۱۳۹۹-۱۱-۲۱، ۰۵:۵۴ عصر
سبگیر نبود ان کشیدم ز تو ای اتش هجران که چو شمع جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود ایتی بود عذاب انده حافظ بی تو که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود
لبخند رضایت روی لب آورد گفت -اگر چه سخته ولی ممکنه -چی ؟
-نیتی که کرده بودم فکر کنم آب جوش آمد . می رم چای دم کنم در حالی که نگاهش می کردم گفت -بارم این سوال مطرحه که چرا عموی شما این قدر اصرار داشت مدیر شرکت بشه .با وکالتی که مادرتون می دادند که صاحب اصلی شرکت نمی شد . برای چی این قدر اصرار داشت ؟ -عموی من پیش از این مسئله اصرار داشت به عقد فرشاد در بیام . گر چه فرشاد خودش هم تمایل به این ازدواج داشت ولی من با جواب منفی تمام نقشه های عمو و زن عمویم را به هم زدم . حالا به فکر گرفتن شرکت افتاده کسرا در حالی که با لیوان چای به سمت من آمد و گفت -چرا شما تا حالا ازدواج نکردید ؟ البته می توانید جواب ندید -چند سال پیش ..در زندگیم به مردی اعتماد کردم ..با تمام وجودم او را دوست داشتم . حاضر شدم هر آنچه داشتم را بدم . ولی اون تنهام نذاره . ولی تمام التماس هاو خواهش های من رو نادیده گرفت و هر چه مال داشتم گرفت و رفت . از ان روز به بعد دیگه نتوانستم به مرد دیگه ای اعتماد کنم -عجب .پس شما کسی رو دوست داشتید ؟ سر تکان دادم -فکر نمی کردم کسی بتونه قلب منو به دست بیاره ؟ چرا ؟ نکنه فکر می کنی من قلب ندارم ؟ خندید و در حالی که خنده او به لبخند تبدیل می شد گفت -نه چون . خیلی جدی هستید . و به نظرم کمی بی تفاوتید -البته همون یک بار معجزه ای شد و قلبم رو به دست یه نامرد دادم که تا امروز حسرت می خورم چرا آنقدر خودم و احساساتم رو در مقابلش خرد کردم به لیوان چای نگاه کردم گفتم -شما چی ؟ -نه خوشبختانه تا حالا کسی چنین بلایی سر قلب من نیاورده خندیدم و گفتم -خوب علتش معلومه پیش از انکه چیزی بگویم گفت -چون مغرور و خودخواهم نه ؟ هر دو خندیدیم .کسرا گفت -بگذریم . چای سرد شد
8
پس از بازگشت از ان سفر کاری خیلی چیزها تغییر کرد . از جمله اخلاق تند من نسبت به کسرا و بدبینی نسبت به او و برخی از رفتارهای او ان روز وقت ناهار لیلا به اتاقم آمد و گفت : -اجازه هست ؟ -بله عزیزم وارد اتاق شد گفت-می خواستم ببینم یک هفته می تونم مرخصی بگیرم ؟ -برای چی ؟ -قراره با خانواده به مسافرت بریم خندیدم گفتم -لابد چند دقیقه دیگه داداشت می اد و از من درخواست مرخصی می کنه ؟ -نه پدر هر چه به کسرا گفت با ما بیاد قبول نکرد . گفت این جا خیلی کار داره . پدر به شوخی به من گفت ازت بپرسم به پسرش چرا این قدر کار می دی که وقت سر خاروندن نداره خندیدم و در حالی که لیلا را دعوت به نشستن می کردم گفتم -ولی این طور نیست . هم تو و هم اون می تونید برید به مسافرت . دیگه برای یک هفته که می تونم تنها باشم
همان موقع در باز شد و کسرا نگاهی از لای در به داخل اتاق انداخت و گفت: «به به... پس درسته می گن وقتی خانم ها به هم می رسن کار رو کنار می ذارن.»گفتم: «در مورد کار صحبت می کردیم... شما هم آمدی مرخصی بگیری؟»با تعجب نگاهی به من انداخت و بعد با عصبانیت به لیلا نگاه کرد و گفت: «تو چیزی گفتی؟»«فقط یه کمی»خواست با لیلا دعوا کند که گفتم: «ولی من آن قدر کار ندارم که نخوای مسافرت بری.»«من هم برای مسافرت وقت دارم که نخوام کارم رو به خاطرش تعطیل کنم.»در حالی که پشت میز می نشستم گفتم: «حرف نباشه... یک هفته مرخصی به هر دوی شما می دم... خوبه؟»لیلا با اشتیاق گفت: «عالیه.»کسرا گفت: «نه... من مرخصی نمی خواهم.»«باید مرخصی بگیری، چون خودم هم می خوام برم مسافرت.»کسرا با تعجب پرسید: «راستی؟»خندیدم. «آره... عمو به خاطر کار شرکت خیلی با ما سرد برخورد می کند. مادر هم که انگار از ناراحتی خواب نداره... می خوایم یک هفته بریم پیش اونا، بلکه هم از دل عمو دربیاریم و هم خیال مادر راحت بشه.»کسرا سکوت کرد. لیلا با خنده گفت: «پس شرکت تعطیل دیگه.»ابرویی بالا انداختم و گفتم: «تو روت شد جلوی من حرف از تعطیلی شرکت بزنی؟»لیلا خندید و گفت: «ببخشید خانوم زمانی.»«ولی فکر کنم اگه تعطیل کنیم بهتره، گرچه آقای وکیل که هستند.»کسرا لبخند زد و گفت: «نه خیر خانوم زمانی... اگر قراره همه تشریف ببرن من یکی نمی مونم.»آن روز برای یک هفته از همدیگر خداحافظی کردیم. گرچه نمی دانستم چند روز دیگر به کمک کسرا نیازمند می شوم. من و مادر روز بعد برای دیدن عمو راه افتادیم. مادر دلشوره عجیبی داشت که مرا کلافه کرده بود. مرتب از من می پرسید: «دلم می خواد هم عموت راضی باشه و هم پدرت... به نظرت پدرت راضی؟»«پدر راضی نبود شرکت دست عمو بیفته.»«حتم دارم راضی هم نیست تو صبح تا شب خودت رو وقف شرکت کنی.»وقتی رسیدیم، در حالی که ماشین را داخل حیاط می بردم به مادر نگاه کردم که با زن عمو غرق صحبت شده بود. رفتارهای مادر کمی برایم عجیب بود، اما حدس نمی زدم که مادر...وقتی وارد خانه شدیم عمو مرا در آغوش کشید و گفت: «به به، رویاجان... خوش آمدی عمو.»فرشاد هم از دور سلامی کرد. همگی وارد اتاق پذیرایی شدیم. روی صندلی راحتی که نشستم گفتم: «مادرم من رو کُشت... یکسره به من می گه بریم یه سری به عموت بزنیم.»عمو لبخند زد و گفت: «خوب کردید آمدید.»زن عمو با سینی چای وارد اتاق شد و کنار عمو نشست. نمی دانم چرا همه سکوت کرده بودند. چشم چرخاندم و خانه عمو را که خیلی وقت بود ندیده بودم نظاره کردم، اما همین که نگاهم به عمو، زن عمو و فرشاد افتاد متوجه شدم همگی در سکوت به من خیره شده اند، با تعجب گفتم: «چیزی شده؟»عمو شانه ای بالا انداخت و گفت: «نه عمو جان، از فرط خوشحالی دارم نگات می کنم.»زن عمو با لبخند گفت: «می دونی رویاجان... امشب یه مهمونی کوچیک برای شما ترتیب دادیم.»«ممنون، چرا شرمنده می کنید زن عمو!»عمو با لبخند گفت: «قابل برادرزاده خوشگلم رو نداره.»متعجب، لبخند بر لب آوردم و سر برگرداندم. نگاهی به مادر اندختم. او سر به زیر انداخته بود. پرسیدم: «مامان، مگه نگفتی بریم خونه عمو... خُب آمدیم، دیگه چرا این قدر ناراحتی؟»عمو گفت: «زن داداش، اَخمات رو باز کن. به خدا فرخ هم راضی نیست شما این وضع رو داشته باشید.»«کدوم وضع؟!»عمو با تعجب به من نگاه کرد، بعد گفت: «زن داداش، به رویا هیچی نگفتی؟»مادر از جا برخاست و گفت: «نه... شما بهش بگید.»عمو به بازوی فرشاد زد تا از اتاق بیرون برود. بعد از رفتن فرشاد و مادر، عمو گفت: «خدا می دونه رویاجان که پدرت چقدر مایل بود که تو و فرشاد...»تا آخر را فهمیدم. گفتم: «نه، هیچ هم راضی نبود.»عمو با لبخند گفت: «تو از کجا می دونی دختر؟ من برادرم رو می شناختم.»از روی صندلی برخاستم و با عصبانیت گفتم: «این طور نیست... اگه می دونستم موضوع این حرف هاست پام رو اینجا نمی ذاشتم.»عمو با عصبانیت گفت: «بشین رویا.»تا به حال ندیده بودم عمو سرم داد بزند. تعجب کردم. دستش را محکم روی شانه ام فشرد تا مرا مجبور به نشستن کند، بعد گفت: «چطور مادرت هیچی بهت نگفته...»«چی رو؟»عمو روی صندلی کنار من نشست و گفت: «چندین سال پیش، از ارث پدری که به ما رسید شرکت رو راه انداختیم. من سهم خودم رو هم به برادرم دادم تا بتونه شرکت رو تأسیس کنه... قرار شد من سهمم رو هر وقت خواستم از پدرت بگیرم، اما او شرط گذاشت که یا سهم منو بپردازه یا تو رو به عقد فرشاد درمی آره... چون فرشاد هم خیلی تو رو دوست داشت ما راضی شدیم، چون به هر حال سهم شرکت رو داشتیم، اما اگر فرشاد ان شاءالله با تو ازدواج کنه هم سهم شرکت ما سر جاشه و هم تو به عقد فرشاد درآمدی.»با عصبانیت بلند شدم و گفتم: «خجالت بکشید عمو... انگار دارید معامله می کنید. من که سهم شرکت نیستم که این طوری حرف می زنید!»عمو گفت: «بشین رویا... حرفم تموم نشده.»«من به دروغ های شما گوش نمی دم.»عمو اشاره ای به زن عمو کرد و گفت: «ما از پدرت امضا داریم... خودش همه چی رو روی کاغذ آورده.»خنده ای کردم و گفتم: «به روباه می گن شاهدت کو... می گه دُمم.»عمو چنان با عصبانیت تویِ صورتم زد که بهت زده سر جایم خشک شدم. باور نمی کردم از عمو سیلی بخورم. زن عمو برگه ای آورد و به دستم داد. در حالی که از روی ناباوری دستم را روی صورتم گذاشته بودم و محل سیلی عمو را می فشردم چشمم به برگه افتاد.اینجانب فرخ زمانی، صاحب و مدیر شرکت آذین فرش دست باف ایرانی، به برادرم فرهاد زمانی، این اجازه قانونی و حقوقی را می دهم که به ازای سهمش در شرکت، یا مابه ازای آن را دریافت کند یا دخترم را به عقد برادرزاده ام در بیارم.حیرتزده به برگه خیره شدم. باور نمی کردم. نه... اینها همه خواب بود... پدر من هیچ وقت چنین کاری نمی کرد. مطمئن بودم.عمو برگه را از من گرفت و گفت: «اجازه پدر شرطه عقد ازدواجه... نه؟»با عصبانیت گفتم: «سهمتون رو می دم.»عمو خندید، با صدایی که سرم را به درد آورد. «عموجان... من سهمم رو نمی خوام... من... تورو می خوام.»از جا برخاستم و گفتم: «من از اینجا می رم... شما حق ندارید با من این رفتار رو داشته باشید.»از اتاق بیرون رفتم و به سمت حیاط دویدم. هنوز باور نکرده بودم. مادر کنار ساحل راه می رفت. به سمتش دویدم و گفتم: «مادر... مادر...»سربرگرداند. پرسیدم: «این حقیقت داره؟»چشمان بارانی مادر حقیقت را به من گفت. فریاد زدم: «یعنی پدر... پدر من... من رو معامله کرد؟ نه... این دروغه!»مادر شانه هایم را گرفت و گفت: «پدرت مطمئن بود هیچ کس مثل فرشاد نمی تونه تو رو خوشبخت کنه... مطمئنم به خاطر همین اون برگه رو امضا کرده.»«شما این موضوع رو می دونستید!»«نه... نه به این شکل. فقط به من گفته بود می خواد به هر طریقی شده تو رو به عقد فرشاد دربیاره.»دیوانه کننده بود. یعنی پدرم مرا معامله کرده بود. فریاد زدم: «نه... اینا دروغه... اینا حقیقت نداره.» محل تبليغات شما ختم صلوات
مادر خواست مرا در آغوش بکشد که از دستش فرار کردم و به خانه برگشتم زن عمو با دیدنم گفت -بیا برو بالا کمی استراحت کن . این قدر زود تصمیم نگیر ...چمدانت رو فرشاد برده به اتاقت .با عجله از پله ها بالا رفتم . و در یکی از اتاق ها را گشودم کسی در اتاق نبود . در اتاق بعدی را گشودم .فرشاد را دیدم که کنار پنجره ایستاده . وارد اتاق شدم و در را بستم -تو این جوری می خوای ؟ اره ؟ جواب بده ...می خوای به زور با هم ازدواج کنیم ؟ فرشاد سر برگرداند و به آرامی گفت -به خدا من تو رو خوشبخت می کنم رویا ..فریاد زدم -برو بیرون فرشاد از اتاق بیرون رفت و من در اتاق را قفل کردم . سرم درد می کرد .فکرش رو نمی کردم سفر مان این طوری شود . زهرم شده بود .در حالی که از فرط عصبانیت راه می رفتم . مرتب زیر لب می گفتم -نه ..نه ...این امکان نداره ...پدر من ؟ نه ...پدر من رو دوست داشت ...نه ...دروغه اشک هایم بی امان می بارید و من سعی می کردم خودم را از این کابوس بیدار کنم . فکری به سرم زد . موبایلم را برداشتم و شماره کسرا را گرفتم بعد از چند بوق صدایش را شنیدم -سلام -سلام ..باید ببینمت با نگرانی گفت -چیزی شده ؟ -باید ببینمت ..می تونی بیای ؟ نشونی رو یادداشت کن وقتی نشونی را نوشت با تعجب گفت -چه جالب !از خونه دایی من تا ویلای عموی شما نیم ساعت بیشتر راه نیست -منتظرم ...رسیدی یه تک زنگ به موبایلم بزن حالم خوش نبود . داشتم دیوانه می شدم .من منی که زیر بار زور نمی رفتم ..چطور تن به این ازدواج اجباری می دادم . باور نمی کردم .پدر بخواد زندگی و آینده مرا معامله کند!تازه اگر از زندگی و آینده ام هم می گذشتیم .احساس من چه می شد ؟ یعنی دوره اجبار پدران برای ازدواج دخترا نشان تمام نشده بود ؟ از ویلا خارج شدم و در حالی که منتظر تمام کسرا بودم همان اطراف قدم می زدم .عاقبت ماشینش را دیدم .او داشت شماره پلاک خانه ها را نگاه می کرد .که به سمت ماشینش دویدم .در جلو را گشودم . گفتم -برو با حیرت گفت -کجا ؟ -هر جایی که از این جا دو ر باشه ..نمی خوام عموم یا زن عمو تو رو ببینند کسرا در حالی که داشت دور می زد گفت -چی شده ؟ اتفاق بدی افتاده ؟ خیلی نگران شدم با عصبانیت گفتم :-نمی دونم ..خودم هم نمی دونم ..فکر می کنم دروغه ..اما وقتی یاد امضای پدر می افتم . می گم نه .دروغ نیست -چی دروغه یا دروغ نیست ؟ در حالی که دست روی پیشانی ام گذاشته بودم و به سر دردم فکر می کردم گفتم -برات می گم کسرا کنار رستورانی نگه داشت . وقت روی تخت های محوطه بیرونی نشستیم گفت -چیزی می خوری ؟ -فقط چای
-راستش شک کرده بودم که یه نقشه ای هست که مادر این قدر اصرار به این مسافرت داره .اما فکر نمی کردم این طوری باشه -چطور ؟ حرف بزن ..نگرانم کردی ؟ در حالی که سعی می کردم جلوی اشک هایم را بگیرم .گفتم -پدر من رو به جای سهمی که عمو در شرکت پدر داره معامله کرده . یعنی در عوض ازدواج من و فرشاد عمو سهمش رو نگیره یا سهمش رو نقد بگیره و از شرکت کنار بکشه کسرا با تعجب گفت -خدای من . آقای زمانی ؟ بعید می دونم این کار رو کرده باشه دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم -حالا ببین . من چطوری باید باور کنم -شاید دروغ می گن ؟ -امضای پدر رو خودم دیدم .برگه رضایت پدر دست عمو بود کسرا سکوت کرده بود گفتم -تورو خدا یه کاری کن . دارم دیوونه می شم . می شه شکایت کنم ؟ در حالی که فکر می کرد گفت -نه .یعنی نمی دونم ..گیج شدم ..تا حالا چنین موردی نداشتم ..کاش تهران بودیم تا نگاهی به کتاب هایم می کردم شاید یه بندی .تبصره ای پیدا می کردم که بتونم کمکمون کنه با در ماندگی گفتم -من الان نیاز به کمک دارم .یه کاری بکن . نمیدونم چه کار کنم . آخه بدتر از همه اینه که مادرم هم با حرف این ها موافقه . انگار تنها کسی که براش ارزش قائل نیستند منم دستمالی از کیفم در آوردیم .اشک هایم را پاک کردم .کسرا سینی چای و کلوچه را از پیشخدمت گرفت .پیدا بود که او هم عصبی و ناراحت شده است .سخت در فکر فرو رفته بود .ان قدر که حتا نگاهم نمی کرد .عاقبت گفت -باید فکر کنم . نمیدونم چه جوری میشه از عموت شکایت کنیم .تا فردا در موردش فکر می کنم بهت زنگ می زنم با نگرانی گفتم -فردا دیره .این عمویی که من می بینم ان قدر عجله داره که ...و سکوت کردم کسرا با لحنی عصبی گفت -می گی چه کار کنم ؟ نمیشه که از روی هوا حرف در بیارم و بذارم توی دادخواست ..باید صبر کنی در حالی که از او هم ناامید شده بودم گفتم -نمیدونم چرا هیچ کس من رو درک نمی کنه .نمی تونم صبر کنم کسرا در حالی که از عصبانیت نفسش را فرو می خورد مکثی کرد گفت -نمیشه .باید صبر کنی .من الان دسترسی به هیچی ندارم .چه کار کنم ؟ -نباید دلم رو به تو خوش می کردم با عصبانیت نگاهم کرد و گفت : -تو یک دفعه من رو خبر کردی و موضوع رو گفتی .می خوای من از خودم قانون صادر کنم ؟ خب نمیشه ...باید تحقیق کنم .باید فکر کنم باید به کتاب قانون از جا برخاستم و با عصبانیت گفتم -باشه . با خیال راحت برید تحقیق کنید فکر کنید و به کتاب قانون رجوع کنید . خودم می دونم با این مشکل چه جوری کنار بیام از رستوران بیرون اومدم و در حالی که نا امیدانه اشک می ریختم در ذهنم دنبال چاره ای بودم با قدم های بلند از آنجا دور می شدم که کسرا با ماشین دنبالم آمد و گفت -سوار شو
با عصبانیت در حالی که اشک می ریختم گفتم -شما بفرمایید تحقیقاتتون رو انجام بدید و به کتاب قانون رجوع کنید با عصبانیت گفت -چرا این جوری می کنی ؟ خب الان کاری از دستم بر نمی آد ایستادم گفتم -پس وقتی کاری ازت بر نمی آد چرا دنبالم راه افتادی ؟ برگرد برو ویلای دایی ات دیگه کسرا از ماشین پیاده شد ولی من به راهم ادامه دادم .صدایش را شنیدم که گفت -من رو بی خبر نذار با عصبانیت و بدون انکه سر برگرداندم گفتم -برو تعطیلات رو خوش بگذرون دیوانه وار می گریستم . خدای من باور نمی کردم پدر باعث و بانی این اتفاق هاست . دیوانه شده بودم .حرف های عمو و زن عمو مرا دیوانه کرده بود .به خانه عمو که رسیدم فرشاد در حیاط قدم می زد .وقتی مرا دید به سمتم دوید گفت -نگرانت شدم رویا با عصبانیت نگاهش کردم گفتم -مگه تو احساس هم داری ؟ اگه احساس داشتی به جای نگرانی برای چند لحظه نبودن من نگران حالم می شدی که دارم از دست پدر و مادرت دیوونه می شم -به خدا می تونم تو رو خوشبخت کنم . تو از من برای خودت یه هیولا ساختی فریاد زدم -من به زور نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم .اینو می فهمی یا نه ؟ بعد به سمت خانه دویدم مادر از صدای فریادم متوجه ورود من شده بود دنبالم آمد و وارد اتاقم شد گفت -عموت برات یه انگشتر خریده فریاد زدم -نمی خوام ... بابا چرا متوجه نمی شید ..دست از سرم بر دارید ..من فرشاد رو نمی خوام مادر آرام کنارم نشست گفت -رویا .باور کن فرشاد پسر خوبیه ..هیچ کس مثل اون نمی تونه تو رو خوشبخت کنه -به چه زبونی باید بگم ...من از همه مرد ها متنفرم ..بیزارم مادر دستم را گرفت گفت -به خدا وقتی من و پدرت هم ازدواج کردیم .من دوستش نداشتم . ولی ان قدر مهربون بود که عاشقش شدم -من این طوری نیستم . مادر من این طوری نیستم
مادر آهی کشید و گفت: «تو در اشتباهی رویا... فرشاد عاشق توست.»«اگر یک کلمه دیگه درباره فرشاد بشنوم خودم رو می کشم.»مادر از جا برخاست و از اتاق خارج شد. با صدای بلند زدم زیر گریه. نمی دانم چرا هیچ وقت روی آرامش را نمی دیدم.همان طور که خودم را روی تخت انداخته بودم و می گریستم در فکر چاره ای بودم که حرفی که ناخودآگاه به مادر زده بودم را به یاد آوردم. خودم رو می کُشم. به فکرم رسید عمو را تهدید کنم که خودم را می کُشم، شاید دست از سرم برمی داشت. از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق پذیرایی رفتم. مادر داشت با عمو صحبت می کرد که وارد اتاق شدم و با عصبانیت گفتم: «من سهم شمارو از شرکت می دم.»عمو گفت: «من سهم نمی خوام.»«من هم فرشاد رو نمی خوام.»خندید و گفت: «یه وکیل گرفتم و برگه رضایت پدرت رو بهش نشون دادم. گفت حق انتخاب با منه که سهم رو بخوام یا تو رو.»نمی دانم بلوف می زد یا حقیقت را می گفت. فریاد زدم: «من خودم رو می کشم... دست شما به من نمی رسه.»مادر از نگرانی دستش را روی قلبش گذاشت، ولی عمو از جا برخاست و در حالی که جلو می آمد گفت: «رویا... نمی خوام ناامیدت کنم، ولی هیچ راه فراری نداری... ببین همه راضین... پدرت هم راضی بود. این قدر لجبازی نکن. به جهنم... مغازه تهران رو به اسمت
لبخند رضایت روی لب آورد گفت -اگر چه سخته ولی ممکنه -چی ؟
-نیتی که کرده بودم فکر کنم آب جوش آمد . می رم چای دم کنم در حالی که نگاهش می کردم گفت -بارم این سوال مطرحه که چرا عموی شما این قدر اصرار داشت مدیر شرکت بشه .با وکالتی که مادرتون می دادند که صاحب اصلی شرکت نمی شد . برای چی این قدر اصرار داشت ؟ -عموی من پیش از این مسئله اصرار داشت به عقد فرشاد در بیام . گر چه فرشاد خودش هم تمایل به این ازدواج داشت ولی من با جواب منفی تمام نقشه های عمو و زن عمویم را به هم زدم . حالا به فکر گرفتن شرکت افتاده کسرا در حالی که با لیوان چای به سمت من آمد و گفت -چرا شما تا حالا ازدواج نکردید ؟ البته می توانید جواب ندید -چند سال پیش ..در زندگیم به مردی اعتماد کردم ..با تمام وجودم او را دوست داشتم . حاضر شدم هر آنچه داشتم را بدم . ولی اون تنهام نذاره . ولی تمام التماس هاو خواهش های من رو نادیده گرفت و هر چه مال داشتم گرفت و رفت . از ان روز به بعد دیگه نتوانستم به مرد دیگه ای اعتماد کنم -عجب .پس شما کسی رو دوست داشتید ؟ سر تکان دادم -فکر نمی کردم کسی بتونه قلب منو به دست بیاره ؟ چرا ؟ نکنه فکر می کنی من قلب ندارم ؟ خندید و در حالی که خنده او به لبخند تبدیل می شد گفت -نه چون . خیلی جدی هستید . و به نظرم کمی بی تفاوتید -البته همون یک بار معجزه ای شد و قلبم رو به دست یه نامرد دادم که تا امروز حسرت می خورم چرا آنقدر خودم و احساساتم رو در مقابلش خرد کردم به لیوان چای نگاه کردم گفتم -شما چی ؟ -نه خوشبختانه تا حالا کسی چنین بلایی سر قلب من نیاورده خندیدم و گفتم -خوب علتش معلومه پیش از انکه چیزی بگویم گفت -چون مغرور و خودخواهم نه ؟ هر دو خندیدیم .کسرا گفت -بگذریم . چای سرد شد
8
پس از بازگشت از ان سفر کاری خیلی چیزها تغییر کرد . از جمله اخلاق تند من نسبت به کسرا و بدبینی نسبت به او و برخی از رفتارهای او ان روز وقت ناهار لیلا به اتاقم آمد و گفت : -اجازه هست ؟ -بله عزیزم وارد اتاق شد گفت-می خواستم ببینم یک هفته می تونم مرخصی بگیرم ؟ -برای چی ؟ -قراره با خانواده به مسافرت بریم خندیدم گفتم -لابد چند دقیقه دیگه داداشت می اد و از من درخواست مرخصی می کنه ؟ -نه پدر هر چه به کسرا گفت با ما بیاد قبول نکرد . گفت این جا خیلی کار داره . پدر به شوخی به من گفت ازت بپرسم به پسرش چرا این قدر کار می دی که وقت سر خاروندن نداره خندیدم و در حالی که لیلا را دعوت به نشستن می کردم گفتم -ولی این طور نیست . هم تو و هم اون می تونید برید به مسافرت . دیگه برای یک هفته که می تونم تنها باشم
همان موقع در باز شد و کسرا نگاهی از لای در به داخل اتاق انداخت و گفت: «به به... پس درسته می گن وقتی خانم ها به هم می رسن کار رو کنار می ذارن.»گفتم: «در مورد کار صحبت می کردیم... شما هم آمدی مرخصی بگیری؟»با تعجب نگاهی به من انداخت و بعد با عصبانیت به لیلا نگاه کرد و گفت: «تو چیزی گفتی؟»«فقط یه کمی»خواست با لیلا دعوا کند که گفتم: «ولی من آن قدر کار ندارم که نخوای مسافرت بری.»«من هم برای مسافرت وقت دارم که نخوام کارم رو به خاطرش تعطیل کنم.»در حالی که پشت میز می نشستم گفتم: «حرف نباشه... یک هفته مرخصی به هر دوی شما می دم... خوبه؟»لیلا با اشتیاق گفت: «عالیه.»کسرا گفت: «نه... من مرخصی نمی خواهم.»«باید مرخصی بگیری، چون خودم هم می خوام برم مسافرت.»کسرا با تعجب پرسید: «راستی؟»خندیدم. «آره... عمو به خاطر کار شرکت خیلی با ما سرد برخورد می کند. مادر هم که انگار از ناراحتی خواب نداره... می خوایم یک هفته بریم پیش اونا، بلکه هم از دل عمو دربیاریم و هم خیال مادر راحت بشه.»کسرا سکوت کرد. لیلا با خنده گفت: «پس شرکت تعطیل دیگه.»ابرویی بالا انداختم و گفتم: «تو روت شد جلوی من حرف از تعطیلی شرکت بزنی؟»لیلا خندید و گفت: «ببخشید خانوم زمانی.»«ولی فکر کنم اگه تعطیل کنیم بهتره، گرچه آقای وکیل که هستند.»کسرا لبخند زد و گفت: «نه خیر خانوم زمانی... اگر قراره همه تشریف ببرن من یکی نمی مونم.»آن روز برای یک هفته از همدیگر خداحافظی کردیم. گرچه نمی دانستم چند روز دیگر به کمک کسرا نیازمند می شوم. من و مادر روز بعد برای دیدن عمو راه افتادیم. مادر دلشوره عجیبی داشت که مرا کلافه کرده بود. مرتب از من می پرسید: «دلم می خواد هم عموت راضی باشه و هم پدرت... به نظرت پدرت راضی؟»«پدر راضی نبود شرکت دست عمو بیفته.»«حتم دارم راضی هم نیست تو صبح تا شب خودت رو وقف شرکت کنی.»وقتی رسیدیم، در حالی که ماشین را داخل حیاط می بردم به مادر نگاه کردم که با زن عمو غرق صحبت شده بود. رفتارهای مادر کمی برایم عجیب بود، اما حدس نمی زدم که مادر...وقتی وارد خانه شدیم عمو مرا در آغوش کشید و گفت: «به به، رویاجان... خوش آمدی عمو.»فرشاد هم از دور سلامی کرد. همگی وارد اتاق پذیرایی شدیم. روی صندلی راحتی که نشستم گفتم: «مادرم من رو کُشت... یکسره به من می گه بریم یه سری به عموت بزنیم.»عمو لبخند زد و گفت: «خوب کردید آمدید.»زن عمو با سینی چای وارد اتاق شد و کنار عمو نشست. نمی دانم چرا همه سکوت کرده بودند. چشم چرخاندم و خانه عمو را که خیلی وقت بود ندیده بودم نظاره کردم، اما همین که نگاهم به عمو، زن عمو و فرشاد افتاد متوجه شدم همگی در سکوت به من خیره شده اند، با تعجب گفتم: «چیزی شده؟»عمو شانه ای بالا انداخت و گفت: «نه عمو جان، از فرط خوشحالی دارم نگات می کنم.»زن عمو با لبخند گفت: «می دونی رویاجان... امشب یه مهمونی کوچیک برای شما ترتیب دادیم.»«ممنون، چرا شرمنده می کنید زن عمو!»عمو با لبخند گفت: «قابل برادرزاده خوشگلم رو نداره.»متعجب، لبخند بر لب آوردم و سر برگرداندم. نگاهی به مادر اندختم. او سر به زیر انداخته بود. پرسیدم: «مامان، مگه نگفتی بریم خونه عمو... خُب آمدیم، دیگه چرا این قدر ناراحتی؟»عمو گفت: «زن داداش، اَخمات رو باز کن. به خدا فرخ هم راضی نیست شما این وضع رو داشته باشید.»«کدوم وضع؟!»عمو با تعجب به من نگاه کرد، بعد گفت: «زن داداش، به رویا هیچی نگفتی؟»مادر از جا برخاست و گفت: «نه... شما بهش بگید.»عمو به بازوی فرشاد زد تا از اتاق بیرون برود. بعد از رفتن فرشاد و مادر، عمو گفت: «خدا می دونه رویاجان که پدرت چقدر مایل بود که تو و فرشاد...»تا آخر را فهمیدم. گفتم: «نه، هیچ هم راضی نبود.»عمو با لبخند گفت: «تو از کجا می دونی دختر؟ من برادرم رو می شناختم.»از روی صندلی برخاستم و با عصبانیت گفتم: «این طور نیست... اگه می دونستم موضوع این حرف هاست پام رو اینجا نمی ذاشتم.»عمو با عصبانیت گفت: «بشین رویا.»تا به حال ندیده بودم عمو سرم داد بزند. تعجب کردم. دستش را محکم روی شانه ام فشرد تا مرا مجبور به نشستن کند، بعد گفت: «چطور مادرت هیچی بهت نگفته...»«چی رو؟»عمو روی صندلی کنار من نشست و گفت: «چندین سال پیش، از ارث پدری که به ما رسید شرکت رو راه انداختیم. من سهم خودم رو هم به برادرم دادم تا بتونه شرکت رو تأسیس کنه... قرار شد من سهمم رو هر وقت خواستم از پدرت بگیرم، اما او شرط گذاشت که یا سهم منو بپردازه یا تو رو به عقد فرشاد درمی آره... چون فرشاد هم خیلی تو رو دوست داشت ما راضی شدیم، چون به هر حال سهم شرکت رو داشتیم، اما اگر فرشاد ان شاءالله با تو ازدواج کنه هم سهم شرکت ما سر جاشه و هم تو به عقد فرشاد درآمدی.»با عصبانیت بلند شدم و گفتم: «خجالت بکشید عمو... انگار دارید معامله می کنید. من که سهم شرکت نیستم که این طوری حرف می زنید!»عمو گفت: «بشین رویا... حرفم تموم نشده.»«من به دروغ های شما گوش نمی دم.»عمو اشاره ای به زن عمو کرد و گفت: «ما از پدرت امضا داریم... خودش همه چی رو روی کاغذ آورده.»خنده ای کردم و گفتم: «به روباه می گن شاهدت کو... می گه دُمم.»عمو چنان با عصبانیت تویِ صورتم زد که بهت زده سر جایم خشک شدم. باور نمی کردم از عمو سیلی بخورم. زن عمو برگه ای آورد و به دستم داد. در حالی که از روی ناباوری دستم را روی صورتم گذاشته بودم و محل سیلی عمو را می فشردم چشمم به برگه افتاد.اینجانب فرخ زمانی، صاحب و مدیر شرکت آذین فرش دست باف ایرانی، به برادرم فرهاد زمانی، این اجازه قانونی و حقوقی را می دهم که به ازای سهمش در شرکت، یا مابه ازای آن را دریافت کند یا دخترم را به عقد برادرزاده ام در بیارم.حیرتزده به برگه خیره شدم. باور نمی کردم. نه... اینها همه خواب بود... پدر من هیچ وقت چنین کاری نمی کرد. مطمئن بودم.عمو برگه را از من گرفت و گفت: «اجازه پدر شرطه عقد ازدواجه... نه؟»با عصبانیت گفتم: «سهمتون رو می دم.»عمو خندید، با صدایی که سرم را به درد آورد. «عموجان... من سهمم رو نمی خوام... من... تورو می خوام.»از جا برخاستم و گفتم: «من از اینجا می رم... شما حق ندارید با من این رفتار رو داشته باشید.»از اتاق بیرون رفتم و به سمت حیاط دویدم. هنوز باور نکرده بودم. مادر کنار ساحل راه می رفت. به سمتش دویدم و گفتم: «مادر... مادر...»سربرگرداند. پرسیدم: «این حقیقت داره؟»چشمان بارانی مادر حقیقت را به من گفت. فریاد زدم: «یعنی پدر... پدر من... من رو معامله کرد؟ نه... این دروغه!»مادر شانه هایم را گرفت و گفت: «پدرت مطمئن بود هیچ کس مثل فرشاد نمی تونه تو رو خوشبخت کنه... مطمئنم به خاطر همین اون برگه رو امضا کرده.»«شما این موضوع رو می دونستید!»«نه... نه به این شکل. فقط به من گفته بود می خواد به هر طریقی شده تو رو به عقد فرشاد دربیاره.»دیوانه کننده بود. یعنی پدرم مرا معامله کرده بود. فریاد زدم: «نه... اینا دروغه... اینا حقیقت نداره.» محل تبليغات شما ختم صلوات
مادر خواست مرا در آغوش بکشد که از دستش فرار کردم و به خانه برگشتم زن عمو با دیدنم گفت -بیا برو بالا کمی استراحت کن . این قدر زود تصمیم نگیر ...چمدانت رو فرشاد برده به اتاقت .با عجله از پله ها بالا رفتم . و در یکی از اتاق ها را گشودم کسی در اتاق نبود . در اتاق بعدی را گشودم .فرشاد را دیدم که کنار پنجره ایستاده . وارد اتاق شدم و در را بستم -تو این جوری می خوای ؟ اره ؟ جواب بده ...می خوای به زور با هم ازدواج کنیم ؟ فرشاد سر برگرداند و به آرامی گفت -به خدا من تو رو خوشبخت می کنم رویا ..فریاد زدم -برو بیرون فرشاد از اتاق بیرون رفت و من در اتاق را قفل کردم . سرم درد می کرد .فکرش رو نمی کردم سفر مان این طوری شود . زهرم شده بود .در حالی که از فرط عصبانیت راه می رفتم . مرتب زیر لب می گفتم -نه ..نه ...این امکان نداره ...پدر من ؟ نه ...پدر من رو دوست داشت ...نه ...دروغه اشک هایم بی امان می بارید و من سعی می کردم خودم را از این کابوس بیدار کنم . فکری به سرم زد . موبایلم را برداشتم و شماره کسرا را گرفتم بعد از چند بوق صدایش را شنیدم -سلام -سلام ..باید ببینمت با نگرانی گفت -چیزی شده ؟ -باید ببینمت ..می تونی بیای ؟ نشونی رو یادداشت کن وقتی نشونی را نوشت با تعجب گفت -چه جالب !از خونه دایی من تا ویلای عموی شما نیم ساعت بیشتر راه نیست -منتظرم ...رسیدی یه تک زنگ به موبایلم بزن حالم خوش نبود . داشتم دیوانه می شدم .من منی که زیر بار زور نمی رفتم ..چطور تن به این ازدواج اجباری می دادم . باور نمی کردم .پدر بخواد زندگی و آینده مرا معامله کند!تازه اگر از زندگی و آینده ام هم می گذشتیم .احساس من چه می شد ؟ یعنی دوره اجبار پدران برای ازدواج دخترا نشان تمام نشده بود ؟ از ویلا خارج شدم و در حالی که منتظر تمام کسرا بودم همان اطراف قدم می زدم .عاقبت ماشینش را دیدم .او داشت شماره پلاک خانه ها را نگاه می کرد .که به سمت ماشینش دویدم .در جلو را گشودم . گفتم -برو با حیرت گفت -کجا ؟ -هر جایی که از این جا دو ر باشه ..نمی خوام عموم یا زن عمو تو رو ببینند کسرا در حالی که داشت دور می زد گفت -چی شده ؟ اتفاق بدی افتاده ؟ خیلی نگران شدم با عصبانیت گفتم :-نمی دونم ..خودم هم نمی دونم ..فکر می کنم دروغه ..اما وقتی یاد امضای پدر می افتم . می گم نه .دروغ نیست -چی دروغه یا دروغ نیست ؟ در حالی که دست روی پیشانی ام گذاشته بودم و به سر دردم فکر می کردم گفتم -برات می گم کسرا کنار رستورانی نگه داشت . وقت روی تخت های محوطه بیرونی نشستیم گفت -چیزی می خوری ؟ -فقط چای
-راستش شک کرده بودم که یه نقشه ای هست که مادر این قدر اصرار به این مسافرت داره .اما فکر نمی کردم این طوری باشه -چطور ؟ حرف بزن ..نگرانم کردی ؟ در حالی که سعی می کردم جلوی اشک هایم را بگیرم .گفتم -پدر من رو به جای سهمی که عمو در شرکت پدر داره معامله کرده . یعنی در عوض ازدواج من و فرشاد عمو سهمش رو نگیره یا سهمش رو نقد بگیره و از شرکت کنار بکشه کسرا با تعجب گفت -خدای من . آقای زمانی ؟ بعید می دونم این کار رو کرده باشه دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم -حالا ببین . من چطوری باید باور کنم -شاید دروغ می گن ؟ -امضای پدر رو خودم دیدم .برگه رضایت پدر دست عمو بود کسرا سکوت کرده بود گفتم -تورو خدا یه کاری کن . دارم دیوونه می شم . می شه شکایت کنم ؟ در حالی که فکر می کرد گفت -نه .یعنی نمی دونم ..گیج شدم ..تا حالا چنین موردی نداشتم ..کاش تهران بودیم تا نگاهی به کتاب هایم می کردم شاید یه بندی .تبصره ای پیدا می کردم که بتونم کمکمون کنه با در ماندگی گفتم -من الان نیاز به کمک دارم .یه کاری بکن . نمیدونم چه کار کنم . آخه بدتر از همه اینه که مادرم هم با حرف این ها موافقه . انگار تنها کسی که براش ارزش قائل نیستند منم دستمالی از کیفم در آوردیم .اشک هایم را پاک کردم .کسرا سینی چای و کلوچه را از پیشخدمت گرفت .پیدا بود که او هم عصبی و ناراحت شده است .سخت در فکر فرو رفته بود .ان قدر که حتا نگاهم نمی کرد .عاقبت گفت -باید فکر کنم . نمیدونم چه جوری میشه از عموت شکایت کنیم .تا فردا در موردش فکر می کنم بهت زنگ می زنم با نگرانی گفتم -فردا دیره .این عمویی که من می بینم ان قدر عجله داره که ...و سکوت کردم کسرا با لحنی عصبی گفت -می گی چه کار کنم ؟ نمیشه که از روی هوا حرف در بیارم و بذارم توی دادخواست ..باید صبر کنی در حالی که از او هم ناامید شده بودم گفتم -نمیدونم چرا هیچ کس من رو درک نمی کنه .نمی تونم صبر کنم کسرا در حالی که از عصبانیت نفسش را فرو می خورد مکثی کرد گفت -نمیشه .باید صبر کنی .من الان دسترسی به هیچی ندارم .چه کار کنم ؟ -نباید دلم رو به تو خوش می کردم با عصبانیت نگاهم کرد و گفت : -تو یک دفعه من رو خبر کردی و موضوع رو گفتی .می خوای من از خودم قانون صادر کنم ؟ خب نمیشه ...باید تحقیق کنم .باید فکر کنم باید به کتاب قانون از جا برخاستم و با عصبانیت گفتم -باشه . با خیال راحت برید تحقیق کنید فکر کنید و به کتاب قانون رجوع کنید . خودم می دونم با این مشکل چه جوری کنار بیام از رستوران بیرون اومدم و در حالی که نا امیدانه اشک می ریختم در ذهنم دنبال چاره ای بودم با قدم های بلند از آنجا دور می شدم که کسرا با ماشین دنبالم آمد و گفت -سوار شو
با عصبانیت در حالی که اشک می ریختم گفتم -شما بفرمایید تحقیقاتتون رو انجام بدید و به کتاب قانون رجوع کنید با عصبانیت گفت -چرا این جوری می کنی ؟ خب الان کاری از دستم بر نمی آد ایستادم گفتم -پس وقتی کاری ازت بر نمی آد چرا دنبالم راه افتادی ؟ برگرد برو ویلای دایی ات دیگه کسرا از ماشین پیاده شد ولی من به راهم ادامه دادم .صدایش را شنیدم که گفت -من رو بی خبر نذار با عصبانیت و بدون انکه سر برگرداندم گفتم -برو تعطیلات رو خوش بگذرون دیوانه وار می گریستم . خدای من باور نمی کردم پدر باعث و بانی این اتفاق هاست . دیوانه شده بودم .حرف های عمو و زن عمو مرا دیوانه کرده بود .به خانه عمو که رسیدم فرشاد در حیاط قدم می زد .وقتی مرا دید به سمتم دوید گفت -نگرانت شدم رویا با عصبانیت نگاهش کردم گفتم -مگه تو احساس هم داری ؟ اگه احساس داشتی به جای نگرانی برای چند لحظه نبودن من نگران حالم می شدی که دارم از دست پدر و مادرت دیوونه می شم -به خدا می تونم تو رو خوشبخت کنم . تو از من برای خودت یه هیولا ساختی فریاد زدم -من به زور نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم .اینو می فهمی یا نه ؟ بعد به سمت خانه دویدم مادر از صدای فریادم متوجه ورود من شده بود دنبالم آمد و وارد اتاقم شد گفت -عموت برات یه انگشتر خریده فریاد زدم -نمی خوام ... بابا چرا متوجه نمی شید ..دست از سرم بر دارید ..من فرشاد رو نمی خوام مادر آرام کنارم نشست گفت -رویا .باور کن فرشاد پسر خوبیه ..هیچ کس مثل اون نمی تونه تو رو خوشبخت کنه -به چه زبونی باید بگم ...من از همه مرد ها متنفرم ..بیزارم مادر دستم را گرفت گفت -به خدا وقتی من و پدرت هم ازدواج کردیم .من دوستش نداشتم . ولی ان قدر مهربون بود که عاشقش شدم -من این طوری نیستم . مادر من این طوری نیستم
مادر آهی کشید و گفت: «تو در اشتباهی رویا... فرشاد عاشق توست.»«اگر یک کلمه دیگه درباره فرشاد بشنوم خودم رو می کشم.»مادر از جا برخاست و از اتاق خارج شد. با صدای بلند زدم زیر گریه. نمی دانم چرا هیچ وقت روی آرامش را نمی دیدم.همان طور که خودم را روی تخت انداخته بودم و می گریستم در فکر چاره ای بودم که حرفی که ناخودآگاه به مادر زده بودم را به یاد آوردم. خودم رو می کُشم. به فکرم رسید عمو را تهدید کنم که خودم را می کُشم، شاید دست از سرم برمی داشت. از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق پذیرایی رفتم. مادر داشت با عمو صحبت می کرد که وارد اتاق شدم و با عصبانیت گفتم: «من سهم شمارو از شرکت می دم.»عمو گفت: «من سهم نمی خوام.»«من هم فرشاد رو نمی خوام.»خندید و گفت: «یه وکیل گرفتم و برگه رضایت پدرت رو بهش نشون دادم. گفت حق انتخاب با منه که سهم رو بخوام یا تو رو.»نمی دانم بلوف می زد یا حقیقت را می گفت. فریاد زدم: «من خودم رو می کشم... دست شما به من نمی رسه.»مادر از نگرانی دستش را روی قلبش گذاشت، ولی عمو از جا برخاست و در حالی که جلو می آمد گفت: «رویا... نمی خوام ناامیدت کنم، ولی هیچ راه فراری نداری... ببین همه راضین... پدرت هم راضی بود. این قدر لجبازی نکن. به جهنم... مغازه تهران رو به اسمت