۱۳۹۹-۱۱-۲۶، ۰۴:۴۶ عصر
_ خوب حالا چرا میزنی ؟
بهم نگاه کرد و با خنده گفت :
_ اخم نکن میخورمتا .....
با خنده گفتم :
_ حالا کجا داری میری ؟ ........
پیچید تو یه کوچه و گفت :
_ یه جا که با هم خلوت کنیم .........
کشید کنار و ماشینو خاموش کرد ، به دور و بر نگاه کردم ، کوچه ی خلوتی بود ولی تک و توک مردم رد میشن .........حواسم به بهزاد نبود که یه دفعه دستمو کشید و منو کشوند نزدیک خودش ........با اضطراب گفتم :
_ بهزاد مردم دارن رد میشن........بیخیال .......
شروع کرد به بوسیدنم و گفت :
_ تو بیخیال شو.......کدومشونو میشناسی؟
بعد از چند دقیقه ی غرق لذت دست از کار کشید ، دستمو گرفت و نوک انگشتامو بوسید ، چشماشو بست ، سرمو گذاشت رو سینه ش و منو به خودش فشرد ، در گوشم زمزمه کرد :
_ فردا شب میام خواستگاریت........پس فردا عقد میکنیم .......
دستشو که تو دستم بود بوسیدم و گفتم :
_ نمیتونه اینقدر سریع پیش بره .........محاله مامانم بذاره به این زودی جواب بدم ......
_ من نمیتونم صبر کنم .......
_ چطور برای سپیده تونستی ؟
آخ......بازم یه حرف بی موقع دیگه.......سرمو از رو سینه ش برداشت و با عصبانیت بدون نگاه بهم گفت :
_ برو سرجات ..........
زدم زیر گریه :
_ بهزاد ببخشید ........از دهنم پرید .......
چند لحظه با عصبانیت به بیرون خیره شد و دوباره نگاهشو داد به من ،
_ چرا اصرار داری خودتو با سپیده مقایسه کنی ؟
_ ببخشید ........
اشکامو با بوس پاک کرد و زل زد تو چشمام ، بعد از یه سکوت نسبتا طولانی جواب داد :
_ چون تو رو بیشتر میخوام ، بهت بیشتر احتیاج دارم.......به این دلیل نمیتونم صبر کنم......
گردنمو کج کردمو گفتم :
_ نگفتی تو رو بیشتر دوست دارم ؟.......
با خنده دماغمو کشید و گفت :
_ پررو نشو دیگه بچه .........برو سر جات ، دیرمون شد.......
سر جام نشستم و بهزاد ماشین و به حرکت درآورد ، هر کاری میکردم نمیتونستم ازش ناراحت نباشم ، انتظار زیادی بود که میخواستم بگه منو بیشتر از سپیده دوست داره ولی دوست داشتم این حقیقت داشته باشه ، تا خونه هیچ حرفی نزدم و خودمو مشغول تماشای خیابون نشون دادم ، وقتی رسیدیم در ماشینو باز کردم تا برم بیرون که دستمو گرفت ، بهش نگاه کردم ، با لبخند گفت :
_ سپیده الان نیست........و من تو رو دوست دارم ، به کسی که نیست حسودی نکن .........
با خجالت نگاهش کردم ، دستمو محکم فشار داد و گفت :
_ خیلی دوستت دارم .......
از ته دلم بهش لبخند زدم و پیاده شدم ..........
اونشب فرزاد بهم اس ام اس داد که چرا آدرس و براش نمیفرستم ، من هم تلفنی از بهزاد پرسیدم که اشکالی نداره آدرسشو به فرزاد بدم تا برای تحقیق بیاد ، اولش مشکوک شد که فرزاد کیه که قضیه ی ما رو میدونه ، ولی بعد از توضیحات من که گفتم خواستگارم بوده و مجبور بودم برای اینکه بیخیالم بشه همه چی رو بهش بگم شکش برطرف شد و حتی اظهار خوشحالی کرد که همه چیز داره به همون سرعتی که اون میخواد پیش میره..........
روز بعد قبل از برگشتن مامان حاضر شدم تا از خونه برم بیرون ، برای مامان یادداشت گذاشتم که ناهار با فرزاد بیرونم.......بعد از دقایقی که با ژان پل تو رستوران منتظر موندیم بهزاد هم اومد ، به محض اینکه نشستیم ژان پل گفت :
_ امروز هر بحث دیگه ای رو بذارید کنار چون من خواستم بیاید اینجا تا راه حلی برای مشکل من و مریم پیدا کنید ، چون مریم معتقده پدر و مادرش به هیچ عنوان قبول نمیکن ما با هم ازدواج کنیم .........
خیلی سریع جواب دادم :
_ خوب معلومه که قبول نمیکنن ........
هر دو هاج و واج بهم خیره شدن ،
_ چرا اینجوری نگاهم میکنین ..........اگه قراره یه راه حل پیدا کنیم خوب اول باید صورت مسئله رو کامل بنویسیم دیگه ......
بهزاد پیش دستی کرد و گفت :
_ خوب صورت مسئله رو بگو کیانا........
_ اولا ژان پل مسلمون نیست ،دوم اینکه سنش هم یه مقدار برای مریم زیاده.........ایرانی هم که نیست ........خوب خانواده ش قبول نمیکنن دیگه......
با شرمندگی اضافه کردم :
_ اگه خیلی پولدار بودی شاید پولت چشمشونو روی بقیه ی ایرادا می بست ..........
ژان پل سرشو انداخت پایین و با نا امیدی گفت :
_ یعنی هیچ راهی نیست ؟........
_ چرا یه راهی هست .......
با خوشحالی نگاهم کرد و گفت :
_ چی ؟........
_ اینکه مسلمون بشی .........احتمالا وقتی ببینن به خاطر دخترشون مسلمون شدی ازت خوششون میاد ...........
خیلی سریع جواب داد :
_ خوب باشه ، مسلمون میشم .......
با صدای بلندی که بی شباهت به جیغ نبود گفتم :
_ چی؟.......به همین راحتی مسلمون میشی ؟.......بدون هیچ تحقیقی ؟.......
_ آره ، مهم مریمه .........من مریم و میخوام ........
با اینکه هنوزم تعجبم برطرف نشده بود گفتم :
_ پس حله .......فکر میکنم بتونی با این کار یه مقدار توجه خونواده شو جلب کنی ، ولی بازم بگم که باید صبرت زیاد باشه .........راه سختی درپیش داری .......
ظاهرا ژان پل عاشق تر از این حرفا بود چون با هر چیزی که به مریم برسوندش موافقت میکرد ، با نگاه شوخی رو به بهزاد به فارسی گفتم :
_ اگه من مسیحی بودم ، حاضر بودی به خاطر من مسیحی بشی ؟
در حالیکه دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داده بود با لبخند بالا رو نگاه کرد و گفت :
_ مقصود تویی ، کعبه و بتخانه بهانه ست.......
با تعجب گفتم :
_ یعنی واقعا مسیحی میشدی ؟.......شاید کعبه و بتخانه بهانه باشه بهزاد ولی یادت نره کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود.........
به قلبش اشاره کرد و با همون لبخند گفت :
_ راهی که اینجاست گم نمیشه .....
مصرانه جواب دادم :
_ چرا گم میشه ، تو روزمرگی زندگی گم میشه .........
_ وقتی یکی مثل تو رو داشته باشم که هر روز به خاطر داشتنش خدا رو شکر کنم گم نمیشه......
از ابراز علاقه ش به این شکل غرق لذت شدم اما زود لبخندم و جمع کردم و با اخم گفتم :
_ یادت باشه داری اینجوری از جواب طفره میری......
نفسشو داد بیرون و گفت :
_ نه مسیحی نمیشدم ، اما برای به دست آوردنت یه راه حل دیگه ای پیدا میکردم ......
با لبخند اضافه کرد :
_ اگه لازم میدیدم میدزدیدمت.......
ژان پل پرید وسط حرفمون و گفت :
_ شما دو تا چی میگین ؟ مگه قرار نشد امروز جز مشکل من حرف دیگه ای نزنیم ؟
با لبخند نگاهمو از بهزاد گرفتم و به ژان پل گفتم :
_ بهزاد راه حل بهتری نداره..........همون راه حل منو انجام میدیم.........
یه ساعت بعد من و بهزاد از ژان پل خداحافظی کردیم و رفتیم ، بالاخره نتیجه این شده بود که ژان بره پیش پدر مریم که حاج آقا بود و از اون بخواد کمکش کنه مسلمون بشه ، بدون اینکه حرفی در مورد مریم بزنه ، یعنی اول خودشو تو دل باباش جا کنه و بعد از دخترش خواستگاری کنه ..........بهزاد راضی شده بود که که آخر هفته بیاد خواستگاری چون هنوز فرصت مناسب اینکه با پدر و مادرش صحبت کنه هم پیش نیومده بود ، سر کوچه میخواستم از بهزاد خداحافظی کنم و پیاده شم که متوجه ماشین فرزاد شدم که از کوچه مون میومد بیرون ، چند لحظه به من که تو ماشین بهزاد نشسته بودم خیره شد و بعد با نگاه تندی به بهزاد گازشو گرفت و رفت.......کنجکاو شدم که تو خونه ی ما چیکار داشته پس سریع از بهزاد خداحافظی کردم و به سمت خونه حرکت کردم ........
به محض اینکه وارد خونه شدم مامان اومد جلوم و با عصبانیت گفت :
_ که با فرزاد رفته بودی بیرون ..........
با تته پته جواب دادم :
_ سلام ، فرزاد اینجا چیکار داشت ؟
بدون اینکه به سوالم جواب بده صداشو برد بالا و گفت :
_ از کی تا حالا با این مرده میری بیرون هان ؟......
باورم نمیشد ، فرزاد چطور تونسته بود همه چی رو به مامان بگه ؟......من چقدر ساده بودم که بهش اعتماد کرده بودم ، با خجالت سرمو انداختم پایین ،
_ مامان اون میخواد ازتون اجازه بگیره آخر هفته بیاد خواستگاری.....
با فریاد جواب داد :
_ بیخود کرده .......تو خجالت نکشیدی که با یه مرد زن مرده که دوازده سال از خودت بزرگتره دوست شدی ؟.........من کجای تربیت تو اشتباه کرده بودم ؟ از فردا اجازه نداری از خونه بری بیرون.......
ظاهرا فرزاد نامرد همه ی آمار بهزاد هم بهش داده و تا میتونسته بهزاد و پیش مامان خراب کرده بود ، اشکامو پاک کردم و گفتم :
_ مامان چرا اینقدر زود قضاوت میکنین ؟.......به خدا بهزاد خیلی آدم خوبیه ......
چشماشو ریز کرد و گفت :
_ همونی که اونروز اومده بود دم در ، آره ؟......چقدر پررو بوده که پا شده اومده اینجا .....
به هق هق افتاده بودم :
_ مامان تو رو خدا .......
_ از جلو چشمام گم شو برو تو اتاقت ......
خواستم از جلوش رد شم که موبایلمو هم ازم گرفت ، مامانم همیشه اخلاقای خاص خودشو داشت طوری که نمیشد رو حرفش حرف زد ولی سابقه نداشت این طوری باهام برخورد کنه .........هضم این رفتارش خیلی برام سخت بود ،
_ مامان میخوای به بهزاد زنگ بزنی ؟......
_ نخیر ، فرزاد شماره ی باباشو بهم داده ، به باباش زنگ میزنم ........
پامو کوبیدم رو زمین و التماسش کردم :
_ مامان تو رو خدا ........اونا خوانواده ی محترمی ان ، مگه بهزاد بچه ست که میخوای به باباش زنگ بزنی ؟........
با تمسخر نگاهم کرد ،
_ خوبه خودت هم فهمیدی که بچه نیست ، ولی تو بچه ای .......تازه 18 سالته ، ........من اجازه نمیدم تو این سن با هیچ کس ازدواج کنی چه برسه به یه مرد زن مرده که سنش دوبرابرته ........
_ کجا سنش دوبرابر منه.....اطلاعاتتون غلطه ، همش یازده سال ازم بزرگتره ........
_ برو تو اتاقت ، از جلو چشمام برو کیانا .....
با شونه هایی افتاده راه پله ها رو درپیش گرفتم که دوباره صدام زد ، اینبار لحنش آروم و نگران بود :
_ کیانا بلایی که سر خودت نیاوردی ؟......
یاد اون شبی افتادم که با هم بودیم ، شاید واقعی نبوده باشه ..........اما برای من واقعی تر از واقعیت بود ، با این حال جواب مادرم منفی بود ، بعد از شنیدن جواب منفی به وضوح آسودگی رو تو چهره ش دیدم ........به تنهایی اتاقم پناه بردم ، با اینکه از بهزاد مطمئن بودم که هر کاری برای راضی کردن مادرم میکنه باز هم دلشوره داشتم ، دوست داشتم فرزاد و با دستای خودم خفه کنم ، منو باش که بهش اعتماد کرده بودم .......
بهم نگاه کرد و با خنده گفت :
_ اخم نکن میخورمتا .....
با خنده گفتم :
_ حالا کجا داری میری ؟ ........
پیچید تو یه کوچه و گفت :
_ یه جا که با هم خلوت کنیم .........
کشید کنار و ماشینو خاموش کرد ، به دور و بر نگاه کردم ، کوچه ی خلوتی بود ولی تک و توک مردم رد میشن .........حواسم به بهزاد نبود که یه دفعه دستمو کشید و منو کشوند نزدیک خودش ........با اضطراب گفتم :
_ بهزاد مردم دارن رد میشن........بیخیال .......
شروع کرد به بوسیدنم و گفت :
_ تو بیخیال شو.......کدومشونو میشناسی؟
بعد از چند دقیقه ی غرق لذت دست از کار کشید ، دستمو گرفت و نوک انگشتامو بوسید ، چشماشو بست ، سرمو گذاشت رو سینه ش و منو به خودش فشرد ، در گوشم زمزمه کرد :
_ فردا شب میام خواستگاریت........پس فردا عقد میکنیم .......
دستشو که تو دستم بود بوسیدم و گفتم :
_ نمیتونه اینقدر سریع پیش بره .........محاله مامانم بذاره به این زودی جواب بدم ......
_ من نمیتونم صبر کنم .......
_ چطور برای سپیده تونستی ؟
آخ......بازم یه حرف بی موقع دیگه.......سرمو از رو سینه ش برداشت و با عصبانیت بدون نگاه بهم گفت :
_ برو سرجات ..........
زدم زیر گریه :
_ بهزاد ببخشید ........از دهنم پرید .......
چند لحظه با عصبانیت به بیرون خیره شد و دوباره نگاهشو داد به من ،
_ چرا اصرار داری خودتو با سپیده مقایسه کنی ؟
_ ببخشید ........
اشکامو با بوس پاک کرد و زل زد تو چشمام ، بعد از یه سکوت نسبتا طولانی جواب داد :
_ چون تو رو بیشتر میخوام ، بهت بیشتر احتیاج دارم.......به این دلیل نمیتونم صبر کنم......
گردنمو کج کردمو گفتم :
_ نگفتی تو رو بیشتر دوست دارم ؟.......
با خنده دماغمو کشید و گفت :
_ پررو نشو دیگه بچه .........برو سر جات ، دیرمون شد.......
سر جام نشستم و بهزاد ماشین و به حرکت درآورد ، هر کاری میکردم نمیتونستم ازش ناراحت نباشم ، انتظار زیادی بود که میخواستم بگه منو بیشتر از سپیده دوست داره ولی دوست داشتم این حقیقت داشته باشه ، تا خونه هیچ حرفی نزدم و خودمو مشغول تماشای خیابون نشون دادم ، وقتی رسیدیم در ماشینو باز کردم تا برم بیرون که دستمو گرفت ، بهش نگاه کردم ، با لبخند گفت :
_ سپیده الان نیست........و من تو رو دوست دارم ، به کسی که نیست حسودی نکن .........
با خجالت نگاهش کردم ، دستمو محکم فشار داد و گفت :
_ خیلی دوستت دارم .......
از ته دلم بهش لبخند زدم و پیاده شدم ..........
اونشب فرزاد بهم اس ام اس داد که چرا آدرس و براش نمیفرستم ، من هم تلفنی از بهزاد پرسیدم که اشکالی نداره آدرسشو به فرزاد بدم تا برای تحقیق بیاد ، اولش مشکوک شد که فرزاد کیه که قضیه ی ما رو میدونه ، ولی بعد از توضیحات من که گفتم خواستگارم بوده و مجبور بودم برای اینکه بیخیالم بشه همه چی رو بهش بگم شکش برطرف شد و حتی اظهار خوشحالی کرد که همه چیز داره به همون سرعتی که اون میخواد پیش میره..........
روز بعد قبل از برگشتن مامان حاضر شدم تا از خونه برم بیرون ، برای مامان یادداشت گذاشتم که ناهار با فرزاد بیرونم.......بعد از دقایقی که با ژان پل تو رستوران منتظر موندیم بهزاد هم اومد ، به محض اینکه نشستیم ژان پل گفت :
_ امروز هر بحث دیگه ای رو بذارید کنار چون من خواستم بیاید اینجا تا راه حلی برای مشکل من و مریم پیدا کنید ، چون مریم معتقده پدر و مادرش به هیچ عنوان قبول نمیکن ما با هم ازدواج کنیم .........
خیلی سریع جواب دادم :
_ خوب معلومه که قبول نمیکنن ........
هر دو هاج و واج بهم خیره شدن ،
_ چرا اینجوری نگاهم میکنین ..........اگه قراره یه راه حل پیدا کنیم خوب اول باید صورت مسئله رو کامل بنویسیم دیگه ......
بهزاد پیش دستی کرد و گفت :
_ خوب صورت مسئله رو بگو کیانا........
_ اولا ژان پل مسلمون نیست ،دوم اینکه سنش هم یه مقدار برای مریم زیاده.........ایرانی هم که نیست ........خوب خانواده ش قبول نمیکنن دیگه......
با شرمندگی اضافه کردم :
_ اگه خیلی پولدار بودی شاید پولت چشمشونو روی بقیه ی ایرادا می بست ..........
ژان پل سرشو انداخت پایین و با نا امیدی گفت :
_ یعنی هیچ راهی نیست ؟........
_ چرا یه راهی هست .......
با خوشحالی نگاهم کرد و گفت :
_ چی ؟........
_ اینکه مسلمون بشی .........احتمالا وقتی ببینن به خاطر دخترشون مسلمون شدی ازت خوششون میاد ...........
خیلی سریع جواب داد :
_ خوب باشه ، مسلمون میشم .......
با صدای بلندی که بی شباهت به جیغ نبود گفتم :
_ چی؟.......به همین راحتی مسلمون میشی ؟.......بدون هیچ تحقیقی ؟.......
_ آره ، مهم مریمه .........من مریم و میخوام ........
با اینکه هنوزم تعجبم برطرف نشده بود گفتم :
_ پس حله .......فکر میکنم بتونی با این کار یه مقدار توجه خونواده شو جلب کنی ، ولی بازم بگم که باید صبرت زیاد باشه .........راه سختی درپیش داری .......
ظاهرا ژان پل عاشق تر از این حرفا بود چون با هر چیزی که به مریم برسوندش موافقت میکرد ، با نگاه شوخی رو به بهزاد به فارسی گفتم :
_ اگه من مسیحی بودم ، حاضر بودی به خاطر من مسیحی بشی ؟
در حالیکه دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داده بود با لبخند بالا رو نگاه کرد و گفت :
_ مقصود تویی ، کعبه و بتخانه بهانه ست.......
با تعجب گفتم :
_ یعنی واقعا مسیحی میشدی ؟.......شاید کعبه و بتخانه بهانه باشه بهزاد ولی یادت نره کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود.........
به قلبش اشاره کرد و با همون لبخند گفت :
_ راهی که اینجاست گم نمیشه .....
مصرانه جواب دادم :
_ چرا گم میشه ، تو روزمرگی زندگی گم میشه .........
_ وقتی یکی مثل تو رو داشته باشم که هر روز به خاطر داشتنش خدا رو شکر کنم گم نمیشه......
از ابراز علاقه ش به این شکل غرق لذت شدم اما زود لبخندم و جمع کردم و با اخم گفتم :
_ یادت باشه داری اینجوری از جواب طفره میری......
نفسشو داد بیرون و گفت :
_ نه مسیحی نمیشدم ، اما برای به دست آوردنت یه راه حل دیگه ای پیدا میکردم ......
با لبخند اضافه کرد :
_ اگه لازم میدیدم میدزدیدمت.......
ژان پل پرید وسط حرفمون و گفت :
_ شما دو تا چی میگین ؟ مگه قرار نشد امروز جز مشکل من حرف دیگه ای نزنیم ؟
با لبخند نگاهمو از بهزاد گرفتم و به ژان پل گفتم :
_ بهزاد راه حل بهتری نداره..........همون راه حل منو انجام میدیم.........
یه ساعت بعد من و بهزاد از ژان پل خداحافظی کردیم و رفتیم ، بالاخره نتیجه این شده بود که ژان بره پیش پدر مریم که حاج آقا بود و از اون بخواد کمکش کنه مسلمون بشه ، بدون اینکه حرفی در مورد مریم بزنه ، یعنی اول خودشو تو دل باباش جا کنه و بعد از دخترش خواستگاری کنه ..........بهزاد راضی شده بود که که آخر هفته بیاد خواستگاری چون هنوز فرصت مناسب اینکه با پدر و مادرش صحبت کنه هم پیش نیومده بود ، سر کوچه میخواستم از بهزاد خداحافظی کنم و پیاده شم که متوجه ماشین فرزاد شدم که از کوچه مون میومد بیرون ، چند لحظه به من که تو ماشین بهزاد نشسته بودم خیره شد و بعد با نگاه تندی به بهزاد گازشو گرفت و رفت.......کنجکاو شدم که تو خونه ی ما چیکار داشته پس سریع از بهزاد خداحافظی کردم و به سمت خونه حرکت کردم ........
به محض اینکه وارد خونه شدم مامان اومد جلوم و با عصبانیت گفت :
_ که با فرزاد رفته بودی بیرون ..........
با تته پته جواب دادم :
_ سلام ، فرزاد اینجا چیکار داشت ؟
بدون اینکه به سوالم جواب بده صداشو برد بالا و گفت :
_ از کی تا حالا با این مرده میری بیرون هان ؟......
باورم نمیشد ، فرزاد چطور تونسته بود همه چی رو به مامان بگه ؟......من چقدر ساده بودم که بهش اعتماد کرده بودم ، با خجالت سرمو انداختم پایین ،
_ مامان اون میخواد ازتون اجازه بگیره آخر هفته بیاد خواستگاری.....
با فریاد جواب داد :
_ بیخود کرده .......تو خجالت نکشیدی که با یه مرد زن مرده که دوازده سال از خودت بزرگتره دوست شدی ؟.........من کجای تربیت تو اشتباه کرده بودم ؟ از فردا اجازه نداری از خونه بری بیرون.......
ظاهرا فرزاد نامرد همه ی آمار بهزاد هم بهش داده و تا میتونسته بهزاد و پیش مامان خراب کرده بود ، اشکامو پاک کردم و گفتم :
_ مامان چرا اینقدر زود قضاوت میکنین ؟.......به خدا بهزاد خیلی آدم خوبیه ......
چشماشو ریز کرد و گفت :
_ همونی که اونروز اومده بود دم در ، آره ؟......چقدر پررو بوده که پا شده اومده اینجا .....
به هق هق افتاده بودم :
_ مامان تو رو خدا .......
_ از جلو چشمام گم شو برو تو اتاقت ......
خواستم از جلوش رد شم که موبایلمو هم ازم گرفت ، مامانم همیشه اخلاقای خاص خودشو داشت طوری که نمیشد رو حرفش حرف زد ولی سابقه نداشت این طوری باهام برخورد کنه .........هضم این رفتارش خیلی برام سخت بود ،
_ مامان میخوای به بهزاد زنگ بزنی ؟......
_ نخیر ، فرزاد شماره ی باباشو بهم داده ، به باباش زنگ میزنم ........
پامو کوبیدم رو زمین و التماسش کردم :
_ مامان تو رو خدا ........اونا خوانواده ی محترمی ان ، مگه بهزاد بچه ست که میخوای به باباش زنگ بزنی ؟........
با تمسخر نگاهم کرد ،
_ خوبه خودت هم فهمیدی که بچه نیست ، ولی تو بچه ای .......تازه 18 سالته ، ........من اجازه نمیدم تو این سن با هیچ کس ازدواج کنی چه برسه به یه مرد زن مرده که سنش دوبرابرته ........
_ کجا سنش دوبرابر منه.....اطلاعاتتون غلطه ، همش یازده سال ازم بزرگتره ........
_ برو تو اتاقت ، از جلو چشمام برو کیانا .....
با شونه هایی افتاده راه پله ها رو درپیش گرفتم که دوباره صدام زد ، اینبار لحنش آروم و نگران بود :
_ کیانا بلایی که سر خودت نیاوردی ؟......
یاد اون شبی افتادم که با هم بودیم ، شاید واقعی نبوده باشه ..........اما برای من واقعی تر از واقعیت بود ، با این حال جواب مادرم منفی بود ، بعد از شنیدن جواب منفی به وضوح آسودگی رو تو چهره ش دیدم ........به تنهایی اتاقم پناه بردم ، با اینکه از بهزاد مطمئن بودم که هر کاری برای راضی کردن مادرم میکنه باز هم دلشوره داشتم ، دوست داشتم فرزاد و با دستای خودم خفه کنم ، منو باش که بهش اعتماد کرده بودم .......