن ها فقط گوش به زنگ نتیجه اي که ممکن بود با آن روبرو شوند ، بودند . من حدس میزدم آن ها
از اجابت کردن درخواستی که می دانستند در آخر چه کسی آنها را تعقیب خواهد کرد منصرف شده بودند .
من مطمئن بودم آرو هم همان چیزي که من دیده بودم را دیده است . آرو با گام هایی شمرده دور شد و به سمت
عزیزان ! ما از آن ها بیشتریم ما می تونیم به هیچ کمک خارجی چشم » : محافظینش رفت و با صداي رسایی گفت
آن ها به توافق « ؟ نداشته باشیم . به نظرتون باید براي حفظ هم نوع هامون این مسئله رو بدون تصمیم رها کنیم
« نه قربان » : زمرمه کردند
« . شاید قیمت نجات دنیایمان کم شدن تعدادمان باشد »
« . بله ، ما نمی ترسیم » : آن ها نفس کشیدند
« . برادران ، اینجا چیز هاي زیادي براي رسیدگی کردن وجود داره » : آرو محزون گفت
« . بگذار ما مشورت کنیم » : کایوس با لحنی مشتاق گفت
« . بگذار ما مشورت کنیم » : مارکوس با لحنی غیر علاقه مند تکرار کرد
آرو دوباره پشتش را به ما کرد . و صورتش را به طرف دیگر باستانی ها گرداند . آن ها دست هاي یک دیگر را گرفتند و
به صورت یک مثلث مشکی در آمدند .
تا زمانی که توجه آرو به آن مشورت ساکت بود ، دو نفر دیگر از شاهدان به آرامی در جنگل ناپدید شدند .
من به خاطر خودشان آرزو می کردم سریع باشند .
« ؟ یادت میاد بهت چی گفتم » : این همان بود ، من بازوهاي رِنزمه رو از دور گردنم شل کردم
« . دوست دارم » : اشک در چشمهایش فوران کرد . اما سر تکان داد . زمزمه کرد
ادوارد داشت به آرو نگاه میکرد . چشمهاي یاقوتی رنگش گشاد شده بودند . جیکوب از گوشه ي چشم هاي تیره اش
به ما خیره شده بود .
« منم دوست دارم » : من گفتم
و بعد پیشانیش را بوسیدم . جیکوب به سختی نالید . « بیشتر از زندگی خودم » : گردنبندش رو لمس کردم
صبر کن تا کاملا حواسشون پرت شه بعد با اون » : من خودم رو روي پاهایم بالا کشیدم و در گوشش زمزمه کردم
« . فرار کن . تا اونجایی که می تونی از اینجا بري برو . اون چیزي رو که نیاز داري از هوا بگیري داره
صورت هاي ادوارد و جیکوب بیشتر شبیه ماسک هاي ترسناك بود . یکی از آنها در حقیقت تبدیل به یک حیوان شده
بود . رِنزمه خود را به طرف ادوارد کشید و او رِنزمه را در بازوانش گرفت . آنها همدیگر را به سختی در آغوش کشیدند .
« ؟ این چیزي بود که از من مخفی نگه می داشتی » : ادوارد از بالاي سر رِنزمه زمزمه کرد
« از آرو » : نفس کشیدم
« ؟ آلیس »
سرتکان دادم .
صورت او با درك و درد پیچ خورده بود . یعنی این همان صورت خودم بود بعد از اینکه تمام نشانه هاي آلیس را کنار
هم قرار دادم ؟
جیکوب به آرامی غرغر می کرد . یک صداي آزار دهنده وآرام که به شفافی و ناشکنندگی صداي خرخر کردن گربه بود.
موهاي پشت گردنش سیخ شده بود و دندانهایش را درمعرض نمایش گذاشته بود .
ادوارد پیشانی و هر دو گونه رِنزمه را بوسید و سپس اورا روي شانه ي جیکوب گذاشت . رِنزمه به سرعت خود را بالا
کشید و سپس خود را در جاي عمیقی بین دو شانه سنگین جیکوب جا داد .
جیکوب به طرف من برگشت . چشم هاي رسایش پر از عذاب بود . صداي غرغر تیز و دلخراش شکایت کننده اش
هنوز از قفسه سینه اش بلند می شد .
تو تنها کسی هستی که ما می تونیم به او اعتماد کنیم . اگه اونو خیلی دوست نداشتی » : من رو به جیکوب زمزه کردم
او دوباره ناله « . من هیچ وقت نمی تونستم این رو تحمل کنم . من می دونم که تو می تونی مراقبش باشی جیکوب
منم دوست دارم جیک . تو همیشه بهترین » : اي کرد و سرش را پایین اورد تا به شانه من ضربه بزند . زمزمه کردم
« . مرد من می مونی
اشکی به اندازه توپ بیسبال روي موهاي ضخیم زیر چشمش غلطید . ادوارد سرش را به جایی که رِنزمه انجا قرار
« خداحافظ جیکوب...برادرم...پسرم » : داشت تکیه داد
دیگران به منظره خداحافظی بی توجه نبودند . چشمهاي شان به مثلث سیاه ساکت قفل شده بود . اما می تونم بگم که
آنها گوش می کردند .
هیچ ترسی در صدایش نبود . فقط تصمیم و قبولی . « ؟ ذیگه امیدي نیست و بعد » : کارلایل زمزمه کرد
« به طور حتم امیدي هست یا می تونه باشه من فقط سرنوشت خودم رو می دونم » : زمزمه کردم
ادوارد دست من رو گرفت . می دونست که اون هم شامل سرنوشت من میشود . جاي هیچ سوال نبود که منظور من
هردوي ما بود . ما فقط نیمی از تمام بودیم .
نفس ازمه از پشت من خشن و ناهموار بود . او از کنار ما گذشت . هنگام رد شدنش صورت ما را لمس کرد . تا کنار
کارلایل بایستد و دست او را بگیرد .
نا گهان ما با زمزمه هاي خداحافظی و دوستت دارم محاصره شدیم .
« اگه زنده بمونیم همه جا دنبالت می گردم خانم » : گَرِت به کیت گفت
« تازه الان بهم می گه » : کیت غر غر کرد
رزالی و امت همدیگر را بوسیدند ، کوتاه اما صبورانه .
تیا صورت بنجامین را نوازش کرد . بنجامین با خوشی لبخندي در جواب زد . دستش را گرفت و نزدیک گونه اش نگه
داشت . من تمام تجلی هاي عشق و درد را ندیدم . حواس من با یک فشار از بیرون حفاظم پرت شد .
نمی توانستم بگویم از کجا می آمد . اما احساس می کردم از لبه هاي گروه جاري می شد . به ویژه شیوان و لیام . فشار
هیچ خرابی اي نداشت و سپس رفت . هیچ تغییري در سکوت به وجود نیامده بود . حالت مشورت کنندگان باستانی هم
حفظ شده بود .
اما شاید امواجی بود که من از دست داده بودم.
« . آماده باشین....داره شروع میشه » : پچ پچ کردم
فصل سی و هشتم:قدرت
چلسی داره سعی می کنه ارتباطمون رو بشکنه . اما نمی تونه پیداش کنه ، نمی تونه ما رو حس » : ادوارد زیر لب گفت
« .... کنه
« ؟ تو این کارو کردي » : خیره به من نگاه کرد
« . من کل این ماجرا بودم » : خنده عبوسی کردم
ادوارد ناگهان از من دور شد ، دستش را به طرف کارلایل دراز کرد . همان لحظه ، ضربه ي شدید تري روي حفاظ
احساس کردم جایی که دور کارلایل را محافظت می کرد . دردناك نبود اما خوب هم نبود .
« ؟ کارلایل حالت خوبه » : ادوارد با عصبانیت نفس نفس می زد
« ؟ بله ، چرا »
« جین » : ادوارد پاسخ داد
لحظه اي که اسمش را گفت ، دوجین حمله ي هدفدار در یک لحظه اصابت کردند و در تمام حفاظ کششان حفره
ایجاد کرد ، به سوي دوازده نقطه ي نورانی متفاوت هدف گیري شده بودند . خم شدم و مطمئن شدم که حفاظ آسیب
ندیده باشه .
به نظر نمی رسید جین توانایی نفوذ به حفاظ را داشته باشد ، سریع اطراف را نگاهی انداختم ، همه خوب بودند .
« شگفت انگیزه » : ادوارد گفت
« ؟ چرا براي تصمیم گیري صبر نمی کنن » : تانیا نجوا کرد
«. روش معمول ؛ معمولا کسانی که در محاکمه هستند رو ناتوان می کنند تا نتونن فرار کنن » : ادوارد با خشم جواب داد
به جین که با ناباوري به گروه ما خیره شده بود نگاه کردم .کاملا مطمئن بودم در کنار من هیچ کس از حمله اش
آسیب نمی بینه .
مطمئنا حفاظ خیلی کامل نیست . اما فکر کنم نیم ثانیه به آرو مهلت حدس زدن بدهد – اگر هنوز حدس نزده باشد –
که حفاظم از آنچه ادوارد می دانسته خیلی قدرتمند تره ؛ حالا من یک هدف بزرگ در سرم دارم و هیچ دلیلی وجود
ندارد که تلاش کنم کارم را مخفی نگه دارم . پس به جین نیشخند بزرگ و خودبینانه اي زدم .
چشماش باریک شد و این دفعه فشار دیگري مستقیم به خودم حس کردم .
دندانهایم را بیشتر نشون دادم .
جین فریاد خشمگین بلندي سر داد . همه خیز برداشتند ، حتی گارد منظم . همه به جز بزرگان که هم چنان از
جمعشان نگاه می کردند، کار زیادي انجام نمی دادند . دو قلوي جین ، وقتی جین براي پریدن خم شده بود ، بازویش را
گرفت .
رومانیایی ها از پیش بینی شومشان خندیدند .
« . بهت گفتم این دفعه نوبت ماست » : ولادیمیر به استفان گفت
« . قیافه ي جادوگر رو ببین » : استفان با خنده گفت
اَلک شانه ي خواهرش را به آرامی نوازش کرد و بعد او را زیر بازویش گرفت . صورتش را به ما برگرداند ، کاملاً آرام و
فرشته وار . من منتظر کمی فشار بودم ، نشانه اي از حمله اش نبود و چیزي حس نکردم . نگاه کردن به ما را ادامه داد
، چهره ي زیبایش خونسرد بود . حمله کرده بود ؟ از حفاظم عبور کرده بود ؟ آیا من تنها کسی بودم که می توانستم
هنوز اونو ببینم ؟ به دست ادوارد چنگ زدم .
« ؟ خوبی » : با صداي خفه اي گفتم
« آره » : زیرلب گفت
« ؟ آلک حمله کرد »
« . هدیه ي آلک از جین کندتره . داره میاد . چند لحظه ي دیگه به ما میخوره » : ادوارد سرش را تکان داد
وقتی به دنبال نشانه اي بودم ، اونو دیدم .
مه شفاف عجیبی از برف بیرون آمد ، تقریباً در برابر سفیدي برف نامرئی بود . من را به یاد سراب می انداخت – پیچ و
تاب منظره ، سوسوي ضعیف نور . حفاظم را به جلوتر از کارلایل و باقی خط حمله هل دادم ، می ترسیدم وقتی به مه
برخورد می کند خیلی نزدیک باشد . اگر مستقیم از وسط حفاظم عبور می کرد ، چه اتفاقی می افتاد ؟ باید فرار
م یکردیم ؟
صداي غرش ضعیفی از زمین زیر پایمان بلند شد و تند بادي برف را به طوفانی ناگهانی بین موقعیت ما و ولتوري ها
تبدیل کرد . بنجامین هم تهدید را دید و حالا سعی می کرد با دمیدن به مه ، آن را از ما دور کند . برف دیدمان را براي
دیدن این که مه را کجا می فرستد آسان کرده بود ، اما مه به هیچ وجه واکنش نشان نمی داد . شبیه هوایی است که
بی ضرر به سایه اي بوزد ؛ سایه مصون است .
آرایش مثلثی بزرگان هنگامی که با ناله اي شدید ، شکاف باریک و عمیقی در سراسر وسط زمین مسطح به صورت
زیگزاگ باز شد ، بالاخره از هم پاشید . یک لحظه زمین زیر پایم تکان خورد . توده هاي برف به داخل شکاف سرازیر
شدند ، اما مه از روي آن پرید ، همان طور که باد به مه برخورد نکرد ، جاذبه ي زمین هم بر آن تاثیري نگذاشت .
آرو و کایوس با چشمانی متعجب به زمین باز شده ، نگاه کردند . مارکوس همان جا را بدون هیچ احساسی نگاه
م یکرد.
حرفی نزدند ؛ آنها هم تا زمانی که مه به ما نزدیک شد منتظر ماندند . باد بلندتري زوزه کشید اما جهت مه را تغییر نداد.
حالا جین لبخند می زد و بعد مه به دیوار اصابت کرد .
همان زمان که با حفاظم برخورد کرد تونستم مزه اش را بچشم – طعمی غلیظ و شیرین داشت که به طور مبهمی مرا
به یاد بی حسی نوکائین 1 می انداخت .
مه به طرف بالا ، به دنبال شکاف یا ضعفی پیچ خورد . چیزي پیدا نکرد . انگشتان مه جست وجوگر به بالا و اطراف
می پیچید ، در تلاش براي یافتن راهی به داخل بود و در این جریان اندازه ي حیرت انگیز حفاظ را نشان می داد .
« آفرین بلا » : بنجامین نفس هاي بریده بریده اي می زد و با صداي ضعیفی تشویقم کرد
لبخندم بازگشت . زمانی که مه اش بی خطر اطراف لبه ي حفاظم پیچ می خورد ، براي اولین بار می توانستم چشمان
تنگ شده ي الک و تردید در چهره اش را ببینم .
و بعد فهمیدم می توانم این کار را انجام دهم . معلومه که من اولویت اول هستم ، کسی که اول از همه می میرد ، اما
تا وقتی که حفاظ را نگه می داشتم برتر از ولتوري ها بودیم . هنوز بنجامین و زفرینا را داشتیم ؛ تا وقتی که اونو نگه
می داشتم ، اونا هیچ گونه کمک ماوراءطبیعه اي نداشتند .
« من باید تمرکز کنم ؛ وقتی خیلی نزدیک بشین ، نگه داري حفاظ دور افراد سخت تر میشه » : زیر لبی به ادوارد گفتم
« . اونا رو ازت دور نگه می دارم »
« . نه تو باید دیمیتري رو بگیري . زفرینا اونا رو از من دور نگه می داره »
هیچ کس به این جوون دست نمی زنه ، شاید باید خودم می رفتم » : زفرینا با جدیت سر تکان داد و به ادوارد قول داد
« . دنبال آلک و جین ، ولی اینجا مفیدترم
« . جین مال منه ؛ لازمه همون کاري باهاش بشه که با بقیه می کنه » : کیت زیر لبی گفت
و آلک زندگی هاي زیادي رو به من مدیونه ، اما من مال خودش رو تسویه می کنم ؛ » : ولادیمیر از طرف دیگر غرید
« . اون مال منه
« . من فقط کایوس رو می خوام » : تانیا با یکنواختی گفت
دیگران هم شروع به تقسیم حریفان کردند ، اما خیلی زود دست کشیدند .
« ، قبل از رأي گیریمون » . آرو با آرامش به مه بی اثر آلک خیره شده بود و بالاخره حرف زد
با عصبانیت سرم را تکان دادم ، از این بازي خسته شده بودم . تشنگی دوباره درونم شعله ور شد و متاسف بودم که با
ایستادنم به دیگران بیشتر کمک می کردم . من می خواستم بجنگم .
« . بزارید بهتون یاد آوري کنم ، تصمیم شورا هر چی باشه هیچ خشونتی در این جا لازم نیست » : آرو ادامه داد
ادوارد خنده ي شرورانه اي سر داد .
تلفات قابل تاسفی براي نوع ما خواهد بود که هر کدام از شما رو از دست بدیم و » آرو با ناراحتی به او خیره شد
مخصوصاً تو ادوارد جوان و همسر تازه متولد شده ات ، ولتوري از پذیرش بسیاري از شما در صفمان خشنود می شه .
« . بلا ، بنجامین ، زفرینا ، کیت . انتخاب هاي زیادي پیش روي شماست ، به اونا توجه کنید
تلاش چلسی براي متمایل کردن ما با ناتوانی در برابر حفاظم به لرزه در آمد . نگاه خیره ي آرو بین چشمان سخت ما
به دنبال نشانه اي از تردید حرکت کرد . از حالت صورتش مشخص بود که چیزي پیدا نکرده .
می دانستم که از حفظ من و ادوارد و زندانی کردنمان به روشی که امید داشت آلیس را اسیر کند ، نا امید شده . اما این
جنگ خیلی بزرگ بود . اگر من زنده می ماندم ، پیروز نمی شد . از این که به قدري قدرتمند بودم که هیچ راهی به جز
کشتنم برایش باقی نمی گذاشتم ، خوشحال بودم .
« . پس بزارین رأي گیري کنیم » : با اکراه آشکاري گفت
بچه قدرتش نامشخصه . هیچ دلیلی وجود نداره بزاریم چنین خطري وجود » : کایوس با اشتیاقی زننده صحبت می کرد
« . داشته باشه . باید با همه کسایی که ازش محافظت می کنن نابود بشه
فریادي مبارزه طلبانه در جواب پوزخند ظالمانه اش سر دادم .
من » . مارکوس چشمان بی پروایش را بالا آورد ، به نظر می رسید همان طور که رأي می دهد به ما نگاه می کند
هیچ خطر فوري اي نمی بینم . فعلا بچه به اندازه ي کافی بی خطره . بعدا می تونیم دوباره ارزیابی کنیم . بزارین در
صدایش حتی از آه سبک برادرش هم ضعیف تر بود . « . صلح از این جا بریم
هیچ یک از افراد گارد با کلمات مخالفت آمیزش حالت آماده باششان را رها نکردند . پوزخند منتظر کایوس کمتر نشد .
مثل این بود که اصلا مارکوس چیزي نگفته .
« . به نظر میرسه باید رأي نهایی رو بگیرم » : آرو اندیشید
« آره » : ناگهان ادوارد در کنارم شق و رق شد ، زیر لبی گفت
نگاهی به او انداختم . صورتش برقی فاتحانه می زد که من نمی فهمیدم - این حالتی بود که فرشته ي ویرانی احتمالا
هنگام سوختن جهان به خود می گرفت . زیبا و ترسناك .
نجواي مضطربی از گارد بلند شد.
پیروزي آشکاري در صدایش بود . « ؟ آرو » : ادوارد تقریبا فریاد زد
بله ادوارد ؟ چیز » . آرو قبل از این که جواب دهد یک لحظه مردد شد و با احتیاط این حالت جدید را ارزیابی کرد
« ؟ بیشتري براي گفتن داري