۱۳۹۹-۱۱-۲۵، ۰۲:۴۸ عصر
اعتمادم بود چشم پوشی کنم؟!یھ خونھ و ... یھ دلھره! تو نیستی و ... دلم پره.- وقتی حتی دستم بھت نمیرسھ کھ مشت بھ سینھ ات بزنم و تو روت شکایت کنم ازبی مھریت ... خودت قضاوت کن چھ جوری خودمو آروم کنم؟!یھ خونھ و ... یھ حادثھ! یھ دستی کھ بھ عکست ھم نمی رسھ!سرمو روی زانوھام گذاشتم و بی ملاحظھ از تھ دل گریھ کردم. دلم سبک شدن میخواست ... برای ھمھ سالھایی کھ دروغ شنیده بود!اگر با این ھمھ دل پری می رفتم پیش خدا ... بھ خداوندی خدا کھ با ھمھ گناھکاربودنم، فقط آھم برای بھ پا کردن یک جھنم کافی بود!مگھ یھ نوزاد تازه بدنیا اومده چھ گناھی کرده؟! مگھ من از اول این ھمھ بد بودم؟!پدری کھ ھمھ عمر بھم دروغ گفت و امیرعلی کھ با دروغ جلو اومد و محمدی کھ بادروغ نگھم داشت!- غزالھ جون؟سر از روی زانو برداشتم و با دست اشکامو پاک کردم. مریم بین در ایستاده بود،خنده ام گرفت:- تو این قدر گریھ کردی اشکات تموم نشد مریم؟بینیشو بالا کشید:- مگھ مال تو تموم شد!لبخند کجی زدم:- اگر ھمین چھار تا دونھ اشک ھم نریزم کھ دق می کنم!دستگیره در رو ول کرد و بھ سمتم اومد:- دشمنات دق کنن غزالم!کنارم نشست و بوسھ ای روی موھام نشوند:- اون عنتر آقا جواب نداد؟!203چشمام گرد شد و ناخودآگاه زدم زیر خنده! کنار ھم قرار دادن کیانمھر و عنتر آقاواقعا چیز شگفت انگیزی می شد. مریم با آرنج بھ بازوم زد:- ھمیشھ بخندی! جلو خودش جرات نمی کنم بگم پشت سرش کھ می تونم!در حالی کھ از شدت خنده ام کم می کردم، سرمو تکون دادم:- آره جواب داد ... امروز بعد از ظھر وقت محضر گرفتھ و گفت شرطمو ھم قبولمی کنھ.نفسشو با آرامش بیرون فرستاد:- بس کھ آقاست.کنایھ زدم:- کی؟ عنترآقا؟!و ھر دو خندیدیم. ھر چقدر ھم کھ این خنده ھا از تھ دل نباشھ اما گاھی لازمھ حتیشده بھ ظاھر! خوش بود.یھویی بلند شد و سرپا ایستاد:- امروز بعد از ظھر عقدتھ و تو نشستی داری گریھ می کنی؟ نباید جلوش زرد وزار باشی!بی حوصلھ نفسمو فوت کردم:- بی خیال مریم! من کھ واقعا نمی خوام ازدواج کنم! موقتیھ! فقط بھ خاطر ...دستشو بھ کمر زد و حرفمو قطع کرد:- اسمش ھر چی می خواد باشھ! تو باید مثل گذشتھ شیک پوش باشی. باید ظاھرتاقتدارت رو نشون بده. نشون بده کھ محکمی و میشھ بھت اعتماد کرد!یھ طرف لبم بھ نشونھ لبخند بالا رفت. مریم کھ دید داره کم کم تاثیر می ذاره گفت:- من کھ نمی گم بری موھاتو رنگ کنی و لباس ھای رنگ و وارنگ بپوشی وساز و دھل راه بندازی! فقط میگم تمیز و مرتب باش و ھر دقیقھ ھم ماتم نگیر و نزنزیر گریھ! از ھمین اول محکم بایست تا محدوده خودشو بدونھ و دستش نقطھ ضعفندی.بھ روی مریم لبخند زدم. اخم کرد:- چرا اینجوری نگاه می کنی؟! مسخره ام می کنی آره؟!سرم رو بھ چپ و راست تکون دادم:- ھر چند کھ خودتو بھ زور انداختی توی خونھ ام ولی ... ممنون کھ اینجایی.و قبل از اینکھ باز بزنھ زیر گریھ و بچسبھ بھم و تف مالیم کنھ از روی زمین بلندشدم و بھ سمت در رفتم:- باید یھ سری از لباسامو بردارم برای زمانی کھ توی خونھ ی اونم! زیر ابروھاممباید تمیز کنم.پشت سرم راه افتاد:204- ایول ھمینھ! من ھمیشھ عاشق روحیھ ات بودم.تا بعد از ظھر ھمھ ی کارھایی کھ لازم بود رو بھ ھمراه مریم انجام دادیم و حتیچمدون ھام رو ھم بستیم کھ ھر وقت کیانمھر گفت بھ خونھ اش نقل مکان کنم. ساعتنزدیک سھ بود کھ مامان مریم اومد و در کمال تعجب برام چادر رنگی خیلی قشنگیبھ عنوان ھدیھ آورد و کلی برام دعای خیر کرد!ھر چند کھ مریم نتونستھ بود جلوی زبونش رو بگیره! اما باز ھم جای شکرشباقی بود کھ مامانش فقط می دونست من دارم ازدواج می کنم و از ھیچ چیز دیگھ ایخبر نداشت!البتھ قرار نبود مسالھ ی عقد من و کیانمھر مخفی بمونھ ولی این کھ مامان مریمبخواد بیاد بھ دیدنم برام غیر منتظره بود و من این اتفاق رو ھر چند کھ پیش بینی نشدهبود! بھ فال نیک گرفتم.ھر چند کھ مضحک ترین کار سر کردن چادر رنگی برای عقد با کیانمھر بود ومن بھ سر کردن یھ شال لیمویی اکتفا کردم.راس ساعت چھار بھ گوشیم زنگ زد و گفت کھ دم دره و بر خلاف تصورم تاپایان عقد خبری از خانم حمیدی نشد! و در کمال تعجب دیدم کاملیا و ھمسرش بھھمراه پدر و مادر کیانمھر ھم اومدن محضر.حالا کھ فھمیده بودم پدرم مقصر بوده ناخودآگاه از دیدن خانواده ی کیانمھر دلملرزید. ھمون طور کھ انتظار می رفت ھیچ کس تا پایان عقد تحویلم نگرفت جز مریم« عروس خانم » کھ کنار گوشم یھ نفس وز وز کرد و عاقد کھ ھر بار بھم می گفتانگار یکی با چکش می کوبید تو سرم!برام جالب بود کھ چطور راضی شدن توی عقد پسرشون شرکت کنن! اون ھموقتی می دونن شرایط چیھ!- بعد از اینجا بریم خونھ ات کھ وسایلت رو برداری.سرم رو بھ نشونھ ی باشھ تکون دادم. وقتی خودشو عقب کشید و روی صندلیشصاف نشست، نفسم رو بیرون فرستادم. باید عادت می کردم، حالا کھ قرار بود برمخونھ اش باید خودم رو عادت می دادم تا ھر بار کھ باھام ھم کلام میشھ اینطور بھ ھمنریزم و اون اتفاق احمقانھ پیش چشمم جون نگیره.ھمون بار اول کھ عاقد ازم اجازه خواست بلھ رو گفتم! مسخره اس ولی ... واقعاروی دلم مونده بود کھ یکی در جواب عاقد بگھ عروس رفتھ گل بچینھ و از این قبیلجملھ ھا! سر عقد با محمد ھم بار اول بلھ گفتھ بودم.گرمای دست کیان کھ دستم رو احاطھ کرد باعث شد ناخودآگاه پوست تنم دون دونبشھ، ولی جلوی خودمو گرفتم و منتظر موندم تا حلقھ ی طلا سفید رو توی انگشتحلقھ ام بندازه.205بعد از مراسم خانواده کیانمھر خیلی عادی خداحافظی کردن ... البتھ بھ غیر ازپدرش کھ روبروم ایستاد و در حالی کھ درشتی ھیکلش و صلابت وجودیش رو بھ رخمی کشید گفت:- باید با ھم حرف بزنیم.دست کیانمھر دور بازوم حلقھ شد و رو بھ پدرش گفت:- پدر من و شما قبلا با ھم اتمام حجت کردیم!پدرش دستش رو بھ نشونھ ی سکوت جلوی سینھ ی کیانمھر نگھ داشت:- من و تو بلھ! اما با ھمسرت حرف دارم!ابروھام توی ھم رفت، ھر چند کھ ھیچ کنایھ ای از « ھمسر » بھ خاطر شنیدن کلمھکلام آقای عابدی حس نکردم! کیانمھر کمی خودش رو جلو کشید:- خب بفرمایید.یک ابروی آقای عابدی بالا رفت:- خصوصی ... فقط چند دقیقھ.یک چیزی بین این پدر و پسر بھ وضوح نسبت خونیشون رو فریاد می زنھ و اونالقا کردن حس ترس بھ طرف مقابلھ!کیانمھر بھ سمتم چرخید و برای چند ثانیھ بھ صورتم نگاه کرد. نگاه ازش گرفتم وبازوم رو از دستش خارج کردم و رو بھ آقای عابدی گفتم:- در خدمتم.از کیانمھر فاصلھ گرفتیم و بھ سمت بیرون محضر راه افتادیم. آقای عابدی من روبھ سمت ماشینش ھدایت کرد و برام درو باز نگھ داشت تا سوار بشم و بعد خودشسوار شد. بھ مریم و کیانمھر کھ با نگرانی بھ ما دو نفر نگاه می کردن نگاھی انداختمو بعد نگاھم کشیده شد بھ اخم ھای در ھم کاملیا و مادرش کھ سوار ماشین شوھرکاملیا شدن.- روزه ای؟نگاه از بیرون گرفتم و بھ سمتش چرخیدم:- بلھ.بھ نشونھ ی تایید نمی دونم چھ چیزی سرش رو تکون داد و ماشین رو بھ حرکتدر آورد. سعی کردم خونسرد بھ نظر برسم:- کجا میریم؟با لبخند کمرنگی جواب داد:- میریم خونھ ات کھ وسایلت رو جمع کنی بعد میریم خونھ کیان.سرم رو تکون دادم.- داریوش می گفت اصلا شبیھ پدرت نیستی!پوزخند زدم:206- پس بھ ھمین خاطر بود کھ بھ اعتمادم خیانت کرد؟!ابروھاشو بالا فرستاد:- اگر بھ شیطان وجودیمون بھا بدیم، اوضاع واقعا غیرقابل کنترل میشھ ...منظورم داریوشھ!البتھ کھ اصلا منظورش بھ پدر من نبود! لعنتی.- من ھمیشھ بھ تصمیمات کیان احترام می گذاشتم و مطمئنم کھ الان ھم تصمیمدرستی گرفتھ ... خودت چی فکر می کنی؟نفسمو بیرون فرستادم:- در مورد چی؟!- ھر دوتون از اعتمادتون ضربھ خوردین ... کیان بیشتر! من دلایل پسرمو نسبتبھ این ازدواج موقت شنیدم ... می خوام بدونم نظر تو چیھ؟!با بی حوصلگی گفتم:- من می خواستم بھ نجات شرکت کمک کنم تا ھم وجھھ اجتماعیم درست بشھ و ھمدینم رو ادا کرده باشم. از پسرتون خواستم کھ این اجازه رو بھ من بده و ایشون ھمچنین شرطی گذاشت!سرش رو تکون داد:- پس فقط بھ بعد مادیش فکر کردی!اخم کردم:- منظورتون رو متوجھ نمیشم!ماشین رو وارد خیابون اصلی کرد:- خب دلایل کیان موجھ تر بود!یھ ابروم بالا رفت:- چھ دلایلی؟!لبخند خبیثی زد:- یھ صحبت خصوصی بود بین من و پسرم.ناخودآگاه خنده ام گرفت! بر خلاف ظاھرش کھ از کیانمھر وحشتناک تربود، حالتصحبت کردنش طوری بود کھ دیگھ اون ترس اولیھ رو نداشتم.بعد از چند دقیقھ، ماشین رو وارد کوچھ کرد و در حالی کھ برای پارک کردنراھنما می زد گفت:- پسر من آدم بدی نیست ... قبل از ھر چیزی کھ بھ ثروت و سرپا کردن اونشرکت مربوط میشھ بھ فکر آبروی تو بود. می تونست بھ صورت محضری و بدونثبت توی شناسنامھ ھاتون و بدون اطلاع دادن بھ احدی بھ صیغھ محرمیت اکتفا کنھ!ھزار و یک راه دیگھ وجود داشت کھ بھ عقد نیازی نباشھ! اما کیان آدم نامردی نیستکھ فقط بھ فکر منافع خودش باشھ!مشکوکانھ اخم کردم و خواستم حرفی بزنم کھ در خونھ رو اشاره کرد و گفت:207- منتظرت می مونم تا وسایلت رو جمع کنی.با دو دلی از ماشین پیاده شدم. بھ فاصلھ چند متری ماشین کیانمھر ھم متوقف شد.آقای عابدی پیاده شد و رو بھ کیانمھر با خنده گفت:- یعنی بھ منم اعتماد نداری دیگھ!کیانمھر ھم پیاده شد و با خنده گفت:- ھدف رسوندن خانم جوادی بود وگرنھ ما کھ کوچیک شماییم.مریم بھ سمتم اومد و دوتایی وارد خونھ شدیم. آروم کنار گوشم گفت:- چھ قربون صدقھ ھم میرن! ببینمت!و بھ حالت نمایشی چونھ من رو چسبید و بھ صورتم نگاه کرد. خنده ام گرفت:- چیکار میکنی دیوونھ؟!نفسش رو فوت کرد:- معلوم شد بچھ ھای سیاه سوختھ اش بھ کی رفتن! من فکر می کردم کیانمھروحشتناکھ! وووی باباش دیگھ چی بود!!!در سالن رو باز کردم و با صدا خندیدم. مریم یک راست بھ سمت اتاقی کھ وسایلشاونجا بود رفت و گفت:- پسرش کھ منو رو ھوا رسوند! معلوم بود باباش از اون با جذبھ ھاست! حالا چیامیگفت؟من کھ وسایلم رو قبلا جمع کرده بودم زود تر بھ سالن برگشتم:- می خواست بدونھ چرا قبول کردم کھ با کیان عقد کنم.در حالی کھ نزدیکم می اومد با لبخند خبیثی گفت:- ماشالھ چھ زود از کیانمھر بھ کیان تغییر نام داد!با صدا خندیدم:- خب باباش اینجوری صداش می زد.مریم فقط یک کیف کوچیک داشت، خم شد و چمدون کوچیک من رو ھم گرفت:- خودت اون یکیو رو بیار. من میرم بیرون ... راستی.جلوی در سالن بھ سمتم برگشت:- دقت کردی ھمشون چشم رنگی بودن؟! ... البتھ بھ غیر از شوھر دخترشون.سرم رو تکون دادم:- خب معمولا وقتی پدر و مادر چشم رنگی باشن بچھ ھاشونم میشن.سرش رو تکون داد و گفت:- خدا کنھ بچھ ات بھ مادر شوھرت بره بقیھ شون سیاھن.چشمام گرد شد، با صدای بلند خندید و از سالن خارج شد. زیر لب غر زدم:- دختره ی بی عقل!208خم شدم و چمدون رو از روی زمین برداشتم و بعد نگاھم بھ جای خالی قاب عکسمحمد افتاد. پوزخند عمیقی زدم و بھ سمت در سالن رفتم ... خدا حافط ... خداحافظ ...تموم خاطرات من!درو قفل کردم و نگاھمو دور حیاط چرخوندم. حرومم خاطرات تو ... حلالتخاطرات من!با نفس عمیقی بغضم رو پس زدم. راه سختی در پیش داشتم و نباید خودمو ضعیفمی گرفتم. بھ سمت در حیاط رفتم و لبخندی مصنوعی روی لب نشوندم و در حیاطرو قفل کردم.کیانمھر با دیدنم گفت:- من خانم جوادی رو می رسونم. تو با بابا برو.سرم رو تکون دادم و از مریم ھم بھ خاطر این مدت تشکر کردم. مریم رو بھکیانمھر گفت:- می گم ... من ھر وقت بخوام میتونم بیام دیدن غزال؟کیانمھر چشماشو درشت کرد:- البتھ!مریم نفسش رو با آرامش بیرون فرستاد و چشمکی نامحسوس بھم زد و خداحافظیکرد. آقای عابدی خم شد و چمدون رو از دستم گرفت و پشت ماشینش گذاشت.وقتی سوار شدم بی مقدمھ گفتم:- می شھ بپرسم چطور شما راضی بھ این وصلت ... حتی بھ صورت موقتشدین؟!ماشین رو بھ حرکت در آورد:- شاید اگر کیان با دختر خانم حمیدی ازدواج نمی کرد پدرت ھم اون کارو نمیکرد؛ کسی چھ می دونھ! شاید باید ھمھ این اتفاق ھا می افتاده!من چی پرسیدم و چی جوابمو داد!- وقتی دو سھ شب پیش با من و مادرش در مورد این موضوع صحبت کرد ازشخواستیم منصرف بشھ ولی وقتی دلایلش رو گفت بھش احترام گذاشتیم ... خب ...شرایط زندگیش طوری بود کھ تقریبا قطع امید کرده بودیم بتونھ بھ زندگی عادیبرگرده! خداروشکر کھ از لحاظ کاری دوباره سرپا ایستاد ولی از نظر احساسی ...!ی زیر لب گفت و نفسش رو بھ صورت آه بیرون فرستاد: « نچ »- این کھ دوباره کنار یک زن قرار بگیره ... یھ روزنھ ی امیدیھ برای من ومادرش! حالا ھر دلیل و ھر اسمی کھ می خواد داشتھ باشھ!اخم کردم:- فکر می کنم شما اشتباه ..دستش رو بھ نشونھ سکوت بالا گرفت:- اجازه بده حرفامو بزنم!209ساکت موندم. نفس عمیقی گرفت و ادامھ داد:- اگر واقعا ھدفتون ساختن چیزھاییھ کھ داریوش خراب کرده ... بھ عنوان دوستکنار ھم باشین. دیدت رو نسبت بھ کیان خوب کن تا روی دیگھ ای رو ازش ببینی.لبامو با ناراحتی بھ ھم فشردم و بھ بیرون چشم دوختم. تا رسیدن بھ خونھ یکیانمھر دیگھ حرفی بینمون رد و بدل نشد.وقتی رسیدیم چند دقیقھ ای توی ماشین منتظر موندیم تا کیانمھر برسھ و بعد ازتحویل گرفتن چمدون ھا از پدرش خداحافظی کردیم و وارد خونھ شدیم. با دیدنماشینم توی باغ با اخم بھ سمت کیانمھر برگشتم. یھ ابروشو بالا فرستاد:- فرصت نشده بود پسش بدم!سرمو با کلافگی بالا و پایین بردم. فقط فرصت کرده بود بره رو اعصاب من!موبایلش شروع کرد بھ زنگ خوردن، بعد از نگاھی بھ صفحھ اش دستھ کلیدی بھسمتم گرفت و گفت:- تو برو داخل منم الان میام.خواستم بپرسم کدوم کلیده کھ بھ تماسش جواب داد و ازم دور شد:- باز چیھ؟! کچلم کردی!شونھ ای بالا انداختم و بھ سمت خونھ رفتم. حالا کھ از بیرون می دیدمش بھ نظرمخیلی بزرگ تر بود! و مطمئنا شب ھای ترسناکی داشت. نفسمو فوت کردم و پشت درایستادم. کیانمھر حالا تقریبا داشت داد می زد:- کھ چی بشھ؟! بھ چھ زبونی بگم تو زندگی شخصی من دخالت نکن؟ابروھام بالا رفت؛ برام جالب بود بدونم کی اینطور رفتھ رو اعصابش!بعد از امتحان کردن سومین کلید در باز شد. نفسمو حبس کردم و وارد خونھ شدم.موندن کیانمھر توی حیاط فرصت مناسبی بود کھ عکس العملم رو کنترل کنم. بھکاناپھ زل زدم ... لعنتی! حس می کردم انگار ھمین چند دقیقھ قبل اون تحقیروحشتناک رو تجربھ کردم.بغض شور و دردناکی بھ گلوم چنگ انداخت و دوباره اون صحنھ ھا پیش چشممجون گرفت. بھ دستھ کلید توی دستم نگاه کردم ... اگر اون روز در قفل نبود میتونستم فرار کنم!دوباره بھ کاناپھ چشم دوختم و صدای جیغ ھام توی سرم پیچید. بھ خاطر چی ایناتفاق افتاده بود؟! فقط بھ خاطر یھ جملھ کھ اعصاب کیانمھرو تحریک کرده بود؟! منکھ نمی دونستم چھ اتفاقی برای زن و بچھ اش افتاده! لازم بود اونجوری دھنمو ببنده؟!- چرا اینجا ایستادی؟210بھ وضوح جا خوردم و بھ کیانمھر کھ پشت سرم ایستاده بود نگاه کردم. نگاھش بااخم بین من و کاناپھ چرخید. سریع خم شدم و دستھ ی چمدون کوچکتر رو توی دستگرفتم و در حالی کھ بھ سمت راه پلھ می رفتم گفتم:- کدوم اتاق برم؟با تاخیر جواب داد:- خودم میام بھت نشون بدم.و خم شد و چمدون دیگھ ام رو برداشت و پشت سرم راه افتاد. خداروشکر کھ بھاون اتاق قبلی نرفتیم. آخرین اتاق برای من بود. یھ اتاق راحت با امکانات لازم مثلتخت و میز مطالعھ و البتھ با سرویس بھداشتی داخل خودش کھ بزرگترین حسنش بود.بعد از گذاشتن چمدونم روی زمین، کمد دیواری رو نشون داد:- وسایلت رو می تونی اونجا بذاری. من ناھار نخوردم. زنگ میزنم رستورانبرامون غذا بیارن. چی می خوری؟لبھ ی تخت نشستم:- روزه ام.چند ثانیھ ی طولانی نگاھم کرد و بعد گفت:- بھتره استراحت کنی. بعد از شام یھ برنامھ کلی می ریزیم برای کارھایی کھ بایدانجام بدیم.سرم رو بھ نشونھ ی باشھ تکون دادم. از اتاق بیرون رفت و بین در ایستاد. باتعجب نگاھش کردم. انگار می خواست چیزی بگھ. اخم کردم:- چیزی شده؟حرفش رو مزه مزه کرد:- ھمیشھ ... روزه می گرفتی؟این سوال اینقدر فکر کردن داشت؟! اخم کردم و جوابی ندادم. چند ثانیھ صبر کردو وقتی فھمید نمی خوام جواب بدم، درو بست و رفت. لازم بود بگم از وقتی محمدمرده نماز روزه ام رو مرتب می خونم و میگیرم؟بعد از رفتنش یھ مقدار از وسایلم رو جابجا کردم ولی چون گشنگی بھم فشار آوردهبود، بی خیالش شدم و خوابیدم.نمی دونم چندساعت خوابیده بودم کھ با شنیدن سر و صدایی از طبقھ پایین ازخواب بیدار شدم. تاپی کھ تنم بود رو با یھ تونیک کوتاه نخی عوض کردم و یھ شالنازک ھم روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم. از روی نرده ھا کمی خم شدم تاببینم پایین چھ خبره و در کمال تعجب دیدم کھ دو نفر دارن کاناپھ بزرگ رو از درخونھ خارج می کنن.با تعجب بھ سمت پلھ ھا بھ راه افتادم و بھ طبقھ پایین رفتم. کیانمھر ھم بھھمراھشون بیرون رفت و بعد از دقیقھ ای کھ ھنوز کنار راه پلھ ایستاده بودم بھ خونھبرگشت. قبل از اینکھ سوالی بپرسم خودش بھ حرف اومد:211- بردمش انباری، می خوام تا وقتی اینجا ھستی چیزی اذیتت نکنھ.ناخودآگاه پوزخند زدم. یھ نفر باید بھ خودش می گفت آزاردھنده ترین چیز ممکنحضور خودشھ!آشپزخونھ رو اشاره کرد:- اذون گفتن. برای تو ھم غذا گرفتم. بھتره بری افطار کنی.بھ سمت آشپزخونھ رفتم. « ممنون » سرم رو تکون دادم و بعد از گفتناین مھربونی یھوییش اذیتم می کرد. ھمیشھ سعی می کردم از این دست آدمھادوری کنم، آدمھایی کھ اول قضاوت می کنن و حکم میدن بعد کھ می فھمن اشتباهکردن درصدد جبران بر میان.ھر چند خودمم دچار این اشتباه شده بودم و فکر می کردم زن و بچھ اش ترکشکردن ولی جریان ما دو تا کاملا از ھم جدا بود! چون من از روی صحبت ھایخودش چنین برداشتی کردم ولی اون ...نفس عمیقی کشیدم و با تکون دادن سرم سعی کردم افکار منفی رو از خودم دورکنم.بعد از اینکھ سیر شدم ظرف ھا رو شستم و از آشپزخونھ خارج شدم. کیانمھر روییکی از راحتی ھای داخل سالن نشستھ بود. دستام رو با لبھ تونیکم خشک کردم و بھسمتش قدم برداشتم. لپ تاپش روی میز بود و کلی ھم دفتر دستک دور و برش. بادیدن من نفسش رو کلافھ فوت کرد و بھ پشتی مبل تکیھ داد:- جون من خودت از اینا سر در میاری؟! ھمش کلاه نقی بر سر تقیھ!لبخند کم جونی روی لبم نشست:- چی شده؟دفاتر سال قبل رو جلوم گذاشت و گفت:- می خوام برآورد ھزینھ کنم. بھ یھ مدیریت کامل و جامع و بدون ایراد برایھزینھ ھا نیاز داریم. اما با توجھ بھ فاکتور ھای مخفی کھ خانم جوادی بھمون دادهاصلا سر در نمیارم مخارج واقعی چقدره!و شروع کرد بھ توضیح دادن جاھایی کھ براش ابھام بود و من ھم با حوصلھ ھمھچیزو شرح دادم. بماند کھ وقتی فھمید کلی از فاکتور ھا و یا حتی ثبت ھا غیرواقعیھستن چقدر حرص خورد!تقریبا ساعت نزدیک دو نیمھ شب بود کھ برای بار نمی دونم چندم از داخل فلاسکآب جوش ریختم و یدونھ دیگھ از بستھ ھای تک نفره کافی میکس رو توش خالیکردم.دستی پشت گردنش کشید و خودکارش رو روی میز انداخت:- برای منم یکی بریز بی زحمت.لیوانش رو برداشتم و گفتم:212- بھتر نیست بخوابی؟ می تونیم فردا صبح ادامھ بدیم.در حالی کھ نگاھش بھ کاغذ روبروش بود گفت:- ھمین طوریش ھم کلی عقب افتادیم. اون داریوش بی پدر داره اون ور آب باپولای ما خوش می گذرونھ! ما اینجا داریم ...حرفش رو نصفھ رھا کرد. خجالت زده سرم رو پایین انداختم. سکوت من باعثھمھ ی این بدبختی ھا بود! با قاشق کنار سینی محتویات لیوانش رو ھم زدم و دستشدادم.- نمی خوای سحری بخوری؟لیوانم رو دستم گرفتم و گفتم:- زوده. نزدیک اذان می خورم.سرش رو تکون داد و بعد از چند ثانیھ گفت:- می تونی فردا بیای کارخونھ؟!اخمی سوالی کردم:- چرا؟- برای کارگرھا صحبت کنی. ھر چی باشھ اونا تو رو بیشتر از من میشناسن وقبولت دارن. یھ جوری باید براشون حرف بزنیم کھ متوجھ رفتن داریوش نشن و ازطرفی ھم یکم بھ صبر دعوت بشن.لیوان رو توی سینی گذاشتم و گفتم:- صبر برای چی؟کمی بھ جلو خم شد:- فردا سی ام ماھھ! دو سھ روز دیگھ سر و صداشون در میاد! باید آماده بشن کھاین ماه حقوق کمتری می گیرن. باید آماده بشن کھ ممکنھ یھ سری از خط ھای تولیدمتوقف بشن.مغموم توی مبل فرو رفتم. خدا لعنتت کنھ داریوش! کی روش میشھ تو چشم اونھمھ آدم نگاه کنھ و ازشون بخواد صبر کنن! اون ھم وقتی می دونھ ھمشون بھ اینپول احتیاج دارن!- من نظرم اینھ کھ برای اولین مرحلھ قسمت خامھ ھای طعم دار متوقف بشھ.دستم رو بالا آوردم:- نھ! ھتل ھای طرف قراردادمون توی کیش و دبی سود خوبی بابت اون قسمتبرامون داشتن. می تونیم برای این کھ اون قسمت نخوابھ از ھتل ھای طرف قراردادمون بخوایم ھزینھ کامل رو ھمین اول بدن! و مطمئن باشید اینکارو می کنن.ریسک پذیرترین قسمت تولید ما لبنیات معمولی ھستن کھ مشتری خاص ندارن!و شروع کردم بھ توضیح دادن ایده ھام و کیانمھر یکی یکی یادداشت می کرد و درانتھا با شنیدن صدای اذان از گوشیم آه از نھادم بلند شد. بدون سحری روزه گرفتنتوی این روزھا زیر این ھمھ فشار و ناراحتی و توی ھوای گرم تابستون واقعا از213توانم خارج بود! مخصوصا کھ قرار بود صبح برم بھ کارخونھ و یھ سخنرانی سخت ودر عین حال امیدوارکننده داشتھ باشم.کیانمھر کھ قیافھ ی درھم منو دید گفت:- بھتره بری بخوابی. صبح زود میریم کارخونھ و بعد برگرد خونھ و تا موقعافطار استراحت کن.سرم رو تکون دادم و از روی مبل بلند شدم. ھنوز قدمی ازش دور نشده بودم کھصداش متوقفم کرد:- در ضمن ...بھ سمتش چرخیدم.- موبایلت.و دستش رو بھ سمتم دراز کرد. چند ثانیھ تعلل کردم. وقتی دید دودلم نفسش روفوت کرد:- بدون اطلاعت بھش دست نمیزنم.گوشی رو بھ دستش دادم و با مِن و من گفتم:- فقط ... اگر زنگ خورد یا ...- باشھ صدات می کنم.بھ سمت راه پلھ رفتم. « فعلا » نفس عمیقی گرفتم و بعد از گفتنصبح روز بعد بھ ھمراه کیانمھر بھ کارخونھ رفتم و با کمک خودش برای کارگرھاسخنرانی کردیم.البتھ کھ کلی ھم بدوبیراه نصیبمون شد! بالاخره حق داشتن. چون اونھا کھ نمیدونستن چھ بلایی سر شرکت و سھامش اومده! در نظر اون ھا یھ سری مرفھین بیدرد دور ھم جمع شدن و بدون در نظر گرفتن منافع این ھمھ آدم برای خودشونتصمیمات عجیب گرفتن!وقتی خط تولید محصولات کم فروشمون متوقف شد بغض بھ گلوم ھجوم آورد وباعث شد نتونم تا موقعی کھ از کارخونھ خارج میشیم حرفی بزنم! حق با کیانمھر بود؛در موقعیتی نبودیم کھ بخوایم ھمھ چیزو با ھم در نظر بگیریم.باید تولیداتی رو ادامھ می دادیم کھ پولشون رو پیش پیش می گرفتیم و طرفحسابمون اشخاص حقوقی بودن و از طرفی ذره ای از کیفیت کار کم نمی شد تامشتری ھا رو از دست ندیم! شرکت ھا و اداره ھایی کھ طرف قراردادمون بودن ومی دونستیم ریسک از بین رفتن پولمون تقریبا صفره!دو سھ روزی فقط بھ کارخونھ رفت و آمد داشتم، اونھم فقط در حضور کیانمھر. باخودش می رفتم و با خودش ھم بر می گشتم. تنھا وقتی کھ ولم می کرد وقت خواببود و یا زمانی کھ از سرویس بھداشتی استفاده می کردم، حتی وقتی بھ بانک برایاطلاع ندادن خالی شدن حساب شرکت شکایت کردیم ھم باھم بودیم.214روز چھارم باھم بھ شرکت رفتیم و ھمین باھم بودنمون توی اون اوضاع بھ ھمریختھ باعث پچ پچ کارکنان شد.وقتی دیدم کیانمھر خونسردانھ بھ کارش مشغول شد و اھمیتی نداد من ھم بھ اتاقمرفتم. ھر چند کھ با گذشت یکی دو روز دیگھ، یعنی فردای تعطیلات دو روزه یعیدفطر، تقریبا ھمھ فھمیدن یھ خبرایی ھست و کیانمھر ھم در کمال بھت و ناباوریمن بھ ھمھ گفت کھ من ھمسرشم و آقا رضا رو فرستاد تا برای ھمھ شیرینی بخره!بھ قول معروف اونقدر سمن داشتم کھ یاسمن توش گم بود! فقط توی دلم حرصخوردم و بی خیال اعتراض شدم. کاری بود کھ شده!ده روز از عقدمون می گذشت و بھ این نتیجھ رسیده بودم کیانمھر بھ اونوحشتناکی کھ تصور می کردم نیست! خداروشکر توی این مدت حتی برای یک لحظھھم حریم ھا رو زیر پا نگذاشت. با اینکھ من درست از روز بعد از عقد توی خونھروسری سرم نمی کردم و راحت می گشتم! البتھ لباس آزاد و لختی نمی پوشیدم ولیھمچین چادر و چاقچور ھم نمی کردم.توی اتاقم سخت مشغول بودم و کرامتی و طالبی -از بچھ ھای تیم