۱۳۹۹-۱۲-۹، ۰۴:۵۳ عصر
ترجيح ميدم به اين چيزا فکر نکنم... با فکر کردن من هيچي درست نميشه... من و رزا که فردا از اينجا ميريم بعده يه مدت هم که برميگرديم اما بيچاره اهالي روستا... سري به عنوان تاسف تکون ميدمو خودمو روي تختم پرت ميکنم... کم کم پلکام سنگين ميشه و به خواب ميرم
با احساس تشنگي شديدي از خواب بيدار ميشم... نگاهي به رزا ميندازم... چه معصومانه خوابيده... دلم براش ضعف ميره... خم ميشمو پيشونيشو ميبوسم... خيلي خوشحالم که رزا رو دارم... از رو تخت بلند ميشمو به سمت در ميرم... از اتاق خارج ميشم... دارم از پله ها پايين ميرم که صداي ماهان رو ميشنوم
ماهان: آخه اين چه کاري بود که کردي؟
ماکان: از دختراي زبون دراز متنفرم... تا همين الان هم زيادي تحمل کردم
ماهان: همه چيز رو خراب کردي
ماکان: ميگي چيکار ميکردم... وسط روستا وايساده و به من توهين ميکنه بعد من بهش لبخند بزنم
ماهان: کيارش عاشقه رزاهه، چرا نميفهمي؟؟
ماکان: قحطي دختر بود که عاشق خواهر اين دختره زبون دراز شد؟
ماهان: رزا دختر خوبيه
ماکان: من با رزا مشکلي ندارم من با خواهرش مشکل دارم... حالا اين پسره کجا رفت؟
ماهان با ناراحتي ميگه: روژان آب پاکي رو ريخت رو دستش... گفت دور رزا رو خط بکشه... کيارش هم رفته اين اطراف قدمي بزنه... گفت منتظرش نباشيم ميخواد امشب بره خونشون
ماکان: دختره ي لعنتي... به خدا اگه يه روز هم از عمرم مونده باشه بد حالشو ميگيرم
ماهان: ماکان تمومش کن... تو حق نداشتي روش دست بلند کني
ماکان: آره حق با توهه، بايد اونجا ميموندم تا خانم هر چي دلش ميخواد بارم کنه... من همين الان هم به خاطر تو و کيارش بهش هيچي نميگم
ماهان: ماکان آروم باش... روژان اونقدرا هم که تو ميگي بد نيست
ماکان:آره اصلا ميدوني چيه؟ به قول خودش اون فرشته هست... اصلا من بدم خوبه؟
ماهان: ماکان اين حرف چيه که ميزني؟
ماکان: اگه من جاي کيارش بودم دو تا ميزدم تو گوش دختره و مجبورش ميکردم باهام ازدواج کنه... به نظر من کيارش خيلي بي عرضه ست
ماهان: همين کارا رو کردي ديگه وگرنه تا حالا صد دفعه کيارش تونسته بود رضايت رزا رو بگيره... چرا نميفهمي اينا دختراي روستايي نيستن که دو تا بکوبي تو سرشون رام بشن
ماکان: دختره ي لوس و ننر... يه جور از اين و اون دفاع ميکنه که انگار صد ساله باهاشون زندگي کرده... يکي نيست بهش بگه تو هم يکي هستي مثله من بقيه...فقط و فقط ادعاتون ميشه
ماهان: ماکان چرا اينقدر عصبي هستي؟ حرف زدي... حرف شنيدي... اين همه عصبانيتت رو درک نميکنم
ماکان: اون اجازه نداشت با من اون طور حرف بزنه؟
ماهان: ماکان
ماکان: دختره زبون نفهم... فقط بشين و ببين... من اين دختره ي زبون نفهم رو آدم ميکنم اون بايد بفهمه که کسي نميتونه با ماکان در بيفته... اگه من رامش نکنم ماکان نيستم
يه پوزخند ميزنمو تو دلم ميگم آره کاکتوسي
ماهان: ماکان کار کيارش رو سخت تر نکن
ماکان: ديگه نه کيارش برام مهمه نه هيچکس... من نميتونم آروم يه ج...
بقيه حرفاش برام مهم نيست اونايي رو که بايد ميشنيدم شنيدم... قيد آب رو ميزنمو به اتاق برميگردم... رو تخت دراز ميکشمو به حرفهاي ماهان و ماکان فکر ميکنم... ماکان تو چه فکري هست و من تو چه فکري... اون فقط و فقط به غرورش فکر ميکنه و من به دختربچه ي خوشگلي که اثر انگشتاي ماکان رو صورتش خودنمايي ميکرد... چقدر بين من و ماکان تفاوته... ايکاش آدما قبول ميکردن ديدگاه هاي اشتباهشون رو عوض کنند هر چند هيچکس ديدگاه خودشو اشتباه نميدونه آهي ميکشمو تصميم ميگيرم چمدونا رو ببندم نيم خيز ميشم که چشمم ميخوره به چمدونا... رزا همه ي کارا رو خودش کرد... دوباره راحت دراز ميکشم... نگاهي به دستم ميندازم زخمش عميقه اما عفونت نکرده... خدا رو شکر رزا يادش رفت دست منو پانسمان کنه... به فردا شب فکر ميکنم واقعا چه جوري بايد تو اون اتاق بخوابيم... تصميم ميگيرم بهش فکر نکنم...چشمامو ميبندمو کم کم به خواب ميرم
با تکونهاي دست رزا از خواب بيدار ميشم
رزا: روژان بيدار شو
-هوم؟
رزا: روژان با تو هم، ميگم بيدار شو
پشتمو به رزا ميکنمو ميگم: فقط يکم ديگه
رزا: روژان امروز بايد بريم روستا... ديرمون ميشه بيدار شو
با يادآوري ديروز همه چيز يادم مياد... خدا لعنتت کنه ماکان من رو از اين رختخواب گرم و نرم هم انداختي از امشب معلوم نيست بايد چه جوري بخوابم... به زحمت تو جام ميشينم... يه خميازه ميکشمو ميگم: رزا؟
رزا همونطور که داره لباس عوض ميکنه ميگه: هوم؟
-نميشه اين رختخوابهاي گرم و نرم و اون تخت رو هم با خودمون ببريم؟
رزا: روژان دست از اين مسخره بازي ها بردار، لباس بپوش ساعت ده شده
-چــــــــــــــي؟
رزا: داد نزن... يادت باشه ازشون تشکر کني
-تشکر ديگه واسه ي چي؟
رزا: روژان حالت خوبه؟... براي اين همه کمکي که بهمون کردن
-تشکر نميخواد که.... تازه بايد کلي افتخار هم کنند که به خانمهاي متشخصي مثله ما کمک کردن
رزا با يه لحن محکم ميگه: روژان
-اه... باشه
رزا: بيا لباس بپوش... چمدونا رو ميبريم پايين.... همونجا باهاشون صحبت ميکنيم
-خانم اجازه؟
رزا: ديگه چيه؟
-برم دستشويي...
رزا با بي حواسي ميگه: دستشويي واسه چي؟
با خنده ميگم:واسه ي هواخوري
رزا: روژان
-آخه يه سوالايي ميپرسي آدم خندش ميگيره، مردم ميرن دستشويي واسه چي؟ خودت نميدوني؟... باشه بذار برات بگم... بنده الان پي پي دارم در نتيجه......
ميپره وسط حرفمو ميگه: فقط زودتر از جلوي چشام گم شو
با خنده به سمت دستشويي ميرم... وقتي از دستشويي بيرون ميام رزا رو نميبينم چمدون خودش رو هم برده... همونجور که لباس ميپوشم به اين فکر ميکنم اين لحظه ي آخري چه طوري حال ماکان رو بگيرم... يه لبخند خبيث رو لبام ميشينه... لباسامو که پوشيدم چمدونم رو برميدارمو به سمت در ميرم... همونجور که از پله ها پايين ميرم صداي ماهان رو ميشنوم
ماهان: آخه چرا؟؟ اين يه مدت هم همين جا ميموندين
رزا: نه ديگه... خيلي مزاحمتون شديم
ماهان چشمش به من ميفته که به زحمت چمدونو حمل ميکنم... به طرفم ميادو ميخواد چمدونو ازم بگيره که چمدونمو به سمت خودم ميکشمو با لحن مسخره اي ميگم: با چمدونم چيکار داري؟
ماهان خندش ميگيره و ميگه: کاري ندارم ميخوام برات بيارم پايين
-نميخوام... از کجا معلوم چمدونه نازنينم رو واسه خودت برنداري؟
ماهان: روژان
-برو کنار...
ماهان: روژان اين رزا چي ميگه؟
-نميدونم من که اينجا نبودم...
ماهان: ميگه ميخواين برين
خودمو متعجب ميکنمو ميگم واقعا؟
ماهان با تعجب ميگه تو نميدونستي؟
-نه بابا... من از کجا بايد ميدونستم
ماهان: پس اين چمدون چيه دستت؟
- توي اين چمدون که وسايلاي من نيست
ماهان بهت زده ميگه: پس چيه؟
-وسايلاي باارزش شماها رو ريختم تو چمدون... دارم ميذارم تو ماشين تا خيالم از بابت آينده ي خودمو رزا راحت باشه... مگه ديوونه ام غذا و جاي مفت رو ول کنمو برم
ماهان که تازه ميفهمه سرکار بود ميگه: روژان
-چيه بابا؟ بالاخره که بايد ميرفتيم... ترجيح ميدم اين چند روز آخر رو تو روستا باشم
ماهان: حالا از کي اتاق گرفتي؟
-بذار اين چمدون رو بذارم حالا ميام
سري تکون ميده و رو مبل ميشينه... به زحمت خودمو به ماشين ميرسونمو چمدون رو توي صندوق عقب ميذارم... چاقوي ضامن دار رو از داشبورد برميدارمو يه نگاهي به اطراف ميندازم... باد چهار تا لاستيک ماشين ماکان و بعد هم ماهان رو خالي ميکنم... خدا رو شکر از آقا جعفر خبري نيست... ايکاش ماشين کيارش هم اينجا بود... هنوز دلم خنک نشده... يه ماژيک از داشبورد ماشينم برميدارمو روي شيشه ي پشت ماشين ماکان مينويسم: چرا من خرم؟
بعد با عجله سمت ماشينه ماهان ميرم و رو شيشه عقب ماشينش مينويسم: چرا داداش ماکان خره؟
يه نگاهي به ماشينا ميکنم... يه لبخند مياد رو لبم... بهتره تا لو نرفتم صحنه ي جرم رو ترک کنم... ماژيک رو ميذارم تو جيب مانتومو به داخل ميرم... ماکان هم خواب آلود با موهاي پريشون رو مبل دو نفره کنار ماهان نشسته و سعي داره رزا رو منصرف کنه
ماکان: تو روستا دو تا دختر تنها ميخواين چيکار کنيد؟
به سمت رزا ميرمو ميگم: ميخوايم بريم وسط روستا بندري برقصيم حرفيه؟
به سمت من برميگرده و با خشم نگام ميکنه... ميدونم که ميدونه همه اينا نقشه ي منه...
ماهان با خنده ميگه: خوب همين جا بندري برقصين ما هم فيض ببريم
-نشد ديگه... ميخوام وسط روستا بندري برقصم يه چيزي کاسب شم
ماهان: همينجا پولش رو هم بهتون ميديم
-اونجا برقصم هم از اهالي روستا پول ميگيرم... هم شما مجبور ميشين بياين... در نتيجه از شما هم پول ميگيرم... هر جور حساب ميکنم منفعت رو توي رفتن ميبينم
ماهان: حداقل يه صبحونه بخورين بعد برين
رزا: بهتره زودتر....
يکم فکر ميکنم و بعد وسط حرف رزا ميپرم: با اين مورد موافقم
رزا: روژان مگه ديرمون نشده؟
-عيبي نداره... آخرين غذاي مفت و مجاني رو هم ميخوريمو بعد ميريم
ماهان با خنده سري تکون ميده و ميگه: حالا اقدس خانم رو صدا ميزنم
-نميخواد منو و رزا آماده ميکنيم
رزا هم سري به نشونه موافقت تکون ميده
رزا ميز رو ميچينه... من هم آب رو ميذارم جوش بياد... من و رزا چايي دوست نداريم... هميشه آب پرتغال ميخوريم... اما ماکان عاشقه چايي شيرينه تو اين چند روز اينو خوب فهميدم... ماهان هم که فقط و فقط چايي تلخ
رزا: من ميرم چمدون رو تو ماشين بذارمو برگردم
سري تکون ميدمو بعد از رفتن رزا دست به کار ميشم... شکر پاش رو خالي ميکنمو توش نمک ميريزم و جلوي صندلي هميشگيه ماکان ميذارم... واسه همه چايي ميريزم... ميخوام برم همه رو صدا کنم که رزا رو عصبي جلوي آشپزخونه ميبينم
رزا طوري که فقط من و خودش بشنويم ميگه: اين چه کاري بود کردي؟
با تعجب ميگم: چه کاري؟
رزا: اون جمله زشت چيه که پشت ماشين ماکان نوشتي؟ اصلا با چي نوشتي که پاک نميشه
سعي ميکنم خودم متعجب نشون بدمو ميگم: رزا تو حالت خوبه؟ من به ماشين ماکان چيکار دارم؟ اصلا مگه پشت ماشين چي نوشته شده؟
تو دلم ميگم خدا رو شکر متوجه ي پنجري و ماشين ماهان نشد
رزا چشماشو باريک ميکنه و با يه لحن عصباني ميگه: نوشته چرا من خرم؟
پخي ميزنم زير خنده و ميگم: پس بالاخره خودش هم کشف کرد
رزا: چي رو؟
-خر بودنش رو ديگه؟ حالا چرا پشت ماشين نوشت از خودم ميپرسيد
رزا: روژان
- اي بابا چرا هر اتفاقي مي افته گردن منه بدبخت ميندازي... از من مظلوم تر پيدا نکردي؟
رزا: آخه تنها کسي که ذاتش خرابه تويي؟
با صداي ماهان به خودمون ميايم
ماهان: روژان دوباره چيکار کردي که رزا اينقدر حرص ميخوره
با مظلوميت ميگم: هيچي به جون ماکان
ماهان با صداي بلند ميخنده و ميگه: اين خودش نشون ميده که يه کاري کردي
با حالت قهر پشت ميز ميشينمو ميگم اون هاپو رو صدا کنين صبحونه آماده هست... محصول مشترکه رزا و روژان
ماهان با خنده سري تکون ميده و ميره ماکان رو صدا کنه
رزا: امان از دست تو، راستي قبل از رفتن يادم بنداز دستتو پانسمان کنم
- رزا همينجوري هم خيلي ديرمون شده... يه زخم جزئيه که تا حالا تقريبا خوب شده
رزا: اما.......
ميپرم وسط حرفشو ميگم: اينقدر رو حرفم اما و اگر نيار بخور ديرمون شد
شروع به خوردن ميکنم اما رزا منتظر ميمونه ماهان و ماکان بيان... ماهان و ماکان هم ميان و پشت ميز ميشينن... همه داريم صبحونه ميخوريم... من همه حواسم پيشه ماکانه... زيرچشمي نگاش ميکنم... با اخم شکرپاش رو برميداره.... نمک رو تو چايي ميريزه و هم ميزنه... يه قلپ ميخوره اخماش بيشتر ميره تو هم... يکم ديگه ميخوره من سرمو ميارم پايينو خودمو مشغول خوردن نشون ميدم
ماکان: چرا چايي من شوره؟
ماهان پخي ميزنه زير خنده... دست رزا تو هوا ميمونه... سنگيني نگاه ماکان رو روي خودم احساس ميکنم... سرمو ميبرم بالا و ميبينم ماهان با خنده، ماکان با عصبانيت و رزا با اخم به من نگاه ميکنند
-چيه؟ چرا اينجوري نگام ميکنيد؟
ماهان: يعني کار تو نيست؟
با مظلوميت ميگم: چي؟
رزا: چايي ماکان
-حالت خوبه رزايي؟ من چيکار به چايي ماکان دارم؟
بعد همونجور که خندمو قورت ميدادم ادامه ميدم: حتما حس چشايي ماکان خان به مشکل برخوردن
رزا با خشم شکرپاش رو برميداره و ميگيره جلوم و ميگه: طعمش رو امتحان کن
-اگه شکر رو خالي خالي بخورم مرض قند ميگيرما
رزا: با يکم شکر هيچ کس مرض قند نميگيره
- از کجا معلوم؟؟ باز داري خرم ميکني......
رزا با داد ميگه: گفتم امتحان کن
ناچارا شکرپاش رو از دستش ميگيرمو يکم نمک رو ميريزم تو دهنم
رزا: چه طعمي ميده؟
-حس شيريني... حس شوکولات... باز ميخوام... چه خوشمزه بود
يکم ديگه ميخوام بذارم تو دهنم که رزا با تعجب شکرپاش رو از دستم ميگيره و ميگه: واقعا؟
ماهان هم تعجب کرده
رزا خودش طعم شکر رو امتحان ميکنه و جيغش ميره هوا
رزا: روژان اينکه شوره
-نه بابا... راست ميگي؟
ماهان با خنده نگامون ميکنه
رزا: روژان از ماکان خان عذرخواهي کن
لبخندي رو لباي ماکان ميشينه
-هر کي حس چشاييش عوض بشه تقصير منه... اول صبحه نمک و شکر رو خوب از هم تشخيص نميدين
رزا: همه اشتباه ميکنند فقط تو درست ميگي
-پس چي؟
براي اينکه حرفو عوض کنم ميگم: واي... بيچاره شدم... ديرمون شد اگه صبحونه نميخوري پس راه بيفت...
رزا: حرفو عو......
ميپرم وسط حرفشو ميگم: من که رفتم
بعد هم ميرم تو ماشين منتظر رزا ميشم
با صداي ضربه هايي که به شيشه ي ماشين ميخوره به خودم ميام... ماهان رو ميبينم... از ماشين پياده ميشمو ميگم: چيزي شده؟
ماهان: رزا گفت يکم منتظرش بموني الان مياد؟ هر چي گفتيم ظرفا رو اقدس خانم ميشوره قبول نکرد
سري تکون ميدمو چيزي نميگم... ماکان هم به طرفمون مياد
ماهان: نگفتي از کي اتاق اجاره کردي؟
ماکان که به ما رسيده با خونسردي ميگه: لابد حاج رضا
-نه بابا،حاج رضا اتاق نداشت
ماهان: پس کي بهتون اتاق داده؟
-مجبور شدم از آقا عباس اتاق اجاره کنم
ماهان و ماکان با هم ميگن: چـــــــــــي؟
-چيه خوب، سه چهار روز ديگه، ميشه دووم آورد
ماهان با عصبانيت ميگه: اون و پسرش اصلا آدم نيستن... اونا از قاسم هم بدترن
با خونسردي ميگم: از شماها که پست تر نيستن
ماکان: حرف دهنتو بفهم
- من خوب ميفهمم چي دارم ميگم... اوني که آخر نفهميه کسي نيست جز جنابعالي
ماکان: از همين حالا بهت ميگم بازيه بدي رو شروع کردي؟
-من اصولا با بچه هاي زير دو سال بازي نميکنم
ماکان: ميخواي بگي خيلي از من بزرگتري؟
-از لحاظ عقلي بله
ماکان: کاملا از رفتارت پيداست
ماهان با دهن باز به بحثه من و برادرش گوش ميده که يهو چشمش ميخوره به ماشين ماکان... معلومه خندش گرفته... معلومه هم متوجه ي پنچري شده هم متوجه نوشته... ولي هيچي نميگه... لابد براي جلوگيري از دعواهاي بيشتر... ماشين خودش تو ديد نيست هنوز از ماشينه خودش خبر نداره
بي توجه به ماهان ميگم: خودم هم ميدونم رفتارم خيلي بزرگتر از سنمه... احتياجي به يادآوري نبود
ماکان: خيلي رو داري؟
-شما که دست ما رو از پشت بستي
با عصبانيت ميخواد از جلوم رد بشه که پامو ميبرم جلو که محکم زمين ميخوره
-زشته پسر... اينجا که جاي خواب نيست... برو تو اتاقت بخواب... برو گلم.. برو هاپويي
بعد برميگردم سمت ماهانو ميگم: برادر عجب دوره زمونه اي شده... مردم جديدا کجاها رو که واسه ي خواب انتخاب نميکنند؟
ماهان با خنده به ماکان کمک ميکنه... رزا هم از خونه مياد بيرون و با ديدن ماکان تو اون وضعيت با نگراني ميگه: چي شده؟
من سريع ميگم: هيچي رزايي... آقا ماکان يکم هوس خواب به سرشون زده بود...
رزا با تعجب به ما نگاه ميکنه و ميگه: من که نميفهمم تو چي ميگي... بعد با مهربوني برميگرده سمت ماهان و ماکان...
رزا: اين چند مدت خيلي بهتون زحمت داديم... واقعا شرمنده
ماهان لخندي ميزنه و ميگه: دشمنتون شرمنده... اين حرفا چيه وظيفمون بود
ماکان هم با لبخند سري تکون ميده
رزا يکي ميکوبه تو پهلوم...
-چيه بابا... پهلوم رو سوراخ کردي؟
ماهان دوباره خندش ميگيره... رزا با ابرو بهم اشاره ميکنه که ازشون تشکر کنم
با خونسردي ميگم: رزايي چرا هر وقت ما داريم از اينجا ميريم تيک عصبي ميگيري؟... اون دفعه هم هي بيخودي ابروهات بالا و پايين ميرفتن
رزا با حرص ميگه: بيخودي نبودن...
بعد از لاي دندوناي کليد شده ميگه: ميگم تشکر کن
-وقتي خودشون ميگن وظيفمونه ديگه تشکر واسه چي؟
رزا ديگه طاقت نمياره و با داد ميگه: روژان
ماهان از خنده دلشو گرفته و خم شده با خودم فکر ميکنم اگه ماشينه خودش رو هم ببينه همينجوري ميخنده يا نه؟... رو لبهاي ماکان هم نيشخند مسخره اي خودنمايي ميکنه
با خنده ميگم: رزايي قبل از اينکه تو بياي من از آقا ماهان و آقا ماکان تشکر کردم ميتوني از خودشون بپرسي
ماکان با اخم نگام ميکنه و هيچي نميگه
رزا لبخندي ميزنه و ميگه: ميمردي همين رو زودتر بگي
شونه هام رو بالا ميندازمو چيزي نميگم... از ماهان و ماکان خداحافظي ميکنيم و سوار ماشين ميشيم... ماشين رو روشن ميکنم... سرمو به طرف ماکان برميگردونمو با چشمام به ماشينش اشاره ميکنم... با تعجب به ماشينش نگاهي ميندازه در کسري از ثانيه به سمت من برميگرده... ميخواد بياد به طرف ماشين که سريع گازو ميگيرمو دبرو که رفتيم... از آينه ماشين ميبينم که با عجله به سمت ماشين خودش ميره و ميخواد سوار شه ولي متوجه پنچريه ماشين ميشه و يه لگد محکم نثار لاستيک ماشين ميکنه
يه لبخند رو لبم ميشينه
رزا: کارت خيلي خيلي اشتباه بود
-رزايي من که کاري نکردم
رزا: آره کاملا پيداست
-وقتي پيداست پس چرا تهمت ميزني؟
رزا: من تهمت ميزنم؟
با مظلوميت ميگم:اوهوم
رزا: هر وقت که مظلوم ميشي ميفهمم يه غلطي کردي
-آجي جونم
رزا: گوشام دراز شد
-آجــــــــــي
رزا: اه چته؟... آخه اين چه کاري بود که کردي... اون از نمک... اون از ماشين ماکان... تو واقعا روت ميشه تو چشماي ماکان نگاه کني؟
-اوهوم
رزا: خيلي پررويي...يه آهنگ بذار که صداتو نشنوم
-آجي خيلي بي تربيت شديا... کي با آجي کوچولوش اينجوري حرف ميزنه
رزا: توي نره غول کوچولويي؟
-نه خير منه ماده غول کوچولو هستم
رزا ديگه جوابمو نميده و خودش يه آهنگ ميذاره... منم هيچي نميگمو به آهنگ گوش ميدم
با احساس تشنگي شديدي از خواب بيدار ميشم... نگاهي به رزا ميندازم... چه معصومانه خوابيده... دلم براش ضعف ميره... خم ميشمو پيشونيشو ميبوسم... خيلي خوشحالم که رزا رو دارم... از رو تخت بلند ميشمو به سمت در ميرم... از اتاق خارج ميشم... دارم از پله ها پايين ميرم که صداي ماهان رو ميشنوم
ماهان: آخه اين چه کاري بود که کردي؟
ماکان: از دختراي زبون دراز متنفرم... تا همين الان هم زيادي تحمل کردم
ماهان: همه چيز رو خراب کردي
ماکان: ميگي چيکار ميکردم... وسط روستا وايساده و به من توهين ميکنه بعد من بهش لبخند بزنم
ماهان: کيارش عاشقه رزاهه، چرا نميفهمي؟؟
ماکان: قحطي دختر بود که عاشق خواهر اين دختره زبون دراز شد؟
ماهان: رزا دختر خوبيه
ماکان: من با رزا مشکلي ندارم من با خواهرش مشکل دارم... حالا اين پسره کجا رفت؟
ماهان با ناراحتي ميگه: روژان آب پاکي رو ريخت رو دستش... گفت دور رزا رو خط بکشه... کيارش هم رفته اين اطراف قدمي بزنه... گفت منتظرش نباشيم ميخواد امشب بره خونشون
ماکان: دختره ي لعنتي... به خدا اگه يه روز هم از عمرم مونده باشه بد حالشو ميگيرم
ماهان: ماکان تمومش کن... تو حق نداشتي روش دست بلند کني
ماکان: آره حق با توهه، بايد اونجا ميموندم تا خانم هر چي دلش ميخواد بارم کنه... من همين الان هم به خاطر تو و کيارش بهش هيچي نميگم
ماهان: ماکان آروم باش... روژان اونقدرا هم که تو ميگي بد نيست
ماکان:آره اصلا ميدوني چيه؟ به قول خودش اون فرشته هست... اصلا من بدم خوبه؟
ماهان: ماکان اين حرف چيه که ميزني؟
ماکان: اگه من جاي کيارش بودم دو تا ميزدم تو گوش دختره و مجبورش ميکردم باهام ازدواج کنه... به نظر من کيارش خيلي بي عرضه ست
ماهان: همين کارا رو کردي ديگه وگرنه تا حالا صد دفعه کيارش تونسته بود رضايت رزا رو بگيره... چرا نميفهمي اينا دختراي روستايي نيستن که دو تا بکوبي تو سرشون رام بشن
ماکان: دختره ي لوس و ننر... يه جور از اين و اون دفاع ميکنه که انگار صد ساله باهاشون زندگي کرده... يکي نيست بهش بگه تو هم يکي هستي مثله من بقيه...فقط و فقط ادعاتون ميشه
ماهان: ماکان چرا اينقدر عصبي هستي؟ حرف زدي... حرف شنيدي... اين همه عصبانيتت رو درک نميکنم
ماکان: اون اجازه نداشت با من اون طور حرف بزنه؟
ماهان: ماکان
ماکان: دختره زبون نفهم... فقط بشين و ببين... من اين دختره ي زبون نفهم رو آدم ميکنم اون بايد بفهمه که کسي نميتونه با ماکان در بيفته... اگه من رامش نکنم ماکان نيستم
يه پوزخند ميزنمو تو دلم ميگم آره کاکتوسي
ماهان: ماکان کار کيارش رو سخت تر نکن
ماکان: ديگه نه کيارش برام مهمه نه هيچکس... من نميتونم آروم يه ج...
بقيه حرفاش برام مهم نيست اونايي رو که بايد ميشنيدم شنيدم... قيد آب رو ميزنمو به اتاق برميگردم... رو تخت دراز ميکشمو به حرفهاي ماهان و ماکان فکر ميکنم... ماکان تو چه فکري هست و من تو چه فکري... اون فقط و فقط به غرورش فکر ميکنه و من به دختربچه ي خوشگلي که اثر انگشتاي ماکان رو صورتش خودنمايي ميکرد... چقدر بين من و ماکان تفاوته... ايکاش آدما قبول ميکردن ديدگاه هاي اشتباهشون رو عوض کنند هر چند هيچکس ديدگاه خودشو اشتباه نميدونه آهي ميکشمو تصميم ميگيرم چمدونا رو ببندم نيم خيز ميشم که چشمم ميخوره به چمدونا... رزا همه ي کارا رو خودش کرد... دوباره راحت دراز ميکشم... نگاهي به دستم ميندازم زخمش عميقه اما عفونت نکرده... خدا رو شکر رزا يادش رفت دست منو پانسمان کنه... به فردا شب فکر ميکنم واقعا چه جوري بايد تو اون اتاق بخوابيم... تصميم ميگيرم بهش فکر نکنم...چشمامو ميبندمو کم کم به خواب ميرم
با تکونهاي دست رزا از خواب بيدار ميشم
رزا: روژان بيدار شو
-هوم؟
رزا: روژان با تو هم، ميگم بيدار شو
پشتمو به رزا ميکنمو ميگم: فقط يکم ديگه
رزا: روژان امروز بايد بريم روستا... ديرمون ميشه بيدار شو
با يادآوري ديروز همه چيز يادم مياد... خدا لعنتت کنه ماکان من رو از اين رختخواب گرم و نرم هم انداختي از امشب معلوم نيست بايد چه جوري بخوابم... به زحمت تو جام ميشينم... يه خميازه ميکشمو ميگم: رزا؟
رزا همونطور که داره لباس عوض ميکنه ميگه: هوم؟
-نميشه اين رختخوابهاي گرم و نرم و اون تخت رو هم با خودمون ببريم؟
رزا: روژان دست از اين مسخره بازي ها بردار، لباس بپوش ساعت ده شده
-چــــــــــــــي؟
رزا: داد نزن... يادت باشه ازشون تشکر کني
-تشکر ديگه واسه ي چي؟
رزا: روژان حالت خوبه؟... براي اين همه کمکي که بهمون کردن
-تشکر نميخواد که.... تازه بايد کلي افتخار هم کنند که به خانمهاي متشخصي مثله ما کمک کردن
رزا با يه لحن محکم ميگه: روژان
-اه... باشه
رزا: بيا لباس بپوش... چمدونا رو ميبريم پايين.... همونجا باهاشون صحبت ميکنيم
-خانم اجازه؟
رزا: ديگه چيه؟
-برم دستشويي...
رزا با بي حواسي ميگه: دستشويي واسه چي؟
با خنده ميگم:واسه ي هواخوري
رزا: روژان
-آخه يه سوالايي ميپرسي آدم خندش ميگيره، مردم ميرن دستشويي واسه چي؟ خودت نميدوني؟... باشه بذار برات بگم... بنده الان پي پي دارم در نتيجه......
ميپره وسط حرفمو ميگه: فقط زودتر از جلوي چشام گم شو
با خنده به سمت دستشويي ميرم... وقتي از دستشويي بيرون ميام رزا رو نميبينم چمدون خودش رو هم برده... همونجور که لباس ميپوشم به اين فکر ميکنم اين لحظه ي آخري چه طوري حال ماکان رو بگيرم... يه لبخند خبيث رو لبام ميشينه... لباسامو که پوشيدم چمدونم رو برميدارمو به سمت در ميرم... همونجور که از پله ها پايين ميرم صداي ماهان رو ميشنوم
ماهان: آخه چرا؟؟ اين يه مدت هم همين جا ميموندين
رزا: نه ديگه... خيلي مزاحمتون شديم
ماهان چشمش به من ميفته که به زحمت چمدونو حمل ميکنم... به طرفم ميادو ميخواد چمدونو ازم بگيره که چمدونمو به سمت خودم ميکشمو با لحن مسخره اي ميگم: با چمدونم چيکار داري؟
ماهان خندش ميگيره و ميگه: کاري ندارم ميخوام برات بيارم پايين
-نميخوام... از کجا معلوم چمدونه نازنينم رو واسه خودت برنداري؟
ماهان: روژان
-برو کنار...
ماهان: روژان اين رزا چي ميگه؟
-نميدونم من که اينجا نبودم...
ماهان: ميگه ميخواين برين
خودمو متعجب ميکنمو ميگم واقعا؟
ماهان با تعجب ميگه تو نميدونستي؟
-نه بابا... من از کجا بايد ميدونستم
ماهان: پس اين چمدون چيه دستت؟
- توي اين چمدون که وسايلاي من نيست
ماهان بهت زده ميگه: پس چيه؟
-وسايلاي باارزش شماها رو ريختم تو چمدون... دارم ميذارم تو ماشين تا خيالم از بابت آينده ي خودمو رزا راحت باشه... مگه ديوونه ام غذا و جاي مفت رو ول کنمو برم
ماهان که تازه ميفهمه سرکار بود ميگه: روژان
-چيه بابا؟ بالاخره که بايد ميرفتيم... ترجيح ميدم اين چند روز آخر رو تو روستا باشم
ماهان: حالا از کي اتاق گرفتي؟
-بذار اين چمدون رو بذارم حالا ميام
سري تکون ميده و رو مبل ميشينه... به زحمت خودمو به ماشين ميرسونمو چمدون رو توي صندوق عقب ميذارم... چاقوي ضامن دار رو از داشبورد برميدارمو يه نگاهي به اطراف ميندازم... باد چهار تا لاستيک ماشين ماکان و بعد هم ماهان رو خالي ميکنم... خدا رو شکر از آقا جعفر خبري نيست... ايکاش ماشين کيارش هم اينجا بود... هنوز دلم خنک نشده... يه ماژيک از داشبورد ماشينم برميدارمو روي شيشه ي پشت ماشين ماکان مينويسم: چرا من خرم؟
بعد با عجله سمت ماشينه ماهان ميرم و رو شيشه عقب ماشينش مينويسم: چرا داداش ماکان خره؟
يه نگاهي به ماشينا ميکنم... يه لبخند مياد رو لبم... بهتره تا لو نرفتم صحنه ي جرم رو ترک کنم... ماژيک رو ميذارم تو جيب مانتومو به داخل ميرم... ماکان هم خواب آلود با موهاي پريشون رو مبل دو نفره کنار ماهان نشسته و سعي داره رزا رو منصرف کنه
ماکان: تو روستا دو تا دختر تنها ميخواين چيکار کنيد؟
به سمت رزا ميرمو ميگم: ميخوايم بريم وسط روستا بندري برقصيم حرفيه؟
به سمت من برميگرده و با خشم نگام ميکنه... ميدونم که ميدونه همه اينا نقشه ي منه...
ماهان با خنده ميگه: خوب همين جا بندري برقصين ما هم فيض ببريم
-نشد ديگه... ميخوام وسط روستا بندري برقصم يه چيزي کاسب شم
ماهان: همينجا پولش رو هم بهتون ميديم
-اونجا برقصم هم از اهالي روستا پول ميگيرم... هم شما مجبور ميشين بياين... در نتيجه از شما هم پول ميگيرم... هر جور حساب ميکنم منفعت رو توي رفتن ميبينم
ماهان: حداقل يه صبحونه بخورين بعد برين
رزا: بهتره زودتر....
يکم فکر ميکنم و بعد وسط حرف رزا ميپرم: با اين مورد موافقم
رزا: روژان مگه ديرمون نشده؟
-عيبي نداره... آخرين غذاي مفت و مجاني رو هم ميخوريمو بعد ميريم
ماهان با خنده سري تکون ميده و ميگه: حالا اقدس خانم رو صدا ميزنم
-نميخواد منو و رزا آماده ميکنيم
رزا هم سري به نشونه موافقت تکون ميده
رزا ميز رو ميچينه... من هم آب رو ميذارم جوش بياد... من و رزا چايي دوست نداريم... هميشه آب پرتغال ميخوريم... اما ماکان عاشقه چايي شيرينه تو اين چند روز اينو خوب فهميدم... ماهان هم که فقط و فقط چايي تلخ
رزا: من ميرم چمدون رو تو ماشين بذارمو برگردم
سري تکون ميدمو بعد از رفتن رزا دست به کار ميشم... شکر پاش رو خالي ميکنمو توش نمک ميريزم و جلوي صندلي هميشگيه ماکان ميذارم... واسه همه چايي ميريزم... ميخوام برم همه رو صدا کنم که رزا رو عصبي جلوي آشپزخونه ميبينم
رزا طوري که فقط من و خودش بشنويم ميگه: اين چه کاري بود کردي؟
با تعجب ميگم: چه کاري؟
رزا: اون جمله زشت چيه که پشت ماشين ماکان نوشتي؟ اصلا با چي نوشتي که پاک نميشه
سعي ميکنم خودم متعجب نشون بدمو ميگم: رزا تو حالت خوبه؟ من به ماشين ماکان چيکار دارم؟ اصلا مگه پشت ماشين چي نوشته شده؟
تو دلم ميگم خدا رو شکر متوجه ي پنجري و ماشين ماهان نشد
رزا چشماشو باريک ميکنه و با يه لحن عصباني ميگه: نوشته چرا من خرم؟
پخي ميزنم زير خنده و ميگم: پس بالاخره خودش هم کشف کرد
رزا: چي رو؟
-خر بودنش رو ديگه؟ حالا چرا پشت ماشين نوشت از خودم ميپرسيد
رزا: روژان
- اي بابا چرا هر اتفاقي مي افته گردن منه بدبخت ميندازي... از من مظلوم تر پيدا نکردي؟
رزا: آخه تنها کسي که ذاتش خرابه تويي؟
با صداي ماهان به خودمون ميايم
ماهان: روژان دوباره چيکار کردي که رزا اينقدر حرص ميخوره
با مظلوميت ميگم: هيچي به جون ماکان
ماهان با صداي بلند ميخنده و ميگه: اين خودش نشون ميده که يه کاري کردي
با حالت قهر پشت ميز ميشينمو ميگم اون هاپو رو صدا کنين صبحونه آماده هست... محصول مشترکه رزا و روژان
ماهان با خنده سري تکون ميده و ميره ماکان رو صدا کنه
رزا: امان از دست تو، راستي قبل از رفتن يادم بنداز دستتو پانسمان کنم
- رزا همينجوري هم خيلي ديرمون شده... يه زخم جزئيه که تا حالا تقريبا خوب شده
رزا: اما.......
ميپرم وسط حرفشو ميگم: اينقدر رو حرفم اما و اگر نيار بخور ديرمون شد
شروع به خوردن ميکنم اما رزا منتظر ميمونه ماهان و ماکان بيان... ماهان و ماکان هم ميان و پشت ميز ميشينن... همه داريم صبحونه ميخوريم... من همه حواسم پيشه ماکانه... زيرچشمي نگاش ميکنم... با اخم شکرپاش رو برميداره.... نمک رو تو چايي ميريزه و هم ميزنه... يه قلپ ميخوره اخماش بيشتر ميره تو هم... يکم ديگه ميخوره من سرمو ميارم پايينو خودمو مشغول خوردن نشون ميدم
ماکان: چرا چايي من شوره؟
ماهان پخي ميزنه زير خنده... دست رزا تو هوا ميمونه... سنگيني نگاه ماکان رو روي خودم احساس ميکنم... سرمو ميبرم بالا و ميبينم ماهان با خنده، ماکان با عصبانيت و رزا با اخم به من نگاه ميکنند
-چيه؟ چرا اينجوري نگام ميکنيد؟
ماهان: يعني کار تو نيست؟
با مظلوميت ميگم: چي؟
رزا: چايي ماکان
-حالت خوبه رزايي؟ من چيکار به چايي ماکان دارم؟
بعد همونجور که خندمو قورت ميدادم ادامه ميدم: حتما حس چشايي ماکان خان به مشکل برخوردن
رزا با خشم شکرپاش رو برميداره و ميگيره جلوم و ميگه: طعمش رو امتحان کن
-اگه شکر رو خالي خالي بخورم مرض قند ميگيرما
رزا: با يکم شکر هيچ کس مرض قند نميگيره
- از کجا معلوم؟؟ باز داري خرم ميکني......
رزا با داد ميگه: گفتم امتحان کن
ناچارا شکرپاش رو از دستش ميگيرمو يکم نمک رو ميريزم تو دهنم
رزا: چه طعمي ميده؟
-حس شيريني... حس شوکولات... باز ميخوام... چه خوشمزه بود
يکم ديگه ميخوام بذارم تو دهنم که رزا با تعجب شکرپاش رو از دستم ميگيره و ميگه: واقعا؟
ماهان هم تعجب کرده
رزا خودش طعم شکر رو امتحان ميکنه و جيغش ميره هوا
رزا: روژان اينکه شوره
-نه بابا... راست ميگي؟
ماهان با خنده نگامون ميکنه
رزا: روژان از ماکان خان عذرخواهي کن
لبخندي رو لباي ماکان ميشينه
-هر کي حس چشاييش عوض بشه تقصير منه... اول صبحه نمک و شکر رو خوب از هم تشخيص نميدين
رزا: همه اشتباه ميکنند فقط تو درست ميگي
-پس چي؟
براي اينکه حرفو عوض کنم ميگم: واي... بيچاره شدم... ديرمون شد اگه صبحونه نميخوري پس راه بيفت...
رزا: حرفو عو......
ميپرم وسط حرفشو ميگم: من که رفتم
بعد هم ميرم تو ماشين منتظر رزا ميشم
با صداي ضربه هايي که به شيشه ي ماشين ميخوره به خودم ميام... ماهان رو ميبينم... از ماشين پياده ميشمو ميگم: چيزي شده؟
ماهان: رزا گفت يکم منتظرش بموني الان مياد؟ هر چي گفتيم ظرفا رو اقدس خانم ميشوره قبول نکرد
سري تکون ميدمو چيزي نميگم... ماکان هم به طرفمون مياد
ماهان: نگفتي از کي اتاق اجاره کردي؟
ماکان که به ما رسيده با خونسردي ميگه: لابد حاج رضا
-نه بابا،حاج رضا اتاق نداشت
ماهان: پس کي بهتون اتاق داده؟
-مجبور شدم از آقا عباس اتاق اجاره کنم
ماهان و ماکان با هم ميگن: چـــــــــــي؟
-چيه خوب، سه چهار روز ديگه، ميشه دووم آورد
ماهان با عصبانيت ميگه: اون و پسرش اصلا آدم نيستن... اونا از قاسم هم بدترن
با خونسردي ميگم: از شماها که پست تر نيستن
ماکان: حرف دهنتو بفهم
- من خوب ميفهمم چي دارم ميگم... اوني که آخر نفهميه کسي نيست جز جنابعالي
ماکان: از همين حالا بهت ميگم بازيه بدي رو شروع کردي؟
-من اصولا با بچه هاي زير دو سال بازي نميکنم
ماکان: ميخواي بگي خيلي از من بزرگتري؟
-از لحاظ عقلي بله
ماکان: کاملا از رفتارت پيداست
ماهان با دهن باز به بحثه من و برادرش گوش ميده که يهو چشمش ميخوره به ماشين ماکان... معلومه خندش گرفته... معلومه هم متوجه ي پنچري شده هم متوجه نوشته... ولي هيچي نميگه... لابد براي جلوگيري از دعواهاي بيشتر... ماشين خودش تو ديد نيست هنوز از ماشينه خودش خبر نداره
بي توجه به ماهان ميگم: خودم هم ميدونم رفتارم خيلي بزرگتر از سنمه... احتياجي به يادآوري نبود
ماکان: خيلي رو داري؟
-شما که دست ما رو از پشت بستي
با عصبانيت ميخواد از جلوم رد بشه که پامو ميبرم جلو که محکم زمين ميخوره
-زشته پسر... اينجا که جاي خواب نيست... برو تو اتاقت بخواب... برو گلم.. برو هاپويي
بعد برميگردم سمت ماهانو ميگم: برادر عجب دوره زمونه اي شده... مردم جديدا کجاها رو که واسه ي خواب انتخاب نميکنند؟
ماهان با خنده به ماکان کمک ميکنه... رزا هم از خونه مياد بيرون و با ديدن ماکان تو اون وضعيت با نگراني ميگه: چي شده؟
من سريع ميگم: هيچي رزايي... آقا ماکان يکم هوس خواب به سرشون زده بود...
رزا با تعجب به ما نگاه ميکنه و ميگه: من که نميفهمم تو چي ميگي... بعد با مهربوني برميگرده سمت ماهان و ماکان...
رزا: اين چند مدت خيلي بهتون زحمت داديم... واقعا شرمنده
ماهان لخندي ميزنه و ميگه: دشمنتون شرمنده... اين حرفا چيه وظيفمون بود
ماکان هم با لبخند سري تکون ميده
رزا يکي ميکوبه تو پهلوم...
-چيه بابا... پهلوم رو سوراخ کردي؟
ماهان دوباره خندش ميگيره... رزا با ابرو بهم اشاره ميکنه که ازشون تشکر کنم
با خونسردي ميگم: رزايي چرا هر وقت ما داريم از اينجا ميريم تيک عصبي ميگيري؟... اون دفعه هم هي بيخودي ابروهات بالا و پايين ميرفتن
رزا با حرص ميگه: بيخودي نبودن...
بعد از لاي دندوناي کليد شده ميگه: ميگم تشکر کن
-وقتي خودشون ميگن وظيفمونه ديگه تشکر واسه چي؟
رزا ديگه طاقت نمياره و با داد ميگه: روژان
ماهان از خنده دلشو گرفته و خم شده با خودم فکر ميکنم اگه ماشينه خودش رو هم ببينه همينجوري ميخنده يا نه؟... رو لبهاي ماکان هم نيشخند مسخره اي خودنمايي ميکنه
با خنده ميگم: رزايي قبل از اينکه تو بياي من از آقا ماهان و آقا ماکان تشکر کردم ميتوني از خودشون بپرسي
ماکان با اخم نگام ميکنه و هيچي نميگه
رزا لبخندي ميزنه و ميگه: ميمردي همين رو زودتر بگي
شونه هام رو بالا ميندازمو چيزي نميگم... از ماهان و ماکان خداحافظي ميکنيم و سوار ماشين ميشيم... ماشين رو روشن ميکنم... سرمو به طرف ماکان برميگردونمو با چشمام به ماشينش اشاره ميکنم... با تعجب به ماشينش نگاهي ميندازه در کسري از ثانيه به سمت من برميگرده... ميخواد بياد به طرف ماشين که سريع گازو ميگيرمو دبرو که رفتيم... از آينه ماشين ميبينم که با عجله به سمت ماشين خودش ميره و ميخواد سوار شه ولي متوجه پنچريه ماشين ميشه و يه لگد محکم نثار لاستيک ماشين ميکنه
يه لبخند رو لبم ميشينه
رزا: کارت خيلي خيلي اشتباه بود
-رزايي من که کاري نکردم
رزا: آره کاملا پيداست
-وقتي پيداست پس چرا تهمت ميزني؟
رزا: من تهمت ميزنم؟
با مظلوميت ميگم:اوهوم
رزا: هر وقت که مظلوم ميشي ميفهمم يه غلطي کردي
-آجي جونم
رزا: گوشام دراز شد
-آجــــــــــي
رزا: اه چته؟... آخه اين چه کاري بود که کردي... اون از نمک... اون از ماشين ماکان... تو واقعا روت ميشه تو چشماي ماکان نگاه کني؟
-اوهوم
رزا: خيلي پررويي...يه آهنگ بذار که صداتو نشنوم
-آجي خيلي بي تربيت شديا... کي با آجي کوچولوش اينجوري حرف ميزنه
رزا: توي نره غول کوچولويي؟
-نه خير منه ماده غول کوچولو هستم
رزا ديگه جوابمو نميده و خودش يه آهنگ ميذاره... منم هيچي نميگمو به آهنگ گوش ميدم