۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۵:۵۱ عصر
فصل6
سوییس
زمانی که از کنار خانه هاي کنار جاده می گذشتم توجهء به جاده اي که در زیر نور مستقیم خورشید می درخشید
نداشتم. تمام هوش و حواسم بر روي اطلاعاتی بود که جیکوب سخاوتمندانه با من تقسیم کرده بود. سعی می کردم به
آنها سر و سامان ببخشم، و سعی کنم آنها را باور کنم. با وجود حجم بالاي افکارم، احساس سبکی می کردم. وقتی
لبخند جیکوب را دیدم، که رازهایش را با من در میان گذاشته بود ، خوب همه چیز عالی نبود ، ولی دست کم همه چیز
بهتر شده بود. حق داشتم آنجا را ترك کنم. جیکوب به من نیاز داشت. و مشخصاً ، همه چیز برایم معلوم بود، به هیچ
وجه خطري وجود نداشت .
ناگهان از زمین سبز شد. تا یک دقیقه قبل در آینه جلویی ماشینم فقط جاده خالی دیده میشد، یک دقیقه بعد، خورشید
بر سطح صاف و صیقلی اتوموبیل ولوو اي نقره اي می تابید که پشت سرم به سرعت حرکت می کرد .
« . اَه ه ه. لعنتی » : زیر لب گفتم
تصمیم گرفتم کنار بزنم. اما من بزدل تر از آن بودم که بتوانم با او روبرو شوم. مثل بچه هاي کلاس اولی ترسو شده
بودم، و خانه چارلی هم نزدیک بود. می توانستم از او به عنوان سپر دفاعی ام استفاده کنم. لا اقل مجبور می شد
صدایش را پایین نگه دارد.
ولوو درست در فاصله یک اینچی من پیش می آمد. نگاهم را به جاده روبرویم دوختم .
ترسان و لرزان، به سمت خانه ي آنجلا رفتم، بی آنکه به آینه جلویم نگاه کنم. می دانستم نگاهش بر روي آینه جلو
سوراخی به وجود آورده .
او تا زمانی که من جلوي خانه ي وِبِر ها ترمز کردم، به دنبالم می آمد. اما توقف نکرد. زمانی که از کنارم می گذشت
هم نگاهش نکردم. نمی خواستم حالت صورتش را ببینم. در امتداد پیاده رو به سمت در ورودي خانه دویدم تا او از آنجا
دور شد .
قبل از اینکه چند ضربه به در بزنم، بِن در را برایم باز کرد. انگار پشت در ایستاده بود.
« ! هی بلاّ » : با تعجب گفت
شاید آنجلا قرارمان را فراموش کرده بود. و بعد در وحشت بازگشت به « ؟ سلام بِن، آم م م… آنجلا خونه است »
خانه غرق شدم.
و بعد او بالاي پله ها ظاهر شد. « بلاّ » . صداي آنجلا حرف بِن را قطع کرد « . آره. البته »
بِن و من هر دو با شنیدن صداي ترمز شدید ماشینی از جا پریدیم، گرچه من به هیچ وجه نترسیدم ، موتورماشین با
صداي مهیبی خاموش شد. صدایش اصلاً شبیه ماشین ولوو نبود. این احتمالًا صداي مهمانانی بود که بِن انتظارشان را
می کشید .
« آستین اومد » : آنجلا به کنار بِن رسیده بود که او گفت
صداي بوقی از سمت خیابان شنیده شد .
« بعداً می بینمت، دلم واست تنگ میشه » : بِن گفت
او دستش را دور گردن آنجلا انداخت و صورتش را به سمت خودش کشید تا هم قد هم شوند و بتواند او را با شوق و
ذوق ببوسد. بعد از یک ثانیه، آستین دوباره بوق زد.
« . خداحافظ آنجی، دوست دارم » بِن وقتی از کنارم به سرعت می گذشت فریاد زد
آنجلا تاب تاب میخورد. صورتش از فرط خجالت صورتی شده بود. اما بعد به خودش آمد و تا زمانی که بِن و آستین از
دید ناپدید شدند برایشان دست تکان داد. و در پایان لبخند تلخی زد .
ممنونم که کمکم میکنی، بلاّ. از ته قلبم میگم. نه فقط اینکه از چاق شدن خلاصم » نفسی از سر راحتی کشید
« . می کنی، دو ساعت منو از دست تماشاي فیلم هاي ضعیف هنري نجات دادي
من هم احساس شرم می کردم و صورتم قرمز شد. حتی نفس کشیدن برایم « . از خدمتگذاري شما مشعوف هستم »
سخت شده بود. احساس انسانیت آنجلا برایم بی نهایت خوشایند بود. تجربه ي طبیعی در دنیاي عادي خوشایند تر بود.
به دنبال آنجلا به بالاي پله ها رفتم و وارد اتاقش شدم. او سر راهش به اسباب بازي هایی که روي زمین ولو شده بود
لگد زد. خانه به طرز غیر معمولی ساکت بود.
« ؟ خانواده ات کجان »
پدر و مادرم دوقلو ها رو به یه مهمانی در پورت آنجلس بردن. باورم نمیشه اومدي کمکم کنی. بِن واسه اینکه از زیر »
شکلکی در آورد. « . کار در بره خودش رو به مریضی زد
وارد اتاق آنجلا شدم و در آنجا، دسته اي از پاکت هاي نامه انتظارمان را می کشیدند . « . اصلا مهم نیست »
نفسم در سینه حبس شد. آنجلا با نگاهی عذر خواهانه به من نگاه کرد. حالا می فهمیدم چرا این همه « . اوه »
عذرخواهی می کرد. و چرا بِن فرار کرده بود .
« . فکر می کردم داري اغراق میکنی »
« ؟ کاش اینجوري بود. مطمئنی می خواي اینکارو بکنی »
« . بریم سر کار. من همه روز رو وقت دارم »
آنجلا پاکت هاي نامه را از وسط نصف کرد و تقسیم کرد، سپس دفترچه آدرس هاي مادراش را برداشت و بین مان
روي میز تحریر گذاشت. براي مدتی سخت مشغول شدیم، و تنها صداي قلم هایمان که بر سطح کاغذ می لغزید به
گوش می رسید.
« ؟ ادوارد امشب چیکار میکنه » : بعد از یک دقیقه پرسید
« . امت آخر هفته رو اومده خونه. الانم رفتن کوهنوردي کنن » . قلمم به داخل پاکتی که در دستم بود افتاد
« . یه جوري میگی انگار خودتم مطمئن نیستی »
شانه اي بالا انداختم .
شانس آوردي ادوارد یه برادر داره که میتونه باهاش بره کوهنوردي یا کمپ بزنه. نمی دونم اگر آستین نبود تا بِن رو »
« . ببره تا کاراي پسرونه بکنن، باید چیکار می کردم
« . آره، من زیاد اهل گردش نیستم. همیشه از بقیه تو کوهنوردي جا می مونم »
« . من گردش رو ترجیح میدم » آنجلا خندید
او یک دقیقه روي نوشتن متمرکز شد. من چهار آدرس دیگر را هم نوشتم. نیازي نبود کنار آنجلا وارد بحث هاي
بیهوده شوم. مثل چارلی، او هم با سکوت میانه ي خوبی داشت. اما مثل چارلی او هم گاهی اوقات بیش از حد مراقب
میشد.
« به نظر یکم… نگران میرسی » : با صدایی آهسته پرسید « ؟ چیزي شده »
« ؟ یعنی اینقدر معلومه » . ساده دلانه خندیدم
« نه اونقدرام »
احتمالا دروغ می گفت، تا حال من بهتر شود.
« . اگر نمی خواي راجع بهش حرف نمی زنیم. اما اگر کمک میکنه من گوش میدم » به من اطمینان داد
نزدیک بود بگویم ممنون، ولی نمی خوام ، هر چی باشه من کلی راز داشتم تا در دلم نگه دارم. دلم می خواست کمی
درد دل کنم، مثل هر دختر نوجوانی. کاش مشکلاتم ساده بودند اما بد نبود فردي خارج از دنیاي خون آشام ها و
گرگینه ها به حرف هایم گوش میداد ، فردي بیغرض.
لبخندي زد و دوباره روي دفترچه آدرس هایش خم شد . « . من سرم به کاره خودمه » قول داد
« نه. حق با توست. من یکم ناراحتم… راستش… به خاطر ادوارده »
« ؟ مگه چی شده »
صحبت کردن با آنجلا بسیار آسان بود. وقتی او سؤالی این چنینی می پرسید، بر خلاف جسیکا، مطمئن بودم دنبال
سوییس
زمانی که از کنار خانه هاي کنار جاده می گذشتم توجهء به جاده اي که در زیر نور مستقیم خورشید می درخشید
نداشتم. تمام هوش و حواسم بر روي اطلاعاتی بود که جیکوب سخاوتمندانه با من تقسیم کرده بود. سعی می کردم به
آنها سر و سامان ببخشم، و سعی کنم آنها را باور کنم. با وجود حجم بالاي افکارم، احساس سبکی می کردم. وقتی
لبخند جیکوب را دیدم، که رازهایش را با من در میان گذاشته بود ، خوب همه چیز عالی نبود ، ولی دست کم همه چیز
بهتر شده بود. حق داشتم آنجا را ترك کنم. جیکوب به من نیاز داشت. و مشخصاً ، همه چیز برایم معلوم بود، به هیچ
وجه خطري وجود نداشت .
ناگهان از زمین سبز شد. تا یک دقیقه قبل در آینه جلویی ماشینم فقط جاده خالی دیده میشد، یک دقیقه بعد، خورشید
بر سطح صاف و صیقلی اتوموبیل ولوو اي نقره اي می تابید که پشت سرم به سرعت حرکت می کرد .
« . اَه ه ه. لعنتی » : زیر لب گفتم
تصمیم گرفتم کنار بزنم. اما من بزدل تر از آن بودم که بتوانم با او روبرو شوم. مثل بچه هاي کلاس اولی ترسو شده
بودم، و خانه چارلی هم نزدیک بود. می توانستم از او به عنوان سپر دفاعی ام استفاده کنم. لا اقل مجبور می شد
صدایش را پایین نگه دارد.
ولوو درست در فاصله یک اینچی من پیش می آمد. نگاهم را به جاده روبرویم دوختم .
ترسان و لرزان، به سمت خانه ي آنجلا رفتم، بی آنکه به آینه جلویم نگاه کنم. می دانستم نگاهش بر روي آینه جلو
سوراخی به وجود آورده .
او تا زمانی که من جلوي خانه ي وِبِر ها ترمز کردم، به دنبالم می آمد. اما توقف نکرد. زمانی که از کنارم می گذشت
هم نگاهش نکردم. نمی خواستم حالت صورتش را ببینم. در امتداد پیاده رو به سمت در ورودي خانه دویدم تا او از آنجا
دور شد .
قبل از اینکه چند ضربه به در بزنم، بِن در را برایم باز کرد. انگار پشت در ایستاده بود.
« ! هی بلاّ » : با تعجب گفت
شاید آنجلا قرارمان را فراموش کرده بود. و بعد در وحشت بازگشت به « ؟ سلام بِن، آم م م… آنجلا خونه است »
خانه غرق شدم.
و بعد او بالاي پله ها ظاهر شد. « بلاّ » . صداي آنجلا حرف بِن را قطع کرد « . آره. البته »
بِن و من هر دو با شنیدن صداي ترمز شدید ماشینی از جا پریدیم، گرچه من به هیچ وجه نترسیدم ، موتورماشین با
صداي مهیبی خاموش شد. صدایش اصلاً شبیه ماشین ولوو نبود. این احتمالًا صداي مهمانانی بود که بِن انتظارشان را
می کشید .
« آستین اومد » : آنجلا به کنار بِن رسیده بود که او گفت
صداي بوقی از سمت خیابان شنیده شد .
« بعداً می بینمت، دلم واست تنگ میشه » : بِن گفت
او دستش را دور گردن آنجلا انداخت و صورتش را به سمت خودش کشید تا هم قد هم شوند و بتواند او را با شوق و
ذوق ببوسد. بعد از یک ثانیه، آستین دوباره بوق زد.
« . خداحافظ آنجی، دوست دارم » بِن وقتی از کنارم به سرعت می گذشت فریاد زد
آنجلا تاب تاب میخورد. صورتش از فرط خجالت صورتی شده بود. اما بعد به خودش آمد و تا زمانی که بِن و آستین از
دید ناپدید شدند برایشان دست تکان داد. و در پایان لبخند تلخی زد .
ممنونم که کمکم میکنی، بلاّ. از ته قلبم میگم. نه فقط اینکه از چاق شدن خلاصم » نفسی از سر راحتی کشید
« . می کنی، دو ساعت منو از دست تماشاي فیلم هاي ضعیف هنري نجات دادي
من هم احساس شرم می کردم و صورتم قرمز شد. حتی نفس کشیدن برایم « . از خدمتگذاري شما مشعوف هستم »
سخت شده بود. احساس انسانیت آنجلا برایم بی نهایت خوشایند بود. تجربه ي طبیعی در دنیاي عادي خوشایند تر بود.
به دنبال آنجلا به بالاي پله ها رفتم و وارد اتاقش شدم. او سر راهش به اسباب بازي هایی که روي زمین ولو شده بود
لگد زد. خانه به طرز غیر معمولی ساکت بود.
« ؟ خانواده ات کجان »
پدر و مادرم دوقلو ها رو به یه مهمانی در پورت آنجلس بردن. باورم نمیشه اومدي کمکم کنی. بِن واسه اینکه از زیر »
شکلکی در آورد. « . کار در بره خودش رو به مریضی زد
وارد اتاق آنجلا شدم و در آنجا، دسته اي از پاکت هاي نامه انتظارمان را می کشیدند . « . اصلا مهم نیست »
نفسم در سینه حبس شد. آنجلا با نگاهی عذر خواهانه به من نگاه کرد. حالا می فهمیدم چرا این همه « . اوه »
عذرخواهی می کرد. و چرا بِن فرار کرده بود .
« . فکر می کردم داري اغراق میکنی »
« ؟ کاش اینجوري بود. مطمئنی می خواي اینکارو بکنی »
« . بریم سر کار. من همه روز رو وقت دارم »
آنجلا پاکت هاي نامه را از وسط نصف کرد و تقسیم کرد، سپس دفترچه آدرس هاي مادراش را برداشت و بین مان
روي میز تحریر گذاشت. براي مدتی سخت مشغول شدیم، و تنها صداي قلم هایمان که بر سطح کاغذ می لغزید به
گوش می رسید.
« ؟ ادوارد امشب چیکار میکنه » : بعد از یک دقیقه پرسید
« . امت آخر هفته رو اومده خونه. الانم رفتن کوهنوردي کنن » . قلمم به داخل پاکتی که در دستم بود افتاد
« . یه جوري میگی انگار خودتم مطمئن نیستی »
شانه اي بالا انداختم .
شانس آوردي ادوارد یه برادر داره که میتونه باهاش بره کوهنوردي یا کمپ بزنه. نمی دونم اگر آستین نبود تا بِن رو »
« . ببره تا کاراي پسرونه بکنن، باید چیکار می کردم
« . آره، من زیاد اهل گردش نیستم. همیشه از بقیه تو کوهنوردي جا می مونم »
« . من گردش رو ترجیح میدم » آنجلا خندید
او یک دقیقه روي نوشتن متمرکز شد. من چهار آدرس دیگر را هم نوشتم. نیازي نبود کنار آنجلا وارد بحث هاي
بیهوده شوم. مثل چارلی، او هم با سکوت میانه ي خوبی داشت. اما مثل چارلی او هم گاهی اوقات بیش از حد مراقب
میشد.
« به نظر یکم… نگران میرسی » : با صدایی آهسته پرسید « ؟ چیزي شده »
« ؟ یعنی اینقدر معلومه » . ساده دلانه خندیدم
« نه اونقدرام »
احتمالا دروغ می گفت، تا حال من بهتر شود.
« . اگر نمی خواي راجع بهش حرف نمی زنیم. اما اگر کمک میکنه من گوش میدم » به من اطمینان داد
نزدیک بود بگویم ممنون، ولی نمی خوام ، هر چی باشه من کلی راز داشتم تا در دلم نگه دارم. دلم می خواست کمی
درد دل کنم، مثل هر دختر نوجوانی. کاش مشکلاتم ساده بودند اما بد نبود فردي خارج از دنیاي خون آشام ها و
گرگینه ها به حرف هایم گوش میداد ، فردي بیغرض.
لبخندي زد و دوباره روي دفترچه آدرس هایش خم شد . « . من سرم به کاره خودمه » قول داد
« نه. حق با توست. من یکم ناراحتم… راستش… به خاطر ادوارده »
« ؟ مگه چی شده »
صحبت کردن با آنجلا بسیار آسان بود. وقتی او سؤالی این چنینی می پرسید، بر خلاف جسیکا، مطمئن بودم دنبال