۱۳۹۹-۱۲-۱۱، ۰۶:۱۵ عصر
ایم.-باشه بابا.خداحافظگوشی رو قطع کردم و به ساعتش نگاه کردم. تازه ساعت هشت بود. به طرف پدرام و سارا که روی تخت نشسته بودن برگشتم. سارا آلو جنگلی می خورد و پدرام قلیون می کشید و با هم حرف می زدن. نزدیکشون که شدم صحبتشون رو قطع کردن. پدرام پاهاش رو جمع کرد تا کنار سارا بشینم و گفت:-کی بود؟قلیون رو از دستش گرفتم و گفتم:-بابا بود میگه برگردید.سارا یه نگاه به ساعت روی مچش انداخت و با نگرانی گفت:-آره دیگه برگردیم من هم تا ساعت نه بیشتر اجازه ندارم بیرون باشم پری.هر سه از جا بلند شدیم و به طرف پارکینگ رفتیم. من صندلی جلو نشستم و سارا هم عقب... دوباره سکوت بینمون برقرار شده بود. پدرام آهنگ آرومی از مازیار فلاحی گذاشته بود و توی عالم دیگه ای سیر می کرد. انگار واقعا حرف دلش بود.شبا مستم ز بوی توخیالم ز روی توخرامون از خیال خودگذر کردم ز کوی توبازم بارون زده نم نم دارم عاشق میشم کم کمبزار دستاتو تو دستام عزیز هر دم عزیز هر دمبزار دستاتو تو دستام عزیز هر دم عزیز هر دمگناه من تویی جادونگاه من تویی هر سومرا از خواب من بانوتویی صیاد منم آهوشب تنهایی زاروکسی هرگز نبود یاروخراب یاد تو بودمتو بردی از نگات ماروبازم بارون زده نم نم دارم عاشق میشم کم کمبزار دستاتو تو دستام عزیز هر دم عزیز هر دمبازم بارون……..برگشتم سمت سارا تا حرفی بزنم که با لبخند سارا که به آینه خیره شده بود دهنم بسته شد. یعنی پدرام این آهنگ رو واسه سارا گذاشته بود؟؟؟ نه بابا پدرام همیشه می گفت سارا بچه ست. اصلاً سارا این مدت اصفهان نبوده پس پدرام چطوری تونسته عاشقش بشه؟ خیالاتی شدم.با حرف پدرام فکر هام از سرم پرید.پدرام: سارا خانوم آدرستون کجا می شه؟سارا هم سریع آدرس رو داد. پدرام هم آروم سرش رو تکون می داد. نزدیک خونه سارا اینا شدیم. به طرفش برگشتم و گفتم:-بابت امروز ممنون. روز خوبی بود.سارا با لبخند گفت:-خواهش می کنم. هر موقع کاری داشتی خبرم کن من این چند وقت اصفهانم.-باشه عزیزم ممنون.پدرام ماشین رو نگه داشت و سارا هم بعد از تشکر از پدرام پیاده شد.به محض پیاده شدن سارا چشمام رو ریز کردم و به صوتش نگاه دقیقی انداختم و گفتم:-از این آهنگ ها گوش نمی دادیااا. جدیده؟پدرام هم با پرویی خندید و گفت:-آره آجی جون جدیده.زدم پس کله اش و گفتم:-امروز با کی قرار داشتی؟تا خواستم دستم رو عقب بکشم محکم زد رو دستم و گفت:-دست بزن نداشتی تو جوجه. آریان یادت داده این حرکات زشتو؟دستم سوخت. همونطور که ماساژش می دادم گفت:-نخیرماشینو رو به روی بستنی فروشی نگه داشت و گفت:-پری بستنی میوه ای که دوست داری. بپر پایین بستنی بخوریم بعد بریم خونه.شونه بالا انداختم و گفتم:-بیخیال حرف رو عوض نکن. من بستنی دلم نمی خواد الان انقدر حله حوله خوردم که دارم می ترکم.پیاده شد و سرش رو از شیشه داخل آورد و گفت:-نه این مغازه بستنی هاش خیلی خوشمزه ست.و از ماشین دور شد.شیشه سمت خودم رو پایین کشیدم تا بستنی رو از دستش بگیرم. عاشق بستنی خوردن تو هوای سرد بودم. پدرام بستنی رو به دستم داد و خودش به ماشین تکیه داد و مشغول خوردن بستنی شدیم. زود تر از پدرام بستنیم تموم شد. پدرام بطرفم برگشت تا حرفی بزنه که با دیدن دست های خالی از بستنی من گفت:-خدا رحم کرد بهم که داشت می ترکید و بستنی رو با این سرعت خورد. اگه نمی ترکیدی که منم می خوردی.بیخیال بقیه بستنیش شد و سوار ماشین شد. به سمت خونه حرکت کرد. از ماشین پیاده شدم. پدرام مشغول پارک کردن ماشین شد. کلید انداختم و در رو باز کردم. از پله ها بالا رفتم. صدای قاشق چنگال می اومد. حتماً مامان صدای ماشین پدرام رو شنیده بود و داشت میز شام رو می چید. وارد خونه شدم و بعد از سلام کردن به بابا مامان به اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض کنم. مانتوم رو بیرون آوردم و انداختم روی تختم. شلوارمم که حس عوض کردنش نبود و همیشه مامان از این بابت بهم غر می زد. جلو آینه رفتم تا آرایشم رو پاک کنم اما با دیدن تصویری که توی آینه می دیدم شوکه شدم.آریان با اخم به در اتاقم تکیه داده بود. وقتی متوجه شد دیدمش دستش رو بالا آورد و با انگشت اشاره اش رو ساعت مچیش چند تا ضربه زد. شونه ای بالا انداختم و دستمال مرطوبی برداشتم و روی صورتم کشیدم. نمی دونم چرا امروز هوس کرده بودم لجش رو در بیارم. وقتی خونسردیم رو دید جلو اومد و دستمال رو از دستم گرفت و رو میز پرت کرد و گفت:-بهت نگفتم دیر نیا خونه؟- با پدرام بودم خب.دستش رو بین موهاش کشید و گفت:-حالا با هر...هنوز حرفش تموم نشده بود که پدرام پیداش شد. دستگیره در رو کشید و همون طور که در رو می بست به سمت آریان چشمکی زد و گفت:-راحت باش داداش. حالش رو بگیر. ما که یه عمرنتونستیم ببینم تو چیکار می کنی داداش.عجب آدم عوضی بود. آریان که از حرف پدرام خنده اش گرفته بود یکم آروم تر شد و گفت:-می دونی وقتی اونطوری از پیشم رفتی چه حالی شدم؟ می دونی مامانمو تو یه تصادف از دست دادم؟ می دونی چقدر به خودم فحش دادم که چرا اونطوری باهات حرف زدم؟ اگه تو چیزیت می شد من چه خاکی به سرم می ریختم؟ هان؟ جواب بده. دستم رو توی دستش فشار می داد. دردم گرفته بود ولی نگرانیش رو دوست داشتم. چشماش رو بست و دست دیگه ش رو مشت کرد. انگار اتفاقای اون روز رو واسه خودش مرور می کرد. روی پنجه پا ایستادم. ناز کردن کافی بود. آریان یاد مادرش افتاده بود. قدم به قدش نرسید زیر گلوش رو بوسیدم و قبل از اینکه چشماش رو باز کنه از اتاق بیرون دویدم.قلبم تند تند می زد ولی از کاری که کرده بودم راضی بودم. حق با آریان بود. کارم اشتباه بود و بچگونه... خب هنوز بچه بودم دیگه.مامانم با لبخند نگاهم کرد و گفت:-نگرانت بود. بهش حق بده.لبخندی زدم و گفتم:-می دونم. مامان بدجنس خودم چطوره؟لبخندی زد و گفت:-خوبم. دستات رو بشور. پدرام و بابا توی آشپزخونه سر میزن. آریان رو صدا کن تا شام رو بکشم.همون لحظه در اتاقم باز شد و آریان با لبخند وارد سالن شد. خداروشکر خودش اومد وگرنه خجالت می کشیدم برم صداش کنم. با هم وارد آشپزخونه شدیم. کنار بابا نشستم و آریان هم رو به روم نشست. هر قاشقی که به دهنم میزاشتم سنگینی نگاه آریان رو حس می کردم. مامان و بابا هم مشغول صحبت بودن. پدرام مشغول خوردن غذا بود. یاد حرفی که به آریان زد افتادم. پام رو از زیر میز محکم روی پاش کوبیدم که لیوان دوغ توی دستش تکون خورد و روی لباسش ریخت. آریان با لبخند بهم نگاه کرد. یعنی فهمیده بود کار منه؟؟؟ مامان صحبتش رو قطع کرد و گفت:-پدرام پاشو لباستو عوض کن مادرپدرام اخمی کرد و گفت:-نه مامان زیاد کثیف نشده بعد از شام عوضش می کنم.باز هم سنگینی نگاه آریان رو حس کردم. بابا هم که مثلاً با مامان حرف می زد ولی تمام حواس جفتشون به ما بود. سرم رو بالا آوردم. با نگاهم غافلگیرش کردم. دستم رو به علامت چی شده؟ تکون دادم. آریان هم سرش رو به طرفین حرکت داد و غذاش رو خورد.بعد از تموم شدن غذای من آریان هم بشقابش رو کنار زد و از مامان تشکر کردیم و از آشپزخونه خارج شدیم . روی کاناپه ای که نزدیک تلویزیون بود نشستم تا تلویزیون ببینم. آریان هم دقیقاً کنارم نشست.برگشتم سمتش که لبخندی زد و گفت:-فردا صبح بیام دنبالت واسه خرید خانومی؟بالبخند سرم رو به طرف پایین و به معنای آره تکون دادم................................................... .................................................. .............یک هفته به تولد آریان و در حقیقت به عروسی مون مونده بود. مامان حسابی بهم غر می زد چرا قبل از حرف زدن با آریان باهاش مشورت نکردم و هر چی من می گفتم آریان خودش تنهایی تاریخ رو تعیین کرده باور نمی کرد. خیلی زود با آریان خرید های لازم رو انجام دادیم و یه باغ اجاره کردیم. آریان روز به روز اخلاقش بهتر می شد و شوخ تر... البته تاوقتی کسی از سیما حرفی نمی زد. به خودم توآینه نگاه کردم چقدر تغییر کرده بودم. موهام بالای سرم جمع شده بود و و از اطراف صورتم یه دسته از موهام تا رو شونه ام پایین اومده بود. لباس عروس دکلته ی سفیدم با دامن پر از پفش رو بالا گرفتم تا روی زمین نکشه. یه نگاه دیگه به خودم تو آینه انداختم. ابرو هام باریک تر و آرایشم غلیظ تر از روز عقدکنون شده بود.با اومدن آریان سارا که جای خواهرم بود و شاداب و سوگل همراهیم کردن و سارا کلی سوت وجیغ دست می زد و واسه خودش خوش بود. به محض اینکه آریان به طرفم اومد سولماز هم از راه رسید و بچه ها سوار ماشینش شدن و رفتن. خدار وشکر وگرنه این سارا وسوگل آبرو واسم نمی زاشتن.آریان آروم نزدیک گوشم گفت:-چقدر قشنگ شدی پری.اومدم دو دقیقه ناز کنم که گفت:-حتی خوشگل تر از سیما...جیغ زدم:-آریـــانبا صدای بلند خندید و گفت :-جانم؟ خوب شوخی کردم.اما من شلغم که نبودم می فهمیدم لحنش لحن شوخی نبود.درو واسم باز کرد و بعد هم خودش سوارشد. بینمون سکوت بود. حتی آهنگ هم نگذاشته بود. یهو یاد تولدش افتادم و بلند گفتم:-آریــــانزد رو ترمز و گفت:-چی شد؟چته؟خواستم کادوش رو که قبل از رفتن به آرایشگاه زیرصندلی ماشینش جاسازی کرده بودم رو بیرون بیارم ولی با وجود دامن بزرگم نمی شد.دوباره با سرعت کم به راه افتاد و گفت:-پری چی شده؟ لباست خراب شده؟ دامنت پاره شد؟همونطور که لبم رو گاز می گرفتم و روی صندلی تکون می خوردم و سعی می کردم دستم رو به زیر صندلی برسونم گفتم:-نه بابا بزن کنار کار دارم.سریع ماشین رو به سمت کنار خیابون هدایت کرد. برگشتم سمتش و گفتم:-خب چرا نشستنی؟ پیاده شو دیگه. من که نمی تونم با این دامن وسط خیابون دولا شم زیر صندلیبا تعجب نگاهم کرد و از ماشین پیاده شد. منم پایین اومدم و همون طور که دامنم رو بالا گرفته بودم روی زمین نکشه گفتم:-دستت رو بکن زیر صندلی. چشماتم ببند.بیچاره آریان حسابی گیج شده بود. مظلوم گفت:-پری بخدا دیرمون میشه. شیطونیات رو بزار بعداً هر جور خواستی تلافی کن اما الان نه.لبام رو جلو آوردم تا ناراحتیمو نشون بدم و گفتم:-ا خب گوش بده دیگهچشماش رو بست و دستش رو کشید زیر صندلی. بلند گفتم:-آفرین آفرین همون جاست. برش دار برش دار. جعبه رو به دستش گرفت چشماش رو باز کرد. با خوشحالی گفتم:-تولدت مبارکلبخندی زد و گفت:-واقعاً ممنونم پری. خیلی سورپرایز شدم. فکر کردم اون زیر الان سوسکی چیزیه. بهترین هدیه تولدیه که گرفتم.با لبخند گفتم:-تو که هنوز بازش نکردی.روی صندلی نشست و جعبه رو باز کرد. در ادکلن رو باز کرد و بو کشید و گفت:-وای پری معرکه ست. ممنون عزیزمتو دلم کیلو کیلو از تعریفش قند آب می کردن. همونطور که با دستام بازی می کردم گفتم:-خواهش می کنم قابلی نداشت. دنبال یه کادو بهتر بودم اما خب نشد دیگه.آریان لبخندی زد و گفت:-خیلی هم عالی بود.با غر غر گفتم:-نخیرم اگه می تونستم سوالای کنکور سال دیگه رو واست جور کنم خیلی هدیه بهتری می شد.ادکلن رو توی داشپورت گذاشت و از ماشین پیاده شد و گفت:-پری جون من امروز شیطونی رو بزار کنار. واسه کسی شکلک در نیار... روی پای کسی جفتک نزن...دیگه واست بگم؟...آها موقع رقصیدن نیفتی مثل اون بارها. من اگه حواسم نباشه پخش زمین می شی.دهنم باز موند. یعنی فهمیده بود؟؟؟از ماشین پیاده شد و ماشین رو دور زد تا سوار بشه. دستام رو گذاشتم روی سر ماشین و با تعجب گفتم:-وای . من ابله رو بگو اون شب چقدر ذوق کردم تو نفهمیدی.سوییچ رو توی هوا تکون داد و گفت:-بی خیال عروس خانوم سوار شو که حسابی دیر شد. اینطوری هم درستش نیست وسط خیابون. شنلت رو بکش جلوسوار ماشین شدم. به این فکر می کردم چقدر خوب که به روم نیاورده بود. الان که با هم صمیمی تر از قبل بودیم مشکلی نبود ولی اگه اونشب بهم می گفت از خجالت آب می شدم.دوباره یکم گذشت برگشتم سمتش و گفتم:-میگمـــاآریان: چیه باز؟- زیرلفظی چی بهم میدی؟-خیلی پرویی پری. منو بگو که فکر می کردم الان از خجالت روت نمیشه تو صورت من نگاه کنی.با صدا خندیدم و گفتم:-من خجالت اینا حالیم نمیشه باید پول کادوم رو یجوری بر گردونم.همون موقع ماشین وارد محوطه باغ شد. همه دست می زدن. آریان جنتلمنانه در رو واسم باز کرد و دستش رو به طرفم گرفت. دستم رو دور بازوش حلقه کردم. خداروشکرخبری از سیما نبود. به سمت جایگاه عروس وداماد رفتیم. مجلس به خواست خودم مختلط نبود واین طوری راحت تر بودم. چون حسابی دیر کرده بودیم و محضر دار عجله داشت سریع خطبه خونده شد. البته قبلاً خونده شده بود ولی خب بخاطر اینکه توی فیلم عروسیمون باشه و جلوی فامیل هم خطبه خونده بشه.موقع خطبه فقط پدر آریان و پدرام وبابا بزرگ وبابای خودم اومدن. بعد از یه سری عکس که گرفته شد باز به مردونه برگشتن اما این فیلمبرداره دست از سر ما برنمی داشت. حرصش رو در آورده بودیم. گیر دو تا آدم تخس افتاده بود. با حرص برگشت سمت آریان و گفت:-آقای داماد عسل رو بردار... یکم عجله کن.من و آریان با لبخند خبیثانه ای بهم نگاه کردیم. سریع خودمو زدم به مظلومی گفتم:-آریان جونم تو که می دونی من عسل دوست ندارم. یکم بردار.اوکی؟آریان: باشه بابا... بچه که نیستم. این موقع هم وقت شوخی نیست.به محض اینکه دوباره از آریان خواست عسل دهنم بزاره انگشتش رو دو دور توی ظرف چرخوند و با کلی عسل گذاشت تو دهنم. حالم داشت بهم می خورد اما چون فرصت تلافی داشتم حرصم نگرفت.نوبت من که شد از شانس خوبم سیما اومد کنار سفره ایستاد که اخمای آریان رفت تو هم. دیگه داشت حرص منو در می اورد. یکم عسل برداشتم و گذاشتم تو دهنش و آروم گفتم: -کوفتت بشه بی چشم رو .با این حرفم لبخندی مهمون لب هاش شد و روی دستم رو بوسید.سیما بهمون نزدیک شد و تبریک گفت و بعد هم یکی یکی اقوام بهمون تبریک گفتن . آریان هم به قسمت مردونه رفت. باز همه دست می زدن ومی رقصیدن. سارا وسوگل هم مدام دور و بر من می چرخیدن.- سارا تو نمی خوای از من دور شی ؟ نه؟؟؟چه نقشه ای داری واسم؟سارا: بجون خودم نقشه ندارم.- پس چیه؟سارا: می خوام دنبالت باشم دست گل رو پرت کردی من بگیرم. - خاک تو سر عقده ایت کنن. آخه دست گل رو الان پرت می کنم من؟با صدای خواننده که می خواست آهنگای عشقولانه ای بخونه پرده ای که بین قسمت زنونه و مردونه باغ بود عقب رفت و همه دو به دو شروع کردن به رقصیدن.من بدبخت هم که دنبال آریان فقط کشیده می شدم. تو بغل آریان جا خوش کردم و بقیه رو دید می زدم.نگاهم به پدرام و سارا افتاد. با هم دیگه می رقصیدن. لپ های سارا سرخ شده بود. چشمم روشن معلوم نیست این پدرام خیر ندیده چی داره در گوشش پچ پچ می کنه.از اون طرف مامان رو دیدم که با یه غیض خاصی پدرام رو نگاه می کرد. از نوع نگاه مامان خنده ام گرفت که حرف آریان کلاً خنده رو از یادم برد.آریان: خوشحالم که باهام ازدواج کردی.با ذوق بهش نگاه کردم که گفت:-خانومم بجز اینکه دستپخت عالی داره رقصشم حرف نداره. دختر شونه ام خشک شد خوب. حداقل نمی رقصی وزنت رو دیگه رو شونه بدبختم ننداز.کثافت مسخره ام کرد. پام رو برداشتم که محکم بکوبم روی کفشش تا دلم خنک شه اما اون زودتر این کارو کرد. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:-آریان؟؟؟خیلی....آریان: بهت تذکر داده بودم. دیگه حرکاتت رو حفظم خانوم.خواستم جواب بدم اما با قطع شدن موسیقی آریان پیشونیم رو بوسید و به سمت جایگاهمون برگشتیم. واقعاً اگه لبامو می بوسید دیگه چوب خطش پر می شد و یه کتک درست حسابی می خورد.-بدبخت اون تو رو دوست نداره که بخواد ببوستت همینم مجبور شد.-ندا جون یه امشب رو خفه بزار دلمون خوش باشه. تازشم خیلیم دوسم داره. حســود.-هه امشب دلت خوش باشه بقیه عمرت رو چی؟ با زندگی خودت چیکار کردی؟-زودتر باید می اومدی. الان دیر شده.یه نگاه به سمت آریان انداختم رد نگاهش رو که گرفتم به سیما رسیدم.عوضی شب عروسیمونم دست از سر این دختره بر نمی داشت.-ندا جون خوب زود تر می اومدی. من الان چه خاکی تو سرم بریزم؟-علاوه بر رقص و آشپزی حرفه ایت عقلتم خوب کار می کنه. دیوونه به سمت خودت جذبش کن بزار این بار عاشق تو بشه.یه لبخند خبیث زدم. به اطراف نگاه کردم. کسی حواسش به ما نبود. همه ماشاا... دارن به نحو احسنت از شکمشون پذیرایی می کردن. محکم با آرنج کوبیدم تو پهلوی آریان...با قیافه ی در هم و پر ازعلامت تعجب برگشت سمتم و گفت:- این چی بود؟- تلافی اون کفشت.آریان: می زاشتی حالا بعداً حساب می