۱۳۹۹-۱۲-۶، ۰۶:۵۱ عصر
غروب بود که رسیدم تو کوچه باغ هیچ چیز تغییر نکرده بود صدای سنگ ریزه ها زیر کفشام آرامش خاصی بهم میداد سوز سردی می اومد.دستمو تو جیب پالتوم کردم و تند تر راه رفتم بعد از 5 دقیقه رسیدم جلو درب مشکی بزرگی که یادگار هزارتا خاطره بود .دستمو بالا بردمو زنگ زدم بعد از چنددقیقه صدای زنی رو شنیدم که میگفت با کی کار داری آقا؟نمیدونستم کی هست شاید خدمتکار جدید بود با صدای ارومی گفتم با خانم سالاری کار دارم
-خانم نیستن
-میتونم بیام داخل
-نخیر آقا گفتم که خانم نیستن من اجازه ندارم
کلافه شده بودم هوا سرد بود و اون سردرد لعنتی بازم اومده بود سراغم عصبانی دستم رو روی زنگ فشار دادم همون خانمه با عصبانیت اف اف رو برداشت
-چه خبرته آقا سر آوردی این چه وضع زنگ زدن دستتون بردارین
-فقط خواستم بگم خانم اومدن بگید نوه اشون اومد نبودید راهشون ندادم رفت هتل
بر گشتم که برم که صدای باز شدن در اومد و صدای زن
-آقا خواهش میکنم ببخشید من نمیدونستم شما هستید بفرمایید داخل خواهش میکنم
دسته چمدونم رو تو دستم گرفتم در هل دادم رفتم داخل همه چی مثل قبل بود انگار زمان از اونجا عبور نکرده بود.
از روی سنگ فرشایی که به سمت خونه باغ منتهی میشد رد شدم که دیدم زن و مردی با عجله دارن به سمتم میان همونطور که حدس زدم خدمتکارای جدید مسلما بعد از رفتن من اومده بودن
-سلام آقا خوش اومدین
-سلام ممنون
-سلام آقا ببخشید من شما رو نشناختم آخه خانم گفتن فردا تشریف میارید
- میخواستم بی خبر بیام حوصله شلوغی ندارم حالااشکال نداره من باید خودم رو معرفی میکردم حالا بریم داخل یخ زدم
در ورودی که باز شد و موجی از گرما و خاطره ها به صورتم خورد جلوتر رفتم تا بهتر بررسی کنم که سرم تیر کشید
نگاهی به زن ومرد کردم که همونجور با تعجب به من نگاه میکردن گفتم اسمتون چی هست
-آقا من حمید هستم و خانمم فاطمه من باغبون هستم خانمم آشپزی میکنن.
-خیلی خب فاطمه خانم من سرم درد میکنه میشه بگی تو کدوم اتاق برم.
-بله آقا بفرمایید بالا یکی از اتاقای بالا رو براتون آماده کردم.
همراه فاطمه خانم رفتم بالا ودر اتاق همیشگی رو باز کرد و گفت بفرمایید.
با نوازش دستی روی موهام چشمامو باز کردم مادربزرگ بود که با اون صورت مهربونش بالای سرم نشسته بود و اشک قشنگی تو چشمای سیاهش حلقه زده بود بلند شدم تو آغوشم کشیدمش تنها پناه محکم زندگیم
-سلام مادرجون
-سلام پسر بیمعرفت تو که قرار بود فردا بیای؟
-ناراحتی زودتر اومدم؟
-خودتو لوس نکن بچه
-حوصله شلوغی نداشتم خواستم یه کم آرامش داشته باشم فردا بقیه رو ببینم
-خوب کاری کردی خیلی خوشحال شدم عزیزم حالا یه کم استراحت کن بعد بیا پایین شام بخوریم
-چشم شما برید منم یه دوش میگیرم میام
چقدر خوبه بین خانواده بودن کاش هیچوقت مجبور نبودم خانوادم و کشورم رو ترک کنم برم جایی که همه چشما مثل هواش سرده
سریع دوش گرفتم و اومدم پایین فاطمه خانم داشت میز شام رو اماده میکرد مادر جون جلو شومینه نشسته بود و تو فکر بود سراغ دستگاه پخش رفتم و روشنش کردم آهنگ ملایمی از داریوش پخش شد مادرجون سرش رو بالا اورد و به من نگاه کرد دستشو بالا آورد . اشاره کرد که برم کنارش رفتم نزدیک و نشستم جلو پاش سرمو گذاشتم رو پاهاش اونم موهامو نوازش میکرد
ببین تمام من شدی
اوج صدای من شدی
بت منی شکستمت
وقتی خدای من شدی
ببین به یک نگاه تو
تمامه من خراب شد
چه کردی با سراب من
که قطره قطره اب شد
به ماه بوسه میزنم
به کوه تکیه میکنم
به من نگاه کن ببین
به عشق تو چه میکنم
به ماه بوسه میزنم
به کوه تکیه میکنم
به من نگاه کن ببین
به عشق تو چه میکنم
منو به دست من بکش
به نام من گناه کن
اگرمن اشتباهتم همیشه اشتباه کن
نگو به من گناه تو به پای من
حساب نیست که از تو آرزوی من
...
محو اهنگ شده بودیم که فاطمه خانم گفت بفرمایید شام بلند شدیم بریم سر میز که در ورودی باز شد
-سلام مادر جون عشقم خوب..
چشمش به من خورد و همینجور مات به من نگاه میکرد
-سلام عسل خانم
بعد از چند لحظه به خودش اومد
-وای آبتین تو کی اومدی تو که قرار بود فردا بیای
به سمت من اومد و با من دست داد عسل دختردایی نیما بود 25 سالشه یه دخترمغرورکه یه روزی تنها عشق من بود
-سلام عرض شد عسل خانم
-من که سلام کردم مادرجونم ویه بوس محکم از لپ مادر جون گرفت
-عسل خانم تو هنوز لوس وخودشیرینی چه جوری اومدی داخل؟
-اون که تویی شیرین پلو کلید دارم
-بسه بچه ها بیاید شام بخوریم هنوز نیومده شروع کردن
-مادرجون من نیومدم شام بخورم که من اومده بودم اینجا شما رو ببرم خونه تا فردا بریم استقبال بعضیا که خودشون تشریف اوردن
-خب حالاکه بعضیا تشریف آوردن میتونی بری خونتون
-عمرن من تا تو رو از اینجا بیرون نکنم نمیرم
-حالا میبینیم
-حالام زنگ میزنم به همه خبر میدم که اومدی بیان
- نه جان من اینکارو نکن بذار برای فردا
-چرا خب؟
-خیلی خستمه
-باشه هر طور راحتی
خیلی خسته بودم عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاقم.اما تنها چیزی که سراغم نیومد خواب بود.رفتم کنار پنجره بازش کردم هوای سردی به صورتم خورد که روحمو تازه میکرد ولی از ترس سردرد کذایی بستمش و تو تاریکی چشم دوختم به باغ نگاهم افتاد به تاب آهنی احساس کردم هنوز اونجا نشسته داره منو نگاه میکنه دقیقتر نگاه کردم ولی مثل همیشه توهم بود رفتم روی تخت دراز کشیدم فکر کردم به اینکه چرا اینجوری شد چرا من رفتم و چرا برگشتم ؟مرور خاطرات هیچوقت فکر نمیکردم منم یه روز بشینم خاطرات زندگیم رو مرور کنم و به تلخی برسم وآرزو کنم کاش پدرو مادرم هنوزم زنده بودن .روی تخت دراز کشیدم و فکرم رفت به گذشته به روزای خوبی که از دست رفت.
چه زود گذشتن اون روزا بهترین روزای زندگیم که بیخبر از دنیای اطرافم خوش بودم برای خودم بدون هیچ فکر بدون هیچ مشکلی اما همیشه که روزگار بر وفق مراد ما نیست میبرتت اون بالا بالاها بعد یه دفعه میبینی زیر پات خالی شد افتادی پایین تمام جسم وروحت لگد مال میشه. پدرم دکتر بود دکتر داروساز و بخاطر شغلش یه شرکت پخش داروی بزرگ داشت و مادرم مهربونم معلم بود و خواهرم آران که 7سال از من کوچیکتر یه خانواده 4 نفری شاد وآروم یه خونه گرم که با تدبیر پدرم و عشق مادرم همیشه پناهگاه امنی بود برای من و آران.
6 سال پیش دوروز قبل از عید به همراه خانوادم رفتیم اصفهان به دعوت یکی از دوستای پدرم صبح زود حرکت کردیم بعد ازظهر بود که رسیدیم و حدود 4 روز اونجا بودیم تصمیم داشتیم بعد از اصفهان بریم شمال ولی یه تماس از شیراز همه چیز رو خراب کرد باید برمیگشتیم توی شرکت به وجود پدر نیاز بود عصر حرکت کردیم. نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود پدر همش تو فکر بود.حدودای ساعت 9 بود رسیدیم شهر پاسارگاد توی یکی از رستوران های بین راهی شام خوردیم 2 ساعت دیگه تا شیراز مونده بود دیدم پدر خسته هست گفتم من رانندگی میکنم ولی چون شب بود پدر قبول نکرد همه خسته راه بودیم آران خواب بود سرشو گذاشتم رو شونه ام تا راحتتر بخوابه چشمای خودمم گرم شد که یه دفعه یه نور شدید خورد به چشمم صدای فریاد پدرم و مادرم و دیگه هیچی نفهمیدم.
چشمامو باز کردم جلو چشمام تار بود دوباره چشممو بستمو باز کردم حالا واضح بود همه چیز تو یه اتاق پر از دستگاه فکر کردم من اینجا چیکار میکنم قبلش کجا بودم با به کار افتادن فکرم انگارحسای بدنمم به کار افتاد تمام بدنم درد میکرد فکر نمیکنم استخوان سالمی تو بدنم باشه یه پام تو گچ بود گردنمم بسته بودن یکی از دستامم با باند بسته بودن خدایا خانوادم کجا هستن چه بلایی سرشون اومد هیچکاری نمیتونستم بکنم جز داد زدن دو تا پرستار سریع اومدن داخل
-چی شده پسر خوب چرا داد میزنی ؟
-خانوادم کجا هستن من چرا اینجام؟
-درد داری؟
- دارم میگم خانوادم کجاست جواب منو بده ؟
-خانم نیستن
-میتونم بیام داخل
-نخیر آقا گفتم که خانم نیستن من اجازه ندارم
کلافه شده بودم هوا سرد بود و اون سردرد لعنتی بازم اومده بود سراغم عصبانی دستم رو روی زنگ فشار دادم همون خانمه با عصبانیت اف اف رو برداشت
-چه خبرته آقا سر آوردی این چه وضع زنگ زدن دستتون بردارین
-فقط خواستم بگم خانم اومدن بگید نوه اشون اومد نبودید راهشون ندادم رفت هتل
بر گشتم که برم که صدای باز شدن در اومد و صدای زن
-آقا خواهش میکنم ببخشید من نمیدونستم شما هستید بفرمایید داخل خواهش میکنم
دسته چمدونم رو تو دستم گرفتم در هل دادم رفتم داخل همه چی مثل قبل بود انگار زمان از اونجا عبور نکرده بود.
از روی سنگ فرشایی که به سمت خونه باغ منتهی میشد رد شدم که دیدم زن و مردی با عجله دارن به سمتم میان همونطور که حدس زدم خدمتکارای جدید مسلما بعد از رفتن من اومده بودن
-سلام آقا خوش اومدین
-سلام ممنون
-سلام آقا ببخشید من شما رو نشناختم آخه خانم گفتن فردا تشریف میارید
- میخواستم بی خبر بیام حوصله شلوغی ندارم حالااشکال نداره من باید خودم رو معرفی میکردم حالا بریم داخل یخ زدم
در ورودی که باز شد و موجی از گرما و خاطره ها به صورتم خورد جلوتر رفتم تا بهتر بررسی کنم که سرم تیر کشید
نگاهی به زن ومرد کردم که همونجور با تعجب به من نگاه میکردن گفتم اسمتون چی هست
-آقا من حمید هستم و خانمم فاطمه من باغبون هستم خانمم آشپزی میکنن.
-خیلی خب فاطمه خانم من سرم درد میکنه میشه بگی تو کدوم اتاق برم.
-بله آقا بفرمایید بالا یکی از اتاقای بالا رو براتون آماده کردم.
همراه فاطمه خانم رفتم بالا ودر اتاق همیشگی رو باز کرد و گفت بفرمایید.
با نوازش دستی روی موهام چشمامو باز کردم مادربزرگ بود که با اون صورت مهربونش بالای سرم نشسته بود و اشک قشنگی تو چشمای سیاهش حلقه زده بود بلند شدم تو آغوشم کشیدمش تنها پناه محکم زندگیم
-سلام مادرجون
-سلام پسر بیمعرفت تو که قرار بود فردا بیای؟
-ناراحتی زودتر اومدم؟
-خودتو لوس نکن بچه
-حوصله شلوغی نداشتم خواستم یه کم آرامش داشته باشم فردا بقیه رو ببینم
-خوب کاری کردی خیلی خوشحال شدم عزیزم حالا یه کم استراحت کن بعد بیا پایین شام بخوریم
-چشم شما برید منم یه دوش میگیرم میام
چقدر خوبه بین خانواده بودن کاش هیچوقت مجبور نبودم خانوادم و کشورم رو ترک کنم برم جایی که همه چشما مثل هواش سرده
سریع دوش گرفتم و اومدم پایین فاطمه خانم داشت میز شام رو اماده میکرد مادر جون جلو شومینه نشسته بود و تو فکر بود سراغ دستگاه پخش رفتم و روشنش کردم آهنگ ملایمی از داریوش پخش شد مادرجون سرش رو بالا اورد و به من نگاه کرد دستشو بالا آورد . اشاره کرد که برم کنارش رفتم نزدیک و نشستم جلو پاش سرمو گذاشتم رو پاهاش اونم موهامو نوازش میکرد
ببین تمام من شدی
اوج صدای من شدی
بت منی شکستمت
وقتی خدای من شدی
ببین به یک نگاه تو
تمامه من خراب شد
چه کردی با سراب من
که قطره قطره اب شد
به ماه بوسه میزنم
به کوه تکیه میکنم
به من نگاه کن ببین
به عشق تو چه میکنم
به ماه بوسه میزنم
به کوه تکیه میکنم
به من نگاه کن ببین
به عشق تو چه میکنم
منو به دست من بکش
به نام من گناه کن
اگرمن اشتباهتم همیشه اشتباه کن
نگو به من گناه تو به پای من
حساب نیست که از تو آرزوی من
...
محو اهنگ شده بودیم که فاطمه خانم گفت بفرمایید شام بلند شدیم بریم سر میز که در ورودی باز شد
-سلام مادر جون عشقم خوب..
چشمش به من خورد و همینجور مات به من نگاه میکرد
-سلام عسل خانم
بعد از چند لحظه به خودش اومد
-وای آبتین تو کی اومدی تو که قرار بود فردا بیای
به سمت من اومد و با من دست داد عسل دختردایی نیما بود 25 سالشه یه دخترمغرورکه یه روزی تنها عشق من بود
-سلام عرض شد عسل خانم
-من که سلام کردم مادرجونم ویه بوس محکم از لپ مادر جون گرفت
-عسل خانم تو هنوز لوس وخودشیرینی چه جوری اومدی داخل؟
-اون که تویی شیرین پلو کلید دارم
-بسه بچه ها بیاید شام بخوریم هنوز نیومده شروع کردن
-مادرجون من نیومدم شام بخورم که من اومده بودم اینجا شما رو ببرم خونه تا فردا بریم استقبال بعضیا که خودشون تشریف اوردن
-خب حالاکه بعضیا تشریف آوردن میتونی بری خونتون
-عمرن من تا تو رو از اینجا بیرون نکنم نمیرم
-حالا میبینیم
-حالام زنگ میزنم به همه خبر میدم که اومدی بیان
- نه جان من اینکارو نکن بذار برای فردا
-چرا خب؟
-خیلی خستمه
-باشه هر طور راحتی
خیلی خسته بودم عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاقم.اما تنها چیزی که سراغم نیومد خواب بود.رفتم کنار پنجره بازش کردم هوای سردی به صورتم خورد که روحمو تازه میکرد ولی از ترس سردرد کذایی بستمش و تو تاریکی چشم دوختم به باغ نگاهم افتاد به تاب آهنی احساس کردم هنوز اونجا نشسته داره منو نگاه میکنه دقیقتر نگاه کردم ولی مثل همیشه توهم بود رفتم روی تخت دراز کشیدم فکر کردم به اینکه چرا اینجوری شد چرا من رفتم و چرا برگشتم ؟مرور خاطرات هیچوقت فکر نمیکردم منم یه روز بشینم خاطرات زندگیم رو مرور کنم و به تلخی برسم وآرزو کنم کاش پدرو مادرم هنوزم زنده بودن .روی تخت دراز کشیدم و فکرم رفت به گذشته به روزای خوبی که از دست رفت.
چه زود گذشتن اون روزا بهترین روزای زندگیم که بیخبر از دنیای اطرافم خوش بودم برای خودم بدون هیچ فکر بدون هیچ مشکلی اما همیشه که روزگار بر وفق مراد ما نیست میبرتت اون بالا بالاها بعد یه دفعه میبینی زیر پات خالی شد افتادی پایین تمام جسم وروحت لگد مال میشه. پدرم دکتر بود دکتر داروساز و بخاطر شغلش یه شرکت پخش داروی بزرگ داشت و مادرم مهربونم معلم بود و خواهرم آران که 7سال از من کوچیکتر یه خانواده 4 نفری شاد وآروم یه خونه گرم که با تدبیر پدرم و عشق مادرم همیشه پناهگاه امنی بود برای من و آران.
6 سال پیش دوروز قبل از عید به همراه خانوادم رفتیم اصفهان به دعوت یکی از دوستای پدرم صبح زود حرکت کردیم بعد ازظهر بود که رسیدیم و حدود 4 روز اونجا بودیم تصمیم داشتیم بعد از اصفهان بریم شمال ولی یه تماس از شیراز همه چیز رو خراب کرد باید برمیگشتیم توی شرکت به وجود پدر نیاز بود عصر حرکت کردیم. نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود پدر همش تو فکر بود.حدودای ساعت 9 بود رسیدیم شهر پاسارگاد توی یکی از رستوران های بین راهی شام خوردیم 2 ساعت دیگه تا شیراز مونده بود دیدم پدر خسته هست گفتم من رانندگی میکنم ولی چون شب بود پدر قبول نکرد همه خسته راه بودیم آران خواب بود سرشو گذاشتم رو شونه ام تا راحتتر بخوابه چشمای خودمم گرم شد که یه دفعه یه نور شدید خورد به چشمم صدای فریاد پدرم و مادرم و دیگه هیچی نفهمیدم.
چشمامو باز کردم جلو چشمام تار بود دوباره چشممو بستمو باز کردم حالا واضح بود همه چیز تو یه اتاق پر از دستگاه فکر کردم من اینجا چیکار میکنم قبلش کجا بودم با به کار افتادن فکرم انگارحسای بدنمم به کار افتاد تمام بدنم درد میکرد فکر نمیکنم استخوان سالمی تو بدنم باشه یه پام تو گچ بود گردنمم بسته بودن یکی از دستامم با باند بسته بودن خدایا خانوادم کجا هستن چه بلایی سرشون اومد هیچکاری نمیتونستم بکنم جز داد زدن دو تا پرستار سریع اومدن داخل
-چی شده پسر خوب چرا داد میزنی ؟
-خانوادم کجا هستن من چرا اینجام؟
-درد داری؟
- دارم میگم خانوادم کجاست جواب منو بده ؟