۱۳۹۹-۱۱-۲۷، ۰۷:۱۲ عصر
_بره زن بگیره اون وقت من دیگه اذیتش نمی کنم
چه ادم کرمکی ایه ... بی تربیت شدم ...خخخخ
_خب حالا چرا دوتا ماشین کرایه کردی؟
_حالا
_بگو دیگه
_یکی رو فرستادم پایین شهر یکی دیگه هم خونه شما ، عید که فقط برا ماها نیست
الهی که من فدای دل رئوفت بشم مرد
_مگه غذا رو بابا سفارش نداده بود؟
_می خواست سفارش بده اما من گفتم یه جای خوبی رو می شناسم ، برا همین خودم سفارش دادم
با لبخند نگاهش کردم
_خیلی خوبی
_چاکر شما هم هستیم
برگشتیم خونه ، ماشین هم با کمی تاخیر رسید و غذا رو ارودن تو خونه ، ملت در حال مرگ بودن از گرسنگی ، حالا خوب بود تلف نشدن .
بعد از نهار دوباره همه برگشتن سر کارشون ، یه سری دیگه از فامیلها هم اومدن برای کمک که میلاد پسر دائیم هم جزوشون بود . میلاد با زنش"ریحانه" و پسر 7 سالش "پارسا "اومده بود ، هم خودش زلزله بود هم پسرش .. خودش که نیومده رفته بود تو حیاط مردا رو اذیت می کرد ...
دیگه از موندن تو خونه خسته شده بودم ، دست امینه، فاطمه ، چند تا از دخترای دیگه رو گرفتم و اومدیم رو تراس نشستیم و مشغول صحبت شدیم که ناگهان صدای یه جیغ بلند به گوشمون رسید .
صدا از حیاط می اومد
هممون پریدیم تو حیاط که دیدم پارسا در حال دویدن جیغ می زنه و می گه مار ، تو دستش هم یه چیز سیاهه .
همه پشتش دویدیم ، مردا و زنا ،حالا ندو کی بود مگه بهش می رسیدیم !!! اون هم هی جیغ می زدو می گفت مار و هی می دوید .. نفسم بند اومده بود بس که این کره خر سریع می دوید .. چند بار دور حیاط چرخیدیم که در یک حرکت انفجاری شهرام پرید رو پارسا و گرفتش و دستشو تکون داد ما هم با ترس دورشو گرفتیم ، من با ترس به مار تو دستش نگاه می کردم و پیش خودم میگفتم " این بچه چقدر احمقه که با مار تو دستش می دوئه ، نکنه هول شده باشه "
شهرام با ترس دستشو تکون داد
_ول کن مارو
اما پراسا ولش نمی کرد
_د ، ول کن دیگه بچه ، الان نیشت می زنه
امین دست شهرامو کنار زد و خودش دست پارسا رو تکون داد
_ول کن دیگه کره خر
میلاد که دید پارسا ول کن نیست خودش دستشو گرفت و تکون داد
_ول کن پارسا با توام
پارسا مار تو دستش رو ول کرد ، همه به مار نگاه کردیم که در اصل یه تیکه پلاستیک سیاه لاستیک ماشین بود .
با دیدن مار مورد نظر همه تولوپ رو زمین نشستن
شهرام _پس مار کجاست که هی جیغ می زدی؟
پارسا که ترسیده بود ، دهن باز کردو گفت
_پشت حیاط داشتم بازی می کردم که دیدم مار اونجاست
ریحانه پارسا رو بغل کرد و همه بلند شدیم و رفتیم همون جایی که پارسا می گفت اما در کمال ناباوری دیدیم که پاراسا یکی از همون پلاستیک های که باهاش بازی می کرد رو با مار اشتباه گرفته
یهو امین شتلق زد پشت گردن میلاد
_اینم بچست که تو داری؟ سکته کردیم بابا
همه زدیم زیر خنده ، میلاد با خنده پشت گردنشو ماساژ داد
_بابا به من چه ، خب بچم ترسید دیگه ، مگه ترس این چیزا حالیش می شه ؟
شهرام _بذار منم یکی بزنمت میلاد جون ، اخه این چه بچه ایه ؟ 5 دور ما رو دور خونه چرخوند .... خندید ... حالا هر چی می دوئیم مگه بهش می رسیم
میلاد پارسا رو بغل کرد و بوسید
_بابا قربونش بره .... همین فردا می برم کلاس دو اسمتو می نویسم
پارسا با ذوق گفت
_اخ جون
میلاد وقتی که دید همه چپ چپ نگاهش می کنن ترسیدو گفت
_ورزش چیه بابا ، یعنی چی اصن ؟ من وقتی می خوام بزنمش که نباید کل کره زمینو بچرخم ، باید با یه حرکت بتونم بگیرمش ... والا
دست پارسا رو گرفت و زود جیم شد
ما هم برگشتیم تو خونه که بابا رو دیدم رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان شربت خوشگل درست کردم و رفتم کنارش
_خسته نباشی حاج بابای من
_ممنون ، کارا تموم نشد ؟
شربتو دادم دست بابا
_نه هنوز کلی کار مونده
_انشاا.. که زودتر تموم میشه
شربتو یه نفس خورد
_راستی بابا جون اون همایشی که گفتم به کجا رسید؟
_هفته دیگه اولین همایشه ، همون استانی که گفته بودی ، چهار محال و بختیاری
_ اخ جون من تا حالا اونجا رو ندیدم ، مرسی بابا
بابا لبخند زدو لیوانو داد دست من ، خودش هم رفت حیاط
............
غروب شده بود ، کارها هم تموم شده بود ، قرار بود خانما تو خونه باشن ، اقا یون هم تو حیاط و برای همشون هم صندلی چیده شده بود ... برای کسانی هم که دیگه جا نمی شدن کوچه رو اذین بسته بودن و صندلی گذاشته بودن تا مختلط بشینن ... خودم که به شخصه از کوچه خوشم می اومد چون برو بیایی داشت .... بعد از شام و مداحی که خیلی قشنگ و شاد اجرا شده بود با امینه رفتم تو کوچه تا به بچه ها کمک کنم ، خیلی شلوغ شده بود ... مردم می اومدن و می رفتن ....ظرف میوه رو برداشتم و شروع کردم به پذیرایی ، دیگه یواش یواش باید اماده می شدیم برای احیای شب عید .... هر کسی تو خودش بود و دعا می خوند ... منم یه گوشه نشستم و قران رو برداشتم ، شروع کردم به خوندن سوره الرحمن .. همیشه به این سوره ارادت خاصی داشتم ... مشغول خوندن قران بودم که شهرام کنارم نشست ....
_همیشه دلم می خواست یه زندگی پر از هیجان داشته باشم ، از همون بچگی هم اگه چیزی مطابق میلم نبود کاری می کردم که کفر همه در بیاد
قران رو اروم بستم و بوسیدم و در سکوت بدون اینکه نگاهش کنم به شهرام که اروم صحبت می کرد گوش دادم
_ موقعی که می خواستم رشته دانشگاهیمو انتخاب کنم بابا اینا می گفتن یا مهندسی یا هیچی ، منم پامو تو یه کفش کردم که الا و بلا من می خوام مدیریت بخونم ، اخه رشتم ریاضی بود که اونم به زور بابا اینا انتخاب کردم ، بابا می گفت دلم می خواد یه دونه بچمو اقا مهندس صدا کنم
اروم با انگشتاش بازی می کرد
_یادمه وقتی جواب کنکور اومد و رتبمو دیدن ، تو گوش فامیل کردن که مهندسم فلانه ، مهندسم فلینه ، منم یواشکی انتخاب رشته کردمو مدیریتو انتخاب کردم ، چه غوغا یی شد وقتی جواب اومد .... بگذریم ، به نظر خودم ادم زیاده طلبی نیستم ، اما دلم می خواد حقمو بگیرم
به من نگاه کرد ، من هم بهش نگاه کردم
_ به نظرت گرفتن حق کار بدیه ؟
شونه هامو انداختم بالا
_پس چرا بعضیا نمی ذارن حقمو بگیرم ؟
بحث فلسفیش گرفته این موقع ، من چه می دونم چرا نمی ذارن
_این دفعه می خوام هم حقمو بگیرم و هم تنبیه کنم
_کیو؟
بلند شدو رفت .. چند دقیقه بعد با دو تا لیوان شربت برگشت
_بیا بخور جون بگیری
............
مهربان با ذوق پرید تو اتاق
_وای محبی ، دارم از خوشحالی می میرم
_چی شده ؟
_وایــــــی
بنال دیگه
_میگی یا نه ؟
_قراره این هفته با شهرام جان و رستم پور بریم همایش استانی
ها؟
_که چی بشه ؟ کجا میخواین برین
_چهار محال و بختیاری ... با یه نگاه مثلا دلسوز نگاهم کرد .... دلم برات می سوزه ، گناه داری ، خیلی دلت می خواست بیای نه ؟ ... حیف که فقط افراد با تجربه رو می برن
دلسوزیش هم مثل خودش خرکیه
_فقط شما می رین ؟
حق به جانب نگاهم کرد
_وا ، پس قرار بود دیگه کی بیاد؟ فقط افراد با تجربه باید برن دیگه
_اها
پدرتودر میارم شهرام جان ... تا اخر وقت کاری از جام بلند نشدم ، اخه مهربان میخ من شده بود اما .... اما با خودم عهد بستم که بعد از پایان کار یه شهرامی بسازم که اون سرش نا پیدا باشه
قبل از این که کار تموم بشه به شهرام پیام دادم که کنار ماشینم منتظرم باشه .. خودمم بعد تموم شدن ساعت کاری زود از اتاقمون اومدم بیرون که چشمم به شهرام نکبت افتاد .. بدون توجه بهش رفتم پایین و تو ماشینم منتظرش موندم ...بالاخره اقا بعد از 10 دقیقه تاخیر هلک و هلک اومد کنا رماشین و با دیدن من سوار شد
_سلام راحیل ، چی شده
داشتم از حرص خفه می شدم
_قراره برین همایش؟
_اره
_کیا می رن ؟
_من ، رستم پور همراه با این دختره اکبری
_می دونی طرح همایش از کی بود؟
_نه نمی دونم اما هر کسی بود خدا پدر و مادرشو بیامرزه که خستگی رو از تنم در کرد
محکم زدم به شونش
_طرح از من بود ، اونوقت من باید بمونمو ایکبری روببری؟ اصن حتی اگه طرح از من هم نبود چطور جرات کردی منو همراه خود نبری؟
شونشو ماساژ داد
_افرین ، چه کارایی می کنی، واقعا طرح تو بود؟
_پ ن پ طرح عم..
اومد وسط حرفم و یه تعصب خرکی به خودش گرفت
_من رو عمم غیرت دارم راحیل
این دفعه اومدم بزنم رو سرش که جا خالی داد
_نکن دیگه بچه ، به هر حال نمی تونم ببرمت ، گروه تکمیله
_اصاف نیست ، به جون خودم میکشمت شهرام .. اصن همین الان زنگ می زنم به بابا .. میگم پوستتو بکنه
_چه بچه ننه
_خودتی ، منم می خوام بیام ... با عجز نگاهش کردم ... شهرام خواهش
_دلم نازکه دیگه ... ببینم چی میشه ، شاید تونستم ببرمت
چه کلاسی هم می ذاره با پول بابای من .. حیف که بابا گفت تو این چیزا نباید قاطیش کنم وگرنه من می دونستم و شهرام
بالاخره با زور و خواهش و گریه و لگد شهرامو راضی کردم که من هم همراهشون برم ، اما به مهربان با تجربـــــه چیزی نگفتم ... می ترسم یه موقع اعتراض کنه و به جرم بی تجربه بودنم منو نبرن .. والا
و اما مشکل اساسی این بود که چجوری امینه رو همراه خودم ببرم .. باید کلی فکر می کردم و یه نقشه حسابی می کشیدم
....
رو تخت دراز کشیدمو به سقف نگاه کردم ... خب الان بهترین موقست که برای امینه زنگ بزنم .. گوشی رو برداشتمو برای امینه زنگیدم و بعد از 4 بوق جواب داد
_بفرمائید
_سلام امینه
_راحیل توئی؟ سلام
_خوبی؟ یادی از من نمی کنی
_قربونت ، تو خوبی؟ زنگ زدی، کاری داشتی؟
_ببین یه چیزی می گم که مطمئنم رو هوا می زنی
_خب
_قراره اخر هفته بریم طرفای جنوب البته فکر کنم ، تو هم میای یا هنوز کلاس داری؟
_نه دیگه تعطیل شدم .. برا چی می خواین برین ؟
_همایشه ، زنگ زدم که اگه بیکاری همراه من بیای
_خب من بیام اونجا چی کار کنم ؟کی چی بشه؟
_اخه تنهام ، نمی تونم نزدیک شهرام باشم ، خودت که می دونی؟ میای؟
جون من قبول کن
_دلم که خیلی می خواد ، حالا چند روزست؟
_دو روز همایشه اما در کل سه روز می مونیم
خدایا 100 تا صلوات نذر می کنم امینه قبول کنه ، باشه ؟ بی زحمت رومو زمین ننداز
_باشه میام
وای خدا جونم مرسی
_پس روز قبلش هماهنگ می کنم ، به زن عمو اینا بگو
_باشه ، راحیل فعلا کار دارم .. بابای
_شب بخیر ، خاحافظ
خب امینه که راضی شد پس مرحله اول نقشه هم اجرا شد فقط می مونه شهرام ....
حالا زنگ می زنیم برای شهرام خان .... گوشیمو دوباره گرفتم تو دستم و زنگ زدم برای شهرام که بوق نخورده جواب داد .... بوق نخورده؟
_سلام راحیل ، دلت برام تنگ شده؟
اون که بله
_سلام شهرام خوبی؟ شبت بخیر
_شب تو هم بخیر
_میگم شهرام جان
_جانم ؟ جان گفتی؟
بی صدا خندیدم ، خیلی زبله پسره چشم سفید
_باشه دیگه نمیگم جان
_نه بگو ، کم از این الفاظ استفاده می کنی ، اینه که عقده ای شدم
الهی که راحیل فدای چشمای راحیل کشت بشه
_میگم
_بگو
_اوم .. می ذاری امینه هم همراه ما بیاد چهار محال؟
_د بیا ، خودتم که قاچاقی می خوای بیای اونوقت یکی دیگه رو هم به دمبت بستی؟
_شهرام اذیت نکن ، من اونجا تنهام ، به تو که نمی تونم نزدیک بشم چون خودت خواستی ... با بغض و ناز ادامه دادم ... چیکار کنم پس ، تنهایی دق می کنم
هیچی نگفت و چند لحظه سکوت کرد
_الو شهرام جان هستی؟ الو
_هستم ، تو بگو چیکارکنم؟
_اجازه بده اونم بیاد
_به کارمندا چی میگی؟
_به اونا چه ؟
_وقتی کاری می کنی باید کامل فکر کنی ، مگه شهر هرته که همینجوری دست امینه رو بگیری و همراه خودت بیاری؟
_پس چیکار کنم ؟
_بذار فکر کنم
_یعنی می تونه بیاد؟
_چه می شه کرد ، خب چند لحظه صبرکن یه چیزایی داره به ذهنم میرسه
سکوت کردم ... خدا جون 100 تا صلوات دیگه هم نذر می کنم برا اینکه یه فکر خوب به ذهن شهرام یرسه ، قربون شما برم
_فهمیدم ... ببین تو همون هتلی که خودمون میریم براش اتاق می گیریم و می گی یک دفعه ای امینه رو دیدی؟ اینجوری مشکلی پیش نمیاد
_ای من قربونت برم
ای که من دهن لقم ، این چی بود گفتم؟
شهرام اروم گفت
_تو چرا قربونم بری ، من فدات بشم
هنگ کردم ... شهرام بود؟
_ اینم از امینه ، دیگه چی؟
_مرسی شهرام ، جبران می کنم
اونو که حتما جبران می کنم ، یه جبران خوشگل ، منتظر باش
_خواهش میکنم
_شهرام من برم بخوابم ، شبت خوشگل
خندید
_شب تو هم شکلاتی خانم ، خداحافظ
_خداحافظلباسامو تو یه چمدون کوچولو چیدم ، قرار بود شهرام بیاد دنبالم و بعد بریم دنبال امینه و تا فرودگاه با هم بریم ... به فرودگاه هم که رسیدیم هر کدوم جدا گانه بریم داخل ، تا کسی شک نکنه ، نه به روابط من و شهرام و نه اینکه امینه رو ببینن و بعدا بامبول در بیارن ... زرنگیم دیگه
با چمدون دم در حیاط منتظر شهرام بودم که 5 دقیقه منو اینجا کاشته بود .. بالاخره بعد از ده دقیقه اقا تشریف اورد.
شهرام با آژانس اومده بود دنبالم .. راننده وقتی چمدونم رو دید از ماشین پیاده شد و گذاشتش صندوق عقب شهرام هم پیاده شد و در حینی که در ماشینو باز می کرد بهم سلام کرد .. کلا این چند با هم دست نداده بودیم ، بس که این پسر بی ادبه
دنبال امینه هم رفتیم و تا رسیدن فرودگاه شهرام توصیه های امنیتی رو بهمون گوشزد کرد ، هی به امینه می گفت که مراقب باشه تا مسافرا نبیننش ، اگه هم دیدنش بعدا بگه من ندیدمتون ، به منم گفت که طرف امینه نرم ، مثلا اگه نمیگفت خودم نمی دونستم ... وقتی هم که رسیدیم به فرودگاه مثل تروریستا هی به چپو راستمون .... ببخشید یعنی به چپو راست نگاه می کردیم که خدایی نکرده کسی بهمون شک نکنه .
وقتی رسیدم شهرام رو دیدم که بین همکارا ایستاده بود ...اولین نفری که چشمش به من افتاد مهربان بود که با ناباوری نگاهم می کرد ، هر گامی که نزدیکتر می شدم احساس می کردم یه چیزی از زیر روسری بهش سیخونک می زنه ، انقدر متعجب بودم که وقتی نزدیک شدم می خواستم برم روی سرشو دست بزنم ببینم چند تا شاخ روی سرش در اومده ...
_محبی تو اینجا چی کار میکنی؟
می خواست بگه تو اینجا چه غلطی می کنی
_اوا .. سلام مهربان جون ...قری دادم به گردنم و سرمو بهش نزدیک کردم و با قیافه ای حق به جانب گفتم .... مگه نمی دونستی منم تو گروه کارفرما هستم ؟ همون قضیه افراد با تجربه .. یادت نیست؟
_ کی گفته تو بیای تو گروه ما ؟
_وای ، نکنه می خوای از گروه جدا بشی؟
انقدر داغ کرده بود که از دماغش دود بیرون اومده بود
_اسم تو جزو اسامی اتخاب شده نبود
با اطمینان گفتم
_بود عزیزم ، خوب نگاه نکردی وگرنه متوجه می شدی
اون لحظه اگه چماق دستش بود می کوبید تو ملاجم
با حرص روشو چرخوند و از من دور شد منم یه نگاه به گروه انداختم که حدود 40 نفری بودن .. نگاهم به شهرام افتاد که خیلی متین با روسای یکی از بخش ها حرف می زد .. الهی من فدای متانت و نجابتت بشم مرد ..
همینجوری در حال یللی تللی بودم که ناگهان پوریا و مونیکا جلوم ظاهر شدن
مونیکا چسبیده بود به پوریا و ازش اویزون بود در همین حین یه دستشو اورد جلو و با ناز گفت
_سلام راحیل جـــــون .. تو کجا اینجا کجا ؟ مگه اسم تو هم تو لیست گذاشتن ؟
دیدم اگه جوابشو ندم ظلمه برای همین منم مثل خودش با ناز دستمو بردم جلو گفتم
_سلام مونیکا جان ، خوبی عزیزم؟... مگه نمی دونستی طرح این همایش ها و این پروژه از من بود ؟
دهنش شده بود مثل سکته ای ها ، پوریا که جو رو دید با موذی گری گفت
_سلام راحیل خانم ، همسرتون کجاست؟
من موندم چطور هنوز قضیه لو نرفته بود تو شرکت .....سرمو چرخوندم تا ببینم شهرام کجاست که دیدم با اخم و کنجکاوی نگاهم می کنه ، چند لحظه نگاهش کردم و بعد سرمو انداختم پایین و خیلی خشک گفتم
_سلام اقای احمدی ، اگه دقت کنید می بینین کجاست
با گفتن حرفم ازشو دور شدم و روی صندلی نشستم ، تا 5 دقیقه دیگه باید می رفتیم ... تو این پنج دقیقه با اونایی که می شناختم سرکی سلام کردم ، یعنی سرمو تکون می دادم ... رستم پور و بزرگمهر رو هم دیدم ،
چه ادم کرمکی ایه ... بی تربیت شدم ...خخخخ
_خب حالا چرا دوتا ماشین کرایه کردی؟
_حالا
_بگو دیگه
_یکی رو فرستادم پایین شهر یکی دیگه هم خونه شما ، عید که فقط برا ماها نیست
الهی که من فدای دل رئوفت بشم مرد
_مگه غذا رو بابا سفارش نداده بود؟
_می خواست سفارش بده اما من گفتم یه جای خوبی رو می شناسم ، برا همین خودم سفارش دادم
با لبخند نگاهش کردم
_خیلی خوبی
_چاکر شما هم هستیم
برگشتیم خونه ، ماشین هم با کمی تاخیر رسید و غذا رو ارودن تو خونه ، ملت در حال مرگ بودن از گرسنگی ، حالا خوب بود تلف نشدن .
بعد از نهار دوباره همه برگشتن سر کارشون ، یه سری دیگه از فامیلها هم اومدن برای کمک که میلاد پسر دائیم هم جزوشون بود . میلاد با زنش"ریحانه" و پسر 7 سالش "پارسا "اومده بود ، هم خودش زلزله بود هم پسرش .. خودش که نیومده رفته بود تو حیاط مردا رو اذیت می کرد ...
دیگه از موندن تو خونه خسته شده بودم ، دست امینه، فاطمه ، چند تا از دخترای دیگه رو گرفتم و اومدیم رو تراس نشستیم و مشغول صحبت شدیم که ناگهان صدای یه جیغ بلند به گوشمون رسید .
صدا از حیاط می اومد
هممون پریدیم تو حیاط که دیدم پارسا در حال دویدن جیغ می زنه و می گه مار ، تو دستش هم یه چیز سیاهه .
همه پشتش دویدیم ، مردا و زنا ،حالا ندو کی بود مگه بهش می رسیدیم !!! اون هم هی جیغ می زدو می گفت مار و هی می دوید .. نفسم بند اومده بود بس که این کره خر سریع می دوید .. چند بار دور حیاط چرخیدیم که در یک حرکت انفجاری شهرام پرید رو پارسا و گرفتش و دستشو تکون داد ما هم با ترس دورشو گرفتیم ، من با ترس به مار تو دستش نگاه می کردم و پیش خودم میگفتم " این بچه چقدر احمقه که با مار تو دستش می دوئه ، نکنه هول شده باشه "
شهرام با ترس دستشو تکون داد
_ول کن مارو
اما پراسا ولش نمی کرد
_د ، ول کن دیگه بچه ، الان نیشت می زنه
امین دست شهرامو کنار زد و خودش دست پارسا رو تکون داد
_ول کن دیگه کره خر
میلاد که دید پارسا ول کن نیست خودش دستشو گرفت و تکون داد
_ول کن پارسا با توام
پارسا مار تو دستش رو ول کرد ، همه به مار نگاه کردیم که در اصل یه تیکه پلاستیک سیاه لاستیک ماشین بود .
با دیدن مار مورد نظر همه تولوپ رو زمین نشستن
شهرام _پس مار کجاست که هی جیغ می زدی؟
پارسا که ترسیده بود ، دهن باز کردو گفت
_پشت حیاط داشتم بازی می کردم که دیدم مار اونجاست
ریحانه پارسا رو بغل کرد و همه بلند شدیم و رفتیم همون جایی که پارسا می گفت اما در کمال ناباوری دیدیم که پاراسا یکی از همون پلاستیک های که باهاش بازی می کرد رو با مار اشتباه گرفته
یهو امین شتلق زد پشت گردن میلاد
_اینم بچست که تو داری؟ سکته کردیم بابا
همه زدیم زیر خنده ، میلاد با خنده پشت گردنشو ماساژ داد
_بابا به من چه ، خب بچم ترسید دیگه ، مگه ترس این چیزا حالیش می شه ؟
شهرام _بذار منم یکی بزنمت میلاد جون ، اخه این چه بچه ایه ؟ 5 دور ما رو دور خونه چرخوند .... خندید ... حالا هر چی می دوئیم مگه بهش می رسیم
میلاد پارسا رو بغل کرد و بوسید
_بابا قربونش بره .... همین فردا می برم کلاس دو اسمتو می نویسم
پارسا با ذوق گفت
_اخ جون
میلاد وقتی که دید همه چپ چپ نگاهش می کنن ترسیدو گفت
_ورزش چیه بابا ، یعنی چی اصن ؟ من وقتی می خوام بزنمش که نباید کل کره زمینو بچرخم ، باید با یه حرکت بتونم بگیرمش ... والا
دست پارسا رو گرفت و زود جیم شد
ما هم برگشتیم تو خونه که بابا رو دیدم رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان شربت خوشگل درست کردم و رفتم کنارش
_خسته نباشی حاج بابای من
_ممنون ، کارا تموم نشد ؟
شربتو دادم دست بابا
_نه هنوز کلی کار مونده
_انشاا.. که زودتر تموم میشه
شربتو یه نفس خورد
_راستی بابا جون اون همایشی که گفتم به کجا رسید؟
_هفته دیگه اولین همایشه ، همون استانی که گفته بودی ، چهار محال و بختیاری
_ اخ جون من تا حالا اونجا رو ندیدم ، مرسی بابا
بابا لبخند زدو لیوانو داد دست من ، خودش هم رفت حیاط
............
غروب شده بود ، کارها هم تموم شده بود ، قرار بود خانما تو خونه باشن ، اقا یون هم تو حیاط و برای همشون هم صندلی چیده شده بود ... برای کسانی هم که دیگه جا نمی شدن کوچه رو اذین بسته بودن و صندلی گذاشته بودن تا مختلط بشینن ... خودم که به شخصه از کوچه خوشم می اومد چون برو بیایی داشت .... بعد از شام و مداحی که خیلی قشنگ و شاد اجرا شده بود با امینه رفتم تو کوچه تا به بچه ها کمک کنم ، خیلی شلوغ شده بود ... مردم می اومدن و می رفتن ....ظرف میوه رو برداشتم و شروع کردم به پذیرایی ، دیگه یواش یواش باید اماده می شدیم برای احیای شب عید .... هر کسی تو خودش بود و دعا می خوند ... منم یه گوشه نشستم و قران رو برداشتم ، شروع کردم به خوندن سوره الرحمن .. همیشه به این سوره ارادت خاصی داشتم ... مشغول خوندن قران بودم که شهرام کنارم نشست ....
_همیشه دلم می خواست یه زندگی پر از هیجان داشته باشم ، از همون بچگی هم اگه چیزی مطابق میلم نبود کاری می کردم که کفر همه در بیاد
قران رو اروم بستم و بوسیدم و در سکوت بدون اینکه نگاهش کنم به شهرام که اروم صحبت می کرد گوش دادم
_ موقعی که می خواستم رشته دانشگاهیمو انتخاب کنم بابا اینا می گفتن یا مهندسی یا هیچی ، منم پامو تو یه کفش کردم که الا و بلا من می خوام مدیریت بخونم ، اخه رشتم ریاضی بود که اونم به زور بابا اینا انتخاب کردم ، بابا می گفت دلم می خواد یه دونه بچمو اقا مهندس صدا کنم
اروم با انگشتاش بازی می کرد
_یادمه وقتی جواب کنکور اومد و رتبمو دیدن ، تو گوش فامیل کردن که مهندسم فلانه ، مهندسم فلینه ، منم یواشکی انتخاب رشته کردمو مدیریتو انتخاب کردم ، چه غوغا یی شد وقتی جواب اومد .... بگذریم ، به نظر خودم ادم زیاده طلبی نیستم ، اما دلم می خواد حقمو بگیرم
به من نگاه کرد ، من هم بهش نگاه کردم
_ به نظرت گرفتن حق کار بدیه ؟
شونه هامو انداختم بالا
_پس چرا بعضیا نمی ذارن حقمو بگیرم ؟
بحث فلسفیش گرفته این موقع ، من چه می دونم چرا نمی ذارن
_این دفعه می خوام هم حقمو بگیرم و هم تنبیه کنم
_کیو؟
بلند شدو رفت .. چند دقیقه بعد با دو تا لیوان شربت برگشت
_بیا بخور جون بگیری
............
مهربان با ذوق پرید تو اتاق
_وای محبی ، دارم از خوشحالی می میرم
_چی شده ؟
_وایــــــی
بنال دیگه
_میگی یا نه ؟
_قراره این هفته با شهرام جان و رستم پور بریم همایش استانی
ها؟
_که چی بشه ؟ کجا میخواین برین
_چهار محال و بختیاری ... با یه نگاه مثلا دلسوز نگاهم کرد .... دلم برات می سوزه ، گناه داری ، خیلی دلت می خواست بیای نه ؟ ... حیف که فقط افراد با تجربه رو می برن
دلسوزیش هم مثل خودش خرکیه
_فقط شما می رین ؟
حق به جانب نگاهم کرد
_وا ، پس قرار بود دیگه کی بیاد؟ فقط افراد با تجربه باید برن دیگه
_اها
پدرتودر میارم شهرام جان ... تا اخر وقت کاری از جام بلند نشدم ، اخه مهربان میخ من شده بود اما .... اما با خودم عهد بستم که بعد از پایان کار یه شهرامی بسازم که اون سرش نا پیدا باشه
قبل از این که کار تموم بشه به شهرام پیام دادم که کنار ماشینم منتظرم باشه .. خودمم بعد تموم شدن ساعت کاری زود از اتاقمون اومدم بیرون که چشمم به شهرام نکبت افتاد .. بدون توجه بهش رفتم پایین و تو ماشینم منتظرش موندم ...بالاخره اقا بعد از 10 دقیقه تاخیر هلک و هلک اومد کنا رماشین و با دیدن من سوار شد
_سلام راحیل ، چی شده
داشتم از حرص خفه می شدم
_قراره برین همایش؟
_اره
_کیا می رن ؟
_من ، رستم پور همراه با این دختره اکبری
_می دونی طرح همایش از کی بود؟
_نه نمی دونم اما هر کسی بود خدا پدر و مادرشو بیامرزه که خستگی رو از تنم در کرد
محکم زدم به شونش
_طرح از من بود ، اونوقت من باید بمونمو ایکبری روببری؟ اصن حتی اگه طرح از من هم نبود چطور جرات کردی منو همراه خود نبری؟
شونشو ماساژ داد
_افرین ، چه کارایی می کنی، واقعا طرح تو بود؟
_پ ن پ طرح عم..
اومد وسط حرفم و یه تعصب خرکی به خودش گرفت
_من رو عمم غیرت دارم راحیل
این دفعه اومدم بزنم رو سرش که جا خالی داد
_نکن دیگه بچه ، به هر حال نمی تونم ببرمت ، گروه تکمیله
_اصاف نیست ، به جون خودم میکشمت شهرام .. اصن همین الان زنگ می زنم به بابا .. میگم پوستتو بکنه
_چه بچه ننه
_خودتی ، منم می خوام بیام ... با عجز نگاهش کردم ... شهرام خواهش
_دلم نازکه دیگه ... ببینم چی میشه ، شاید تونستم ببرمت
چه کلاسی هم می ذاره با پول بابای من .. حیف که بابا گفت تو این چیزا نباید قاطیش کنم وگرنه من می دونستم و شهرام
بالاخره با زور و خواهش و گریه و لگد شهرامو راضی کردم که من هم همراهشون برم ، اما به مهربان با تجربـــــه چیزی نگفتم ... می ترسم یه موقع اعتراض کنه و به جرم بی تجربه بودنم منو نبرن .. والا
و اما مشکل اساسی این بود که چجوری امینه رو همراه خودم ببرم .. باید کلی فکر می کردم و یه نقشه حسابی می کشیدم
....
رو تخت دراز کشیدمو به سقف نگاه کردم ... خب الان بهترین موقست که برای امینه زنگ بزنم .. گوشی رو برداشتمو برای امینه زنگیدم و بعد از 4 بوق جواب داد
_بفرمائید
_سلام امینه
_راحیل توئی؟ سلام
_خوبی؟ یادی از من نمی کنی
_قربونت ، تو خوبی؟ زنگ زدی، کاری داشتی؟
_ببین یه چیزی می گم که مطمئنم رو هوا می زنی
_خب
_قراره اخر هفته بریم طرفای جنوب البته فکر کنم ، تو هم میای یا هنوز کلاس داری؟
_نه دیگه تعطیل شدم .. برا چی می خواین برین ؟
_همایشه ، زنگ زدم که اگه بیکاری همراه من بیای
_خب من بیام اونجا چی کار کنم ؟کی چی بشه؟
_اخه تنهام ، نمی تونم نزدیک شهرام باشم ، خودت که می دونی؟ میای؟
جون من قبول کن
_دلم که خیلی می خواد ، حالا چند روزست؟
_دو روز همایشه اما در کل سه روز می مونیم
خدایا 100 تا صلوات نذر می کنم امینه قبول کنه ، باشه ؟ بی زحمت رومو زمین ننداز
_باشه میام
وای خدا جونم مرسی
_پس روز قبلش هماهنگ می کنم ، به زن عمو اینا بگو
_باشه ، راحیل فعلا کار دارم .. بابای
_شب بخیر ، خاحافظ
خب امینه که راضی شد پس مرحله اول نقشه هم اجرا شد فقط می مونه شهرام ....
حالا زنگ می زنیم برای شهرام خان .... گوشیمو دوباره گرفتم تو دستم و زنگ زدم برای شهرام که بوق نخورده جواب داد .... بوق نخورده؟
_سلام راحیل ، دلت برام تنگ شده؟
اون که بله
_سلام شهرام خوبی؟ شبت بخیر
_شب تو هم بخیر
_میگم شهرام جان
_جانم ؟ جان گفتی؟
بی صدا خندیدم ، خیلی زبله پسره چشم سفید
_باشه دیگه نمیگم جان
_نه بگو ، کم از این الفاظ استفاده می کنی ، اینه که عقده ای شدم
الهی که راحیل فدای چشمای راحیل کشت بشه
_میگم
_بگو
_اوم .. می ذاری امینه هم همراه ما بیاد چهار محال؟
_د بیا ، خودتم که قاچاقی می خوای بیای اونوقت یکی دیگه رو هم به دمبت بستی؟
_شهرام اذیت نکن ، من اونجا تنهام ، به تو که نمی تونم نزدیک بشم چون خودت خواستی ... با بغض و ناز ادامه دادم ... چیکار کنم پس ، تنهایی دق می کنم
هیچی نگفت و چند لحظه سکوت کرد
_الو شهرام جان هستی؟ الو
_هستم ، تو بگو چیکارکنم؟
_اجازه بده اونم بیاد
_به کارمندا چی میگی؟
_به اونا چه ؟
_وقتی کاری می کنی باید کامل فکر کنی ، مگه شهر هرته که همینجوری دست امینه رو بگیری و همراه خودت بیاری؟
_پس چیکار کنم ؟
_بذار فکر کنم
_یعنی می تونه بیاد؟
_چه می شه کرد ، خب چند لحظه صبرکن یه چیزایی داره به ذهنم میرسه
سکوت کردم ... خدا جون 100 تا صلوات دیگه هم نذر می کنم برا اینکه یه فکر خوب به ذهن شهرام یرسه ، قربون شما برم
_فهمیدم ... ببین تو همون هتلی که خودمون میریم براش اتاق می گیریم و می گی یک دفعه ای امینه رو دیدی؟ اینجوری مشکلی پیش نمیاد
_ای من قربونت برم
ای که من دهن لقم ، این چی بود گفتم؟
شهرام اروم گفت
_تو چرا قربونم بری ، من فدات بشم
هنگ کردم ... شهرام بود؟
_ اینم از امینه ، دیگه چی؟
_مرسی شهرام ، جبران می کنم
اونو که حتما جبران می کنم ، یه جبران خوشگل ، منتظر باش
_خواهش میکنم
_شهرام من برم بخوابم ، شبت خوشگل
خندید
_شب تو هم شکلاتی خانم ، خداحافظ
_خداحافظلباسامو تو یه چمدون کوچولو چیدم ، قرار بود شهرام بیاد دنبالم و بعد بریم دنبال امینه و تا فرودگاه با هم بریم ... به فرودگاه هم که رسیدیم هر کدوم جدا گانه بریم داخل ، تا کسی شک نکنه ، نه به روابط من و شهرام و نه اینکه امینه رو ببینن و بعدا بامبول در بیارن ... زرنگیم دیگه
با چمدون دم در حیاط منتظر شهرام بودم که 5 دقیقه منو اینجا کاشته بود .. بالاخره بعد از ده دقیقه اقا تشریف اورد.
شهرام با آژانس اومده بود دنبالم .. راننده وقتی چمدونم رو دید از ماشین پیاده شد و گذاشتش صندوق عقب شهرام هم پیاده شد و در حینی که در ماشینو باز می کرد بهم سلام کرد .. کلا این چند با هم دست نداده بودیم ، بس که این پسر بی ادبه
دنبال امینه هم رفتیم و تا رسیدن فرودگاه شهرام توصیه های امنیتی رو بهمون گوشزد کرد ، هی به امینه می گفت که مراقب باشه تا مسافرا نبیننش ، اگه هم دیدنش بعدا بگه من ندیدمتون ، به منم گفت که طرف امینه نرم ، مثلا اگه نمیگفت خودم نمی دونستم ... وقتی هم که رسیدیم به فرودگاه مثل تروریستا هی به چپو راستمون .... ببخشید یعنی به چپو راست نگاه می کردیم که خدایی نکرده کسی بهمون شک نکنه .
وقتی رسیدم شهرام رو دیدم که بین همکارا ایستاده بود ...اولین نفری که چشمش به من افتاد مهربان بود که با ناباوری نگاهم می کرد ، هر گامی که نزدیکتر می شدم احساس می کردم یه چیزی از زیر روسری بهش سیخونک می زنه ، انقدر متعجب بودم که وقتی نزدیک شدم می خواستم برم روی سرشو دست بزنم ببینم چند تا شاخ روی سرش در اومده ...
_محبی تو اینجا چی کار میکنی؟
می خواست بگه تو اینجا چه غلطی می کنی
_اوا .. سلام مهربان جون ...قری دادم به گردنم و سرمو بهش نزدیک کردم و با قیافه ای حق به جانب گفتم .... مگه نمی دونستی منم تو گروه کارفرما هستم ؟ همون قضیه افراد با تجربه .. یادت نیست؟
_ کی گفته تو بیای تو گروه ما ؟
_وای ، نکنه می خوای از گروه جدا بشی؟
انقدر داغ کرده بود که از دماغش دود بیرون اومده بود
_اسم تو جزو اسامی اتخاب شده نبود
با اطمینان گفتم
_بود عزیزم ، خوب نگاه نکردی وگرنه متوجه می شدی
اون لحظه اگه چماق دستش بود می کوبید تو ملاجم
با حرص روشو چرخوند و از من دور شد منم یه نگاه به گروه انداختم که حدود 40 نفری بودن .. نگاهم به شهرام افتاد که خیلی متین با روسای یکی از بخش ها حرف می زد .. الهی من فدای متانت و نجابتت بشم مرد ..
همینجوری در حال یللی تللی بودم که ناگهان پوریا و مونیکا جلوم ظاهر شدن
مونیکا چسبیده بود به پوریا و ازش اویزون بود در همین حین یه دستشو اورد جلو و با ناز گفت
_سلام راحیل جـــــون .. تو کجا اینجا کجا ؟ مگه اسم تو هم تو لیست گذاشتن ؟
دیدم اگه جوابشو ندم ظلمه برای همین منم مثل خودش با ناز دستمو بردم جلو گفتم
_سلام مونیکا جان ، خوبی عزیزم؟... مگه نمی دونستی طرح این همایش ها و این پروژه از من بود ؟
دهنش شده بود مثل سکته ای ها ، پوریا که جو رو دید با موذی گری گفت
_سلام راحیل خانم ، همسرتون کجاست؟
من موندم چطور هنوز قضیه لو نرفته بود تو شرکت .....سرمو چرخوندم تا ببینم شهرام کجاست که دیدم با اخم و کنجکاوی نگاهم می کنه ، چند لحظه نگاهش کردم و بعد سرمو انداختم پایین و خیلی خشک گفتم
_سلام اقای احمدی ، اگه دقت کنید می بینین کجاست
با گفتن حرفم ازشو دور شدم و روی صندلی نشستم ، تا 5 دقیقه دیگه باید می رفتیم ... تو این پنج دقیقه با اونایی که می شناختم سرکی سلام کردم ، یعنی سرمو تکون می دادم ... رستم پور و بزرگمهر رو هم دیدم ،