۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۸:۵۹ عصر
« دیگه وقتشه » : آهنگ با آرامی داشت به آهنگ دیگري تغییر می کرد . چارلی به من سقلمه اي زد
هنوز در چشمانم نگاه می کرد . « ؟ بلا » : آلیس گفت
اجازه دادم که مرا به همراه چارلی که بازونم را گرفته بود به بیرون اتاق « آره ! ادوارد ! باشه » : با صداي زیري گفتم
هل دهد . در هال صداي موسیقی بلندتر بود . نواي موسیقی و بوي هزاران گل از پله ها بالا می آمد . روي این
موضوع که ادوارد پایین منتظر است تمرکز کردم تا پاهایم را به سمت جلو هدایت کنم .
آهنگ آشنا بود . رژه ي سنتی واگنر که در میان کوهی از تزئینات (واریاسیون ها) احاطه شده بود .
« نوبت منه. تا پنچ بشمر و دنبالم بیا » : آلیس با صداي زنگداري گفت
خرامان آرام و زیبا شروع به پایین رفتن از پله ها کرد . باید می فهمیدم که اینکه فقط آلیس را به عنوان ندیمه عروسی
خود داشتم اشتباه بود . من پشت سر او خیلی بیشتر ناهماهنگ جلوه می کردم .
هیاهوي ناگهانی در صداي موسیقی که اوح می گرفت پیچید . این علامت حرکت من بود .
چارلی دستم را روي بازویش گذاشت و بعد آن را محکم فشار داد . « بابا نذار بیافتم » : زمزمه کردم
« یک قدم یک قدم » : هنگامی که داشتیم با موسیقی آرام از پله ها پایین می رفتیم ، به خودم گفتم
تا زمانیکه پاهایم سالم به زمین صاف نرسید ، چشمانم را باز نکردم ، هرچند می توانستم صداي پچ پچ و زمزمه ي
حضار را هنگامی که پایین رسیدم بشنوم . در یک لحظه خون به گونه هایم دوید . بی تردید من از آن عروس هایی
بودم که گونه هاي سرخی داشتند .
به محض اینکه از پلکان خائن پایین آمدم ؛ دنبال ادوارد گشتم . براي لحظاتی کوتاه ، حواسم با دیدن حلقه هاي
شکوفه هاي سفید با روبانهاي بلندو سفیدي که در زمینه ي حضار به هر موجود غیرزنده اي در خانه وصل شده بودند،
پرت شد ، ولی من چشمانم را از سایه بان کمانی شکل برگرفتم و در امتداد ردیف صندلی ها یا روکش ساتنی ، به
جستجو پرداختم . هنگامی گه از میان جمعیتی گذشتم که همگی به من خیره شده بودند ، سرختر شدم، تا اینکه
بالاخره او را جلوي تاقی که مملوء از گل و روبان بود، پیدا کردم .
من می دیدم که کارلایل کنار او ایستاده است و پدر آنجلا پشت سر آن دو است . من مادرم را در ردیف اول ، جایی که
باید می بود ، ندیدم . یا خانواده ي جدیدم را ، یا هر مهمان دیگري را . آنها باید تا بعد از مراسم عقد صبر می کردند .
تنها چیزي که می دیدم صورت ادوارد بود . تمام دید مرا پر کرد و سراسر ذهن مرا در بر گرفت . چشمانش به رنگ
طلایی نرم و سوزانی بودند . صورت بی نقصش عمق احساساتش را نشان می داد . و بعد هنگامی که نگاه هراسان مرا
دید ، با خوشحالی لبخند نفس گیري زد . ناگهان تنها نیرو و فشار دست چارلی بود که جلوي با سر زمین خوردن من را
گرفت .
موسیقی آرامتر از آنی بود که قدم هایم را با ریتم آن هماهنگ کنم . خدا را شکر ، راهرو کوتاه بود . و بعد بالاخره ،من
آنجا بودم . ادوارد دستش را دراز کرد . چارلی دستم را گرفت و به نشانه اي به قدمت جهان ، آن را در دست ادوارد قرار
داد . پوست معجزه ي سرد دستش را لمس کردم و در آن لحظه خانه ي خود را یافته بودم .
سوگند ما آسان بود . کلماتی سنتی که با وجود اینکه میلیون ها بار تکرار شده بودند ، اما هیچ وقت از زبان زوجی مانند
ما بیان نشده بود . ما از آقاي وِبِر خواسته بودیم که فقط یک تغییر کوچک بدهد . او با مهربانی عبارت " تا زمانی که
مرگ ما را از هم جدا کند " را براي مناسبت بیشتر به " تا زمانی که هر دو زنده باشیم" تغییر داده بود .
در آن لحظه وقتی که کشیش قسمت سوگند ادوارد را گفت ، دنیاي من که براي لحظاتی طولانی وارونه شده بود ، به
نظر می آمد که به سر جاي اولش بازگشته است . فهمیدم که چقدر احمق بودم که از چنین چیزي می ترسیدم. به
همان اندازه ي یک هدیه ي ناخواسته و یا یک جشن ناراحت کننده مثل جشن رقص آخر سال . من در چشمان
درخشان و فاتح ادوارد نگاه کردم و دانستم که من هم پیروزم . هیچ چیزي به جز با او بودن مهم نبود.
من تا وقتی که زمان اداي سوگند رسید متوجه گریه خود نشدم . خودم را کنترل کردم تا با زمزمه اي غیر مفهوم
بگویم" بله" و پلک زدم که چشمانم را از اشک پاك کنم و صورت او را ببینم .
هنگامی که نوبت ادوارد شد ، کلماتش واضح و پیروزمندانه بودند .
« بله » : سوگند خورد و گفت
آقاي وِبِر ما را زن و شوهر اعلام کرد و بعد دستان ادوارد دراز شدند تا صورت مرا بگیرند ، خیلی با دقت ، انگار صورتم
به ظرافت گلبرگ هاي سفیدي بود که بالاي سر ما تاب می خوردند . سعی کردم با وجود پرده ي اشک جلوي چشمانم
این حقیقت رویایی را درك کنم که این شخص فوق العاده متعلق به من است . به نظر می آمد که چشمان طلایی او
نیز می خواهند گریه کنند . انگار چنین چیزي امکان داشت . سرش را به طرف من خم کرد و من خودم را روي پنجه
پاهایم بالا کشیدم. بازوهایم را - همراه با دسته گل و بقیه ي چیزها - دور گردنش انداختم . ادوارد مرا
هنوز در چشمانم نگاه می کرد . « ؟ بلا » : آلیس گفت
اجازه دادم که مرا به همراه چارلی که بازونم را گرفته بود به بیرون اتاق « آره ! ادوارد ! باشه » : با صداي زیري گفتم
هل دهد . در هال صداي موسیقی بلندتر بود . نواي موسیقی و بوي هزاران گل از پله ها بالا می آمد . روي این
موضوع که ادوارد پایین منتظر است تمرکز کردم تا پاهایم را به سمت جلو هدایت کنم .
آهنگ آشنا بود . رژه ي سنتی واگنر که در میان کوهی از تزئینات (واریاسیون ها) احاطه شده بود .
« نوبت منه. تا پنچ بشمر و دنبالم بیا » : آلیس با صداي زنگداري گفت
خرامان آرام و زیبا شروع به پایین رفتن از پله ها کرد . باید می فهمیدم که اینکه فقط آلیس را به عنوان ندیمه عروسی
خود داشتم اشتباه بود . من پشت سر او خیلی بیشتر ناهماهنگ جلوه می کردم .
هیاهوي ناگهانی در صداي موسیقی که اوح می گرفت پیچید . این علامت حرکت من بود .
چارلی دستم را روي بازویش گذاشت و بعد آن را محکم فشار داد . « بابا نذار بیافتم » : زمزمه کردم
« یک قدم یک قدم » : هنگامی که داشتیم با موسیقی آرام از پله ها پایین می رفتیم ، به خودم گفتم
تا زمانیکه پاهایم سالم به زمین صاف نرسید ، چشمانم را باز نکردم ، هرچند می توانستم صداي پچ پچ و زمزمه ي
حضار را هنگامی که پایین رسیدم بشنوم . در یک لحظه خون به گونه هایم دوید . بی تردید من از آن عروس هایی
بودم که گونه هاي سرخی داشتند .
به محض اینکه از پلکان خائن پایین آمدم ؛ دنبال ادوارد گشتم . براي لحظاتی کوتاه ، حواسم با دیدن حلقه هاي
شکوفه هاي سفید با روبانهاي بلندو سفیدي که در زمینه ي حضار به هر موجود غیرزنده اي در خانه وصل شده بودند،
پرت شد ، ولی من چشمانم را از سایه بان کمانی شکل برگرفتم و در امتداد ردیف صندلی ها یا روکش ساتنی ، به
جستجو پرداختم . هنگامی گه از میان جمعیتی گذشتم که همگی به من خیره شده بودند ، سرختر شدم، تا اینکه
بالاخره او را جلوي تاقی که مملوء از گل و روبان بود، پیدا کردم .
من می دیدم که کارلایل کنار او ایستاده است و پدر آنجلا پشت سر آن دو است . من مادرم را در ردیف اول ، جایی که
باید می بود ، ندیدم . یا خانواده ي جدیدم را ، یا هر مهمان دیگري را . آنها باید تا بعد از مراسم عقد صبر می کردند .
تنها چیزي که می دیدم صورت ادوارد بود . تمام دید مرا پر کرد و سراسر ذهن مرا در بر گرفت . چشمانش به رنگ
طلایی نرم و سوزانی بودند . صورت بی نقصش عمق احساساتش را نشان می داد . و بعد هنگامی که نگاه هراسان مرا
دید ، با خوشحالی لبخند نفس گیري زد . ناگهان تنها نیرو و فشار دست چارلی بود که جلوي با سر زمین خوردن من را
گرفت .
موسیقی آرامتر از آنی بود که قدم هایم را با ریتم آن هماهنگ کنم . خدا را شکر ، راهرو کوتاه بود . و بعد بالاخره ،من
آنجا بودم . ادوارد دستش را دراز کرد . چارلی دستم را گرفت و به نشانه اي به قدمت جهان ، آن را در دست ادوارد قرار
داد . پوست معجزه ي سرد دستش را لمس کردم و در آن لحظه خانه ي خود را یافته بودم .
سوگند ما آسان بود . کلماتی سنتی که با وجود اینکه میلیون ها بار تکرار شده بودند ، اما هیچ وقت از زبان زوجی مانند
ما بیان نشده بود . ما از آقاي وِبِر خواسته بودیم که فقط یک تغییر کوچک بدهد . او با مهربانی عبارت " تا زمانی که
مرگ ما را از هم جدا کند " را براي مناسبت بیشتر به " تا زمانی که هر دو زنده باشیم" تغییر داده بود .
در آن لحظه وقتی که کشیش قسمت سوگند ادوارد را گفت ، دنیاي من که براي لحظاتی طولانی وارونه شده بود ، به
نظر می آمد که به سر جاي اولش بازگشته است . فهمیدم که چقدر احمق بودم که از چنین چیزي می ترسیدم. به
همان اندازه ي یک هدیه ي ناخواسته و یا یک جشن ناراحت کننده مثل جشن رقص آخر سال . من در چشمان
درخشان و فاتح ادوارد نگاه کردم و دانستم که من هم پیروزم . هیچ چیزي به جز با او بودن مهم نبود.
من تا وقتی که زمان اداي سوگند رسید متوجه گریه خود نشدم . خودم را کنترل کردم تا با زمزمه اي غیر مفهوم
بگویم" بله" و پلک زدم که چشمانم را از اشک پاك کنم و صورت او را ببینم .
هنگامی که نوبت ادوارد شد ، کلماتش واضح و پیروزمندانه بودند .
« بله » : سوگند خورد و گفت
آقاي وِبِر ما را زن و شوهر اعلام کرد و بعد دستان ادوارد دراز شدند تا صورت مرا بگیرند ، خیلی با دقت ، انگار صورتم
به ظرافت گلبرگ هاي سفیدي بود که بالاي سر ما تاب می خوردند . سعی کردم با وجود پرده ي اشک جلوي چشمانم
این حقیقت رویایی را درك کنم که این شخص فوق العاده متعلق به من است . به نظر می آمد که چشمان طلایی او
نیز می خواهند گریه کنند . انگار چنین چیزي امکان داشت . سرش را به طرف من خم کرد و من خودم را روي پنجه
پاهایم بالا کشیدم. بازوهایم را - همراه با دسته گل و بقیه ي چیزها - دور گردنش انداختم . ادوارد مرا