۱۳۹۹-۱۲-۴، ۰۳:۲۱ عصر
تو راه برگشت از خونه ی نگین بودیم..اصلا حال و هوام رو به راه نبود..یه لحظه از فکر اهورا و اینکه امشب میره خواستگاری بیرون نمی اومدم..
شمیم صدام زد..گنگ نگاش کردم..ابروشو انداخت بالا و گفت:هیچ معلوم هست چه مرگته تو؟..درست از همون موقع که ماشین خواست زیرت کنه اخلاقت تغییر کرد..همه ش گرفته ای..چی شده مانیا؟..پوزخند زدم و رومو برگردوندم.....
شمیم زد به بازومو گفت :هوی با تو بودما..یه حرفی بزن نگم از ترس اون ماشینه لال شدی..-نخیرلال نشدم..ولی ارزومه دو دقیقه تنها باشم و کسی دور و برم نباشه..--اهان این حرفت یعنی مزاحما کیش کیش اره؟..منم جزوشونم؟..-تو که سردستشونی..--دستت درد نکنه با این همه ارادته خالصانه چه کنم من؟..-برو از خوشحالی ذوق مرگ شو..-دقیقا الان شدم..-خب خداروشکر..
خیلی جدی با هم کل کل می کردیم ..هر دو قصدمون شوخی بود..اما من این وسط حرصم هم گرفته بود..
یه دفعه از دهنم در رفت گفتم :دِدِددِدِ..پسره ی دیوانه..یعنی چی اخه؟..خاک تو سرش..اخه مگ..به خودم اومدم دیدم دارم بلند بلند فکر می کنم..اروم از گوشه ی چشم به شمیم نگاه کردم..بنده خدا دهانش قده دروازه باز مونده بود چشماشم عینهو دوتا توپه تنیس زده بود بیرون..-- حالت خوبه تو؟..چی داری میگی؟..خواستم یه جوری ماست مالیش کنم گفتم :هیچی بابا داشتم فکر می کردم..منظورم به دکتر طهماسبی بود..یادته؟..واقعا خاک تو سرش مرتیکه ی هیز..
شمیم یه کم نگام کرد یه دفعه بلند زد زیر خنده..من که هیچ حتی شیشه های ماشین هم رفتن رو ویبره..همونطور که می خندید دستاشو زد به هم و گفت :مانیا خیلی باحالی..دختر مگه داری به بچه زیر 5 سال توضیح میدی؟..من خُلم؟..شبیه خُلام؟..یه کلام بگو عاشق اهورا شدم و دلم طاقت نمیاره امشب رفته خواستگاری..
بعد از این هم باز به خنده ش ادامه داد..- خب تو این که خُلی شک نکن..ولی با قسمت اخرحرفات موافقم..چه کنم حالا؟..--پس گوشات دراز شده..دیگه نمیشه براش کاری کرد؟..با غم و حالتی گرفته گفتم :نه..دیگه تا اخرش رفتم..راه برگشتی برام نمونده..شمیم دست زد و با ریتم خوند :اوکی..پس اینجا باید گفت..افتادم تو دامه عاشقی..نفهمیدم نفهمیدم..اروم خندیدم..
-- عیبی نداره مانیا خانم..درکت می کنم چون هم دردتم..منم رهام رو دوست دارم..این مدت که تو پادگان بودیم کم می دیدمش..ولی از وقتی رفتیم مانور ..منظورم همون کوهنوردیه..از همون موقع رابطمون صمیمی تر شده..دست از پا هم خطا نمی کنه..از این رفتارش خوشم میاد..هم شوخه و هم مهربون..وای مانیا عاشقشـــــم..-اوهـــــــو..تو که وضعت از منم بدتره..--نخیر..اتفاقا وضع من از تو بهتره..رهام هم منو دوست داره و می خواد بیاد خواستگاریم..ولی اهورا جونه شما که امشب پاشده رفته خواستگاری یه بنده خدای دیگه ای چی؟..اینو دریاب مانیا جون..با اخم نگاش کردم و گفتم :خیلی نامردی شمیم..به رُخم می کشی؟..--نه بابا رُخ کشی چیه؟..خب حقیقت رو میگم دیگه..مگه غیر از اینه؟..لبامو به معنی نمی دونم کج کردمو گفتم :چه می دونم..ولی نگاهش گرمه..وقتی زل می زنه تو چشمام انگار با حرارته نگاهش قصد به اتیش کشیدنم رو داره..برام غیرتی میشه..حتی اون روز تو کوه بهم گفت ازم خوشش میاد..--خب اگر دوستت داره چرا یه قدم جلو نمیذاره که تکلیف خودش و تو رو روشن کنه؟..اهی کشیدم و گفتم :نمی دونم..همینش گیجم کرده..اگر میگه ازم خوشش میاد ..کاری نمی کنه که اینو بفهمم..ولی اینکه امشب پاشده رفته خواستگاری یعنی منو نمی خواد و همه ی توجهش هم دوستانه بوده..بی قصد و غرض..
شمیم زد به پامو گفت :جمع کن خودتو بابا..اون اگر دوستت نداشت اونطور تو کوه بغلت نمی کرد..فکر نکن ندیدمتون..درسته فاصله مون زیاد بود ولی منو رهام جدا از بچه ها وایساده بودیم..خود رهام هم بچه ها رو راهیشون کرد گفت شماها جلو برید..-خب پس اگر حرفای تو درست باشه چرا هیچی نمیگه؟..از کار امشبش چه برداشتی بکنم؟..تو بگو..شونه ش رو انداخت بالا و گفت :والا این یه مورد و نمی دونم..رفتاراش ضد و نقیضه..نمیشه سر در اورد..به قول تو که میگی نگاهش گرمه..پس چرا امشب رفته خواستگاری؟..به نظر من فعلا بی خیالش شو ببین رفتارش چطوره..-اتفاقا می خوام از این به بعد بهش توجهی نکنم ..اگرهم بناست کسی این وسط اعتراف بکنه اون ادم اهوراست نه من..--اره می شناسمت..انقدر سرتق و مغروری که به همین اسونیا وا نمیدی..فقط موندم چه زود عاشق اهورا شدی..نفسمو دادم بیرونو گفتم :همچین زودم نبود..کاره دله..تقصیره من چیه؟..اون منو عاشق خودش کرد..با کاراش..با حرفاش..لامصب دیوونه م کرده..شمیم خندید و دیگه چیزی نگفت..هر دو سکوت کرده بودیم ولی ذهنم حسابی مشغول بود..حالا من با این همه فکر و خیال چطور تا صبح سر کنم؟..نکنه دختره بهش بله بده؟..خب بده رفته خواستگاری که بله بگیره دیگه..نه خب شاید مجبور بوده..مانیا کم چرت بگو پسره با اون سنش و قد و هیکلش مگه کسی می تونه مجبورش کرده باشه؟..حالا هر چی..اگه زن بگیره من دق می کنم..هی وای من..خدا اخر وعاقبتمو ختم به خیر کنه از دسته کارای این مرد..
خوابم نمی برد..زورکی رو تخت نشستم..انگشتمامو با حرص تو موهام فرو بردم..سرم داشت منفجر می شد..همه ی فکر و ذهنم مشغوله اهورا بود..اَه..لعنتی..داری با من چکار می کنی؟..دیوونه م کردی..
ناخداگاه یه قطره اشک از چشمم روی گونه م چکید..این یه قطره که سرازیر شد پشت سرش بقیه هم راه خودشون رو پیدا کردن..زانومو بغل گرفتم و سرمو گذاشتم روش..هق هقمو خفه کرده بودم که شمیم بیدار نشه..ولی دلم داشت می ترکید..چرا اینجوری شدم؟..چی خواب و خوراکمو ازم گرفته؟..نیمه شب بود..الان اهورا داره چکار می کنه؟..رفت خواستگاری؟..دختره چی جواب داد؟..وااااای خدا این افکاره مزاحم داشتن داغونم می کردن..
سرمو بلند کردم..دهنم خود به خود باز و بسته می شد..اکسیژن می خواستم..هوا برای تنفس نداشتم..یا شاید هم داشتم ولی نمی خواستم نفس بکشم..نفسم اهورا بود که اینجا نیست..اهورا..خدا بگم چکارت کنه..ببین منو به چه روزی انداختی..من..مانیا محبی..د اخه من و چه به عشق وعاشقی..لاوترکونی تا کاره من نیست..حالا چرا غمبرک زدم رو تخت و دارم زار می زنم؟..اهورا..
دستامو مشت کردم و بی صدا کوبیدم رو تخت..تو دلم فریاد زدم: چرا عاشقت شدم نامرد..چرا گذاشتی عشقتو تجربه کنم بعد خودت بری خواستگاریه یکی دیگه؟..پس من چه غلطی بکنم؟..با این دل لامصب چکار کنم؟..تیشه بردارم و بیافتم به ریشه ی عشقت که معلوم نیست از کی تو قلبم جا خوش کرده؟..نمی خوام..من اینو نمی خوام..دلم می خواد داشته باشمت..الان پیشم باشی..با من..دارم می میرم.. اهورااااااااا..
همون موقع حس کردم یه چیزی خورد به پنجره ی اتاقم..تو حال خودم بودم که با این صدای ریز تو جام پریدم..دوباره تکرار شد..شالمو انداختم رو سرمو با یه جست از رو تخت پریدم پایین..شمیم که با خیالت راحت خواب بود..می دونستم خوابش سنگینه..
اهسته رفتم سمت پنجره و بازش کردم..بیرون سرک کشیدم..صورتم از اشک خیس شده بود و وقتی باد به صورتم خورد مورمورم شد..وای چه سرده..دستی به گونه هام و چشمام کشیدم..نگاهمو به اطراف دوختم..هیچی نبود..وای خدا دیدی دیوونه شدم؟..همینو کم داشتم..توهم زدی مانیا برو بکپ تا بیشتر از این خُل نشدی..
پوفی کردم و خواستم پنجره رو ببندم که صدای یکی رو شنیدم..--نبند دختر..صبرکن..با چشمای گرد شده بیرونو نگاه کردم..اهورا درست زیر پنجره ایستاده بود..وا این کجا بود من ندیدمش؟..با تعجب اروم گفتم :تو اینجا چکار می کنی؟!..تو دلم داشتم قربون صدقه ش می رفتم..لحنم جدی بود و لی نگاهم می گفت الهی قربونت بشم که به موقع اومدی وبه داده دله بی نوام رسیدی..ولی مگه من با خودم قرار نذاشتم بهش کم محلی کنم؟..با یاد خواستگاری امشبش اخمام خود به خود جمع شد..اهورا لبخند زد و گفت:یه کاری باهات دارم..-این موقع شب؟..خب بگو..چیه؟..--اینجوری که نمیشه..ممکنه همه رو بیدار کنیم..بیا بیرون..من پشت ساختمون بهداری منتظرتم..
یه کم نگاش کردم..عقلم که کلا قفل کرده بود مجبوری به حرف دلم گوش دادم که نشنیده می دونستم چی میگه..ولی نباید برم..خب برو ببین چی میگه..هر چی می خواد بگه..امشب منو دق داد اونوقت الان اومده چی بگه؟..حتما کار مهمی باهات داره که این موقع شب اومده زیر پنجره..با خودم درگیر بودم ولی از اونجایی که اینجورمواقع دل حرف اول رو می زنه فقط سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم..خیالش که از بابت من راحت شد خیلی اروم رفت پشت ساختمون..من هم بعد از اینکه پنجره رو بستم مانتومو پوشیدم وپاورچین پاورچین از اتاق زدم بیرون .. دیگه نفهیمدم چطوری خودمو رسوندم پشت ساختمون..
پشت بهداری انتهای حیاط پادگان محسوب می شد و کنار دیوار یه ردیف کامل درخت کاشته شده بود..لامپ های کم نور حیاط پادگان رو روشن کرده بودند..می دونستم واسه چی گفته بیایم اینجا..چون این سمت از طریق دیدبانی دیده نمی شد و اینجوری کسی هم متوجه ما نمی شد..یعنی میشه گفت خلوت ترین جای پادگان همین قسمت بود..
به خاطر نور چراغا فضای اطراف کاملا روشن بود و اینجوری می تونستم اطرافمو به راحتی ببینم..
جلوتر که رفتم دیدم زیر یکی از درختا ایستاده و شونه ی چپش رو به درخت تکیه داده..لباس معمولی تنش بود..یعنی فرم نبود..دستاشو برده بود تو جیب شلوارش و سرش پایین بود..با دیدنش و اون ژست خاصش قلبم لرزید..متوجه من شد..اروم سرشو بلند کرد..
تکیه ش رو از درخت برداشت..چند قدم باقی مونده رو طی کردم..رو به روش ایستادم..زل زده بودیم تو چشمای هم ..اونو نمی دونم ولی من نگاهم پر از تعجب و اشتیاق بود..البته اشتیاقم مشهود نبود ولی تعجبم چرا..
نگاهمو ازش گرفتم و خشک و جدی گفتم:با من کاری داشتید جناب سرگرد؟..صداش تو گوشم پیچید..اروم و گیرا..--دیگه برات اهورا نیستم؟..بازم شدم جناب سرگرد؟..چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..دوباره زل زدم بهش..هذیون می گفت؟!..نمی دونم تو نگاهم چی دید که سرشو تکون داد و گفت:از چی انقدر تعجب کردی دختر
شمیم صدام زد..گنگ نگاش کردم..ابروشو انداخت بالا و گفت:هیچ معلوم هست چه مرگته تو؟..درست از همون موقع که ماشین خواست زیرت کنه اخلاقت تغییر کرد..همه ش گرفته ای..چی شده مانیا؟..پوزخند زدم و رومو برگردوندم.....
شمیم زد به بازومو گفت :هوی با تو بودما..یه حرفی بزن نگم از ترس اون ماشینه لال شدی..-نخیرلال نشدم..ولی ارزومه دو دقیقه تنها باشم و کسی دور و برم نباشه..--اهان این حرفت یعنی مزاحما کیش کیش اره؟..منم جزوشونم؟..-تو که سردستشونی..--دستت درد نکنه با این همه ارادته خالصانه چه کنم من؟..-برو از خوشحالی ذوق مرگ شو..-دقیقا الان شدم..-خب خداروشکر..
خیلی جدی با هم کل کل می کردیم ..هر دو قصدمون شوخی بود..اما من این وسط حرصم هم گرفته بود..
یه دفعه از دهنم در رفت گفتم :دِدِددِدِ..پسره ی دیوانه..یعنی چی اخه؟..خاک تو سرش..اخه مگ..به خودم اومدم دیدم دارم بلند بلند فکر می کنم..اروم از گوشه ی چشم به شمیم نگاه کردم..بنده خدا دهانش قده دروازه باز مونده بود چشماشم عینهو دوتا توپه تنیس زده بود بیرون..-- حالت خوبه تو؟..چی داری میگی؟..خواستم یه جوری ماست مالیش کنم گفتم :هیچی بابا داشتم فکر می کردم..منظورم به دکتر طهماسبی بود..یادته؟..واقعا خاک تو سرش مرتیکه ی هیز..
شمیم یه کم نگام کرد یه دفعه بلند زد زیر خنده..من که هیچ حتی شیشه های ماشین هم رفتن رو ویبره..همونطور که می خندید دستاشو زد به هم و گفت :مانیا خیلی باحالی..دختر مگه داری به بچه زیر 5 سال توضیح میدی؟..من خُلم؟..شبیه خُلام؟..یه کلام بگو عاشق اهورا شدم و دلم طاقت نمیاره امشب رفته خواستگاری..
بعد از این هم باز به خنده ش ادامه داد..- خب تو این که خُلی شک نکن..ولی با قسمت اخرحرفات موافقم..چه کنم حالا؟..--پس گوشات دراز شده..دیگه نمیشه براش کاری کرد؟..با غم و حالتی گرفته گفتم :نه..دیگه تا اخرش رفتم..راه برگشتی برام نمونده..شمیم دست زد و با ریتم خوند :اوکی..پس اینجا باید گفت..افتادم تو دامه عاشقی..نفهمیدم نفهمیدم..اروم خندیدم..
-- عیبی نداره مانیا خانم..درکت می کنم چون هم دردتم..منم رهام رو دوست دارم..این مدت که تو پادگان بودیم کم می دیدمش..ولی از وقتی رفتیم مانور ..منظورم همون کوهنوردیه..از همون موقع رابطمون صمیمی تر شده..دست از پا هم خطا نمی کنه..از این رفتارش خوشم میاد..هم شوخه و هم مهربون..وای مانیا عاشقشـــــم..-اوهـــــــو..تو که وضعت از منم بدتره..--نخیر..اتفاقا وضع من از تو بهتره..رهام هم منو دوست داره و می خواد بیاد خواستگاریم..ولی اهورا جونه شما که امشب پاشده رفته خواستگاری یه بنده خدای دیگه ای چی؟..اینو دریاب مانیا جون..با اخم نگاش کردم و گفتم :خیلی نامردی شمیم..به رُخم می کشی؟..--نه بابا رُخ کشی چیه؟..خب حقیقت رو میگم دیگه..مگه غیر از اینه؟..لبامو به معنی نمی دونم کج کردمو گفتم :چه می دونم..ولی نگاهش گرمه..وقتی زل می زنه تو چشمام انگار با حرارته نگاهش قصد به اتیش کشیدنم رو داره..برام غیرتی میشه..حتی اون روز تو کوه بهم گفت ازم خوشش میاد..--خب اگر دوستت داره چرا یه قدم جلو نمیذاره که تکلیف خودش و تو رو روشن کنه؟..اهی کشیدم و گفتم :نمی دونم..همینش گیجم کرده..اگر میگه ازم خوشش میاد ..کاری نمی کنه که اینو بفهمم..ولی اینکه امشب پاشده رفته خواستگاری یعنی منو نمی خواد و همه ی توجهش هم دوستانه بوده..بی قصد و غرض..
شمیم زد به پامو گفت :جمع کن خودتو بابا..اون اگر دوستت نداشت اونطور تو کوه بغلت نمی کرد..فکر نکن ندیدمتون..درسته فاصله مون زیاد بود ولی منو رهام جدا از بچه ها وایساده بودیم..خود رهام هم بچه ها رو راهیشون کرد گفت شماها جلو برید..-خب پس اگر حرفای تو درست باشه چرا هیچی نمیگه؟..از کار امشبش چه برداشتی بکنم؟..تو بگو..شونه ش رو انداخت بالا و گفت :والا این یه مورد و نمی دونم..رفتاراش ضد و نقیضه..نمیشه سر در اورد..به قول تو که میگی نگاهش گرمه..پس چرا امشب رفته خواستگاری؟..به نظر من فعلا بی خیالش شو ببین رفتارش چطوره..-اتفاقا می خوام از این به بعد بهش توجهی نکنم ..اگرهم بناست کسی این وسط اعتراف بکنه اون ادم اهوراست نه من..--اره می شناسمت..انقدر سرتق و مغروری که به همین اسونیا وا نمیدی..فقط موندم چه زود عاشق اهورا شدی..نفسمو دادم بیرونو گفتم :همچین زودم نبود..کاره دله..تقصیره من چیه؟..اون منو عاشق خودش کرد..با کاراش..با حرفاش..لامصب دیوونه م کرده..شمیم خندید و دیگه چیزی نگفت..هر دو سکوت کرده بودیم ولی ذهنم حسابی مشغول بود..حالا من با این همه فکر و خیال چطور تا صبح سر کنم؟..نکنه دختره بهش بله بده؟..خب بده رفته خواستگاری که بله بگیره دیگه..نه خب شاید مجبور بوده..مانیا کم چرت بگو پسره با اون سنش و قد و هیکلش مگه کسی می تونه مجبورش کرده باشه؟..حالا هر چی..اگه زن بگیره من دق می کنم..هی وای من..خدا اخر وعاقبتمو ختم به خیر کنه از دسته کارای این مرد..
خوابم نمی برد..زورکی رو تخت نشستم..انگشتمامو با حرص تو موهام فرو بردم..سرم داشت منفجر می شد..همه ی فکر و ذهنم مشغوله اهورا بود..اَه..لعنتی..داری با من چکار می کنی؟..دیوونه م کردی..
ناخداگاه یه قطره اشک از چشمم روی گونه م چکید..این یه قطره که سرازیر شد پشت سرش بقیه هم راه خودشون رو پیدا کردن..زانومو بغل گرفتم و سرمو گذاشتم روش..هق هقمو خفه کرده بودم که شمیم بیدار نشه..ولی دلم داشت می ترکید..چرا اینجوری شدم؟..چی خواب و خوراکمو ازم گرفته؟..نیمه شب بود..الان اهورا داره چکار می کنه؟..رفت خواستگاری؟..دختره چی جواب داد؟..وااااای خدا این افکاره مزاحم داشتن داغونم می کردن..
سرمو بلند کردم..دهنم خود به خود باز و بسته می شد..اکسیژن می خواستم..هوا برای تنفس نداشتم..یا شاید هم داشتم ولی نمی خواستم نفس بکشم..نفسم اهورا بود که اینجا نیست..اهورا..خدا بگم چکارت کنه..ببین منو به چه روزی انداختی..من..مانیا محبی..د اخه من و چه به عشق وعاشقی..لاوترکونی تا کاره من نیست..حالا چرا غمبرک زدم رو تخت و دارم زار می زنم؟..اهورا..
دستامو مشت کردم و بی صدا کوبیدم رو تخت..تو دلم فریاد زدم: چرا عاشقت شدم نامرد..چرا گذاشتی عشقتو تجربه کنم بعد خودت بری خواستگاریه یکی دیگه؟..پس من چه غلطی بکنم؟..با این دل لامصب چکار کنم؟..تیشه بردارم و بیافتم به ریشه ی عشقت که معلوم نیست از کی تو قلبم جا خوش کرده؟..نمی خوام..من اینو نمی خوام..دلم می خواد داشته باشمت..الان پیشم باشی..با من..دارم می میرم.. اهورااااااااا..
همون موقع حس کردم یه چیزی خورد به پنجره ی اتاقم..تو حال خودم بودم که با این صدای ریز تو جام پریدم..دوباره تکرار شد..شالمو انداختم رو سرمو با یه جست از رو تخت پریدم پایین..شمیم که با خیالت راحت خواب بود..می دونستم خوابش سنگینه..
اهسته رفتم سمت پنجره و بازش کردم..بیرون سرک کشیدم..صورتم از اشک خیس شده بود و وقتی باد به صورتم خورد مورمورم شد..وای چه سرده..دستی به گونه هام و چشمام کشیدم..نگاهمو به اطراف دوختم..هیچی نبود..وای خدا دیدی دیوونه شدم؟..همینو کم داشتم..توهم زدی مانیا برو بکپ تا بیشتر از این خُل نشدی..
پوفی کردم و خواستم پنجره رو ببندم که صدای یکی رو شنیدم..--نبند دختر..صبرکن..با چشمای گرد شده بیرونو نگاه کردم..اهورا درست زیر پنجره ایستاده بود..وا این کجا بود من ندیدمش؟..با تعجب اروم گفتم :تو اینجا چکار می کنی؟!..تو دلم داشتم قربون صدقه ش می رفتم..لحنم جدی بود و لی نگاهم می گفت الهی قربونت بشم که به موقع اومدی وبه داده دله بی نوام رسیدی..ولی مگه من با خودم قرار نذاشتم بهش کم محلی کنم؟..با یاد خواستگاری امشبش اخمام خود به خود جمع شد..اهورا لبخند زد و گفت:یه کاری باهات دارم..-این موقع شب؟..خب بگو..چیه؟..--اینجوری که نمیشه..ممکنه همه رو بیدار کنیم..بیا بیرون..من پشت ساختمون بهداری منتظرتم..
یه کم نگاش کردم..عقلم که کلا قفل کرده بود مجبوری به حرف دلم گوش دادم که نشنیده می دونستم چی میگه..ولی نباید برم..خب برو ببین چی میگه..هر چی می خواد بگه..امشب منو دق داد اونوقت الان اومده چی بگه؟..حتما کار مهمی باهات داره که این موقع شب اومده زیر پنجره..با خودم درگیر بودم ولی از اونجایی که اینجورمواقع دل حرف اول رو می زنه فقط سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم..خیالش که از بابت من راحت شد خیلی اروم رفت پشت ساختمون..من هم بعد از اینکه پنجره رو بستم مانتومو پوشیدم وپاورچین پاورچین از اتاق زدم بیرون .. دیگه نفهیمدم چطوری خودمو رسوندم پشت ساختمون..
پشت بهداری انتهای حیاط پادگان محسوب می شد و کنار دیوار یه ردیف کامل درخت کاشته شده بود..لامپ های کم نور حیاط پادگان رو روشن کرده بودند..می دونستم واسه چی گفته بیایم اینجا..چون این سمت از طریق دیدبانی دیده نمی شد و اینجوری کسی هم متوجه ما نمی شد..یعنی میشه گفت خلوت ترین جای پادگان همین قسمت بود..
به خاطر نور چراغا فضای اطراف کاملا روشن بود و اینجوری می تونستم اطرافمو به راحتی ببینم..
جلوتر که رفتم دیدم زیر یکی از درختا ایستاده و شونه ی چپش رو به درخت تکیه داده..لباس معمولی تنش بود..یعنی فرم نبود..دستاشو برده بود تو جیب شلوارش و سرش پایین بود..با دیدنش و اون ژست خاصش قلبم لرزید..متوجه من شد..اروم سرشو بلند کرد..
تکیه ش رو از درخت برداشت..چند قدم باقی مونده رو طی کردم..رو به روش ایستادم..زل زده بودیم تو چشمای هم ..اونو نمی دونم ولی من نگاهم پر از تعجب و اشتیاق بود..البته اشتیاقم مشهود نبود ولی تعجبم چرا..
نگاهمو ازش گرفتم و خشک و جدی گفتم:با من کاری داشتید جناب سرگرد؟..صداش تو گوشم پیچید..اروم و گیرا..--دیگه برات اهورا نیستم؟..بازم شدم جناب سرگرد؟..چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..دوباره زل زدم بهش..هذیون می گفت؟!..نمی دونم تو نگاهم چی دید که سرشو تکون داد و گفت:از چی انقدر تعجب کردی دختر