۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۷:۲۲ عصر
چطور می تونی بدونی بلا؟ به مادرم نگاه کن ، به خواهرم نگاه کن... این فداکاري اونقدرها هم که فکر می کنی »
« راحت نیست
ازمه و روزالی به خوبی پیش میرن . اگر بعدا مشکلی بود می تونیم کاري رو بکنیم که ازمه کرد ... یه بچه به فرزندي »
« قبول می کنیم
این درست نیست . من نمی خوام که تو مجبور بشی براي من فداکاري کنی. » : آهی کشید و بعد صدایش محکم شد
« ... من می خوام به تو چیزي بدم نه اینکه چیزي ازت بگیرم . من نمی خوام که آینده ات رو بدزدم . اگر انسان بودم
آینده ي من توئی . حالا بس کن . ناله نکن وگرنه زنگ میزنم به برادرات که بیان و » دستم را روي لبهایش گذاشتم
« تورو با خودشون ببرن . شاید به یک مهمانی مجردي نیاز داشته باشی
« متاسفم دارم ناله می کنم ... نه؟ احتمالاً عصبی شدم »
« ؟ آیا زیر پاهاي تو شل شده »
نه اونجوري که تو می گی ... من یک قرن صبر کردم که با تو ازدواج کنم دوشیزه سوان . جشن عروسی چیزیه که »
« ! اوه خدایا » صحبتش را نیمه تمام گذاشت « من نمی تونم براش صبر کنم
« ؟ چی شده »
نیازي نیست به برادرام تلفن بزنی . ظاهراً امت و جاسپر به من اجازه نمی دن که امشب » او دندان قروچه اي کرد
« قصر در برم
او را براي یک ثانیه محکم در آغوشم فشردم و سپس رهایش کردم . در جنگ با امت هیچ برگ برنده اي نداشتم .
« ... خوش بگذره »
صداي جیغ مانندي از پشت پنچره به گوش می رسید ، کسی از روي عمد ناخنهاي سفتش را روي شیشه هاي پنجره
می خراشید تا صدایی وحشتناك گوش خراشی ایجاد کند که مو را بر بدن سیخ می کرد . لرزیدم .
اگر ادوارد رو بیرون نفرستی... » : امت که همچنان در شب نامرئی بود و با صداي هیس هیس مانندي تهدید می کرد
« ما براي بردنش میایم تو
« برو قبل از اینکه خونه ام رو روي سرم خراب کنن » : خندیدم
ادوارد چشمانش را در حدقه چرخاند اما با یک حرکت نرم روي پاهایش بلند شد و با یک حرکت نرم دیگر لباسش را
پوشید . خم شد و پیشانی مرا بوسید .
« بخواب . فردا روز بزرگی در پیش داري »
« . ممنون. مطمئناً خواب به آروم شدن طوفان درونم کمک می کنه »
« . فردا توي کلیسا می بینمت »
به اینکه چقدر در این زمان شاد از خوشی بیزار بودم لبخند زدم. با دهان بسته « ! من اونی ام که لباس سفید تنشه »
و ناگهان خم شد و ماهیچه هایش مانند یک فنر منفبض شدند . « خیلی قانع کننده بود » : خندید و گفت
او ناپدید شد - ،خودش را از پنجره ي من به قدري سریع به پایین پرتاب کرد که نتوانستم او را دنبال کنم .
بیرون صداي ضربه اي خفه آمد و من صداي امت را شنیدم که ناسزایی گفت .
می دانستم که می توانستند بشنوند . « بهتره زیادي طولش ندید » : زیر لب گفتم
و بعد صورت جاسپر در پنجره من نمایان شد موهاي عسلی اش در زیر نور ضعیف ماه که از میان ابرها عبور می کرد
نقره اي شده بود .
« نگران نباش بلا ما سر موقع برش می گردونیم »
و من یکدفعه خیالم راحت شد و تمام نگرانی هایم بی اهمیت به نظر می رسید . جاسپر به ماهري آلیس درمورد پیش
بینی هاي درست و غیر محتاطانه اش بود ... البته به سبک خودش . توانایی جاسپر بیشتر در حالت ها بود تا آینده .
و وقتی که او می خواست که شما چیزي را احساس کنید غیر ممکن بود که با آن احساس مبارزه کنی .
جاسپر ؟ خون آشام ها در مهمانی مجردي شون چه کاري انجام » . پیچیده درون پتویم ، به طرز عجیبی نشستم
« ؟ می دن؟ شما که اونو به استریپ کلوپ نمی برین ؟ می برین
دوباره صداي ضربه ي دیگري شروع شد و ادوارد به آرامی خندید. « ! بهش چیزي نگو » : امت از پایین با غرغر گفت
ما کالن ها نسخه ي خاص خودمونو داریم فقط چندتا شیر » . و من آرام شدم « آروم باش » : جاسپر به من گفت
« کوهی و دوتا خرس خاکستري . کاملاً شبیه یک شب معمولیه
می خواستم بدانم که ممکن است روزي من هم بتوانم آنقدر راجع به رژیم خون آشام هاي گیاه خوار بیخیال نظر برسم.
« ممنونم جاسپر »
او چشمکی زد و از جلوي چشمم پایین افتاد .
بیرون کاملاً ساکت بود . صداي وزوز و قطع و وصل شدن خروپف هاي چارلی از میان دیوارها به گوش می رسید. روي
بالشم دراز کشیدم دیگر خواب آلود بودم . به دیوارهاي اتاق کوچکم خیره شدم در نور ماهی که از زیر دربهاي سنگین
می آمد سفید و رنگ پریده بودند .
آخرین شب من در این اتاقم . آخرین شب من با نام ایزابلا سوآن. فرداشب بلا کالن خواهم بود . اگرچه تمام مراسم
دشوار عروسی مثل خاري در پهلوي من بود ولی مجبور بودم اقرار کنم که حال و هواي آن را دوست داشتم .
براي لحظه اي به افکارم اجازه دادم که بیهوده پرسه بزند شاید که خواب به سراغم بیاید . اما بعد از دقایقی خودم را
هشیارتر یافتم و اضطراب دوباره به درون معده ام خزید و درون آن با عذاب پیچ خورد . تخت خواب بدون ادوارد زیادي
نرم و گرم به نظر می رسید . جاسپر دور شده بود و تمام احساس هاي آرام و آرامش بخش با او رفته بود .
فردا روز خیلی طولانی اي خواهد بود .
می دانستم که بیشتر ترسهایم احمقانه بودند ... فقط مجبور بودم که بر خودم چیره شوم. نگرانی، قسمت اجتناب
ناپذیري از زندگی بود . من که نمی توانستم همیشه آن را با صحنه سازي مخلوط کنم . به هر حال من تعدادي نگرانی
خاص داشتم که کاملاً طبیعی بود .
اول دنباله ي لباس عروسی بود . الیس کاملا به احساسات هنرمندانه اش اجازه داده بود که بر وضعیت عملی غلبه کند.
مانور دادن در پلکان کالن ها ، با کفش پاشنه بلند و یک دنباله، غیرممکن به نظر می رسید . اي کاش تمرین کرده
بودم .
بعدي لیست مهمان ها بود .
خانواده ي تانیا ، خاندان دنلی ، قبل از جشن می رسیدند .
یکجا بودن خانواده ي تانیا ، با مهمان هاي ما از محله ي کوئیلیت ، پدر جیکوب و کلیرواترها ، در یک مکان وضعیت
را حساس کرده بود .
دنلی ها طرفدار گرگینه ها نبودند . در حقیقت خواهر تانیا ، ایرینا ، اصلاً به عروسی نمی آمد . او هنوز فکر انتقام علیه
گرگینه ها را براي کشته شدن دوستش لورنت،(وقتی که لورنت می خواست مرا بکشد) پرورش می داد . به خاطر این
کینه دنلی ها خانواده ي ادوارد را در بدترین ساعاتی که به کمک نیاز داشتند تنها گذاشته بودند . همکاري عجیبی بود
اما زمانیکه دسته اي از خون آشام هاي تازه بوجود آمده ، به ما حمله کرده بودند ، گرگ هاي کوئیلیت جان ما را نجات
دادند .
ادوارد به من قول داده بود که نزدیکی دنلی ها با کوئیلیتی ها خطرناك نخواهد بود . تانیا و تمام خانواده اش به جز
ایرینا ، به خاطر این خودداري ، شدیداً احساس گناه می کردند . یک آتش بس کوتاه با گرگینه ها ، بهاي کمی بود تا
قسمتی از آن کوتاهی را جبران کند . بهایی که آنها آماده پرداختنش بودند .
این مشکل بزرگ بود . با این حال یک مشکل کوچک هم وجود داشت : اعتماد به نفس ضعیف من .
من تا آن موقع تانیا را ندیده بودم ولی مطمئن بودم که دیدن او تجربه ي خوشایندي براي اعتماد نفس من نخواهد
بود.
زمانی ، احتمالاً قبل از اینکه من متولد شده باشم ، او می خواست با ادوارد رابطه برقرار کند ... نه اینکه من بخواهم او
یا هرکس دیگري را براي خواستن ادوارد سرزنش کنم . به هر حال او نیز باید حداقل به طرز بی نظیري زیبا باشد ...
اگرچه ادوارد به وضوح ... و هرچند باورنکردنی مرا ترجیح می داد ، باز هم نمی توانستم از مقایسه کردن دست بردارم .
من کمی غرولند کرده بودم تا اینکه ادوارد ، که روحیه مرا می شناخت باعث شد ، که من احساس گناه کنم .
خانواده ي ما تنها چیز شبیه خانواده ست که اونها دارند ... بلا ... می دونی حتی بعد از » : او به من یادآوري کرده بود
« همه ي این سالها اونا هنوز احساس یتیم بودن دارند
بنابراین من هم با پنهان کردن اخمهایم ، تصدیق کردم .
تانیا دیگر یک خانواده بزرگ داشت . تقریباً به بزرگی کالن ها . آنها پنج نفر بودند : تانیا ، کیت و ایرینا که کارمن و
الیزِر به آنها ملحق شده بودند درست مثل روشی که آلیس و جاسپر به کالن ها ملحق شده بودند . چیزي که آنها را به
یکدیگر پیوند می داد این بود که می خواستند نسبت به خون آشام هاي معمولی با شفقت بیشتري زندگی کنند.
با وجود این خانواده تانیا و خواهرانش هنوز به یک دلیل تنها بودند . آنها هنوز عزادار بودند . چون مدتها قبل آنها یک
مادر هم داشتند .
من می توانستم حفره اي که از فقدان کسی حتی با گذشت هزاران سال به جاي می ماند را تصور کنم . سعی کردم
خانواده کالن را بدون آفریننده ، کانون و رهبرشان ، پدرشان ، کارلایل تصور کنم . نتوانستم .
کارلایل شبی داستان تانیا را برایم تعریف کرده بود . یک شب از آن همه شبی که در خانه ي کالن ها تا دیروقت
می ماندم و تا جاییکه می توانستم چیز یاد می گرفتم و خودم را تا جاییکه ممکن بود براي آینده اي که انتخاب کرده
بودم آماده می کردم . داستان مادر تانیا یکی از هزاران بود ، شرح قصه اي هشداردهنده ، فقط یکی از قوانینی بود که
وقتی به دنیاي جاویدان ملحق می شدم باید نسبت به آن هشیار می بودم . فقط یک قانون ، در حقیقت یک قانون که
« راز را نگهدارید » : خودش به هزاران بند دیگر تقسیم می شد
راز نگهداشتن معانی زیادي داشت ... مخفیانه زندگی کردن مثل کالن ها ، نقل مکان قبل از اینکه انسانها به عدم رشد
سنی آنها شک کنند . یا همیشه دور از انسانها بودن - به استثثناي وقت غذا - روشی که خانه به دوشانی مثل جیمز و
ویکتوریا ، با آن زندگی کرده بودند . روشی که دوستان جاسپر، پیتر و شارلوت هنوز با آن زندگی می کردند . در واقع
بدین معنا بود که کنترل تمام کارهاي خون آشامهاي جدیدي که بوجود آورده اید را در دست داشته باشید . مثل کاري
که جاسپر وقتی با ماریا زندگی می کرد ، انجام داده بود . مثل کاري که ویکتوریا وقتی با خون آشامهاي تازه به وجود
آمده اش، زندگی می کرد نتوانست بکند . و در کل به معناي به وجود نیاوردن بعضی چیزها بود ، چون بعضی موجودات
غیر قابل کنترل هستند.
« ... من اسم مادر تانیا رو نمی دونم » کارلایل اقرار کرده بود
اونا تا » . چشمان طلایی اش که تقریباً به رنگ سایه هاي موي لطیفش بود از به یاد آوردن رنج تانیا غصه دار شد
« جاییکه بتوانند از اون حرفی نمی زنند حتی ترجیح می دن بهش فکر نکنن
زنی که تانیا ، کیت و ایرینا رو به وجود آورده بود ... که معتقدم عاشق آنها بوده ، مدتها قبل از به دنیا آمدن من »
« زندگی می کرده ، در طول یک دوره ي سیاه ، دوره ي کودکان جاویدان
اونا با خودشون چه فکري می کردند ؟ اون قدیمی ها ... من که نمی تونم درك کنم ! اونها آدم ها رو قبل از »
« بلوغ شون به خون آشام تبدیل می کردند... بچه هایی رو که به سختی بزرگتر از نوزاد بودند
وقتی چیزي را که او تعریف کرده بود تصور کردم . مجبور شدم بغضی که درون گلویم ورم می کرد را فرو بدهم.
اونا خیلی زیبا بودند . خیلی عزیز و دلربا بودند . تو » کارلایل وقتی که عکس العمل مرا دید سریع توضیح داد
« نمی تونی تصور کنی... باید نزدیکشون می بودي تا بتونی دوستشون داشته باشی . علاقه به اونها خیلی ناخودآگاه بود
با این حال نمی شد به اونا چیزي یاد داد . اونا در همان سن قبل از گزیده شدن منجمد می شدند . دوساله هاي »
پرستیدنی با گودي چانه و صحبت کردن نوك زبانی که با یک خشمشون می تونستند نصف دهکده اي رو داغون کنند.
اگر گرسنه می شدند باید غذا می خوردند و هیچ کلمه ي هشداردهنده اي جلودارشون نبود . انسانها اونا رو دیدند،
« داستانها پخش شدند و ترس مثل آتش در علف هاي خشک ، همه جا رو فراگرفت
«... مادر تانیا هم یک همچین بچه اي به وجود آورد ، مثل بقیه ي قدیمی ها ، من نمی تونم دلایلشو درك کنم »
« و البته ولتوري ها پا پیش گذاشتند ... » نفس عمیق و سختی کشید
مثل همیشه از شنیدن آن نام به خودم پیچیدم ، اما گروه خون آشام هاي ایتالیایی، ... متعصب روي عقیده خودشان ...
در این داستان نقش اساسی را ایفا می کرد . اگر مجازاتی نبود قانون نمی توانست باشد . اگر مجازات کننده اي نبود
مجازات نمی توانست وجود داشته باشد . از قدیمی ها، آرو، کایوس و مارکوس قوانین ولتوري ها را بنیان نهادند . من
فقط یک بار آنها را دیده بودم اما در همان مواجهه ي کوتاه به نظرم رسیده بود که آرو با ذهن فوق العاده قوي اش که
می توانست با یک برخورد تمام چیزهایی را که در ذهنت می گذشتند بگوید ، یک رهبر فوق العاده است .
ولتوري ها راجع به بچه هاي فناناپذیر مطالعه کردند . هم در سرزمینشان ولتورا و هم هرجاي دیگري در جهان. »
« کایوس به این نتیجه رسید که جوان تر ها در حفظ رازهاي ما ناتوان اند ، پس باید نابود بشن
من بهت گفتم اونها دوست داشتنی بودند . به شدت توصیف شده که قبایل تا آخرین عضو جنگیدند تا از اونها »
محافظت کنند . به هر حال قتل عام به اندازه ي جنگ هاي جنوبی این قاره گسترده نبود ، اما به نوع خودش
نابودگر تر بود . سنت ها ، قبیله هاي قدیمی ، دوست ها ... خیلی چیزها از بین رفتند . سرانجام این عمل زدوده شد و
بچه هاي جاویدان غیر قابل نام بردن شدند
« ، مثل یک چیز ممنوعه
وقتی که من با ولتوري ها زندگی می کردم با دو کودك فناناپذیر ملاقات کردم . پس از نزدیک به چشم خودم دیدم »
که چه کششی دارند . آرو براي سال هاي زیادي بعد از فاجعه اي که رخ داد روي اونها مطالعه کرده بود . تو که
می دونی اون چه قدر فضول و کنجکاوه . خیلی امید داشت که بشه اونها رو رام کرد ، اما در آخر راي همه یکسان بود :
« بچه هاي جاویدان نباید وجود داشته باشن
وقتی دوباره به موضوع مادر خواهران دنالی برگشتیم به کلی آن را از یاد برده بودم .
« ؟ اما کاملا واضح نیست که چه بلایی به سر مادر تانیا اومده » : کارلایل گفت
تانیا ، کیت و ایرانا خیلی فراموش کار و بی توجه بودند تا روزي که ولتوري ها به دنبالشون آمدند ، مادرشون و »
آفرینش غیر قانونی اش زندانی اونها بودند . جهل بود که جان تانیا و خواهرانش رو نجات داد . آرو آنها را لمس کرد و
« فهمید که بی گناه هستند. بنابراین اونها با مادرشون مجازات نشدند
هیچ کدوم از اونها تاحالا این پسر را ندیده بودند یا حتی روحشون از امکان وجود همچین چیزي خبر نداشت ، تا »
روزي که اونو در حالی که در دستان مادرشون می سوخت دیدند . من فکر می کنم مادرشون این راز رو پیش خودش
نگه داشته بود تا از اونها در یک چنین سرانجامی محافظت کنه . اما اون از اول چرا یه همچین چیزي به وجود آورد؟ا
اون بچه کی بود ، چه چیزي در وجودش بود که باعث شد مادرش از چنین مرزي رد بشه ؟ تانیا یا هیچ کدام یک از
آنها هیچ وقت جواب این سوال ها رو نگرفتند . اما اونها به گناهکار بودن مادرشون شک ندارند و من فکر نمی کنم
« اونها بتونن هیچ وقت اون رو ببخشن
اما با وجود تعهد کامل آرو که تانیا ،کیت و ایرانا بی گناه هستن ، کایوس تصمیم داشت اونها رو بسوزونه . اونها خیلی »
خوش شانس بودند که آرو اون روز خیلی بخشایشگر بود . تانیا و خواهراش درخواست بخشش کردند اما با قلب هاي
« زخم خورده و یک احترام سالم به قانون رها شدند
دقیقاً به خاطر نمیارم که کی خاطرات تبدیل به رویا شدند . یک لحظه به نظر می رسید که من دارم در خاطراتم به
کارلایل گوش می دهم ، به صورتش نگاه می کنم و لحظه اي دیگر به یک زمین خاکستري و بی ثمر چشم دوخته
بودم که بوي سوختن چیزي در هواي آن به مشام می رسد . من آنجا تنها نبودم.
اجتماع افراد در مرکز زمین که همه رداهاي خاکستري رنگ پوشیده بودند می بایست باعث وحشت من می شد . آنها
« راحت نیست
ازمه و روزالی به خوبی پیش میرن . اگر بعدا مشکلی بود می تونیم کاري رو بکنیم که ازمه کرد ... یه بچه به فرزندي »
« قبول می کنیم
این درست نیست . من نمی خوام که تو مجبور بشی براي من فداکاري کنی. » : آهی کشید و بعد صدایش محکم شد
« ... من می خوام به تو چیزي بدم نه اینکه چیزي ازت بگیرم . من نمی خوام که آینده ات رو بدزدم . اگر انسان بودم
آینده ي من توئی . حالا بس کن . ناله نکن وگرنه زنگ میزنم به برادرات که بیان و » دستم را روي لبهایش گذاشتم
« تورو با خودشون ببرن . شاید به یک مهمانی مجردي نیاز داشته باشی
« متاسفم دارم ناله می کنم ... نه؟ احتمالاً عصبی شدم »
« ؟ آیا زیر پاهاي تو شل شده »
نه اونجوري که تو می گی ... من یک قرن صبر کردم که با تو ازدواج کنم دوشیزه سوان . جشن عروسی چیزیه که »
« ! اوه خدایا » صحبتش را نیمه تمام گذاشت « من نمی تونم براش صبر کنم
« ؟ چی شده »
نیازي نیست به برادرام تلفن بزنی . ظاهراً امت و جاسپر به من اجازه نمی دن که امشب » او دندان قروچه اي کرد
« قصر در برم
او را براي یک ثانیه محکم در آغوشم فشردم و سپس رهایش کردم . در جنگ با امت هیچ برگ برنده اي نداشتم .
« ... خوش بگذره »
صداي جیغ مانندي از پشت پنچره به گوش می رسید ، کسی از روي عمد ناخنهاي سفتش را روي شیشه هاي پنجره
می خراشید تا صدایی وحشتناك گوش خراشی ایجاد کند که مو را بر بدن سیخ می کرد . لرزیدم .
اگر ادوارد رو بیرون نفرستی... » : امت که همچنان در شب نامرئی بود و با صداي هیس هیس مانندي تهدید می کرد
« ما براي بردنش میایم تو
« برو قبل از اینکه خونه ام رو روي سرم خراب کنن » : خندیدم
ادوارد چشمانش را در حدقه چرخاند اما با یک حرکت نرم روي پاهایش بلند شد و با یک حرکت نرم دیگر لباسش را
پوشید . خم شد و پیشانی مرا بوسید .
« بخواب . فردا روز بزرگی در پیش داري »
« . ممنون. مطمئناً خواب به آروم شدن طوفان درونم کمک می کنه »
« . فردا توي کلیسا می بینمت »
به اینکه چقدر در این زمان شاد از خوشی بیزار بودم لبخند زدم. با دهان بسته « ! من اونی ام که لباس سفید تنشه »
و ناگهان خم شد و ماهیچه هایش مانند یک فنر منفبض شدند . « خیلی قانع کننده بود » : خندید و گفت
او ناپدید شد - ،خودش را از پنجره ي من به قدري سریع به پایین پرتاب کرد که نتوانستم او را دنبال کنم .
بیرون صداي ضربه اي خفه آمد و من صداي امت را شنیدم که ناسزایی گفت .
می دانستم که می توانستند بشنوند . « بهتره زیادي طولش ندید » : زیر لب گفتم
و بعد صورت جاسپر در پنجره من نمایان شد موهاي عسلی اش در زیر نور ضعیف ماه که از میان ابرها عبور می کرد
نقره اي شده بود .
« نگران نباش بلا ما سر موقع برش می گردونیم »
و من یکدفعه خیالم راحت شد و تمام نگرانی هایم بی اهمیت به نظر می رسید . جاسپر به ماهري آلیس درمورد پیش
بینی هاي درست و غیر محتاطانه اش بود ... البته به سبک خودش . توانایی جاسپر بیشتر در حالت ها بود تا آینده .
و وقتی که او می خواست که شما چیزي را احساس کنید غیر ممکن بود که با آن احساس مبارزه کنی .
جاسپر ؟ خون آشام ها در مهمانی مجردي شون چه کاري انجام » . پیچیده درون پتویم ، به طرز عجیبی نشستم
« ؟ می دن؟ شما که اونو به استریپ کلوپ نمی برین ؟ می برین
دوباره صداي ضربه ي دیگري شروع شد و ادوارد به آرامی خندید. « ! بهش چیزي نگو » : امت از پایین با غرغر گفت
ما کالن ها نسخه ي خاص خودمونو داریم فقط چندتا شیر » . و من آرام شدم « آروم باش » : جاسپر به من گفت
« کوهی و دوتا خرس خاکستري . کاملاً شبیه یک شب معمولیه
می خواستم بدانم که ممکن است روزي من هم بتوانم آنقدر راجع به رژیم خون آشام هاي گیاه خوار بیخیال نظر برسم.
« ممنونم جاسپر »
او چشمکی زد و از جلوي چشمم پایین افتاد .
بیرون کاملاً ساکت بود . صداي وزوز و قطع و وصل شدن خروپف هاي چارلی از میان دیوارها به گوش می رسید. روي
بالشم دراز کشیدم دیگر خواب آلود بودم . به دیوارهاي اتاق کوچکم خیره شدم در نور ماهی که از زیر دربهاي سنگین
می آمد سفید و رنگ پریده بودند .
آخرین شب من در این اتاقم . آخرین شب من با نام ایزابلا سوآن. فرداشب بلا کالن خواهم بود . اگرچه تمام مراسم
دشوار عروسی مثل خاري در پهلوي من بود ولی مجبور بودم اقرار کنم که حال و هواي آن را دوست داشتم .
براي لحظه اي به افکارم اجازه دادم که بیهوده پرسه بزند شاید که خواب به سراغم بیاید . اما بعد از دقایقی خودم را
هشیارتر یافتم و اضطراب دوباره به درون معده ام خزید و درون آن با عذاب پیچ خورد . تخت خواب بدون ادوارد زیادي
نرم و گرم به نظر می رسید . جاسپر دور شده بود و تمام احساس هاي آرام و آرامش بخش با او رفته بود .
فردا روز خیلی طولانی اي خواهد بود .
می دانستم که بیشتر ترسهایم احمقانه بودند ... فقط مجبور بودم که بر خودم چیره شوم. نگرانی، قسمت اجتناب
ناپذیري از زندگی بود . من که نمی توانستم همیشه آن را با صحنه سازي مخلوط کنم . به هر حال من تعدادي نگرانی
خاص داشتم که کاملاً طبیعی بود .
اول دنباله ي لباس عروسی بود . الیس کاملا به احساسات هنرمندانه اش اجازه داده بود که بر وضعیت عملی غلبه کند.
مانور دادن در پلکان کالن ها ، با کفش پاشنه بلند و یک دنباله، غیرممکن به نظر می رسید . اي کاش تمرین کرده
بودم .
بعدي لیست مهمان ها بود .
خانواده ي تانیا ، خاندان دنلی ، قبل از جشن می رسیدند .
یکجا بودن خانواده ي تانیا ، با مهمان هاي ما از محله ي کوئیلیت ، پدر جیکوب و کلیرواترها ، در یک مکان وضعیت
را حساس کرده بود .
دنلی ها طرفدار گرگینه ها نبودند . در حقیقت خواهر تانیا ، ایرینا ، اصلاً به عروسی نمی آمد . او هنوز فکر انتقام علیه
گرگینه ها را براي کشته شدن دوستش لورنت،(وقتی که لورنت می خواست مرا بکشد) پرورش می داد . به خاطر این
کینه دنلی ها خانواده ي ادوارد را در بدترین ساعاتی که به کمک نیاز داشتند تنها گذاشته بودند . همکاري عجیبی بود
اما زمانیکه دسته اي از خون آشام هاي تازه بوجود آمده ، به ما حمله کرده بودند ، گرگ هاي کوئیلیت جان ما را نجات
دادند .
ادوارد به من قول داده بود که نزدیکی دنلی ها با کوئیلیتی ها خطرناك نخواهد بود . تانیا و تمام خانواده اش به جز
ایرینا ، به خاطر این خودداري ، شدیداً احساس گناه می کردند . یک آتش بس کوتاه با گرگینه ها ، بهاي کمی بود تا
قسمتی از آن کوتاهی را جبران کند . بهایی که آنها آماده پرداختنش بودند .
این مشکل بزرگ بود . با این حال یک مشکل کوچک هم وجود داشت : اعتماد به نفس ضعیف من .
من تا آن موقع تانیا را ندیده بودم ولی مطمئن بودم که دیدن او تجربه ي خوشایندي براي اعتماد نفس من نخواهد
بود.
زمانی ، احتمالاً قبل از اینکه من متولد شده باشم ، او می خواست با ادوارد رابطه برقرار کند ... نه اینکه من بخواهم او
یا هرکس دیگري را براي خواستن ادوارد سرزنش کنم . به هر حال او نیز باید حداقل به طرز بی نظیري زیبا باشد ...
اگرچه ادوارد به وضوح ... و هرچند باورنکردنی مرا ترجیح می داد ، باز هم نمی توانستم از مقایسه کردن دست بردارم .
من کمی غرولند کرده بودم تا اینکه ادوارد ، که روحیه مرا می شناخت باعث شد ، که من احساس گناه کنم .
خانواده ي ما تنها چیز شبیه خانواده ست که اونها دارند ... بلا ... می دونی حتی بعد از » : او به من یادآوري کرده بود
« همه ي این سالها اونا هنوز احساس یتیم بودن دارند
بنابراین من هم با پنهان کردن اخمهایم ، تصدیق کردم .
تانیا دیگر یک خانواده بزرگ داشت . تقریباً به بزرگی کالن ها . آنها پنج نفر بودند : تانیا ، کیت و ایرینا که کارمن و
الیزِر به آنها ملحق شده بودند درست مثل روشی که آلیس و جاسپر به کالن ها ملحق شده بودند . چیزي که آنها را به
یکدیگر پیوند می داد این بود که می خواستند نسبت به خون آشام هاي معمولی با شفقت بیشتري زندگی کنند.
با وجود این خانواده تانیا و خواهرانش هنوز به یک دلیل تنها بودند . آنها هنوز عزادار بودند . چون مدتها قبل آنها یک
مادر هم داشتند .
من می توانستم حفره اي که از فقدان کسی حتی با گذشت هزاران سال به جاي می ماند را تصور کنم . سعی کردم
خانواده کالن را بدون آفریننده ، کانون و رهبرشان ، پدرشان ، کارلایل تصور کنم . نتوانستم .
کارلایل شبی داستان تانیا را برایم تعریف کرده بود . یک شب از آن همه شبی که در خانه ي کالن ها تا دیروقت
می ماندم و تا جاییکه می توانستم چیز یاد می گرفتم و خودم را تا جاییکه ممکن بود براي آینده اي که انتخاب کرده
بودم آماده می کردم . داستان مادر تانیا یکی از هزاران بود ، شرح قصه اي هشداردهنده ، فقط یکی از قوانینی بود که
وقتی به دنیاي جاویدان ملحق می شدم باید نسبت به آن هشیار می بودم . فقط یک قانون ، در حقیقت یک قانون که
« راز را نگهدارید » : خودش به هزاران بند دیگر تقسیم می شد
راز نگهداشتن معانی زیادي داشت ... مخفیانه زندگی کردن مثل کالن ها ، نقل مکان قبل از اینکه انسانها به عدم رشد
سنی آنها شک کنند . یا همیشه دور از انسانها بودن - به استثثناي وقت غذا - روشی که خانه به دوشانی مثل جیمز و
ویکتوریا ، با آن زندگی کرده بودند . روشی که دوستان جاسپر، پیتر و شارلوت هنوز با آن زندگی می کردند . در واقع
بدین معنا بود که کنترل تمام کارهاي خون آشامهاي جدیدي که بوجود آورده اید را در دست داشته باشید . مثل کاري
که جاسپر وقتی با ماریا زندگی می کرد ، انجام داده بود . مثل کاري که ویکتوریا وقتی با خون آشامهاي تازه به وجود
آمده اش، زندگی می کرد نتوانست بکند . و در کل به معناي به وجود نیاوردن بعضی چیزها بود ، چون بعضی موجودات
غیر قابل کنترل هستند.
« ... من اسم مادر تانیا رو نمی دونم » کارلایل اقرار کرده بود
اونا تا » . چشمان طلایی اش که تقریباً به رنگ سایه هاي موي لطیفش بود از به یاد آوردن رنج تانیا غصه دار شد
« جاییکه بتوانند از اون حرفی نمی زنند حتی ترجیح می دن بهش فکر نکنن
زنی که تانیا ، کیت و ایرینا رو به وجود آورده بود ... که معتقدم عاشق آنها بوده ، مدتها قبل از به دنیا آمدن من »
« زندگی می کرده ، در طول یک دوره ي سیاه ، دوره ي کودکان جاویدان
اونا با خودشون چه فکري می کردند ؟ اون قدیمی ها ... من که نمی تونم درك کنم ! اونها آدم ها رو قبل از »
« بلوغ شون به خون آشام تبدیل می کردند... بچه هایی رو که به سختی بزرگتر از نوزاد بودند
وقتی چیزي را که او تعریف کرده بود تصور کردم . مجبور شدم بغضی که درون گلویم ورم می کرد را فرو بدهم.
اونا خیلی زیبا بودند . خیلی عزیز و دلربا بودند . تو » کارلایل وقتی که عکس العمل مرا دید سریع توضیح داد
« نمی تونی تصور کنی... باید نزدیکشون می بودي تا بتونی دوستشون داشته باشی . علاقه به اونها خیلی ناخودآگاه بود
با این حال نمی شد به اونا چیزي یاد داد . اونا در همان سن قبل از گزیده شدن منجمد می شدند . دوساله هاي »
پرستیدنی با گودي چانه و صحبت کردن نوك زبانی که با یک خشمشون می تونستند نصف دهکده اي رو داغون کنند.
اگر گرسنه می شدند باید غذا می خوردند و هیچ کلمه ي هشداردهنده اي جلودارشون نبود . انسانها اونا رو دیدند،
« داستانها پخش شدند و ترس مثل آتش در علف هاي خشک ، همه جا رو فراگرفت
«... مادر تانیا هم یک همچین بچه اي به وجود آورد ، مثل بقیه ي قدیمی ها ، من نمی تونم دلایلشو درك کنم »
« و البته ولتوري ها پا پیش گذاشتند ... » نفس عمیق و سختی کشید
مثل همیشه از شنیدن آن نام به خودم پیچیدم ، اما گروه خون آشام هاي ایتالیایی، ... متعصب روي عقیده خودشان ...
در این داستان نقش اساسی را ایفا می کرد . اگر مجازاتی نبود قانون نمی توانست باشد . اگر مجازات کننده اي نبود
مجازات نمی توانست وجود داشته باشد . از قدیمی ها، آرو، کایوس و مارکوس قوانین ولتوري ها را بنیان نهادند . من
فقط یک بار آنها را دیده بودم اما در همان مواجهه ي کوتاه به نظرم رسیده بود که آرو با ذهن فوق العاده قوي اش که
می توانست با یک برخورد تمام چیزهایی را که در ذهنت می گذشتند بگوید ، یک رهبر فوق العاده است .
ولتوري ها راجع به بچه هاي فناناپذیر مطالعه کردند . هم در سرزمینشان ولتورا و هم هرجاي دیگري در جهان. »
« کایوس به این نتیجه رسید که جوان تر ها در حفظ رازهاي ما ناتوان اند ، پس باید نابود بشن
من بهت گفتم اونها دوست داشتنی بودند . به شدت توصیف شده که قبایل تا آخرین عضو جنگیدند تا از اونها »
محافظت کنند . به هر حال قتل عام به اندازه ي جنگ هاي جنوبی این قاره گسترده نبود ، اما به نوع خودش
نابودگر تر بود . سنت ها ، قبیله هاي قدیمی ، دوست ها ... خیلی چیزها از بین رفتند . سرانجام این عمل زدوده شد و
بچه هاي جاویدان غیر قابل نام بردن شدند
« ، مثل یک چیز ممنوعه
وقتی که من با ولتوري ها زندگی می کردم با دو کودك فناناپذیر ملاقات کردم . پس از نزدیک به چشم خودم دیدم »
که چه کششی دارند . آرو براي سال هاي زیادي بعد از فاجعه اي که رخ داد روي اونها مطالعه کرده بود . تو که
می دونی اون چه قدر فضول و کنجکاوه . خیلی امید داشت که بشه اونها رو رام کرد ، اما در آخر راي همه یکسان بود :
« بچه هاي جاویدان نباید وجود داشته باشن
وقتی دوباره به موضوع مادر خواهران دنالی برگشتیم به کلی آن را از یاد برده بودم .
« ؟ اما کاملا واضح نیست که چه بلایی به سر مادر تانیا اومده » : کارلایل گفت
تانیا ، کیت و ایرانا خیلی فراموش کار و بی توجه بودند تا روزي که ولتوري ها به دنبالشون آمدند ، مادرشون و »
آفرینش غیر قانونی اش زندانی اونها بودند . جهل بود که جان تانیا و خواهرانش رو نجات داد . آرو آنها را لمس کرد و
« فهمید که بی گناه هستند. بنابراین اونها با مادرشون مجازات نشدند
هیچ کدوم از اونها تاحالا این پسر را ندیده بودند یا حتی روحشون از امکان وجود همچین چیزي خبر نداشت ، تا »
روزي که اونو در حالی که در دستان مادرشون می سوخت دیدند . من فکر می کنم مادرشون این راز رو پیش خودش
نگه داشته بود تا از اونها در یک چنین سرانجامی محافظت کنه . اما اون از اول چرا یه همچین چیزي به وجود آورد؟ا
اون بچه کی بود ، چه چیزي در وجودش بود که باعث شد مادرش از چنین مرزي رد بشه ؟ تانیا یا هیچ کدام یک از
آنها هیچ وقت جواب این سوال ها رو نگرفتند . اما اونها به گناهکار بودن مادرشون شک ندارند و من فکر نمی کنم
« اونها بتونن هیچ وقت اون رو ببخشن
اما با وجود تعهد کامل آرو که تانیا ،کیت و ایرانا بی گناه هستن ، کایوس تصمیم داشت اونها رو بسوزونه . اونها خیلی »
خوش شانس بودند که آرو اون روز خیلی بخشایشگر بود . تانیا و خواهراش درخواست بخشش کردند اما با قلب هاي
« زخم خورده و یک احترام سالم به قانون رها شدند
دقیقاً به خاطر نمیارم که کی خاطرات تبدیل به رویا شدند . یک لحظه به نظر می رسید که من دارم در خاطراتم به
کارلایل گوش می دهم ، به صورتش نگاه می کنم و لحظه اي دیگر به یک زمین خاکستري و بی ثمر چشم دوخته
بودم که بوي سوختن چیزي در هواي آن به مشام می رسد . من آنجا تنها نبودم.
اجتماع افراد در مرکز زمین که همه رداهاي خاکستري رنگ پوشیده بودند می بایست باعث وحشت من می شد . آنها