۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۷:۱۷ عصر
حیرت انگیز نبودند .
« هی » : مرد بلند قد گفت
ما همین الان کارمونو تموم کردیم . » . دستانش را بر روي شیشه به شکل کاسه در آورده بود تا داخل ماشین را ببیند
« ! خیلی ممنون
« خواهش می کنم » : گفتم
و هنگامی که موتور اتومبیل را روشن کردم و به آرامی ، حتی خیلی ملایم ، پدال را به سمت پایین فشار دادم ،
عضله ام منقبض شد .
هر کدام از آن ها ، به تیر تلفن وصل شده بودند و به تابلو هاي راهنما چسبیده شده بودند . مانند یک سیلی بودند که
تازه به صورت زده شده بودند . مثل یک چک آبدار که روي صورت زده شده بودند . ذهنم به سمت افکاري رفت ، از
قبل ، بلافاصله این جریان را متوقف کرده بودم . من نمیتوانستم از این افکار در این جاده دوري کنم . با وجود
عکس هاي مکانیک محبوبم که با فاصله هاي منظمی از جلوي دیدگانم می گذشتند .
بهترین دوست من .جیکوب من ...
ایدهء پدر جیکوب نبودند . ایده ي پدر من چارلی بود .که آگهی ها را در سطح «؟ آیا این پسر را دیده اید » پوستر هاي
شهر پخش کرده بود. نه تنها در فورکس ، بلکه در پورت آنجلس و سکویم و هکوایم و آبردین و بقیه ي شهر هاي شبه
جزیره ي المپیک هم آن ها را پخش کرده بود . او مطمئن شده بود که بقیه ي کلانتري هاي ایالت واشنگتن آگهی
هاي مشابه را بر روي دیوار چسبانده بودند.
اما پدر من بیشتر از کمی جواب ها مأیوس بود . او بیشتر از بیلی پدر جیکوب و دوست صمیمی چارلی مأیوس بود . به
خاطر این که بیلی به خودش زحمت جستجو کردن پسر شانزده ساله ي فراري اش را نمیداد . به خاطر امتناع کردن
چارلی از چسباندن آن آگهی ها در لاپوش ، محل اسکان سرخپوستان در کنار ساحل که خانه ي جیکوب بود . به خاطر
این که او ظاهرا گم شدن جیکوب را پذیرفته بود ، انگار چیزي نبود که او بتواند انجام دهد . به خاطر این که
می گفت : جیکوب دیگه بزرگ شده . اگه بخواد به خونه میاد .
و او از من مأیوس شده بود ، به خاطر این که طرف بیلی را گرفته بودم .
من هم پوستر ها را پخش نکرده بودم . چون هر دوي ما(من و بیلی) می دانستیم که جیکوب کجاست ، با ناآرامی
صحبت می کردیم . و ما همین طور می دانستیم که کسی این پسر را ندیده است .
بزرگی آگهی ها معمولی بود . بغض بزرگی در گلویم بود ، اشک هاي دردناك معمولی در چشمانم بود . و من خوشحال
بودم که ادوارد براي شکار به خارج از شهر رفته بود . اگر ادوارد واکنش مرا می دید ، فقط باعث می شد که او هم
احساس بدي پیدا کند .
البته ، عیب هایی هم براي شنبه بود . هنگامی که به آرامی و با دقت در مسیرم چرخیدم ، توانستم کروزر پلیس پدرم را
در راه ورودي خانه ببینم . او امروز دوباره به ماهی گیري رفته بود . و هنوز به خاطر عروسی بد عنق بود .
من اجازه نداشتم که در درون خانه از تلفن استفاده کنم . ولی باید زنگ میزدم .
لبه خیابان ، پشت سنگ تراشی چوي پارك کردم . و موبایلی را که ادوارد براي مواقع ضروري به من داده بود را از
داشبرد ماشین بیرون آوردم . شماره را گرفتم ، در صورت لزوم ، هنگامی که تلفن زنگ زد ، انگشتم را روي دکمه ي
پایان نگه داشته بودم .
« ؟ الو » : سثْ کلیرواتر جواب داد
و من از سر آسودگی آهی کشیدم .
خیلی بد بود که بخواي با خواهر بزرگترش یعنی لی صحبت کنی!وقتی لی گوشی را برمیداشت تمامی کلمات از یک راه
دیگر به من گفته نمی شدند .
« هی ، سثْ ، منم بلا »
« ؟ اوه ، سلام بلا! چه طوري »
« خوبم » : می خواستم بزنم زیر گریه . از روي ناچاري براي مطمئن کردنش گفتم
« ؟ براي خبر گرفتن زنگ زدي »
« تو غیب گویی »
« گفتنش سخت نبود ، من آلیس نیستم . تو قابل پیش بینی کردن هستی » : به شوخی گفت
بین کوئلیت هاي لاپوش ، فقط سثْ راحت ، حتی اسم افراد خانواده ي کالن را به زبان می آورد ، چه برسد به آنکه با
چیز هایی که تقریبا میداند ، مثل خواهر شوهر آینده ام شوخی کند .
« می دونم که قابل پیش بینی کردن هستم »
« ؟ حالش چه طوریه » . دقیقه اي مردد ماندم
مثل همیشه حرفی نمی زنه . گرچه که می دونیم صداي ما رو می شنوه . اون سعی می کنه که به » . سثْ آه کشید
« انسان فکر نکنه ، می دونی ، فقط با غرایزش سر می کنه
« ؟ می دونی که الان کجاست »
« جایی توي شمال کانادا . نمی تونم بگم کدوم استان . اون توجه زیادي به مرز ایالت ها نمی کنه »
« ؟... می تونم کمکی کنم تا اونو »
« اون به خونه نمیاد بلا ، متأسفم »
« باشه سثْ . قبل از این که بپرسم اینو می دونستم . فقط نمی تونم آرزو نکنم » . به روي خودم نیاوردم
« آره.همه ي ما مثل هم احساس می کنیم »
« هی » : مرد بلند قد گفت
ما همین الان کارمونو تموم کردیم . » . دستانش را بر روي شیشه به شکل کاسه در آورده بود تا داخل ماشین را ببیند
« ! خیلی ممنون
« خواهش می کنم » : گفتم
و هنگامی که موتور اتومبیل را روشن کردم و به آرامی ، حتی خیلی ملایم ، پدال را به سمت پایین فشار دادم ،
عضله ام منقبض شد .
هر کدام از آن ها ، به تیر تلفن وصل شده بودند و به تابلو هاي راهنما چسبیده شده بودند . مانند یک سیلی بودند که
تازه به صورت زده شده بودند . مثل یک چک آبدار که روي صورت زده شده بودند . ذهنم به سمت افکاري رفت ، از
قبل ، بلافاصله این جریان را متوقف کرده بودم . من نمیتوانستم از این افکار در این جاده دوري کنم . با وجود
عکس هاي مکانیک محبوبم که با فاصله هاي منظمی از جلوي دیدگانم می گذشتند .
بهترین دوست من .جیکوب من ...
ایدهء پدر جیکوب نبودند . ایده ي پدر من چارلی بود .که آگهی ها را در سطح «؟ آیا این پسر را دیده اید » پوستر هاي
شهر پخش کرده بود. نه تنها در فورکس ، بلکه در پورت آنجلس و سکویم و هکوایم و آبردین و بقیه ي شهر هاي شبه
جزیره ي المپیک هم آن ها را پخش کرده بود . او مطمئن شده بود که بقیه ي کلانتري هاي ایالت واشنگتن آگهی
هاي مشابه را بر روي دیوار چسبانده بودند.
اما پدر من بیشتر از کمی جواب ها مأیوس بود . او بیشتر از بیلی پدر جیکوب و دوست صمیمی چارلی مأیوس بود . به
خاطر این که بیلی به خودش زحمت جستجو کردن پسر شانزده ساله ي فراري اش را نمیداد . به خاطر امتناع کردن
چارلی از چسباندن آن آگهی ها در لاپوش ، محل اسکان سرخپوستان در کنار ساحل که خانه ي جیکوب بود . به خاطر
این که او ظاهرا گم شدن جیکوب را پذیرفته بود ، انگار چیزي نبود که او بتواند انجام دهد . به خاطر این که
می گفت : جیکوب دیگه بزرگ شده . اگه بخواد به خونه میاد .
و او از من مأیوس شده بود ، به خاطر این که طرف بیلی را گرفته بودم .
من هم پوستر ها را پخش نکرده بودم . چون هر دوي ما(من و بیلی) می دانستیم که جیکوب کجاست ، با ناآرامی
صحبت می کردیم . و ما همین طور می دانستیم که کسی این پسر را ندیده است .
بزرگی آگهی ها معمولی بود . بغض بزرگی در گلویم بود ، اشک هاي دردناك معمولی در چشمانم بود . و من خوشحال
بودم که ادوارد براي شکار به خارج از شهر رفته بود . اگر ادوارد واکنش مرا می دید ، فقط باعث می شد که او هم
احساس بدي پیدا کند .
البته ، عیب هایی هم براي شنبه بود . هنگامی که به آرامی و با دقت در مسیرم چرخیدم ، توانستم کروزر پلیس پدرم را
در راه ورودي خانه ببینم . او امروز دوباره به ماهی گیري رفته بود . و هنوز به خاطر عروسی بد عنق بود .
من اجازه نداشتم که در درون خانه از تلفن استفاده کنم . ولی باید زنگ میزدم .
لبه خیابان ، پشت سنگ تراشی چوي پارك کردم . و موبایلی را که ادوارد براي مواقع ضروري به من داده بود را از
داشبرد ماشین بیرون آوردم . شماره را گرفتم ، در صورت لزوم ، هنگامی که تلفن زنگ زد ، انگشتم را روي دکمه ي
پایان نگه داشته بودم .
« ؟ الو » : سثْ کلیرواتر جواب داد
و من از سر آسودگی آهی کشیدم .
خیلی بد بود که بخواي با خواهر بزرگترش یعنی لی صحبت کنی!وقتی لی گوشی را برمیداشت تمامی کلمات از یک راه
دیگر به من گفته نمی شدند .
« هی ، سثْ ، منم بلا »
« ؟ اوه ، سلام بلا! چه طوري »
« خوبم » : می خواستم بزنم زیر گریه . از روي ناچاري براي مطمئن کردنش گفتم
« ؟ براي خبر گرفتن زنگ زدي »
« تو غیب گویی »
« گفتنش سخت نبود ، من آلیس نیستم . تو قابل پیش بینی کردن هستی » : به شوخی گفت
بین کوئلیت هاي لاپوش ، فقط سثْ راحت ، حتی اسم افراد خانواده ي کالن را به زبان می آورد ، چه برسد به آنکه با
چیز هایی که تقریبا میداند ، مثل خواهر شوهر آینده ام شوخی کند .
« می دونم که قابل پیش بینی کردن هستم »
« ؟ حالش چه طوریه » . دقیقه اي مردد ماندم
مثل همیشه حرفی نمی زنه . گرچه که می دونیم صداي ما رو می شنوه . اون سعی می کنه که به » . سثْ آه کشید
« انسان فکر نکنه ، می دونی ، فقط با غرایزش سر می کنه
« ؟ می دونی که الان کجاست »
« جایی توي شمال کانادا . نمی تونم بگم کدوم استان . اون توجه زیادي به مرز ایالت ها نمی کنه »
« ؟... می تونم کمکی کنم تا اونو »
« اون به خونه نمیاد بلا ، متأسفم »
« باشه سثْ . قبل از این که بپرسم اینو می دونستم . فقط نمی تونم آرزو نکنم » . به روي خودم نیاوردم
« آره.همه ي ما مثل هم احساس می کنیم »