۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۴:۰۸ عصر
وقتی وارد گاراژ شدم،از دیدن موتور قرمز که روی چرخ هایش ایستاده بود،حیرت کردم.حالا واقعا" شبیه به یک موتور سیکلت بود،نه تَلی از اهن پاره های لبه تیز و ناهموار.
زیر لب گفتم:جاکوب تو فوق العاده ای!
او دوباره خندید و گفت:وقتی پروژه ای رو شروع می کنم،دیگه تا تموم کردن اون،دست از پا نمی شناسم.
بعد شانه ای بالا انداخت و گفت:اگه مغز داشتم،کمی از اون رو بیرون می کشیدم!
-چرا؟
او،سرش را پایین انداخت و مکثی طولانی کرد،انقدر طولانی که فکر کردم شاید پرسش ام را نشنیده باشد.سرانجام پرسید:بلا،اگه من به تو می گفتم که از عهده ی تعمیر این موتور بر نمی ام،چی می گفتی؟
من هم مثل او ،برای دادن جواب عجله نکردم و او مجبور شد برای بررسی حالت چهره ام،به من نگاه کند.
-می گفتم...خیلی بد شد،اما می تونیم یه راه دیگه پیدا کنیم.اگه واقعا" از انجام این کار ناامید می شدیم،می تونستیم حتی با تکالیف مدرسه خودمون رو سرگرم کنیم.
جاکوب لبخندی زد و شانه هایش را شُل کرد.کنار موتور نشست و آچاری را برداشت و گفت:پس،تو فکر می کنی اگه من کار تعمیر موتور ها رو تموم کنم،بازم به دیدن من می ای؟
-منظورت همین بود؟
بعد سرم را تکان دادم و ادامه دادم:فکر می کنم الان دارم از مهارت های مکانیکی ارزون قیمت تو نهایت استفاده رو می کنم،اما بعد از این هم،تا موقعیکه تو اجازه بدی،من به اینجا می ام.
با لحن موذیانه ای گفت:به این امید که کوئیل رو ببینی؟
-وای! تو منو غافلگیر کردی.
خندید و با لحن تعجب امیزی گفت:تو واقعا" از اینکه وقت خودت رو با من می گذرونی،خوشحالی؟
-خیلی خیلی زیاد.اینو ثابت می کنم.من باید فردا سر کار برم،اما روز چهارشنبه می تونیم سر خودمون رو با کاری به جز تعمیرات گرم کنیم.
-مثلا" چه کاری؟
-نمی دونم.مثلا" تو می تونی به خونه ی ما بیای،تا دوباره وسوسه نشی که سراغ موتورها بری.می تونی تکلیف مدرسه تو با خودت بیاری،حدس می زنم که از کلاس ها عقب افتادی،چون خودم هم چنین وضعیتی دارم.
او شکلکی در اورد و گفت:انجام دادن تکالیف مدرسه،فکر خوبیه.
و من در این فکر بودم که او انجام چقدر از تکالیفش را به عهده ی من خواهد گذاشت!
با لحنی موافق گفتم:بله.گهگاهی هم باید به فکر مسئولیت های دیگه مون باشیم وگرنه بیلی و چارلی یواش یواش سختگیرتر میشن.
بعد با حرکتی به او نشان دادم که در این صورت،سرنوشت مشابهی در انتظار ماست.او از این حرکت من خوشش امد و تبسم کرد.
بعد پیشنهاد کرد:انجام تکالیف،هفته ای یه بار باشه.
به یاد انبوه تکالیفی که همان روز داشتم،افتادم و گفتم:شاید دوبار در هفته بهتر باشه.
اه عمیقی کشید.بعد دستش را از روی جعبه ابزارش به طرف یک پاکت کاغذی دراز کرد و از درون ان،دو قوطی فلزی نوشبه را بیرون اورد،یکی از ان ها را باز کرد و به دست من داد.نو.شابه ی دوم را هم باز کرد و ان را با حالتی رسمی بالا برد و گفت:می نوشیم به خاطر وظیفه شناسی.انجام تکالیف،دوبار در هفته.
من تاکید کردم:و ماجراجویی،یه روز در میون.
************دیر تر از موقعی که می خواستم،به خانه رسیدم و متوجه شدم که چارلی به جای اینکه منتظر من بماند،پیتزا سفارش داده است.به من اجازه ی عذرخواهی نداد و با لحن اطمینان بخشی گفت:مهم نیست.به هرحال،بعد از این همه اشپزی،باید یه نفسی بکشی.
می دانستم که او فقط از این موضوع خوشحال و اسوده خاطر بود که،من مثل یک ادم عادی رفتار می کردم،و او نمی خواست این روند را به هم بزند.
قبل از اینکه انجام تکالیفم را شروع کنم،نگاهی به ایمیل هایم انداختم و پیامی طولانی را از جانب رِنی دیدم.او در مورد همه ی جزئیاتی که برایش شرح داده بودم،هیجان زده شده بود و برای همین من شرح کامل دیگری درباره ی فعالیت های روزانه ام برایش فرستادم.برای او درباره ی همه چیز به جز موتورسیکلت ها،نوشتم.چون این موضوع حتی رِنی بی خیال را هم دچار نگرانی می کرد.
روز سه شنبه،مدرسه باز اُفت و خیزهای خودش را داشت.به نظر می رسید که آنجلا و مایک اماده بودند تا دوباره با اغوش باز،من را به جمع خودشان بپذیرند و مهربانانه از رفتار غیرعادی من طی چند ماه گذشته،چشم پوشی کنند.جِس تمایل کمتری داشت.یا خودم فکر کردم شاید او منتظر است تا من عذرخواهی کتبی و رسمی خودم را در مورد اتفاقی که در پورت انجلس افتاده بود،برایش بفرستم.
در محل کار،مایک،سرحال تر و پرحرف تر شده بود.به نظر می رسید که او تمام حرف های ترم تحصیلی را،برای حالا جمع و ذخیره کرده بود و حالا دیگر حرف هایش سرریز شده بودند.متوجه شده بودم که می توانم او را در لبخندها و خنده هایش همراهی کنم،البته نه به ان اسانی که جاکوب را همراهی می کردم.به نظر می رسید که این کار ضرری نداشته باشد،تا اینکه زمان تعطیلی فروشگاه رسید. ایک تابلوی تعطیل را پشت شیشه گذاشت و من در همان حال،لباس کارم را تا کردم و زیر پیشخوان گذاشتم.
مایک با خوشحالی گفت:امروز خوش گذشت.
با لحن موافقی گفتم:آره
اگرچه در همان لحظه آرزو کردم که ای کاش بعدازظهر ان روز را،در گاراژ جاکوب سپری کرده بودم.
مایک گفت:خیلی بد شد که هفته ی پیش،تو زود از سالن سینما بیرون اومدی!
این فکر ناگهانی او،کمی من را گیج کرد.شانه ای بالا انداختم و گفتم:فکر کنم من خیلی ترسو هستم.
-منظورم این بود که تو باید فیلم بهتری رو ببینی.فیلمی که بتونی ازش لذت ببری.
درحالیکه هنوز گیج بودم،زیر لب گفتم:اوه.
-مثلا" شاید همین جمعه،با من.بریم و یه فیلمی رو ببینیم که اصلا" ترسناک نباشه.
لبم را گاز گرفتم.من نمی خواستم مسائلم را با مایک در میان بگذارم،حتی نه در این موقعیتی که او یکی از افراد معدودی بود که حاضر شده بود دیوانه بودن من را فراموش کند.اما چنین وضعیتی بیش از حد برایم اشنا بود.سال گذشته نیز او برای مهمانی رقص از من دعوت کرده بود.امیدوار بودم سال گذشته ان اتفاق نیفتاده بود.دلم می خواست این بار هم می توانستم جِس را به عنوان بهانه مطرح کنم.
پرسیدم:یعنی با هم قرار بذاریم:
احتمالا" در این موقع،صداقت بهترین روشی بود کهمی توانستم به کار ببرم.
لحن صدایم او را کمی به تأمل واداشت،بعد گفت:اگه تو بخوای.اما لازم نیست حتما" اونطوری باشه.
با صدای اهسته ای که لحن صادقانه ای داشت،گفتم:نه!من با کسی قرار نمی ذارم.
زیر لب گفتم:جاکوب تو فوق العاده ای!
او دوباره خندید و گفت:وقتی پروژه ای رو شروع می کنم،دیگه تا تموم کردن اون،دست از پا نمی شناسم.
بعد شانه ای بالا انداخت و گفت:اگه مغز داشتم،کمی از اون رو بیرون می کشیدم!
-چرا؟
او،سرش را پایین انداخت و مکثی طولانی کرد،انقدر طولانی که فکر کردم شاید پرسش ام را نشنیده باشد.سرانجام پرسید:بلا،اگه من به تو می گفتم که از عهده ی تعمیر این موتور بر نمی ام،چی می گفتی؟
من هم مثل او ،برای دادن جواب عجله نکردم و او مجبور شد برای بررسی حالت چهره ام،به من نگاه کند.
-می گفتم...خیلی بد شد،اما می تونیم یه راه دیگه پیدا کنیم.اگه واقعا" از انجام این کار ناامید می شدیم،می تونستیم حتی با تکالیف مدرسه خودمون رو سرگرم کنیم.
جاکوب لبخندی زد و شانه هایش را شُل کرد.کنار موتور نشست و آچاری را برداشت و گفت:پس،تو فکر می کنی اگه من کار تعمیر موتور ها رو تموم کنم،بازم به دیدن من می ای؟
-منظورت همین بود؟
بعد سرم را تکان دادم و ادامه دادم:فکر می کنم الان دارم از مهارت های مکانیکی ارزون قیمت تو نهایت استفاده رو می کنم،اما بعد از این هم،تا موقعیکه تو اجازه بدی،من به اینجا می ام.
با لحن موذیانه ای گفت:به این امید که کوئیل رو ببینی؟
-وای! تو منو غافلگیر کردی.
خندید و با لحن تعجب امیزی گفت:تو واقعا" از اینکه وقت خودت رو با من می گذرونی،خوشحالی؟
-خیلی خیلی زیاد.اینو ثابت می کنم.من باید فردا سر کار برم،اما روز چهارشنبه می تونیم سر خودمون رو با کاری به جز تعمیرات گرم کنیم.
-مثلا" چه کاری؟
-نمی دونم.مثلا" تو می تونی به خونه ی ما بیای،تا دوباره وسوسه نشی که سراغ موتورها بری.می تونی تکلیف مدرسه تو با خودت بیاری،حدس می زنم که از کلاس ها عقب افتادی،چون خودم هم چنین وضعیتی دارم.
او شکلکی در اورد و گفت:انجام دادن تکالیف مدرسه،فکر خوبیه.
و من در این فکر بودم که او انجام چقدر از تکالیفش را به عهده ی من خواهد گذاشت!
با لحنی موافق گفتم:بله.گهگاهی هم باید به فکر مسئولیت های دیگه مون باشیم وگرنه بیلی و چارلی یواش یواش سختگیرتر میشن.
بعد با حرکتی به او نشان دادم که در این صورت،سرنوشت مشابهی در انتظار ماست.او از این حرکت من خوشش امد و تبسم کرد.
بعد پیشنهاد کرد:انجام تکالیف،هفته ای یه بار باشه.
به یاد انبوه تکالیفی که همان روز داشتم،افتادم و گفتم:شاید دوبار در هفته بهتر باشه.
اه عمیقی کشید.بعد دستش را از روی جعبه ابزارش به طرف یک پاکت کاغذی دراز کرد و از درون ان،دو قوطی فلزی نوشبه را بیرون اورد،یکی از ان ها را باز کرد و به دست من داد.نو.شابه ی دوم را هم باز کرد و ان را با حالتی رسمی بالا برد و گفت:می نوشیم به خاطر وظیفه شناسی.انجام تکالیف،دوبار در هفته.
من تاکید کردم:و ماجراجویی،یه روز در میون.
************دیر تر از موقعی که می خواستم،به خانه رسیدم و متوجه شدم که چارلی به جای اینکه منتظر من بماند،پیتزا سفارش داده است.به من اجازه ی عذرخواهی نداد و با لحن اطمینان بخشی گفت:مهم نیست.به هرحال،بعد از این همه اشپزی،باید یه نفسی بکشی.
می دانستم که او فقط از این موضوع خوشحال و اسوده خاطر بود که،من مثل یک ادم عادی رفتار می کردم،و او نمی خواست این روند را به هم بزند.
قبل از اینکه انجام تکالیفم را شروع کنم،نگاهی به ایمیل هایم انداختم و پیامی طولانی را از جانب رِنی دیدم.او در مورد همه ی جزئیاتی که برایش شرح داده بودم،هیجان زده شده بود و برای همین من شرح کامل دیگری درباره ی فعالیت های روزانه ام برایش فرستادم.برای او درباره ی همه چیز به جز موتورسیکلت ها،نوشتم.چون این موضوع حتی رِنی بی خیال را هم دچار نگرانی می کرد.
روز سه شنبه،مدرسه باز اُفت و خیزهای خودش را داشت.به نظر می رسید که آنجلا و مایک اماده بودند تا دوباره با اغوش باز،من را به جمع خودشان بپذیرند و مهربانانه از رفتار غیرعادی من طی چند ماه گذشته،چشم پوشی کنند.جِس تمایل کمتری داشت.یا خودم فکر کردم شاید او منتظر است تا من عذرخواهی کتبی و رسمی خودم را در مورد اتفاقی که در پورت انجلس افتاده بود،برایش بفرستم.
در محل کار،مایک،سرحال تر و پرحرف تر شده بود.به نظر می رسید که او تمام حرف های ترم تحصیلی را،برای حالا جمع و ذخیره کرده بود و حالا دیگر حرف هایش سرریز شده بودند.متوجه شده بودم که می توانم او را در لبخندها و خنده هایش همراهی کنم،البته نه به ان اسانی که جاکوب را همراهی می کردم.به نظر می رسید که این کار ضرری نداشته باشد،تا اینکه زمان تعطیلی فروشگاه رسید. ایک تابلوی تعطیل را پشت شیشه گذاشت و من در همان حال،لباس کارم را تا کردم و زیر پیشخوان گذاشتم.
مایک با خوشحالی گفت:امروز خوش گذشت.
با لحن موافقی گفتم:آره
اگرچه در همان لحظه آرزو کردم که ای کاش بعدازظهر ان روز را،در گاراژ جاکوب سپری کرده بودم.
مایک گفت:خیلی بد شد که هفته ی پیش،تو زود از سالن سینما بیرون اومدی!
این فکر ناگهانی او،کمی من را گیج کرد.شانه ای بالا انداختم و گفتم:فکر کنم من خیلی ترسو هستم.
-منظورم این بود که تو باید فیلم بهتری رو ببینی.فیلمی که بتونی ازش لذت ببری.
درحالیکه هنوز گیج بودم،زیر لب گفتم:اوه.
-مثلا" شاید همین جمعه،با من.بریم و یه فیلمی رو ببینیم که اصلا" ترسناک نباشه.
لبم را گاز گرفتم.من نمی خواستم مسائلم را با مایک در میان بگذارم،حتی نه در این موقعیتی که او یکی از افراد معدودی بود که حاضر شده بود دیوانه بودن من را فراموش کند.اما چنین وضعیتی بیش از حد برایم اشنا بود.سال گذشته نیز او برای مهمانی رقص از من دعوت کرده بود.امیدوار بودم سال گذشته ان اتفاق نیفتاده بود.دلم می خواست این بار هم می توانستم جِس را به عنوان بهانه مطرح کنم.
پرسیدم:یعنی با هم قرار بذاریم:
احتمالا" در این موقع،صداقت بهترین روشی بود کهمی توانستم به کار ببرم.
لحن صدایم او را کمی به تأمل واداشت،بعد گفت:اگه تو بخوای.اما لازم نیست حتما" اونطوری باشه.
با صدای اهسته ای که لحن صادقانه ای داشت،گفتم:نه!من با کسی قرار نمی ذارم.