۱۳۹۹-۶-۳، ۰۵:۵۵ صبح
از خصوصیات و اخلاق برادران شهیدتان بگویید چه ویژگیهایی داشتند که سعادت شهادت نصیبشان شد؟
اول اینکه برادران شهیدم ادب داشتند. از لحاظ ایمان و غذای حلال خوردن زبانزد بودند. کارگری میکردند و درس میخواندند. درسشان هم خوب بود. وقتی جبهه میرفتند دوست داشتم برادرانم زنده برگردند. اما قسمتشان شهادت بود. جوانان زمان جنگ تحمیلی خیلی مؤمن بودند. فریدونکنار در زمان جنگ مردم حزباللهی داشت، اما الان از هر جای کشور به عنوان توریست وارد این شهر شدهاند و شهر حاج حسین بصیر دیگر آن حال و هوای زمان جنگ را ندارد.
گفتید برادرانتان را بزرگ کردید؛ چطور داغ سه برادر شهید را تحمل کردید؟
مادرم بچهها را به دنیا آورد، اما من برادرانم را بزرگ کردم. جو خانوادگی ما مذهبی بود. به راهی که علی و مهدی و عسگری انتخاب کردند ایمان داشتیم. اما به هرحال داغ آنها سخت بود. من به خاطر داغ برادرانم بیماری اعصاب و روان گرفتم. تا مدتها هر وقت به یاد برادران شهیدم میافتادم، دچار ضعف و بیحالی میشدم. دیگر برادرانم شب و نصف شب من را به بیمارستان میرساندند. یک شب خیلی بیتاب بودم و با برادر شهیدم درددل کردم. بر سرمزارش رفتم. گفتم من خیلی خسته شدم کمکم کنید. در رؤیا دیدم پرده نازکی آرام به آسمان میرود. سه برادرشهیدم نگاهم میکردند و لبخند میزدند. مرحوم پدرم از زبان آنها با من حرف میزد. به پدرم گفتم چرا شما جواب میدهید؟ به برادرانم گفتم من برای شما زحمت کشیدم بزرگتان کردم. شما چرا حرف نمیزنید؟ دست آخر مهدی گفت: خواهر جان موقع مردنت نیست. هر وقت باشد بهت خبر میدهیم. بعد از آن من شفا گرفتم والحمدلله تا حالا سلامت هستم.
اول اینکه برادران شهیدم ادب داشتند. از لحاظ ایمان و غذای حلال خوردن زبانزد بودند. کارگری میکردند و درس میخواندند. درسشان هم خوب بود. وقتی جبهه میرفتند دوست داشتم برادرانم زنده برگردند. اما قسمتشان شهادت بود. جوانان زمان جنگ تحمیلی خیلی مؤمن بودند. فریدونکنار در زمان جنگ مردم حزباللهی داشت، اما الان از هر جای کشور به عنوان توریست وارد این شهر شدهاند و شهر حاج حسین بصیر دیگر آن حال و هوای زمان جنگ را ندارد.
گفتید برادرانتان را بزرگ کردید؛ چطور داغ سه برادر شهید را تحمل کردید؟
مادرم بچهها را به دنیا آورد، اما من برادرانم را بزرگ کردم. جو خانوادگی ما مذهبی بود. به راهی که علی و مهدی و عسگری انتخاب کردند ایمان داشتیم. اما به هرحال داغ آنها سخت بود. من به خاطر داغ برادرانم بیماری اعصاب و روان گرفتم. تا مدتها هر وقت به یاد برادران شهیدم میافتادم، دچار ضعف و بیحالی میشدم. دیگر برادرانم شب و نصف شب من را به بیمارستان میرساندند. یک شب خیلی بیتاب بودم و با برادر شهیدم درددل کردم. بر سرمزارش رفتم. گفتم من خیلی خسته شدم کمکم کنید. در رؤیا دیدم پرده نازکی آرام به آسمان میرود. سه برادرشهیدم نگاهم میکردند و لبخند میزدند. مرحوم پدرم از زبان آنها با من حرف میزد. به پدرم گفتم چرا شما جواب میدهید؟ به برادرانم گفتم من برای شما زحمت کشیدم بزرگتان کردم. شما چرا حرف نمیزنید؟ دست آخر مهدی گفت: خواهر جان موقع مردنت نیست. هر وقت باشد بهت خبر میدهیم. بعد از آن من شفا گرفتم والحمدلله تا حالا سلامت هستم.