۱۳۹۹-۱۱-۲۱، ۰۶:۰۱ عصر
قصد آشتی کردن دارد خوشحال بودم که عید آن سال همه چیز درست می شود.من و کسرا در یک ماشین و مادر و لیلا و نسرین خانم و آقا ابراهیم در ماشین دیگر راه افتادیم، البته کمی متعجب بودم. بین راه به کسرا گفتم: «چرا این همه اصرار کردیم لیلا بیاد توی ماشین ما قبول نکرد؟»کسرا در حالی که نگاهی به ماشین پدرش می انداخت که پشت سرمان بود گفت: «باید حرفاشون رو بزنند دیگه.»«این همه حرف؟! خُب توی ویلای عمو وقت زیاد است.»«نه دیگه، این حرفا باید قبل از رسیدن زده بشه.»با تعجب به کسرا نگاه کردم. «تو چیزی می دونی که من نمی دونم.»با خنده گفت: «به خدا تقصیر من نبود رویا... به من گفتند به تو نگم.»«چی رو؟!»«قضیه نامزدی لیلا رو.»با ناراحتی به کسرا نگاه کردم و گفتم: «تو دیگه چرا... چرا به من نگفتی؟ یعنی من نباید می دونستم.»«این نه تقصیر من بود و نه تقصیر لیلا... تقصیر عموت و فرشاد بوده که اصرار داشتند تا رسیدن به ویلا به تو نگیم.»«چرا؟»«چراش رو از اونا بپرس... خودت رو هم به ندونستن بزن، چون نمی خوام فکر کنن من دهن لقم.»وقتی به ویلا رسیدیم عمو و زن عمو با خوشحالی از ما استقبال کردند، اما من آن قدر از کار اونا ناراحت بودم که وقتی زن عمو صورتم را بوسید گفتم: «دست شما درد نکند.»«چرا؟»کسرا در حالی که دستم را می کشید گفت: «منظورش اینه که دستتون با این همه زحمتی که دادیم درد نکند.»زن عمو متعجب لبخند زد و من با عصبانیت به کسرا گفتم: «چرا نذاشتی حرفم رو بزنم؟»«رویا جان... یعنی تو نمی دونی.»«راستی که... چرا نباید بدونم؟» ان قدر از ان کار اونا ناراحتبودم که در تمام مدتی که مشغول صحبت در مورد مراسم نامزدی بودند اخم هایم در هم بود . کسرا به پهلویم زد گفت-خوابت برده ؟ دست بزن همه چی تمومشدباعصبانیت نگاهش کردم و دستش را کشیدم بعد او را از اتاق بیرون بردم گفتم-چطور تو راضی شدی خواهرت رو به فرشاد بدن ؟-اشکالی داره ؟-یادت رفته فرشاد چه به روز من داشت میاورد ؟-منفقط می دانم فرشاد چند وقت پیش به عموت گفته لیلا رو دوست داره . هفته پیش هم آمدنخواستگاری-آخه فرشاد لیلا رو کجا دیده ؟-جشن تولد تو-انگار لیلا هم بی میل نبود چون تمام حرفهای من و مادر و پدر را گوشداد . ولی بازم حرف خودش را زد . دیگه می گی چه کار کنم ؟ زندانی اش کنم تا شوهرنکنه . تازه زن عمو و عموت هم نخواستن تو بفهمی . چون می دانستند مخالف هستی-بهمن چه . .اگه حرفاشون رو زدن که من چه کاره اموقتی به اتاقم برگشتیم عمو دربارهمهریه صحبت می کرد باورم نمی شد عمو مغازه تهران را به نام لیلا کند . قرار عقد رابرای روز دوم عید گذاشتند . فرشاد و لیلا برای صحبت های خصوصی به حیاط رفتند . نسرین خانم و زن عمو و مادر هم گرم صحبت بودند . آقا ابراهیم هم برای کاری از ویلاخارج شد . من درحالی که سرم را گرم کرده بودم . سعی کردم به حرفهای عمو و کسرا گوشکنمعمو گفت-نه رویا ؟-چی عمو ؟عموبار دیگر جمله اش را تکرار کرد-می گم کیف کردی چی به نام عروسم زدم ؟لبخندی به تمسخر زدم گفتم-هنوز که نزدید . در ضمن مهریه کهخوشبختی نمی ارهعمو بی پروا جلوی کسرا گفت-تو حسودیت می شه چون آقا کسرا فقطسکه مهرت کردهبا عصبانیت به کسرا نگاهی انداختم که چرا حرفی نمی زنه . کسرا اشارهای کرد که آرام باشمعمو ادامه داد-به کوری چشم حسوداش مغازه تهران روبه نام عروسم زدم تا به بعضی بفهمونم که برای بله گفتن این قدر ناز نکنندیگرنتوانستم جلوی دهانم را بگیرم . گفتم-چشمای من با این چیزها کور نمیشه عمو . در ضمن شما مواظب باشید زیر مهریه ای که قبول کردید نزنید . چون برادر عروستونوکیل زبر دستیه و ممکنه مچتون رو بگیرهعمو خواست چیزی بگوید که کسرا با دستبه پای عمو زد گفت-آقای زمانی . رویا راست می گه . مهم اینه که آقا فرشاد و لیلا بتوننبا هم خوشبخت بشن و گرنه شما هستید که توی این معامله باخت یدازجا برخاستم . کسرا همراهم آمد . وقتی از ویلا خارج شدیم . کسرا گفت-نمیشد چند دقیقه ای جلوی زبونت رو می گرفتی و اون حرف های رو نمی زدی ؟-تودیگه چرا ؟ ندیدی چه حرفایی زد ؟-رویا ...نمی خوام اول زندگی لیلا و فرشاد با آقایزمانی درگیر شوم-برای من مهمه که بدونم تو مگه عموی من رو نمی شناختی ؟ پس چرا قبولکردی و حرفی نزدی که کار به این جا بکشه ؟-چون فرشاد پسر خوبیه . اون چه گناهیداره عموت این جوریه ؟با عصبانیت دست به سینه ایستادم و نگاهش کردم-پسانگار فقط من این جا گناه کارم که باید حرف های مسخره عموم رو بشنوم-ببین رویا . نمی خوام دیگه یه کلمه در مورد این موضوع بشنوم-باشه به سمت خروجی ویلا حرکت کردم که گفت-کجا داری می ری ؟-می رم یه کسی رو پیدا کنم که بخواد حرف دلم رو بشنوهخندید و دستی برایم تکان داد تا بایستم . بعد خودش را به من رساند وگفت-می خوای بریم برای عقد کنون لیلا لباس بخریم ؟-من پول نیاوردم-ای کلک . باشه پولش رو حساب می کنم و می ذارم به حساب کادوی تولدت-هنوز یک ماه و نیم تا تولدم مونده . نه ولش کن-خب حالا . تو بیاهمراه کسرا به چند مغازه لباس فروشی رفتیم تا عاقبت یک کت و دامن انتخاب کردم . کسرا برخلاف انتظارم گفت-تو خسته نشدی از بس کت و دامن پوشیدی ؟ یه چیز دیگه بخربه اصرار کسرا یه لباس بلند خریدم . که کت حریری روی انداشت از مغازه که بیرون اومدیم مادر آرام را دیدم-سلام .شما کجا . این جا کجا ؟-سلام .حال آرام مساعد نبود پیشنهاد داد به سفر بیاییم-خودش کجاست ؟-اون طرفه . می شه باهات چند دقیقه صحبت کنم ؟همراه مادر آرام رفتم گفت-رویا جان . تو صمیمی ترین دوست آرام هستی یه کاری کن . داره افسردگی می گیره-چرا ؟-به خاطر همون پسری که در موردش باهات حرف زدم-اهان باشه-باهاش حرف بزن . می ترسم سر این عشق کار احمقانه ای کنه-باشههمراه مادر آرام به سمت او رفتم . در ماشین نشسته بود . به پدر ارام سلام کردم و رو به دوستم گفتم-خانم خانما . چه عجب ما شما رودیدیم ؟-این شمایید که وقت مشکل دارید سراغم می ایید و وقتی همه چیز رو به راهه من رو فراموش می کنید-اشتباه کردی امروز اومدم تا برای چند روز دعوتت کنم بیای ویلای عموم . البته با اجازه پدرتپدر آرام لبخند زد گفت-هرجا بره که از این افسردگی در بیاد . اشکالی ندارهآرام لبخند زد و از ماشین پیاده شدگفتم-پس حالا که اجازه دادید آرام تا عقد کنون لیلا پیش ما بمونه . مطمئنم براش خوبهپدر آرام گفت-باشه فقط هر وقت اذیت کرد بگید بیام دنبالش-باشه-اگه ماشین ندارید برسونمتونن-ممنونم . ماشین هستمادر آرام به من گفت-باهاش حرف بزن رویا جان . و تشکر کرد-چشمهمراه آرام به سمت کسرا رفتم و او را معرفی کردم گفتم-این همون دوست صمیمی ام است که برات تعریفش رو کرده بودمکسرا لبخند زد گفت-خوش بختم خانمآرام سرش را پایین انداختم گفت-منم همین طورکسرا به شوخی گفت-خب قبل از آمدن شما قرار بود یه بستنی رویا رو مهمون کنم . حالا اگه اجازه بدین با هم بریم بستنی بخوریممن با هیجان گفتم-منکه خیلی موافقموقتی پشت میز نشستیم . کسرا سفارش بستنی داد . رو به آرام کرد گفت-خب شما بگید . شما که دوست صمیمی رویا هستید .چطوری می شه اذیتش کرد ؟-کسرا ؟ !به شوخی دستش را چند سانتی بالای سرش قرار داد گفت-دیگه به اینجام رسیدهخندیدم و نگاهی به آرام کردم که حتا لبخند هم نمی زد . سرش را پایین انداخته بود . کسرا به من اشاره کرد چرا آرام حرف نمی زندزیر لب گفتم-چیزی نیستکسرا رفت که سفارش مان را بگیرد . کهبا دست به پهلوی آرام زدم . -قرار نیست اشک ما رو در بیاری هاباعصبانیت که فکرش را نمی کردم گفت-می خواستی اصرار نکنی بیام-آرام چته ؟ تو که این جوری نبودی ؟-همه چیز برام تموم شده رویا . میفهمی ؟-ای بابا . مگه این پسره کیه که این قدر تورو عاشق خودش کرده . بذارمن برم باهاش حرف بزنمچنان اهی کشید که قلبم به درد آمد گفت-فکرمی کردم دوستم داره . اما اون عاشق یه نفر دیگه است-خب حالا اشکالی نداره . مگه اسمون سوراخ شده و همین یه پسر افتاده پایین ؟ یه روزی کس دیگه ای می اد سراغت که خیلی دوستت داره ؟
آرام در حالی که سعی می کرد گریه نکند گفت: «نمی فهمی عشق یعنی چی؟ من هنوز دوستش دارم، می فهمی؟»«خُب، تو بگو اسمش چیه و کیه تا من برم باهاش حرف بزنم. شاید تو اشتباه کردی و اون دوستت دارد.»با لبخند گفت: «یعنی این کار رو می کنی؟»«خب آره... چرا که نه.»کسرا از راه رسید و سینی را روی میز گذاشت. گفت: «بستنی بخورید و تا خود ویلا بلرزید.»من و آرام خندیدیم. بستنی را برداشتیم و مشغول خوردن شدیم.به ویلا که رسیدیم آرام کمی معذب بود، ولی وقتی او را معرفی کردم همه با لبخند از او استقبال کردند.شب عید یکی از خاطره انگیزترین شب ها شد. زن عمو سبزی پلو با ماهی درست کرده بود. بعد از شام هم همگی به سوی ساحل رفتیم. زیر الاچیق چوبی کنار ساحل جمع شدیم. کسرا و فرشاد کنار هم نشستند. کسرا سر شوق آمده بود و سر به سر فرشاد می گذاشت.«ببین آقا فرشاد، مَرد اگه مَرد باشه، اگه غیرت داشته باشه، اگر بخواد اصالت مرد بودنش رو حفظ کنه...»با کنجکاوی پرسیدم: «خُب، آخرش چی آقاکسرا؟»کسرا دستی به شانه فرشاد زد و گفت: «باید زن ذلیل باشه عزیزم.»همه خندیدند. گفتم: «چقدر که شما هم زن ذلیلی!»لیلا به شوخی گفت: «رویاجان، بیچاره داداشم دیگه چه جوری باید زن ذلیلی اش رو نشون بده که تا حالا نشون نداده؟»«اِ... لیلا جون... حالا چی شده که خواهرشوهر بازی درمی آری؟ خودت خیالت راحت شده که خواهرشوهر نداری و این حرف رو می زنی؟»آرام خندید و گفت: «من به عنوان یه بی طرف اعتراف می کنم آقا کسرا مظلومه.»با تعجب نگاهی به آرام انداختم و گفتم: «تو طرف کی هستی؟»کسرا در حالی که کف می زد گفت: «بفرمایید. خداوند یه داور بی طرف برام فرستاد تا مظلومیت من اثبات بشه... شما بگید آرام خانم، دیروز تو ماشین، شما که بودید. شاهدید من بیشتر چَشم می گفتم یا رویا»آرام با لبخند گفت: «شما.»کسرا با صدای بلند گفت: «آخرش یه خانم پیدا شد که حامی حقوق آقایان باشد.»دست بلند کردم و گفتم: «صبر کنید... آرام خانم... شما که توی ماشین بودید و شاهدید برای چه مواردی چشم گفتند. آیا غیر از اینکه من گفتم برای عقدکنون لیلا سکه کادو بخریم و آقا فرمودند چَشم... خوب معلومه که آقا کسرا به نفع خواهرش چَشم فرمودند، نه از روی مظلومیت.»همه خندیدند. کسرا گفت: «اِ... رویا... حالا برای عقدکنون لیلا هدیه ما لو رفت.»لیلا در حالی که برای همه چای می ریخت گفت: «هیچ کس نشنید جز من و آقا فرشاد.» صدای خنده همه مثل بمب صدا کرد.کسرا در حالی که لیوان چای را از روی سینی برمی داشت گفت: «بذارید از یه راه دیگه ثابت کنم من چقدر زن ذلیل و مظلوم هستم... آرام خانم، شما به عنوان یه فرشته نجات که خداوند برای حمایت از من فرستاده بگید قبل از عقد ما رویا در مورد من به شما چی گفته بود؟»با لبخند به آرام نگاه می کردم که گفت: «می گفت شما یه پسر کله شق و پررو هستید که دلش می خواد حرص شمارو دربیاره.»با تعجب به آرام نگاه کردم و گفتم: «آرام؟!»همه خندیدند. کسرا که از خنده غش کرده بود گفت: «آرام خانم، از حق گویی شما خیلی خوشم آمد. می شه چند روزی بیشتر پیش ما بمونید، آخه اطلاعات شما برای ما مهمه.»در حالی که سعی می کردم مثل بقیه همه چیز را به شوخی بگیرم گفتم: «کاش یه نفر هم بود اطلاعاتی در مورد کسرا به من می داد.»آقا ابراهیم سرفه ای کرد و گفت: «من هستم رویا خانم.»با اشتیاق گفتم: «شما بگید ببینم این آقای مظلوم و زن ذلیل، قبل از عقد از من چی می گفت؟»آقا ابراهیم لب گشود که صدای اعتراض کسرا برخاست.«من اعتراض دارم آقای قاضی... آقای صدرایی شاهد و طرفدار منه، اما انگار می خواد از متهم طرفداری کند.»آقا ابراهیم گفت: «اعتراض وارد نیست.»و بعد از مکثی ادامه داد: «اعتراف می کنم که این آقا کسرا، قبل از عقد، از رویا خانم این طوری حرف می زد، می گفت من تا به حال دختری به این لجبازی، خودخواهی، مغروری و چند صفت دیگه که به خاطر مسائل امنیتی نمی تونم بگم، ندیدم.»همه خندیدند. نسرین خانم گفت: «بسه دیگه، انگار می خواید رابطه عروسم و پسرم رو به هم بزنید. پس من از هردوشون حمایت می کنم و می گم هردوشون همدیگر رو دوست دارند و من خیلی خوشحالم این قدر به فکر هم هستند.»این بار همه برای من و کسرا کف زدند که عمو گفت: «حالا که ماجرای آقا کسرا و رویا تموم شد بریم سراغ عروس خودم... شما بگو عزیزم، نظرت در مورد فرشاد چیه؟»لیلا در حالی که گونه هایش سرخ شده بود گفت: «چی بگم؟ آقایی و متانت رو همه از ایشون می بینند.»کسرا محکم پشت دستش زد و گفت: «یاد بگیر رویا خانم... دست کم جلوی مَردم آبرو داری می کند... ببینم کی بود دیشب به مامان می گفت بعد از عقد حساب آقا فرشاد رو می رسه و گربه رو دم حجله می کشه؟»لیلا با ناراحتی گفت: «کسرا!»فرشاد با لبخند گفت: «ناراحت نشید، می دونم شوخی می کنند.»کسرا با لحنی جدی که همه را به شک انداخت گفت: «مگه من با شما شوخی دارم؟!»فرشاد مردد مانده بود که صدای خنده کسرا، آقا ابراهیم و من، دیگران را هم به خنده واداشت. خلاصه آن قدر گفتیم و خندیدیم که همه خوابشان گرفت. به جای خنده صدای خمیازه ها پایان جلسه را اعلام کرد. همه به اتاق هایشان رفتند. وقتی کسرا به اتاق آمد تا بخوابیم گفتم: «هیچ خوشم نیامد... شوخی شوخی هرچی خواستی به من گفتی.»با لبخند گفت: «رویا...می دونی که تو عزیز قصه هامیآخه تو شعر رو لبامیآخه جون تو بسته به جونماگر بری دیگه نمی تونمآخه اسم تو رو که می آرممی شی همه دار و ندارم.بعد در خالی که با دست به من اشاره می کرد ادامه داد:«از چی می ترسی ای مهربونممن که رو عشق تو موندگارم.»«برام شعر نخون... جوابم رو بده.»پیشانی ام را بوسید و در حالی که مرا کنار خودش می کشید گفت: «حالا بخواب... فردا صبح بقیه شعر رو برات می خونم.»در حالی که نگاهش می کردم چشم روی هم گذاشت و به خواب رفت. صبح روز بعد لباس عوض کردیم و همگی سر سفره هفت سین زن عمو به انتظار بهار نشستیم. وقتی صدای مجری تلویزیون برخاست و آغاز سال نو را تبریک گفت، همگی از جا برخاستند و روی همدیگر را بوسیدند، بعد نوبت عیدی گرفتن بود. اول آقا ابراهیم به من و کسرا، لیلا و فرشاد و آرام نفری هزار تومان عیدی داد، بعد عمو دست به جیب شد و نفری دو هزار تومان به ما عیدی داد.در گوش آرام گفتم: «ببین، اگه اینجا نمی آمدی سه هزار تومان از دستت می پرید.»«الان هم دو هزار تومن عیدی مامان و بابام از دستم پریده.»با تعجب گفتم: «اِ... دو هزار تومن؟!»آرام سر تکان داد و من منتظر ماندم تا کسرا عیدی مرا بده، اما انگار یادش رفته بود. صبرم تمام شد و گفتم: «کسرا جان... عید شده ها... نمی خوای یه دستی توی جیبت کنی و ببینی چقدر توی جیبت پوله؟»با لبخند گفت: «نه، چون آن طوری پول توی جیبم کم می شه.»«باشه... یعنی پول توی جیبت از من مهم تره؟»خندید و گفت: «نه عزیزم، تو برام از همه چیز مهم تری.»عاقبت دست در جیبش کرد و جعبه کوچکی بیرون کشید و گفت: «می خواستم وقتی تنها شدیم بهت بدم، ولی انگار اگر الان ندم دیگه زنده نمی مونم تا توی تنهایی خودمون بهت بدم.»خندیدم و هدیه را از او گرفتم. آویز کوچکی به شکل قلب بود که درست وسط آن نگینی می درخشید. با لبخند گفتم: «ممنونم.»آویز را به سمت آرام گرفتم و گفتم: «می بینی آرام... قشنگه، مگه نه؟»«آره... خیلی قشنگه.»بعد از برگزار کردن مراسم سال تحویل همه به تکاپو افتادند تا تدارک عقدکنان را ببینند. کسرا برای خرید میوه و شیرینی رفت. من و آرام هم در تزئین اتاق عقد به زن عمو کمک کردیم. مادر هم برای همه غذا درست کرد.
لیلا و فرشاد هم که خیال شان از خرید حلقه و دسته گل و آرایشگاه راحت شده بود با هم برای قدم زدن به ساحل رفتند با دیر کردن کسرا همه نگرانش شدیم .به خصوص من که هر چند دقیقه به موبایلش زنگ می زدم . می دیدم خاموش است .وقتی کسرا آمد دیدم سپر ماشینش داغون شده . با ناراحتی به سمتش دویدم گفتم -چی شده ؟ با عصبانیت به سپر ماشین اشاره کرد گفت -به نظرت چی شده ؟ -حالت خوبه ؟ وای پیشانی ات خونیه -چیزی نیست . شلوغش نکن -چطور چیزی نیست دستش را گرفتم او را بردم داخل پنبه و الکل از زن عمو گرفتم و به اتاق برگشتم . کسرا از جا برخاست گفت -این بچه بازیها چیه ؟ رفتی پنبه و الکل اوردی ؟ -کسرا ....پیشونی ات زخم شده -نه ..لازم نیست هر چه گفتیم قبول نکرد . تا عاقبت صدای آرام برخاست -آقا کسرا . از شما بعیده که نتوانید سوزش یه پنبه الکلی رو تحمل کنید انگار حرف آرام کار خودش را کرد و کسرا روی صندلی میخکوب شد نسرین خانم اسپند دود کرد گفت -از بس دیشب خندیدی این جوری شد-چه ربطی داره مادر جون ؟ -صبح دیدم دلم شور می زنه ها نسرین خانم گفت -حالا چی شد تصادف کردی ؟ -هیچی بابا . خیابون ها شلوغ بود دیگه -آخه توی عید هم خیابون ها شلوغ میشه مگه ؟ کسرا رو مادرش گفت -مادر جون این جا تهران نیست که عید همه ازش فرار کنن . این جا لب دریاست ..جنگل و سبزه همه رو می کشونه این جا نسرین خانم در حالی که اسپند دود می کرد گفت -خدا بلا رو از این خونه دور کند آرام در گوش کسرا گفتم -کاش سر من زخمی می شد تا این همه نازم رو بکشن -همین طوری هم نازت رو می کشم خانم . دیگه خدا نکنه سرت به جایی بخوره پس از ناهار کسرا سردرد را بهانه کرد و دستم را گرفت و مرا به اتاقمان برد . وقتی در را بست گفتم -خنده داره ها ...اخه تو سرت درد می کنه . من رو چرا با خودت آوردی ؟ -آخه اگه تو نباشی که سر دردم . خوب نمیشه ..حالا زود باش -چی رو زود باش ؟ -لباسی رو که خریدی بپوش توی تنت ببینم -نه ..فردا می بینی -می گم امروز می خوام ببینم -من می گم نمیشه ...فردا می بینی -ای لج باز . با من لج می کنی ؟ تلافی می کنم . اگه نمی خوای لباست رو بپوشی برو بیرون ..خوابم می اد با خنده بوسه ای روی پیشانی اش نهادم گفتم -فدای اون سر دردت که انگار وصلش کردن به لباس من که اگه بپوشم خوب میشی . و اگه نپوشم درد می گیره -پس می پوشی -نه عزیزم باشه فردا ابروهایش رو در هم کرد گفت -پس برو بیرون تا بخوابم -دلت می اد ؟ -ای بابا . من سرم درد می کنه -خیلی خب . می رم بیرون . بخواب از اتاق بیرون اومدم . آرام را دیدم که پشت در ایستاده با تعجب گفتم -چیزی شده ؟ -نه ..ولی می خواستم صدات کنم . نمیشه من برگردم -چرا ؟ -دیگه خیلی دارم مزاحمت ایجاد می کنم -از کی تا حالا خجالتی شدی ؟ لوس نشو . تا فردا بعد از عقد لیلا که موندنت قطعیه . بعدش هم چه عجله ای داری ؟ با هم بر میگردیم تهران ماشین ما جا داره ؟ -آخه -بسه دیگه . بهت نمی اد خجالتی شده باشی ان روز به جز لیلا و فرشاد که تمام روزشان را با حرف زدن گذراندند بقیه کارهای عقد رو انجام دادند وقتی شب فرا رسید همه مشتاق فردا بودند . دعا می کردن فرشاد و لیلا با هم خوشبخت شوند . روز بعد کار خیلی زیاد بود من و آرام در پختن نهار برای مهمانان به مادر کمک کردیم . زن عمو و نسرین خانم هم میوه ها را شستند . بعد از ناهار هر کس به فکر آرایشگاه و لباس پوشیدن خودش بود . من هم با کمک آرام لباسم را پوشیدم و آرایش ملایمی کردم بعد گفتم -خوب شد ؟ -اه دیگه از دستت خسته شدم رویا ؟ -چرا ؟ -آخه نشد تو یه لباس بپوشی بهت نیاد خندیدم و درحالی که با لباسم چرخی می زدم گفتم -عزیزم همین طوری دل آقا کسرا رو بردم دیگه -خب حالا من یه چیزی گفتم . راستی یه کم از اخلاق کسرا بگو چطوریه ؟ کنار آرام روی تخت نشستم گفتم : -خیلی عاشق . دوست داشتنی . باور نمی کردم بعد از ان همه کینه و نفرت از مردها چنین همسری نصیبم بشه چند ضربه به در خورد -خانم ها حاضرید یا نه ؟ مادرم بود -بله مادر وارد شد گفت -وای رویا ...چقدر این لباس بهت می اد -سلیقه کسرا است . خواستم کت و دامن بگیرم . ولی گفت خسته شده از بس کت و دامن پوشیدم -خب بیایید که مهمونا آمدن -مامان نگو که با این لباس باید کار هم بکنم -نترس کار ان چنان نمی کنی . زن عموت سه تا پیش خدمت آورده . ولی اگر کاری هم بکنی چیزی ازت کم نمیشه از اتاق بیرون رفتم . کسرا پایین پله ها ایستاده بود . با موبایلش حرف می زد . که نگاهش به من افتاد گفت -باشه . بعد با هات تماس می گیرم کسرا پایین پله ها آمد و دستانش را دراز کرد گفت -فرشته زیبای من ...چقدر این لباس بهت می اد ناگهان لبخند روی صورتش محو شد دستانش را انداخت گفتم -چی شد ؟ به همین زودی از دیدن لباسم خسته شدی ؟ کسرا سرفه ای کرد گفت -توی حیاط منتظر تم -چرا این جوری کردی ؟ صدای آرام را از پشت سرم شنیدم -آخه من پشت سرت بودم با عصبانیت گفتم -حالا نمیشه دو دقیقه دیرتر می آمدی ؟ -رویا ؟ -تازه داشتم خودم را براش لوس می کردم ؟ آرام که از لحنم ناراحت شده بود گفت -شما بفرمایید توی حیاط و خودتون رو برای آقا کسرا لوس کنید با عجله به سمت حیاط رفتم . کسرا منتظرم بود . به سمتش دویدم . با لبخند در حالی که خیال مان راحت بود کسی ما را نمی بیند دستانش را برایم گشود خودم را در اغوشش انداختم -اگه می دونستم این قدر با این لباس دلفریب می شی . دیروز بیشتر اصرار می کردم تا لباس رو بپوشی خندیدم دستم را گرفت گفت -حالا عروس و داماد رو ول کن . می ای بریم قدم بزنیم ؟ دست در دست هم با هم قدم می زدیم . کسرا ان قدر بی تاب مراسم خودمان بود که گفت -وای رویا . کی مراسم ما می شه ؟ -عجله نکن . دو ماه دیگه -وای تا دو ماه دیگه من دیوونه می شم -نه ..دیوانه نمیشی . عاشق تر می شی خندید و ایستاد . در حالی که بازوهایم را گرفته بود تا جلوی چشمانش بی حرکت بایستم گفت -به نظرت من چقدر دوستت دارم ؟ -زیاد -اشتباه کردی . تو را به اندازه زندگیم دوست دارم . چون برای هیچ کس
چیزی مهم تر از زندگی و زنده موندن نیست.»با لبخند گفتم: «کسرا جان، اگه تا چند دقیقه دیگه خودمون رو به مراسم لیلا نرسونیم مطمئن باش دیگه زنده نمی مونیم تا مراسم ازدواج خودمون رو ببینیم.»خندید و با هم به خانه برگشتیم. چیزی تا آمدن عروس و داماد نمانده بود. من مشتاق دیدن لیلا در لباس عروس بودم. شال بلندی که تا نزدیک کمرم می رسید و دست های لختم را می پوشاند روی سرم انداختو جلوی در ایستادم تا اولین نفر باشم که لیلا را می بیند. وقتی لیلا وارد شد من ذوق زده از آن همه زیبایی برایش کف زدم و گفتم: «آرام، آرام... بیا نگاه کن... چقدر تغییر کرده!»آرام لبخند زد. «آره، خیلی خوشگل شده.»همراه عروس وارد اتاق عقد شدیم. لیلا در حالی که با لبخند نگاهم می کرد گفت: «رویا، برام دعا کن.»«باشه عزیزم، خیالت رو از بابت فرشاد راحت کنم، مرد زندگیه.»لیلا لبخند زد و چند لحظه بعد فرشاد کنار او نشست. در حالی که اقوام نزدیک دور عروس را گرفته بودند، عاقد آمد.دستم را دور بازوی کسرا حلقه کردم و کنار همه به انتظار بله گفتن لیلا ایستادیم. وقتی صدای لیلا بلند شد همه کف زدند و اسپند دور سر عروس و داماد دود کردند. بعد از عقد اقوام کادوهایشان را که بیشتر سکه بود تقدیم عروس و داماد کردند، بعد آن دو را تنها گذاشتند تا شروع زندگیشان را با حرف های عاشقانه جشن بگیرند.همراه کسرا از اتاق عقد خارج شدیم. مادر و نسرین خانم در تکاپو بودند که از مهمانان پذیرایی کنند.مادر سینی خالی را به دستم داد و گفت: «برو از بالا چند تا دیس شیرینی بیار.»«مامان... با این لباس؟!»مادر گوشه لبش را به دندان گرفت. «اِ، زشته... برو... یه کم کار کنی چیزی ازت کم نمی شه.»از پله ها بالا رفتم. نمی دانم آرام کجا رفته بود که نمی توانستم این کار را به او بسپارم و از شرش راحت شوم. با چند دیس شیرینی آرام و با احتیاط از پله ها پایین می آمدم که کسرا را دیدم که قدم زنان با آرام وارد خانه شدند. متعجب نگاهشان می کردم که پله بعدی را ندیدم و همراه دیس شیرینی ها از پله ها سقوط کردم. چنان دردی در دست و پا و کمرم پیچید که بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد.کسرا با عجله به سمت دوید و گفت: «چیزیت شد؟ حالت خوبه؟»در میان خرده شیشه های دیس شیرینی نگاهی به کف دستانم انداختم که خونی شده بود. کسرا دست دراز کرد و گفت: «می تونی پاشی؟»به زحمت از جا برخاستم. مرا روی کاناپه ای کنار در آشپزخانه نشاند. آرام جلو آمد و گفت: «وای... دستات رو ببین... با خرده شیشه بریده!»مادر سراسیمه از آشپزخانه بیرون آمد و با عصبانیت گفت: «آبروم رو بردی رویا... با این کار کردنت. اِی وای... دستات چی شده؟!»«نمی دونم.»کسرا از راه رسید. خون کف دستانم را با دستمال پاک کرد و آنها را خوب وارسی کرد تا خرده شیشه کف دستم نمانده باشد، بعد دستم را بست و گفت: «چرا این جوری از پله ها پایین می آی؟!»«تقصیر این کفش های لعنتی شد... به دامنم گیر کرد.»مادر گفت: «تقصیر من شد، بچه ام گفت با این لباس نمی تونه دیس های شیرینی رو بیاره، ولی من گفتم باید بیاره.»صدای نگران مادر و تهدیدهای کسرا برای درست راه رفتن و کار کردن کم بود که نسرین خانم هم اضافه شد. «ای وای، خاک به سرم... چی شده؟»«چیزی نیست... از پله ها افتادم.»«چشمت زدند... می دونم... تو و کسرا را چشم زدند، اون از تصادف کسرا، اینم از تو.»نسرین خانم دوید تا اسپند بیاورد که کسرا کنارم نشست. مادر و
آرام در حالی که سعی می کرد گریه نکند گفت: «نمی فهمی عشق یعنی چی؟ من هنوز دوستش دارم، می فهمی؟»«خُب، تو بگو اسمش چیه و کیه تا من برم باهاش حرف بزنم. شاید تو اشتباه کردی و اون دوستت دارد.»با لبخند گفت: «یعنی این کار رو می کنی؟»«خب آره... چرا که نه.»کسرا از راه رسید و سینی را روی میز گذاشت. گفت: «بستنی بخورید و تا خود ویلا بلرزید.»من و آرام خندیدیم. بستنی را برداشتیم و مشغول خوردن شدیم.به ویلا که رسیدیم آرام کمی معذب بود، ولی وقتی او را معرفی کردم همه با لبخند از او استقبال کردند.شب عید یکی از خاطره انگیزترین شب ها شد. زن عمو سبزی پلو با ماهی درست کرده بود. بعد از شام هم همگی به سوی ساحل رفتیم. زیر الاچیق چوبی کنار ساحل جمع شدیم. کسرا و فرشاد کنار هم نشستند. کسرا سر شوق آمده بود و سر به سر فرشاد می گذاشت.«ببین آقا فرشاد، مَرد اگه مَرد باشه، اگه غیرت داشته باشه، اگر بخواد اصالت مرد بودنش رو حفظ کنه...»با کنجکاوی پرسیدم: «خُب، آخرش چی آقاکسرا؟»کسرا دستی به شانه فرشاد زد و گفت: «باید زن ذلیل باشه عزیزم.»همه خندیدند. گفتم: «چقدر که شما هم زن ذلیلی!»لیلا به شوخی گفت: «رویاجان، بیچاره داداشم دیگه چه جوری باید زن ذلیلی اش رو نشون بده که تا حالا نشون نداده؟»«اِ... لیلا جون... حالا چی شده که خواهرشوهر بازی درمی آری؟ خودت خیالت راحت شده که خواهرشوهر نداری و این حرف رو می زنی؟»آرام خندید و گفت: «من به عنوان یه بی طرف اعتراف می کنم آقا کسرا مظلومه.»با تعجب نگاهی به آرام انداختم و گفتم: «تو طرف کی هستی؟»کسرا در حالی که کف می زد گفت: «بفرمایید. خداوند یه داور بی طرف برام فرستاد تا مظلومیت من اثبات بشه... شما بگید آرام خانم، دیروز تو ماشین، شما که بودید. شاهدید من بیشتر چَشم می گفتم یا رویا»آرام با لبخند گفت: «شما.»کسرا با صدای بلند گفت: «آخرش یه خانم پیدا شد که حامی حقوق آقایان باشد.»دست بلند کردم و گفتم: «صبر کنید... آرام خانم... شما که توی ماشین بودید و شاهدید برای چه مواردی چشم گفتند. آیا غیر از اینکه من گفتم برای عقدکنون لیلا سکه کادو بخریم و آقا فرمودند چَشم... خوب معلومه که آقا کسرا به نفع خواهرش چَشم فرمودند، نه از روی مظلومیت.»همه خندیدند. کسرا گفت: «اِ... رویا... حالا برای عقدکنون لیلا هدیه ما لو رفت.»لیلا در حالی که برای همه چای می ریخت گفت: «هیچ کس نشنید جز من و آقا فرشاد.» صدای خنده همه مثل بمب صدا کرد.کسرا در حالی که لیوان چای را از روی سینی برمی داشت گفت: «بذارید از یه راه دیگه ثابت کنم من چقدر زن ذلیل و مظلوم هستم... آرام خانم، شما به عنوان یه فرشته نجات که خداوند برای حمایت از من فرستاده بگید قبل از عقد ما رویا در مورد من به شما چی گفته بود؟»با لبخند به آرام نگاه می کردم که گفت: «می گفت شما یه پسر کله شق و پررو هستید که دلش می خواد حرص شمارو دربیاره.»با تعجب به آرام نگاه کردم و گفتم: «آرام؟!»همه خندیدند. کسرا که از خنده غش کرده بود گفت: «آرام خانم، از حق گویی شما خیلی خوشم آمد. می شه چند روزی بیشتر پیش ما بمونید، آخه اطلاعات شما برای ما مهمه.»در حالی که سعی می کردم مثل بقیه همه چیز را به شوخی بگیرم گفتم: «کاش یه نفر هم بود اطلاعاتی در مورد کسرا به من می داد.»آقا ابراهیم سرفه ای کرد و گفت: «من هستم رویا خانم.»با اشتیاق گفتم: «شما بگید ببینم این آقای مظلوم و زن ذلیل، قبل از عقد از من چی می گفت؟»آقا ابراهیم لب گشود که صدای اعتراض کسرا برخاست.«من اعتراض دارم آقای قاضی... آقای صدرایی شاهد و طرفدار منه، اما انگار می خواد از متهم طرفداری کند.»آقا ابراهیم گفت: «اعتراض وارد نیست.»و بعد از مکثی ادامه داد: «اعتراف می کنم که این آقا کسرا، قبل از عقد، از رویا خانم این طوری حرف می زد، می گفت من تا به حال دختری به این لجبازی، خودخواهی، مغروری و چند صفت دیگه که به خاطر مسائل امنیتی نمی تونم بگم، ندیدم.»همه خندیدند. نسرین خانم گفت: «بسه دیگه، انگار می خواید رابطه عروسم و پسرم رو به هم بزنید. پس من از هردوشون حمایت می کنم و می گم هردوشون همدیگر رو دوست دارند و من خیلی خوشحالم این قدر به فکر هم هستند.»این بار همه برای من و کسرا کف زدند که عمو گفت: «حالا که ماجرای آقا کسرا و رویا تموم شد بریم سراغ عروس خودم... شما بگو عزیزم، نظرت در مورد فرشاد چیه؟»لیلا در حالی که گونه هایش سرخ شده بود گفت: «چی بگم؟ آقایی و متانت رو همه از ایشون می بینند.»کسرا محکم پشت دستش زد و گفت: «یاد بگیر رویا خانم... دست کم جلوی مَردم آبرو داری می کند... ببینم کی بود دیشب به مامان می گفت بعد از عقد حساب آقا فرشاد رو می رسه و گربه رو دم حجله می کشه؟»لیلا با ناراحتی گفت: «کسرا!»فرشاد با لبخند گفت: «ناراحت نشید، می دونم شوخی می کنند.»کسرا با لحنی جدی که همه را به شک انداخت گفت: «مگه من با شما شوخی دارم؟!»فرشاد مردد مانده بود که صدای خنده کسرا، آقا ابراهیم و من، دیگران را هم به خنده واداشت. خلاصه آن قدر گفتیم و خندیدیم که همه خوابشان گرفت. به جای خنده صدای خمیازه ها پایان جلسه را اعلام کرد. همه به اتاق هایشان رفتند. وقتی کسرا به اتاق آمد تا بخوابیم گفتم: «هیچ خوشم نیامد... شوخی شوخی هرچی خواستی به من گفتی.»با لبخند گفت: «رویا...می دونی که تو عزیز قصه هامیآخه تو شعر رو لبامیآخه جون تو بسته به جونماگر بری دیگه نمی تونمآخه اسم تو رو که می آرممی شی همه دار و ندارم.بعد در خالی که با دست به من اشاره می کرد ادامه داد:«از چی می ترسی ای مهربونممن که رو عشق تو موندگارم.»«برام شعر نخون... جوابم رو بده.»پیشانی ام را بوسید و در حالی که مرا کنار خودش می کشید گفت: «حالا بخواب... فردا صبح بقیه شعر رو برات می خونم.»در حالی که نگاهش می کردم چشم روی هم گذاشت و به خواب رفت. صبح روز بعد لباس عوض کردیم و همگی سر سفره هفت سین زن عمو به انتظار بهار نشستیم. وقتی صدای مجری تلویزیون برخاست و آغاز سال نو را تبریک گفت، همگی از جا برخاستند و روی همدیگر را بوسیدند، بعد نوبت عیدی گرفتن بود. اول آقا ابراهیم به من و کسرا، لیلا و فرشاد و آرام نفری هزار تومان عیدی داد، بعد عمو دست به جیب شد و نفری دو هزار تومان به ما عیدی داد.در گوش آرام گفتم: «ببین، اگه اینجا نمی آمدی سه هزار تومان از دستت می پرید.»«الان هم دو هزار تومن عیدی مامان و بابام از دستم پریده.»با تعجب گفتم: «اِ... دو هزار تومن؟!»آرام سر تکان داد و من منتظر ماندم تا کسرا عیدی مرا بده، اما انگار یادش رفته بود. صبرم تمام شد و گفتم: «کسرا جان... عید شده ها... نمی خوای یه دستی توی جیبت کنی و ببینی چقدر توی جیبت پوله؟»با لبخند گفت: «نه، چون آن طوری پول توی جیبم کم می شه.»«باشه... یعنی پول توی جیبت از من مهم تره؟»خندید و گفت: «نه عزیزم، تو برام از همه چیز مهم تری.»عاقبت دست در جیبش کرد و جعبه کوچکی بیرون کشید و گفت: «می خواستم وقتی تنها شدیم بهت بدم، ولی انگار اگر الان ندم دیگه زنده نمی مونم تا توی تنهایی خودمون بهت بدم.»خندیدم و هدیه را از او گرفتم. آویز کوچکی به شکل قلب بود که درست وسط آن نگینی می درخشید. با لبخند گفتم: «ممنونم.»آویز را به سمت آرام گرفتم و گفتم: «می بینی آرام... قشنگه، مگه نه؟»«آره... خیلی قشنگه.»بعد از برگزار کردن مراسم سال تحویل همه به تکاپو افتادند تا تدارک عقدکنان را ببینند. کسرا برای خرید میوه و شیرینی رفت. من و آرام هم در تزئین اتاق عقد به زن عمو کمک کردیم. مادر هم برای همه غذا درست کرد.
لیلا و فرشاد هم که خیال شان از خرید حلقه و دسته گل و آرایشگاه راحت شده بود با هم برای قدم زدن به ساحل رفتند با دیر کردن کسرا همه نگرانش شدیم .به خصوص من که هر چند دقیقه به موبایلش زنگ می زدم . می دیدم خاموش است .وقتی کسرا آمد دیدم سپر ماشینش داغون شده . با ناراحتی به سمتش دویدم گفتم -چی شده ؟ با عصبانیت به سپر ماشین اشاره کرد گفت -به نظرت چی شده ؟ -حالت خوبه ؟ وای پیشانی ات خونیه -چیزی نیست . شلوغش نکن -چطور چیزی نیست دستش را گرفتم او را بردم داخل پنبه و الکل از زن عمو گرفتم و به اتاق برگشتم . کسرا از جا برخاست گفت -این بچه بازیها چیه ؟ رفتی پنبه و الکل اوردی ؟ -کسرا ....پیشونی ات زخم شده -نه ..لازم نیست هر چه گفتیم قبول نکرد . تا عاقبت صدای آرام برخاست -آقا کسرا . از شما بعیده که نتوانید سوزش یه پنبه الکلی رو تحمل کنید انگار حرف آرام کار خودش را کرد و کسرا روی صندلی میخکوب شد نسرین خانم اسپند دود کرد گفت -از بس دیشب خندیدی این جوری شد-چه ربطی داره مادر جون ؟ -صبح دیدم دلم شور می زنه ها نسرین خانم گفت -حالا چی شد تصادف کردی ؟ -هیچی بابا . خیابون ها شلوغ بود دیگه -آخه توی عید هم خیابون ها شلوغ میشه مگه ؟ کسرا رو مادرش گفت -مادر جون این جا تهران نیست که عید همه ازش فرار کنن . این جا لب دریاست ..جنگل و سبزه همه رو می کشونه این جا نسرین خانم در حالی که اسپند دود می کرد گفت -خدا بلا رو از این خونه دور کند آرام در گوش کسرا گفتم -کاش سر من زخمی می شد تا این همه نازم رو بکشن -همین طوری هم نازت رو می کشم خانم . دیگه خدا نکنه سرت به جایی بخوره پس از ناهار کسرا سردرد را بهانه کرد و دستم را گرفت و مرا به اتاقمان برد . وقتی در را بست گفتم -خنده داره ها ...اخه تو سرت درد می کنه . من رو چرا با خودت آوردی ؟ -آخه اگه تو نباشی که سر دردم . خوب نمیشه ..حالا زود باش -چی رو زود باش ؟ -لباسی رو که خریدی بپوش توی تنت ببینم -نه ..فردا می بینی -می گم امروز می خوام ببینم -من می گم نمیشه ...فردا می بینی -ای لج باز . با من لج می کنی ؟ تلافی می کنم . اگه نمی خوای لباست رو بپوشی برو بیرون ..خوابم می اد با خنده بوسه ای روی پیشانی اش نهادم گفتم -فدای اون سر دردت که انگار وصلش کردن به لباس من که اگه بپوشم خوب میشی . و اگه نپوشم درد می گیره -پس می پوشی -نه عزیزم باشه فردا ابروهایش رو در هم کرد گفت -پس برو بیرون تا بخوابم -دلت می اد ؟ -ای بابا . من سرم درد می کنه -خیلی خب . می رم بیرون . بخواب از اتاق بیرون اومدم . آرام را دیدم که پشت در ایستاده با تعجب گفتم -چیزی شده ؟ -نه ..ولی می خواستم صدات کنم . نمیشه من برگردم -چرا ؟ -دیگه خیلی دارم مزاحمت ایجاد می کنم -از کی تا حالا خجالتی شدی ؟ لوس نشو . تا فردا بعد از عقد لیلا که موندنت قطعیه . بعدش هم چه عجله ای داری ؟ با هم بر میگردیم تهران ماشین ما جا داره ؟ -آخه -بسه دیگه . بهت نمی اد خجالتی شده باشی ان روز به جز لیلا و فرشاد که تمام روزشان را با حرف زدن گذراندند بقیه کارهای عقد رو انجام دادند وقتی شب فرا رسید همه مشتاق فردا بودند . دعا می کردن فرشاد و لیلا با هم خوشبخت شوند . روز بعد کار خیلی زیاد بود من و آرام در پختن نهار برای مهمانان به مادر کمک کردیم . زن عمو و نسرین خانم هم میوه ها را شستند . بعد از ناهار هر کس به فکر آرایشگاه و لباس پوشیدن خودش بود . من هم با کمک آرام لباسم را پوشیدم و آرایش ملایمی کردم بعد گفتم -خوب شد ؟ -اه دیگه از دستت خسته شدم رویا ؟ -چرا ؟ -آخه نشد تو یه لباس بپوشی بهت نیاد خندیدم و درحالی که با لباسم چرخی می زدم گفتم -عزیزم همین طوری دل آقا کسرا رو بردم دیگه -خب حالا من یه چیزی گفتم . راستی یه کم از اخلاق کسرا بگو چطوریه ؟ کنار آرام روی تخت نشستم گفتم : -خیلی عاشق . دوست داشتنی . باور نمی کردم بعد از ان همه کینه و نفرت از مردها چنین همسری نصیبم بشه چند ضربه به در خورد -خانم ها حاضرید یا نه ؟ مادرم بود -بله مادر وارد شد گفت -وای رویا ...چقدر این لباس بهت می اد -سلیقه کسرا است . خواستم کت و دامن بگیرم . ولی گفت خسته شده از بس کت و دامن پوشیدم -خب بیایید که مهمونا آمدن -مامان نگو که با این لباس باید کار هم بکنم -نترس کار ان چنان نمی کنی . زن عموت سه تا پیش خدمت آورده . ولی اگر کاری هم بکنی چیزی ازت کم نمیشه از اتاق بیرون رفتم . کسرا پایین پله ها ایستاده بود . با موبایلش حرف می زد . که نگاهش به من افتاد گفت -باشه . بعد با هات تماس می گیرم کسرا پایین پله ها آمد و دستانش را دراز کرد گفت -فرشته زیبای من ...چقدر این لباس بهت می اد ناگهان لبخند روی صورتش محو شد دستانش را انداخت گفتم -چی شد ؟ به همین زودی از دیدن لباسم خسته شدی ؟ کسرا سرفه ای کرد گفت -توی حیاط منتظر تم -چرا این جوری کردی ؟ صدای آرام را از پشت سرم شنیدم -آخه من پشت سرت بودم با عصبانیت گفتم -حالا نمیشه دو دقیقه دیرتر می آمدی ؟ -رویا ؟ -تازه داشتم خودم را براش لوس می کردم ؟ آرام که از لحنم ناراحت شده بود گفت -شما بفرمایید توی حیاط و خودتون رو برای آقا کسرا لوس کنید با عجله به سمت حیاط رفتم . کسرا منتظرم بود . به سمتش دویدم . با لبخند در حالی که خیال مان راحت بود کسی ما را نمی بیند دستانش را برایم گشود خودم را در اغوشش انداختم -اگه می دونستم این قدر با این لباس دلفریب می شی . دیروز بیشتر اصرار می کردم تا لباس رو بپوشی خندیدم دستم را گرفت گفت -حالا عروس و داماد رو ول کن . می ای بریم قدم بزنیم ؟ دست در دست هم با هم قدم می زدیم . کسرا ان قدر بی تاب مراسم خودمان بود که گفت -وای رویا . کی مراسم ما می شه ؟ -عجله نکن . دو ماه دیگه -وای تا دو ماه دیگه من دیوونه می شم -نه ..دیوانه نمیشی . عاشق تر می شی خندید و ایستاد . در حالی که بازوهایم را گرفته بود تا جلوی چشمانش بی حرکت بایستم گفت -به نظرت من چقدر دوستت دارم ؟ -زیاد -اشتباه کردی . تو را به اندازه زندگیم دوست دارم . چون برای هیچ کس
چیزی مهم تر از زندگی و زنده موندن نیست.»با لبخند گفتم: «کسرا جان، اگه تا چند دقیقه دیگه خودمون رو به مراسم لیلا نرسونیم مطمئن باش دیگه زنده نمی مونیم تا مراسم ازدواج خودمون رو ببینیم.»خندید و با هم به خانه برگشتیم. چیزی تا آمدن عروس و داماد نمانده بود. من مشتاق دیدن لیلا در لباس عروس بودم. شال بلندی که تا نزدیک کمرم می رسید و دست های لختم را می پوشاند روی سرم انداختو جلوی در ایستادم تا اولین نفر باشم که لیلا را می بیند. وقتی لیلا وارد شد من ذوق زده از آن همه زیبایی برایش کف زدم و گفتم: «آرام، آرام... بیا نگاه کن... چقدر تغییر کرده!»آرام لبخند زد. «آره، خیلی خوشگل شده.»همراه عروس وارد اتاق عقد شدیم. لیلا در حالی که با لبخند نگاهم می کرد گفت: «رویا، برام دعا کن.»«باشه عزیزم، خیالت رو از بابت فرشاد راحت کنم، مرد زندگیه.»لیلا لبخند زد و چند لحظه بعد فرشاد کنار او نشست. در حالی که اقوام نزدیک دور عروس را گرفته بودند، عاقد آمد.دستم را دور بازوی کسرا حلقه کردم و کنار همه به انتظار بله گفتن لیلا ایستادیم. وقتی صدای لیلا بلند شد همه کف زدند و اسپند دور سر عروس و داماد دود کردند. بعد از عقد اقوام کادوهایشان را که بیشتر سکه بود تقدیم عروس و داماد کردند، بعد آن دو را تنها گذاشتند تا شروع زندگیشان را با حرف های عاشقانه جشن بگیرند.همراه کسرا از اتاق عقد خارج شدیم. مادر و نسرین خانم در تکاپو بودند که از مهمانان پذیرایی کنند.مادر سینی خالی را به دستم داد و گفت: «برو از بالا چند تا دیس شیرینی بیار.»«مامان... با این لباس؟!»مادر گوشه لبش را به دندان گرفت. «اِ، زشته... برو... یه کم کار کنی چیزی ازت کم نمی شه.»از پله ها بالا رفتم. نمی دانم آرام کجا رفته بود که نمی توانستم این کار را به او بسپارم و از شرش راحت شوم. با چند دیس شیرینی آرام و با احتیاط از پله ها پایین می آمدم که کسرا را دیدم که قدم زنان با آرام وارد خانه شدند. متعجب نگاهشان می کردم که پله بعدی را ندیدم و همراه دیس شیرینی ها از پله ها سقوط کردم. چنان دردی در دست و پا و کمرم پیچید که بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد.کسرا با عجله به سمت دوید و گفت: «چیزیت شد؟ حالت خوبه؟»در میان خرده شیشه های دیس شیرینی نگاهی به کف دستانم انداختم که خونی شده بود. کسرا دست دراز کرد و گفت: «می تونی پاشی؟»به زحمت از جا برخاستم. مرا روی کاناپه ای کنار در آشپزخانه نشاند. آرام جلو آمد و گفت: «وای... دستات رو ببین... با خرده شیشه بریده!»مادر سراسیمه از آشپزخانه بیرون آمد و با عصبانیت گفت: «آبروم رو بردی رویا... با این کار کردنت. اِی وای... دستات چی شده؟!»«نمی دونم.»کسرا از راه رسید. خون کف دستانم را با دستمال پاک کرد و آنها را خوب وارسی کرد تا خرده شیشه کف دستم نمانده باشد، بعد دستم را بست و گفت: «چرا این جوری از پله ها پایین می آی؟!»«تقصیر این کفش های لعنتی شد... به دامنم گیر کرد.»مادر گفت: «تقصیر من شد، بچه ام گفت با این لباس نمی تونه دیس های شیرینی رو بیاره، ولی من گفتم باید بیاره.»صدای نگران مادر و تهدیدهای کسرا برای درست راه رفتن و کار کردن کم بود که نسرین خانم هم اضافه شد. «ای وای، خاک به سرم... چی شده؟»«چیزی نیست... از پله ها افتادم.»«چشمت زدند... می دونم... تو و کسرا را چشم زدند، اون از تصادف کسرا، اینم از تو.»نسرین خانم دوید تا اسپند بیاورد که کسرا کنارم نشست. مادر و