۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۷:۲۲ عصر
حتما ولتوري ها بودند و من برعکس چیزي بودم که آنها در آخرین قرار ملاقاتمان حکم کرده بودند ، هنوز یک انسان.
اما می دانستم که در رویاهایم در مقابل آنها نامرئی هستم .
اطراف من تپه هاي توده مانندي می سوختند . متوجه بوي خوبی شدم که در هوا پخش شده بود . اما از نزدیک تپه ها
را بررسی نکردم . هیچ علاقه اي نداشتم که صورت خون آشام هایی را ببینم که توسط آنها اعدام شده بودند . کمی هم
از اینکه کسی را در میان اجساد مرده ي سوخته شناسایی کنم می ترسیدم .
سربازان ولتوري اطراف چیزي یا کسی حلقه زدند ، و من صداي زمزمه مانند آنها که ناشی از آشفتگی و سراسیمگی بود
را می شنیدم . من به رداها نزدیک تر شدم ، خوابم مجبورم می کرد که چیزي یا کسی را که آنها با این شدت بررسی می کردند ببینم. در حالی که با دقت بین دو صف از رداپوشان می خزیدم ، سرانجام مرکز مذاکره آنها را دیدم که بالاي
یک تپه کوچک بالاي آنها بود .
او خیلی زیبا و دوست داشتنی بود . درست همان طور که کارلایل توصیف کرده بود. پسرك هنوز یک کودك نوپا بود،
شاید فقط دو ساله. موهاي قهوه اي روشنش اطراف صورت و گونه هاي گرد و لب هایش قرار داشت . او داشت به خود
می لرزید ، چشم هایش طوري بسته بودند انگار از اینکه ببینند مرگ هر ثانیه به او نزدیک می شود وحشت داشت .
چنان حس نیرومندي درونم براي نجات آن کودك دوست داشتنی و وحشت زده وجود آمد که ولتوري ها علی رغم
تمام تهدیدهاي ویران کننده شان دیگر برایم مهم نبودند . از کنار شان رد شدم و به اینکه حضور من را حس کنند
توجهی نداشتم . پس از گذشتن از آنها با سرعت به طرف پسرك دویدم .
وقتی که روي تپه نگاه دقیق تري به او انداختم لحظه اي تردید کردم . این یک تپه یا یک تخته سنگ نبود بلکه یک
تپه از بدن انسان ها بود . بی حرکت و بی جان...
براي اینکه صورت هایشان را نبینم خیلی دیر شده بود . من صورت هاي همه ي آنها را می شناختم. آنجلا ، بن ،
جسیکا ، مایک ... و دقیقاً زیر پسرك دوست داشتنی ، جسد پدر و مادرم قرار داشت .
کودك چشم هاي روشن و خونین رنگش را باز کرد .
فصل سوم:روز بزرگ
چشمان خودم باز شدند .
در حالی که از سرما می لرزیدم براي چند لحظه بی نفس در رختخوابم دراز کشیدم و تلاش کردم تا رویاهایی را که
دیده بودم فراموش کنم . وقتی که منتظر بودم تا ضربان قلبم آهسته تر شود آسمان بیرون ابتدا خاکستري و بعد به
رنگ صورتی رنگ پریده در آمد .
وقتی که سرانجام به واقعیت اتاق شلوغ و آشنایم بازگشتم کمی از خودم دلخور بودم . این چه نوع خوابی بود که من
باید قبل از روز ازدواجم می دیدم ؟ خب ، نتیجه ي نصفه شب روي داستان هاي چندش آور تمرکز کردن ، بیشتر از
این نبود .
از آنجاییکه مشتاق بودم تا این کابوس را فراموش کنم ، لباس پوشیدم و زودتر از زمان احتیاجم به آشپزخانه رفتم .
سعی کردم اتاق هاي از قبل تمیز را مرتب کنم و وقتی چارلی از خواب بیدار شد برایش پنکیک درست کردم . فکرم
آنقدر مشغول بود که علاقه اي نداشتم براي خودم صبحانه درست کنم . وقتی او غذا می خورد من روي صندلی
نشسته و تکان می خوردم .
« باید ساعت سه بري دنبال آقاي وِبِر » : به او یادآوري کردم
من که امروز کاري براي انجام دادن ندارم جز رفتن دنبال کشیش ، بل . دیگه تنها وظیفه ام رو که فراموش »
« . نمی کنم
او تمام طول روز را مرخصی گرفته بود . به طور حتم وقت زیادي براي طلف کردن داشت . گاهی مواقع او دزدکی به
کمد زیر راه پله ها نگاه می کرد ، جایی که لوازم ماهیگیري اش را در آن نگه می داشت .
« این تنها وظیفه ي تو نیست . تو باید لباس بپوشی و محترم جلوه کنی »
« لباس میمون » : او با اخم به کاسه ي صبحانه اش نگاه کرد و زیر لب گفت
« فکر می کنی مال تو بده ؟ آلیس می خواد تمام روز روي من کار کنه » : وقتی بلند می شدم با شکلک به او گفتم
چارلی سرش را در تایید اینکه موقعیت بدتري نداشت ، تکان داد . وقتی از کنارش می گذشتم خم شدم و پیشانی اش
را بوسیدم . او سرخ شد و بعد رفت تا در را براي بهترین دوست(دخترم) و خواهر آینده ي نزدیکم باز کند .
اما می دانستم که در رویاهایم در مقابل آنها نامرئی هستم .
اطراف من تپه هاي توده مانندي می سوختند . متوجه بوي خوبی شدم که در هوا پخش شده بود . اما از نزدیک تپه ها
را بررسی نکردم . هیچ علاقه اي نداشتم که صورت خون آشام هایی را ببینم که توسط آنها اعدام شده بودند . کمی هم
از اینکه کسی را در میان اجساد مرده ي سوخته شناسایی کنم می ترسیدم .
سربازان ولتوري اطراف چیزي یا کسی حلقه زدند ، و من صداي زمزمه مانند آنها که ناشی از آشفتگی و سراسیمگی بود
را می شنیدم . من به رداها نزدیک تر شدم ، خوابم مجبورم می کرد که چیزي یا کسی را که آنها با این شدت بررسی می کردند ببینم. در حالی که با دقت بین دو صف از رداپوشان می خزیدم ، سرانجام مرکز مذاکره آنها را دیدم که بالاي
یک تپه کوچک بالاي آنها بود .
او خیلی زیبا و دوست داشتنی بود . درست همان طور که کارلایل توصیف کرده بود. پسرك هنوز یک کودك نوپا بود،
شاید فقط دو ساله. موهاي قهوه اي روشنش اطراف صورت و گونه هاي گرد و لب هایش قرار داشت . او داشت به خود
می لرزید ، چشم هایش طوري بسته بودند انگار از اینکه ببینند مرگ هر ثانیه به او نزدیک می شود وحشت داشت .
چنان حس نیرومندي درونم براي نجات آن کودك دوست داشتنی و وحشت زده وجود آمد که ولتوري ها علی رغم
تمام تهدیدهاي ویران کننده شان دیگر برایم مهم نبودند . از کنار شان رد شدم و به اینکه حضور من را حس کنند
توجهی نداشتم . پس از گذشتن از آنها با سرعت به طرف پسرك دویدم .
وقتی که روي تپه نگاه دقیق تري به او انداختم لحظه اي تردید کردم . این یک تپه یا یک تخته سنگ نبود بلکه یک
تپه از بدن انسان ها بود . بی حرکت و بی جان...
براي اینکه صورت هایشان را نبینم خیلی دیر شده بود . من صورت هاي همه ي آنها را می شناختم. آنجلا ، بن ،
جسیکا ، مایک ... و دقیقاً زیر پسرك دوست داشتنی ، جسد پدر و مادرم قرار داشت .
کودك چشم هاي روشن و خونین رنگش را باز کرد .
فصل سوم:روز بزرگ
چشمان خودم باز شدند .
در حالی که از سرما می لرزیدم براي چند لحظه بی نفس در رختخوابم دراز کشیدم و تلاش کردم تا رویاهایی را که
دیده بودم فراموش کنم . وقتی که منتظر بودم تا ضربان قلبم آهسته تر شود آسمان بیرون ابتدا خاکستري و بعد به
رنگ صورتی رنگ پریده در آمد .
وقتی که سرانجام به واقعیت اتاق شلوغ و آشنایم بازگشتم کمی از خودم دلخور بودم . این چه نوع خوابی بود که من
باید قبل از روز ازدواجم می دیدم ؟ خب ، نتیجه ي نصفه شب روي داستان هاي چندش آور تمرکز کردن ، بیشتر از
این نبود .
از آنجاییکه مشتاق بودم تا این کابوس را فراموش کنم ، لباس پوشیدم و زودتر از زمان احتیاجم به آشپزخانه رفتم .
سعی کردم اتاق هاي از قبل تمیز را مرتب کنم و وقتی چارلی از خواب بیدار شد برایش پنکیک درست کردم . فکرم
آنقدر مشغول بود که علاقه اي نداشتم براي خودم صبحانه درست کنم . وقتی او غذا می خورد من روي صندلی
نشسته و تکان می خوردم .
« باید ساعت سه بري دنبال آقاي وِبِر » : به او یادآوري کردم
من که امروز کاري براي انجام دادن ندارم جز رفتن دنبال کشیش ، بل . دیگه تنها وظیفه ام رو که فراموش »
« . نمی کنم
او تمام طول روز را مرخصی گرفته بود . به طور حتم وقت زیادي براي طلف کردن داشت . گاهی مواقع او دزدکی به
کمد زیر راه پله ها نگاه می کرد ، جایی که لوازم ماهیگیري اش را در آن نگه می داشت .
« این تنها وظیفه ي تو نیست . تو باید لباس بپوشی و محترم جلوه کنی »
« لباس میمون » : او با اخم به کاسه ي صبحانه اش نگاه کرد و زیر لب گفت
« فکر می کنی مال تو بده ؟ آلیس می خواد تمام روز روي من کار کنه » : وقتی بلند می شدم با شکلک به او گفتم
چارلی سرش را در تایید اینکه موقعیت بدتري نداشت ، تکان داد . وقتی از کنارش می گذشتم خم شدم و پیشانی اش
را بوسیدم . او سرخ شد و بعد رفت تا در را براي بهترین دوست(دخترم) و خواهر آینده ي نزدیکم باز کند .