۱۳۹۹-۱۱-۲۵، ۰۲:۴۲ عصر
ھمروبرو می شدیم!با لحنی کلافھ گفتم:- لطفا ھر حرفی دارین بزنین! صبر من ھم یھ حدی داره! این رفتارھای شما جزتوھین و بی احترامی معنی دیگھ ای نداره!با لحنی حرصی گفت:- توھین! یعنی می خوای بگی دارم اشتباه می کنم؟با دلخوری بھ نیم رخمش نگاه کردم، این حالت کھ نیمی از موھاشو پشت سرشجمع کرده بود و بقیھ اش رو رھا کرده بود، اون رو شبیھ بھ گلادیاتور ھای رومیکرده بود، کھ توی سریال اسپارتاکوس دیده بودم! بھ ھمون ترسناکی!از گوشھ چشم نگاھی بھ من انداخت و گفت:- بیش از ده بار بھتون تذکر دادم کھ با من روراست باشین. ھم بھ شما و ھم بھداریوش ... پدر من برای زنده نگھ داشتن ثروتش جون کنده و من برای حفظ قرون بھقرونش زحمت کشیدم.سرم رو تکون دادم و گفتم:- کسی قرار نیست ثروت شمارو ازتون بگیره. من واقعا نمی دونم چھ چیزی باعثاین ھمھ بدبینی شده؟نفسش رو فوت کرد:- حرفای منو فقط بھ خودت نگیر! من بھ داریوش خیلی بیشتر شک دارم، خودشھم دید کھ اصلا دلم نمی خواست پولم رو دوباره وارد سھام کنم، خانم حمیدی پولشرو احتیاج داشت و داریوش خان با شست و شو دادن فکر مادرم باعث شد پول منجایگزین سھام خانم حمیدی بشھ.88برای لحظھ ای بھ سمتم برگشت و نگاه عمیقی بھم انداخت و بعد در حالی کھنگاھش رو دوباره بھ روبروش می دوخت ادامھ داد:- بھ پدرت قلباً اعتماد داشتم ... بھم حق بده بترسم.با بھ خاطر آوردن حرکتش توی پارکینگ کارخونھ گفتم:- میشھ دقیق بدونم چی بین شما و پدرم گذشتھ؟وارد خیابون ما شد و گفت:- سر فرصت برات تعریف می کنم، فعلا ھمین حد بدون کھ از اعتمادم ضربھخوردم!با اخم گفتم:- متوجھ منظورتون نمیشم!درست جلوی خونھ ام توقف کرد و گفت:- شاید بھتر باشھ یھ روز منو بھ نوشیدن چای یا قھوه دعوت کنی تا برات گذشتھرو روشن کنم!حرفای داریوش و پیشنھاد عجیب کیانمھر بھ خاطرم اومد و پوزخندی زدم ودرحالی کھ در رو باز می کردم گفتم:- آدرس دقیق خونھ رو ھم کھ بلد بودین!نگاھی بھ خونھ انداخت و بعد بھ سمتم برگشت و گفت:- خونھ ی آقای شیخیھ دیگھ! ھمھ می دونن شمارو مثل دخترش می دونستھ ومحبتش بیشتر از یھ پدرواقعی بوده!ھزارتا متلک تو ھمین دوسھ تا جملھ اش بود کھ باعث شد لبام بھ ھم دوختھ بشھ.البتھ یھ بغض ضعیفی ھم از تھ گلوم شروع کرده بود بھ جوشیدن؛ دلم می خواست بگممن دختر محمد نبودم!در حال پیاده شدن از ماشین گفتم:- ممنون کھ منو رسوندین.و در رو بستم و ماشین رو دور زدم کھ بھ سمت خونھ برم. صداش باعث شد توییھ قدمی خونھ متوقف بشم:- یادت بمونھ من زیادی محافظھ کارم و البتھ دقیق ... بھتره اگر چیزی ھست، تاقبل از اینکھ خودم بفھمم منو در جریان بذارید وگرنھ من وحشتناک تر از اون چیزیبرخورد می کنم کھ توی تصورتون می گنجھ!« روز خوش » بھ سمتش چرخیدم و خالی از ھر حسی نگاھش کردم، با گفتنماشین رو بھ حرکت درآورد و از جلوی چشمام دور شد. با شونھ ھای افتاده دوباره بھسمت خونھ چرخیدم و قفل در رو باز کردم و وارد شدم.حدسم درست بود، اونھا نمی دونستن کھ من ھمسر محمد بودم. مسالھ محرمیت منو محمد بین خودمون خفھ شد و فامیل از ترس آبروی خودشون اجازه ندادن کسی از89ماجرا بوی ببره. ھمونطور کھ من و محمد اجازه ندادیم کسی از عقدمون با خبر بشھ... بھ جز مھسا!***اردیبھشت/ ١٣٨٩قبل از بستن در سالن با صدای بلند گفتم:- خداحافظ.محمد ھم با دھن پر جوابمو داد. سخت بود ولی گذشت یک ماه ونیم باعث شده بودتا حدودی عادت کنم کھ دیگھ عمو صداش نزنم، البتھ گاھی یادم میرفت و عمو صداشمیزدم ولی نسبت بھ اوایل خیلی کمتر شده بود. از بس کھ کوفت و مرگ و از این قبیلعنایات نثارم کرده بود، مجبور بودم حواسمو جمع کنم!ھمزمان کھ بھ سمت ماشینم رفتم ریموت در حیاط رو ھم زدم اما قدمی مونده بھماشین، حس کردم کسی پشت در حیاط ایستاده!با چرخوندن سرم مھسا رو دیدم کھ با چشم ھای سرخ داره نگاھم می کنھ.ناخودآگاه آب دھنمو قورت دادم، نپرسیده میدونستم مھسا خبردار شده! اگر خبردارنمیشد جای تعجب داشت، باز ھم ھمین کھ فامیلاش یک ماه ونیم طاقت آوردن و بھشخبر ندادن خودش کلی جای تعجب داشت!از ماشین فاصلھ گرفتم و بھ سمتش رفتم، با لحن شلی گفتم:- خوبی مھسا جان؟! چھ بی خبر!انگار ھمین جملھ آتیشش زد کھ با قدمھای بلند خودش رو بھم رسوند و تا بھ خودمتکونی بدم یک طرف گونھ ام سوخت. بغض خودش ھم شکست:- ھنوز یک سال ھم نشده کھ مامانم زیر خاک خوابیده ... کثافت تو قرار بود دختربابام باشی! این بود جواب محبت ھای خانواده ام؟لبامو بھ ھم فشردم و سرمو پایین انداختم.- بھ من نگاه کن ... بھت گفتم ھوای بابامو داشتھ باشی نھ اینکھ ... زنش بشی.ھق ھقش اوج گرفت. بدون حرکت اضافی با ریموت در کھ ھنوز توی دستم بود درحیاطو بستم کھ توجھ رھگذرھا جلب نشھ.مھسا کھ دید جوابشو نمیدم با قدم ھای بلند خودشو بھ خونھ رسوند. اما قبل ازورودش با صدای بلند خطاب بھم گفت:- بیا تو با ھردوتون کار دارم.و در سالن رو محکم بھ ھم کوبید. سرمو بالا گرفتم و چند تا نفس عمیق کشیدم تابغضمو پس بزنم. بعد از دقیقھ ای کھ کمی حالم جا اومد دستھ ی چمدونی رو کھ چندقدمیم روی زمین افتاده بود گرفتم و با قدمھای شل و وارفتھ بھ سمت خونھ رفتم.وقتی درو باز کردم محمد پشت بھ من رو بھ مھسا ایستاده بود و سعی داشت باآرامش توجیھش کنھ.90- مھسا جان این ھمھ عصبانیت چرا! من اگر قرار بود احترام مادرت رو نگھندارم تا زمانی کھ زنده بود ازدواج می کردم! خودت ھم کھ شاھدی مادرت چقدراصرار داشت!مھسا خواست حرفی بزنھ کھ محمد مانع شد و گفت:- من نمیدونم عمھ ھات چی برات تعریف کردن! ولی اگھ برام مھم نبودی صبرنمی کردم کھ تو رضایت بدی بعد غزالھ رو عقدش کنم.و ھمون لحظھ بھ سمت من چرخید و گفت:- مگھ نھ غزا....و حرف تو دھنش ماسید و در جا اخم وحشتناکی صورتش رو پوشوند:- صورتت چی شده؟چمدون رو کنار مبل گذاشتم و چیزی نگفتم. محمد کھ خودش فھمید شاھکاردخترشھ رو بھ مھسا گفت:- تو چھ غلطی کردی؟!!مھسا کھ از تغییر حالت یھویی پدرش جا خورده بود، سعی کرد حق بھ جانب دستپاچگیشو مخفی کنھ:- بھم حق بده بابا ...با صدای بلند محمد حتی من ھم تکون خوردم چھ برسھ بھ مھسا کھ مخاطب اینفریاد بود:- تو خیلی بیجا کردی! کی بھ تو اجازه داد دست روش بلند کنی؟خواستم حرفی بزنم اما ترجیح دادم عقب تر برم و با حالتی دلجویانھ بھ مھسا زلبزنم. مھسا دستش رو جلوی دھنش گرفت و در حالی کھ مثل ابر بھاری اشکمیریخت، ھق زد:- سر ... سرِ من ... داد ...نتونست ادامھ حرفشو بزنھ و روی مبل نشست و ھق ھقش اوج گرفت. محمد ھم باکلافگی دستش رو توی موھاش برد و بعد با قدمھای بلند بھ سمت اتاق کارش رفت.بعد از چند دقیقھ ای کھ مثل یھ ستون وسطخونھ ایستادم بالاخره تکونی بھ خودم دادم ودر حالی کھ چمدون مھسا رو دنبال خودم می کشیدم با صدای آرومی گفتم:- چمدونت رو میذارم توی اتاق.با صدای دورگھ گفت:- نمیخواد ... میرم خونھ خالھ ام.کمی خودمو بھش نزدیک کردم و با صدای آروم تری گفتم:- تو تنھا کسی ھستی کھ برای پدرت مونده ... بقیھ برخوردی بھ مراتب بد و تلخ ترداشتن!سرشو بالا گرفت و با لحنی غیردوستانھ گفت:- چرا من تنھا کسی باشم کھ براش مونده! پس سوگلیش اینجا چیکاره اس؟91و بھ سر تا پای من اشاره کرد. نفس عمیقی گرفتم و در حالی کھ دوباره بھ سمتاتاق می رفتم گفتم:- در ھر حال ... من دیگھ دخترش نیستم!!!مھسا ھم در سکوت نگاھم کرد و مانعم نشد. بھتر بود پدر و دختر رو تنھا میگذاشتم پس، بعد از بیرون اومدن از اتاق مھمان از خونھ خارج شدم و بھ سمت شرکترفتم.تا ظھر اونقدر توی خودم بودم کھ بقیھ ھم فھمیدن حالم خوب نیست. ھمیشھ ھمینطور بوده! ھیچ وقت تعداد کسانی کھ باھاشون صمیمی موندم بیشتر از دو سھ نفرنبوده؛ انگار طبق یھ قانون نانوشتھ ای باید برای حضور یھ سری آدم جدید قبلی ھا ازمیون برداشتھ بشن!اونقدر توی فکر بودم کھ حتی متوجھ نشدم داریوش اومده توی اتاقم. با صداش تویجام تکونی خوردم، ھنوز لباس سیاه عزای پدرش رو بھ تن داشت اما صورتش رواصلاح کرده بود. لبخند عمیقی صورتش رو پوشونده بود، با بی حالی علت لبخندشرو پرسیدم و با ھیجان جواب داد:- تا سھ چھار روز دیگھ واگذاری سھامم بھ طور کامل انجام میشھ و پول کاملمیره توی حسابم و میتونم برای وام اقدام کنم.نفسمو بیرون فرستادم و بدون ھیچ ذوقی بھ صندلیم تکیھ دادم:- پس باید خودمو برای یھ جنگ حسابی آماده کنم.لبخندش کمرنگ شد:- جنگ؟!با انگشت شصت و اشاره م پیشونیمو ماساژ دادم و گفتم:- مطمئنا آقای شیخی روی خوشی بھ این موضوع نشون نمیده.بھ پشتی راحتی تکیھ داد و گفت:- برای من رضایت شما مھمھ نھ ایشون.ناخودآگاه اخم کردم:- یادتون رفتھ ایشون حسابدار رسمی این شرکت ھستن؟دست بھ سینھ شد و با لحن حق بھ جانبی گفت:- فکر می کنین چقدر کار داره تا شما بھ جای ایشون ...اخمی کھ روی ابروھام ھر لحظھ عمیق تر میشد باعث شد ادامھ حرفشو بخوره.وقتی کامل ساکت شد نفسمو فوت کردم و بھ فضای بیرون پنجره چشم دوختم و باصدای آرومی گفتم:- خودم باھاشون حرف میزنم.فھمید کھ امروز حال خوشی ندارم برای حرف زدن و مرور نقشھ ھاش، پس باگفتن چند جملھ ی کلیشھ ای پیرامون کار و وام از اتاق بیرون رفت.92ظھر دیرتر از ھمیشھ از شرکت بیرون زدم، اصلا دل و دماغ رفتن بھ خونھ رونداشتم؛ با این حال بعد از یک ساعت وقت کشی و گشتن توی خیابون ھا رسیدم خونھ.برخلاف ھمیشھ بدون سر و صدا وارد خونھ شدم و در جواب حمیده خانم بھ تکوندادن سر اکتفا کردم و یکراست بھ اتاق محمد رفتم.پشت میزتحریرش نشستھ بود و چشم بھ لپ تاپش دوختھ بود کھ در حال روشنشدن بود، با دیدن من لبخندی از تھ دل زد:- علیک سلام! خستھ نباشی.روی تخت نشستم و کیفم رو بغل گرفتم:- چھ خبر از مھسا؟سرش رو بھ دستش تکیھ داد و با لحن بامزه ای گفت:- خیلی ممنون منم خوبم!لبخند بی حالی زدم:- اذیت نکن! خیلی داغونم بھ خدا.بھ لپ تاپش اشاره کرد و گفت:- تا من بھ سایت سنجش وصل میشم تو برو گوشِت رو چرب کن کھ اگر قبول نشدهباشی میخوام اساسی بپیچونمش.با این حرفش یھو ناراحتیم از یادم رفت و استرس افتاد بھ جونم، سریع از رویتخت بلند شدم:- وای امروز اعلام میشھ؟!در حالی کھ آدرس سایت رو تایپ میکرد جواب داد:- این طور میگن!!بی توجھ بھ لحنش کھ منو مسخره کرده بود گفتم:- اگر قبول نشده باشم چی؟!- در درجھ اول ھمونطور کھ گفتم گوشتو درست درمون میپیچونم در درجھ دومدست بھ دعا میشیم کھ تو نتایج دانشگاه آزاد کھ شھریور ماه میاد گند نزده باشی.بعد از دادن مشخصاتم و بالا اومدن کارنامھ ھر دو سکوت کردیم و منتظر موندیم،ھمونطور کھ حدس میزدم قبول نشده بودم و لحظاتی بعد گوشم داشت توی دست محمدچلونده میشد و دستش رو ھم جلوی دھنم گرفتھ بود کھ صدای جیغم بیرون نره.وقتی ولم کرد، ھمونطور کھ گوشمو می مالیدم، غر زدم:- گوشمو کندی!دست بھ کمر بالای سرم ایستاد:- بھت ھشدار دادم! لابد فکر کردی شوخی می کنم!از روی زمین بلند شدم و ھمونطور کھ دست روی چروک مانتوم می کشیدم، گفتم:- اگر صدامونو شنیده باشن چی؟!93دیدم صدایی ازش در نمیاد، سرمو بلند کردم و با ابروھای در ھمش مواجھ شدم،قدمی بھم نزدیک شد و با صدای آروم و لحن گرمی گفت:- غزالھ جان! عزیز من! از چی می ترسی؟ من بھت ثابت نکردم کھ حاضرم ازھمھ چیز بگذرم؟ناخودآگاه از دھنم پرید:- حتی از مھسا؟چند ثانیھ سکوت کرد و بعد گفت:- حالش نسبت بھ صبح خیلی بھتره ... سعی کن مثل قبل باھاش برخورد کنی.نفس عمیقی کشیدم و در حالی کھ خم می شدم تا کیفم رو از روی تخت بردارمگفتم:- باشھ.اما قبل از اینکھ بھ در برسم توی آغوش امنش فرو رفتم و صدای گرمش رو کنارگوشم شنیدم:- دلم میخواد ھر دوتون رو باھم داشتھ باشم اما ... اگر پاش بیفتھ از مھسا ھم میگذرم!!حتی اگر با ھمھ ی وجودم حس کنم کھ تھ جملھ اش صداقتی نیست، اما ھمین کھ بھزبون می آورد واسم دلخوشی بزرگی بود.*** فروردین/ ١٣٩٣از اینکھ مجبورم زیر نگاه تیز بین کیانمھر کار کنم حرصم در اومده بود. داریوشھم خیالات برش داشتھ بود کھ مثلا اگر بھ گرمی برام پلک بزنھ یا موقع رد شدن ازمن آروم میشم. « سخت نگیر، ندید بگیرش » کنارم آروم در گوشم پچ پچ کنھ کھبرای بار ھزارم گوشیم زنگ خورد و شماره صدری افتاد روی صفحھ. با بیحوصلگی دستم رو از روی ماوس برداشتم و بھ تماس جواب دادم:- باز چیھ؟با لحنی جدی جواب داد:- بابا من میگم نیست! من نمیدونم شما چھ اصراری داری حتما پنیرلبنھ رو بھ مافروختھ باشین!!ناخودآگاه صدام بالا رفت:- یعنی من دروغ میگم دیگھ! مرد حسابی من لیست ھمھ ی فروش ھامون جلو رومبازه! خیر سرت کارمند داری؟ برو ھمھ رو بریز تو جوب آب کھ نھ یھ خرده ریزبلکھ کل یھ محصول رو ثبت نکردن!با حرص بھ تماس خاتمھ دادم و موبایل رو روی میز انداختم. کیانمھر کھ تا اونلحظھ مشغول صحبت با محمود طالبی (یکی از بچھ ھای تیم حسابداری) بود، ازشفاصلھ گرفت و بھ سمتم اومد و با صدای آرومی گفت:94- این ھمھ تماس ... ضروریھ؟ناخودآگاه با لحن تند و البتھ صدای آرومی گفتم:- برای تماس ھام باید بھ شما جواب پس بدم؟اون ھم متقابلا اخم کرد و در حالی کھ عقب می کشید گفت:- تا موقعی کھ بھ ضرر شرکت تموم نشھ خیر ... اما اگر با این لحن تندتون باعثدشمنی ایشون با ما بشین ...با بی حوصلگی گفتم:- این برنامھ ی ھر فصل من و آقای صَدریھ و اونقدر با ھم صمیمی ھستیم کھچھار تا داد و بیداد بھ روابطمون لطمھ نزنھ!یھ ابروش بالا رفت و با حالت نھ چندان دوستانھ ای بھم زل زد، سریع فھمیدم تویذھنش تا کجاھا کھ پیش نرفتھ! باز بدون فکر جملھ ام رو کامل کردم:- روابط کاری البتھ!پوزخند کمرنگی کنج لبش نشست و ھمونطور کھ از میز فاصلھ میگرفت زمزمھکرد:- من کھ چیزی نگفتم!و بھ سمت آقای طالبی رفت. با حرص دستم رو مشت کردم و توی دلم چند تاناسزای درست درمون بار خودم کردم! اصلا کی بھ من گفت واسھ این دیو سھ سررفع و رجو کنم؟!!! بھ فرض کھ پیش خودش راجع بھ من و عرفان صدری فکر بدکنھ! بھ جھنم سیاه!چند ثانیھ بعد کھ بھ خودم مسلط شدم، دوباره شروع کردم بھ چک کردن لیست ھا وجواب دادن بھ تلفن حسابدارھایی کھ باھاشون برای معاملات فصلی ھماھنگ بودیم.البتھ قرار نبود برای ھمھ معاملات زیرآبی بریم. اقلام و رقم ھای ریز با شرکتھای کوچک تر رو درست ھمونچھ کھ بود ثبت می کردیم. فقط با چند شرکت کھبھشون اعتماد داشتیم و دستشون زیر سنگ ما بود ھماھنگ بودیم برای اینکھ ازمیزان اصلی کمتر گزارش بدیم.تقریبا ساعت دو بود کھ ھمھ چیز درست شده بود و لیست ھا آماده، داشتم چایمیخوردم کھ دوباره شماره صدری افتاد روی گوشیم. ھمھ ی بچھ ھای تیم بھ سمتگوشی من برگشتن و سیما کرامتی با خنده گفت:و خبر خوش پیدا کردن اسنادش! ? - آقای صدریھ ایشاگفتن. بدون اینکھ نگاھمو از نگاه ریزبین و مشکوک « آمین » ھمھ بھ جز کیانمھرکیانمھر بردارم بھ تماس جواب دادم.- بلھ؟پر « کوفت » صدای خنده اش رو پشت گوشی شنیدم، دلم میخواست از تھ دلم یھقدرت نثارش کنم ولی بھ جاش گفتم:- چی شد؟95- من ھی میگم شما بھ ما فروختی ولی انکار میکردی!در حالی کھ سعی میکردم لبخند حرصیمو کنترل کنم گفتم:- آره شما کھ راست میگی! کجا بودن؟- یکی از بچھ ھا گفت کھ فاکتورھاشو جدا کرده و کنار گذاشتھ کھ کارمون راحتباشھ برا ھمین ما تو زونکن ھا می گشتیم و پیدا نمی کردیم.روی مبلم نشستم و گفتم:- اون وقت این یکی از بچھ کھ میفرمایین از صبح نبود کھ اینقدر روی اعصاب ماناخن نکشید؟با صدای بلند خندید گفت:- ناخنم کجا بود؟!! نھ مرخصی بود.بدون اینکھ بخندم گفتم:- پس ھمھ چی اوکیھ! من تا یک ساعت دیگھ اظھارنامھ رو میفرستم.لحنش حالت جدی گرفت و گفت:- موفق باشی. فعلا.بھ تماس خاتمھ دادم و رو بھ اعضای تیم گفتم:- جمیعاً خستھ نباشید.بچھ ھا نفس راحتشون رو ول کردن و بعد از گفتن خستھ نباشید بھ من و ھمدیگھ ازاتاق بیرون رفتن. با توجھ بھ اینکھ صدری ھم فاکتورھا رو پیدا کرده بود محصولپنیرلبنھ رو ھم توی لیست زدم و شروع بھ پر کردن اظھارنامھ کردم. روند قانون اینطور بود کھ اگر یکی از دو طرف معاملھ فاکتورھا یا مبالغ رو کمتر از طرف دیگھی معاملھ ثبت کنھ، درصدی از اونچھ کھ کم ثبت کرده رو جریمھ میشھ.با اینکھ نیمی از حواسم پیش کیانمھر کھ ھنوز داخل اتاقم داشت با دخترش تلفنیحرف میزد، بود ولی از اونجایی کھ ثبت اظھارنامھ حواس جمع می طلبھ سعیمیکردم حضورش رو نادیده بگیرم. ھر چند کھ برام نوع حرف زدنش با دخترشجالب بود! بیشتر ساکت می موند. گاھی ھم آه می کشید! دلم یھ لحظھ براش سوخت.مشخص بود بدجور حسرت دیدنشو داره.- ھمگی خستھ نباشید، کاری با من ندارید؟سرم رو بالا آوردم و رو بھ داریوش کھ حاضر و آماده توی قاب در ایستاده بودگفتم:- شمام خستھ نباشید.رفت. دیگھ تقریبا « خدانگھدار » کیانمھر ھم جوابش رو داد و داریوش با گفتنآخرای کار بود کھ با صدای کیانمھر حواسم بھ سمتش جلب شد:- بعد از شرکت قراره جایی بری؟96دست از کار کشیدم و با اخم کمرنگی گفتم:- نھ، چطور؟یھ دونھ قند خالی انداخت توی دھنش و گفت:- با ھم حرف بزنیم.سرم رو تکون دادم و و دوباره مشغول بھ کار شدم گفتم:- در خدمتم.لحظھ ی بعد کار ارسال ھم تموم شد و بالاخره یھ نفس راحت کشیدم و کامپیوتر روخاموش کردم و رو بھ کیانمھر گفتم:- وسایلم رو جمع کنم، بریم.اون ھم بلند شد و گفت:- من ھم میرم کتم رو ...نسترن سراسیمھ خودش رو انداخت توی اتاق:- جناب عابدی ... آقای رییس!!!و دوباره بھ سمت بیرون دوید، من و کیانمھر ھم غیرارادی دنبالش دویدیم و بھسمت پارکینگ شرکت کھ حدود ده نفری دور ماشین داریوش جمع بودن، رفتیم.کیانمھر کارمندھا رو کنار زد با داریوش مواجھ شدیم کھ بھ ماشینش تکیھ زده بودو لباسش، قسمت پھلوش خونی شده بود. با دیدن خون ھول زده پرسیدم:- چھ اتفاقی افتاده؟بیاتی کھ یکی از بچھ ھای طبقھ پایین و بایگانی بود گفت:- ما ھم ھمین الان اومدیم.کیانمھر با عصبانیت رو بھ داریوش گفت:- تو یھ ربع پیش خداحافظی کردی، اینجا چیکار میکنی؟؟قبل از اینکھ داریوش جواب بده رو بھ کیانمھر توپیدم:- نمی بینیند داره ازشون خون میره؟!انگار تازه بھ خودش اومد کھ زیر بغل داریوش رو چسبید و روی صندلی جلویماشین نشوند، داریوش در حالی کھ صورتش از درد جمع شده بود گفت:- حالم خوبھ، ضربھ سطحی بود بابا!در رو بستم و کیانمھر ماشین رو بھ حرکت در آورد، برای چند دقیقھ ای بینکارمندھا ھمھمھ بود و بعد ھر یک خداحافظی کردن و رفتن. یک ساعتی از تایماصلی شرکت گذشتھ بود و بھ ھمین علت پارکینگ توی اون ساعت نسبتا خلوت بود.چشمم بھ ماشین کیانمھر افتاد کھ ھنوز توی پارکینگ بود، نسترن نزدیکم شد وگفت:- زنگ بزنیم بھ پلیس؟بھش نگاه کردم و در حالی کھ دوتایی بھ داخل شرکت بر می گشتیم گفتم:- فعلا نھ، ببینیم خود آقای محمودی چی میگھ! تو دیدی چی شد؟97سرش رو بھ چپ و راست تکون داد و گفت:- من ھم وقتی رسیدم کھ ھمھ دورش جمع شده بودن، خودش گفت یکی از پشتسر بھش چاقو زده!ابروھام بالا رفت و با چند ثانیھ تاخیر گفتم:- دوربین ھا فیلمش رو گرفتن ... میخوای بری برو، شرکت میمونم تا آقای عابدیبیاد.لبخند کمجونی زد و گفت:- کار خاصی خونھ ندارم، اگر بخوای پیشت میمونم.لبخندی بھ روش زدم و گفتم:- نمیخواد عزیزم، ممنون.اون ھم از خداخواستھ خداحافظی کرد و دوباره مسیر رو برگشت. در اصلی روبستم و بھ سمت اتاقم رفتم.چشمم افتاد بھ موبایل کیانمھر کھ روی میز وسط اتاق بود. سعی کردم بی تفاوت بھسمت میزم برم اما قدمی مونده بھ میز کنجکاوی بھم غلبھ کرد و برگشتم و موبایل روبرداشتم.خوشبختانھ رمز نداشت و وارد لیست تماس ھاش شدم، در کمال تعجب دیدم کھآخرین تماسش مال دو ساعت قبلھ!! ولی اینکھ جلوی چشم خودم نیم ساعت پیش بادخترش حرف زد!!قسمت پیام ھاش رفتم ولی جلوی خودم رو گرفتم، واقعا کار نادرستی بود و جایمحمد خالی کھ گوشمو بپیچونھ!با کلی عذاب وجدان و خجالت بابت این کار زشتم گوشی رو برگردوندم روی میزو بھ سمت میز خودم رفتم. موبایل خودم رو برداشتم و با خط داریوش تماس گرفتم وکیانمھر جواب داد، گفتم:- سلام، چھ خبر؟با بد عنقی جواب داد:- اگر امکانش ھست نیم ساعتی توی شرکت بمونین تا ما برگردیم، زخمش سطحینیست.و خداحافظی سرسری کرد و بھ تماس خاتمھ داد، نفسم رو فوت کردم و رویصندلیم نشستم. از شدت بیکاری، سالنامھ ام رو از توی کیفم در آوردم و شروع کردمبھ چک کردن تاریخ ھا.ھجدھم خرداد، رضایت مھسا.98روزی کھ مھسا با پدرش تماس گرفت و ھر چند با اکراه اما رضایت خودش رواعلام کرد. روزی کھ بعد از گذشت چند ھفتھ از برگشتن مھسا بھ کانادا لبخند رویلبھای محمد نشست.بیستم خرداد، ماه عسل.البتھ لازم نبود کھ توی سررسیدم بنویسم روز قبلش خواھر محمد تماس گرفت ومنو بست بھ توھین و ناسزا کھ دختر برادرش رو ھم خام خودم کردم و ... و از اونجاکھ مشخص شد مھسا بھ عمھ اش چیزی نگفتھ محمد در جا حمیده خانم رو اخراج کردکھ باعث ھمھ ی ناراحتی ھا شده بود. ھر چند یھ زمانی خیلی دوستش داشتم اما ھمینکھ خواستم پادرمیونی کنم محمد چنان تشری بھم زد کھ تھ دلم خالی شد.با خودکارم چند تا قلب کوچیک کنار عدد بیست کشیدم و لبخند کم جونی روی لبمنشست. ھمھ ی روزھای عمرم یک طرف، اون سھ روز توی ویلای کوچیک اجارهای و کنار محمد بودن، یھ طرف دیگھ!ھمون سھ روزی کھ دنیای دخترونھ ام تموم شد و کنار محمد زندگی جدیدمون روآغاز کردیم. ھمونجا بھم ثابت شد کھ محمد علیرغم ھمھ تلاشی کھ می کرد باز ھم سنو سالی ازش گذشتھ بود و من باید کمی توقعاتم رو پایین می آوردم تا از زندگیم لذتببرم.نفسم رو بھ صورت آه بیرون فرستادم، حالا اون سھ روز خاطره انگیز تبدیل شدهبودن بھ کابوس ھر شبم! نھ اینکھ یادآوریش تلخ باشھ! اون چیزی کھ باعث آزارممیشھ اینھ کھ می دونم مسبب نابود شدن ھمھ ی اون روزھای خوب ... خودمم!بیست و پنجم خرداد، محمد جریان وام داریوش رو فھمید.درست مثل ھمون روز قلبم شروع کرد بھ محکم تپیدن و استخون فکم کھ کم موندهبود توی دستھای محمد خرد بشھ، ناخودآگاه تیر کشید و اشک توی چشمم حلقھ زد.انگار تصاویر پیش چشمم جون گرفتن، محمدی کھ عصبانی وارد خونھ شد و قبل ازھر حرفی محکم فکمو چسبید و سرم داد می کشید و ازم توضیح می خواست!شروع کردم بھ خط زدن اونچھ کھ توی روز بیست و پنجم نوشتھ بودم؛ نباید تویسالنامھ ام از اتفاقات بد می نوشتم.با صدای در سالن، سررسید رو بھ کیفم برگردوندم و ھمزمان با کیانمھر بھ درخودش «؟ چھ خبر » اتاقم رسیدیم. کنار کشیدم تا وارد اتاق بشھ و قبل از اینکھ بپرسمشروع کرد بھ توضیح دادن:- زخمش عمیق نبود، پانسمانش کردن؛ مامور کھ اومد منم برگشتم.سرم رو تکون دادم و بھ سمت میزم رفتم و کیف و موبایلم رو برداشتم.- فکر می کنی کار کی باشھ؟بھ سمتش برگشتم و شونھ ام رو بالا انداختم:- من