۱۳۹۹-۱۱-۳۰، ۱۱:۳۰ صبح
اين درد...خوب نمیشود اين زخم...! نگاهم را از صورتش می گيرم و به سينه اش میدوزم...نگريستن به اين چشمها...طاقتی ورای توان من می خواهد...زمزمه می:کندحالت بهتره؟-...می خندم...به پوچی سوالش...خوبم-:دستش را روی دستم می گذارد و می گويدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 215!...با خودت چيکار کردی دختر؟اميدی به زنده موندنت نداشتم-:چند تا سرفه خشک می زنم و با پوزخند می گويم!...پس هنوز منو نشناختی-:از تخت فاصله می گيرد و زيرلب می گويد!...نه...نشناختمت-:سرفه ام شدت می گيرد...سريع ماسک را روی دهانم می گذارد و می گويد!...االن می گم بيان معاينت کنن...ماسک رو بر ندار-می رود...برای معاينه ام می آيند...چشمم به در خشک می شود...اما به جای!...پويا...اميرحسين می آيدچشمانم را می بندم...در دل به خودم نهيب می زنم..."بچه نباش...وقت عشق وعاشقيت گذشته سايه..."و دوباره چشم باز می کنم و به چشمک پر از شيطنت!...مرد هميشگی اين روزهايم... لبخند می زنمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 216شال پشمی اطلسی رنگ دور گردنم را کمی شل می کنم و روی صندلی هواپيمامی نشينم...اميرحسين هم کيفش را در باکس می گذارد و کنارم می نشيند...دستی:به موهايش می کشد و می گويدمطمئنی که خوبی؟کاش مسئول فنيت رو فرستاده بودی...اونجا االن خيلی -...سرده:تک سرفه ای می زنم و می گويم...آره بابا...يه هفته ست که نذاشتين جم بخورم...خوب شدم ديگه-:موبايلش را خاموش می کند و می گويدمريضی خيلی سختی بود...سهل انگاريت بدترشم کرد...بايد خيلی مراقب -...باشی:دستم را روی گلويم می گذارم و می گويمدقيقا ده ا از بچگی ريه هام حساس و ضعيؾ بود...يادمه هر بار سرما می خوردم -...روز مدرسه نمی رفتم...يکی دو بارم عفونت شديد باعث شد بستری بشم...لبخندی به رويم می زند...لبخندی از جنس محبترمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 217خب دختر خوب...تو که از شرايط خودت خبر داری بايد بيشتر از بقيه حواست -...رو جمع سالمتيت کنی...هر چند که...سرش را کمی به طرفم متمايل می کند و صدايش را پايين می آورد!...اين مريضی زيادم بد نبود...باعث شد که با پويا جونم اينا آشتی کنی-از لفظ "پويا جونم اينا" خنده ام می گيرد...اما اخمهايم را در هم فرو می برم و بهصورت خندانش چپ چپ نگاه می کنم...شانه هايش را باال می اندازد و می:گويدمگه دروغ می گم؟؟؟-دروغ نمی گويد...اگر اين حال و روز خرابم نبود پويا هرگز به سراؼم نمیآمد...فکرش را از سرم بيرون می کنم و در سکوت به محوطه فرودگاه که ازپنجره کوچک هواپيما قابل رويت است خيره می شوم...با تذکر مهماندار کمربندم Landing و Take Off را می بندم و چشمانم را روی هم می گذارم...از:متنفرم...متوجه می شود...دستش را روی پايم می گذارد و آهسته می گويداذيتی؟-:آب دهانم را فرو می دهم...گوشه چشمم را باز می کنم و می گويمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 218...اختالؾ فشار اذيتم می کنه...استيبل که بشه خوب می شم-:شکالتی به طرفم می گيرد و می گويد...اينو بخور..خوبه واست-سرم را از صندلی جدا می کنم و شکالت را توی دهانم می گذارم...فشار دستش...را روی پايم بيشتر می کند...هنوزم معتقدم که بهتر بود مسئول فنيت رو می فرستادی-سرم را نزديک می برم...خيلی نزديک...آنقدر که تقريباا نوک بينی ام با صورتش...مماس می شوداتفاقا خيلی هم کار بلده...بهم توصيه کرد که به هيچ وجه ا آخه يه بنده خدايی...که -!...اين کنفرانس رو از دست ندم...از شيطنت نگاهم سرخوش می شود...خدا به داد اونی برسه که با تو در بيفته-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 219:می خندم و سرم را عقب می کشم...دستانم را روی شکمم قفل می کنم و می گويم!..از پدرت چه خبر؟کم پيدا شده-...لبخندش محو می شود!...تو نبودی...اون هست-...برای پرسيدن سوالم مرددمدر مورد سامان باهاش حرؾ زدی؟؟-...سرش را تکان می دهد!...نه-با تعجب به چهره خونسرش نگاه می کنم...سرش را همانطور که به پشتی صندلی...تکيه داده به سمتم می چرخاندببين سايه...نمی دونی چقدر بابت اتفاقی که واسه خونوادت افتاده متاثرم...در -زياده خواهی و حرص و طمع پدر من هيچ شکی نيست...اگه االن تو همچينموقعيته به خاطر اينه که هيچ وقت به اون چيزی که داشته راضی نبوده و واسهرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 211بيشترش شب و روزش رو به هم دوخته...همونطور که خودت گفتی مطمئنم هيچآدمی به اسم سامان موتمنی رو نمی شناسه...چون فقط شنيده که يه نفر اومدهنمايندگی داروهاش رو قاپيده و اونم با روشهای خودش داروهاش رو به انبارشبرگردونده...اين قانون تجارته سايه...قانون رقابته...هرکسی فقط به فکر کالهخودشه که باد نبرش..خود ما هم ممکنه در طول روز بدون اينکه خبر داشتهباشيم به دهها نفر آسيب بزنيم...شايد من و تو هم باعث سکته قلبی خيلی از آدمایفعال در صنعت دارو شده باشيم و خودمونم ندونيم...بازار همينه...باال و پايينداره...نمی گم پدر من آدم خوبيه...من که پسرشم سالهاست که ازش دوری میکنم و تا اونجايی که می تونم از زندگيش فاصله می گيرم...خيلی ازکاراش..تصميماش و اخالقاش رو قبول ندارم...نمی پسندم...قبلنا خيلی با همدرگير می شديم...اما االن اون زندگی خودش رو داره و منم زندگی خودم...فقطدو تا شريک کاری هستيم نه چيزی بيشتر...اينا رو می گم که فکر نکنی می خوامازش طرفداری کنم...فقط می خوام بدونی اين کينه و دشمنی اشتباهه...پدر من هرچی باشه آدم کش و قاتل نيست...مطمئنم اگه بفهمه باعث چه اتفاق وحشتناکی شدهواقعا عذاب می کشه...ولی اين راهی که تو می ری به ترکستانه...نفرت و خشم ااولين آسيب رو به خودت می زنه...ببين تو حتی تا پای مرگ رفتی ولی به خاطرترسی که داشتی حاضر نبودی دو روز تو خونه بخوابی و استراحت کنی...خودخوری می کنی...فکر و خيال می کنی...تا خرخره مشروب می خوری و تو بیخبری دست به هر کاری می زنی...اينا همه از عوارض کينه ورزيه...داری!...خودت رو هم نابود می کنی:نگاهم را از چشمان جدی اش می گيرم و می گويممی تونستی حداقل در مورد سامان بهش بگی...بلکه يه کم وجدان خفتش بيدار -...بشهرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 211:پوفی می کند و می گويدباز که حرؾ خودت رو می زنی...اينکه پدرم بفهمه تو باهاش دشمنی به جز -زيان و خطر..هيچی واست نداره...تو تا همين جا هم ضررهای عمده ای بهشرکت ما زدی...به نظرم بهتره به جای دست و پا زدن تو گذشته...به آينده ایفکر کنی که با اين هوش و تواناييت می تونی به بهترين شکل بسازيش...زندگيترو به خاطر گذشته ای که گذشته حروم نکن...درسته که خونوادت مردن...ولی...تو هنوز زنده ای...حق زندگی کردن رو از خودت نگيرسرم را تکان می دهم و آه می کشم...به ظاهر ؼم در چهره دارم...اما در دل می:خندم...زيرچشم نگاهی به اميرحسين می کنم و با خود می گويم!...کاش بدونی با اين سکوتت چه کمک بزرگی به من کردی-با صدای زير و تيز مهماندار بيدار می شوم...سرم روی شانه اميرحسيناست...کمی گردنم را تکان می دهم...دست به سينه نشسته...ساکت و بیحرکت...سرم را بلند می کنم و دستی به موهای ريخته در پيشانی ام می:کشم...بدون اينکه تؽييری در وضعيت نشستنش بدهد می پرسدخوب خوابيدی؟-:شرمزده نگاهش می کنم و می گويمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 212...آره...ولی نذاشتم تو بخوابی...ببخشيد-:جند بار با انگشتانش موهايش را شانه می زند و می گويداون کله کوچولوی تو که وزنی نداره...منم يه چرتی زدم...کمربندت رو ببند -...داره می شينهکمربند را می بندم و دستم را زير بازويش می اندازم و دوباره سرم را روی شانه.اش می گذارمپس تا موقع نشستن هم تو اين پوزيشن می مونم...يکی رو محکم بچسبم سر گيجم -...کمتر ميشه:با صدايی که خنده کامال در آن مشهود است می گويديعنی االن اين افتخار رو به سرگيجت مديونم؟-:دندانهايم را روی هم فشار می دهم و می گويمآره...بده؟؟؟-:بلند می خندد و می گويدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 213نه عزيزم...اتفاقا کاش می شد پيشنهاد بديم سمينار رو توی هواپيما برگزار -!...کنند...با سر ضربه ای به بازويش می زنم و چشمانم را می بندم!...جلب اعتماد دوباره اين بشر عمر نوح و صبر ايوب می طلبداستانبول و بافت سنتی و مدرن آميخته به همش...تداعی گر تک تک لحظات بی!...نظيری ست که با پدرم گذراندملعنتی...اينهمه شهر...اينهمه کشور...چرا استانبول؟؟؟چرا ترکيه؟؟؟جمع می شوم...در خودم...نه از سرمای استخوان سوز ترکيه...بلکه از داغ جگرسوز پدر...! اشک تا پشت پلک می آيد و برمی گردد...بؽض تا ابتدای گلويم میآيد و برمی گردد...درد در تمام بدن می دود و برنمی گردد...! از تماس دست!...اميرحسين می لرزم...نه از سرما...از خشم...از نفرت...از کينهسردته خانوم؟-...تمام تالشم را می کنم که سردی و تلخی را از نگاهم بگيرم!...نه...اونقدری هم که فکر می کردم سرد نيست-