۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۹:۰۲ عصر
« امروز آلیس کلی وقت روم گذاشته . البته تاریکی هم کمک می کنه »
« می دونی که اینجا زیاد واسه من تاریک نیست »
حواس گرگینه اي . فراموش کردن تمام چیزهایی که او قادر به انجامش بود برایم آسان بود ، او بسیار « درسته »
انسان مابانه به نظر می رسید . مخصوصاً اکنون.
« موهاتو کوتاه کردي » : گفتم
« آره . می دونی، این طوري راحت تره . بهتره دست هامو بیشتر به کار بگیرم »
« خوب شده » : به دروغ گفتم
براي لحظه اي پوزخند « آره جون خودت . خودم کوتاشون کردم ، با یه قیچی باغبونی زنگ زده » : دوباره غرید
« ؟ تو خوشحالی ، بلا » . جانانه اي زد . و بعد لبخندش محو شد . حالت جدي اش جدي شد
« بله »
« به گمونم این از همه چی مهم تره » : حس کردم شانه هایش را بالا انداخت « خوبه »
« ؟ حالت چطوره جیکوب ؟ راستشو بگو »
« من خوبم بلا ، راستشو می گم . تو دیگه لازم نیست نگران من باشی . می تونی دست از سر سثْ برداري »
« من فقط اون رو به خاطر تو اذیت نمی کنم . از سثْ خوشم میاد »
بچه ي خوبیه . از بعضیا دوست بهتریه . اگه می تونستم از شر صداهاي داخل سرم خلاص بشم ، گرگ بودن حرف »
« نداشت
« آره، منم نمی تونم صداهاي تو سر خودمو خفه کنم » . به معنی حرف او خندیدم
« تو مورد تو ، این معنیش اینه که قاطی داري . البته، من قبلا هم می دونستم تو یه چیزیت می شه » : به شوخی گفت
« ممنون »
احتمالاً دیوانگی راحت تر از اینه که ذهنت رو با یه گروه تقسیم کنی . صداهاي آدماي دیوونه واست پرستار بچه »
« نمی ذارن که مواظبت باشه
« ؟ هاه »
« سام همین اطراف حواسش هست . می دونی ، فقط محض احتیاط »
« ؟ احتیاط براي چی »
لبخند سریعی زد ، انگار « که نکنه یه وقت طاقت نیارمو ازین جور چیزا . که نکنه بخوام مهمونی رو خراب کنم »
صدایش « ... ولی من نیومدم اینجا که عروسیتو خراب کنم ، بلا. من اومدم که » . فکري دل انگیز به ذهنش رسیده بود
به خاموشی گرایید .
« اومدي تا فوق العادش کنی »
« این مسئولیت بزرگیه »
« خدا رو شکر که تو خیلی بزرگی »
من فقط اینجام که دوست تو باشم . بهترین دوستت ، » . به خاطر شوخی بد من غرو لندي کرد و سپس آهی کشید
« براي آخرین بار
« سام باید بیش از اینها روي تو حساب کنه »
خوب ، شاید من دارم خیلی احساساتی رفتار می کنم . شاید اونها به هر حال میومدن اینجا ، تا چشمشون به سثْ »
« باشه. یه عالمه خون آشام اینجا هست . سثْ اونجوري که باید این چیزهارو جدي نمی گیره
« سثْ می دونه که اینجا خطري تهدیدش نمی کنه . اون کالن ها رو بهتر از سام می شناسه »
« حتماً ، حتماً » : جیکوب قبل از اینکه صلح تبدیل به دعوا شود ، گفت
« به خاطر اون صداها متاسفم . کاش می تونستم کمک کنم بهتر بشه » : گفتم
« به این بدي ها هم که نیست . من یه کمی زیادي غُر می زنم »
« ؟ تو... خوشحالی »
شرط می بندم داري حال می کنی که مرکز » . بی صدا خندید « تقریباً . واسه من همین بسه . امروز تو ستاره اي »
« توجه همه ای
« آره . نمی تونم سیر بشم »
خنده اي کرد و بعد از بالاي سرم با لبهاي به هم فشرده شده فضاي روشن میهمانی را سبک سنگین کرد .
چرخش هاي با وقار رقصنده ها ، گلبرگ هایی که بر زمین می ریخت ؛ با او نگاه کردم . از این فضاي تاریک و ساکت
همه چیز دور به نظر می رسید . انگار به دانه هاي ریز برف داخل یک گوي برفی نگاه می کردم .
« اون ها خوب می دونن چطوري یه مهمانی راه بندازن . این رو باید اعتراف کنم »
« آلیس یه نیروي طبیعیه که هیچ کس نمی تونه جلوشو بگیره »
« ؟ آهنگ تموم شده . فکر می کنی می تونم یه رقص دیگه داشته باشم ؟ یا خواسته ي زیادیه » . آه کشید
« می تونی هرچقدر که می خواي برقصی » . محکم دست او را گرفتم
اونجوري که خیلی جالب می شه. ولی بهتره به همین دوتا اکتفا کنم . نمی خوام حرف تو دهن مردم » . او خندید
« بذارم
دایره وار چرخدیم .
« آدم فکر می کنه باید تا الآن به خداحافظی کردن باهات عادت کرده باشم » : زیر لب گفت
سعی کردم بغضی که گلوي را گرفته بود فرو دهم ، ولی نتوانستم .
جیکوب نگاهی به من انداخت و اخم هایش را درهم کشید . با انگشتانش اشک را از روي گونه ام پاك کرد .
« تو اون کسی نیستی که باید گریه کنه ، بلا »
« همه توي عروسی ها گریه می کنن » : به خشکی گفتم
« ؟ این همون چیزیه که تو می خواي ، درسته »
« می دونی که اینجا زیاد واسه من تاریک نیست »
حواس گرگینه اي . فراموش کردن تمام چیزهایی که او قادر به انجامش بود برایم آسان بود ، او بسیار « درسته »
انسان مابانه به نظر می رسید . مخصوصاً اکنون.
« موهاتو کوتاه کردي » : گفتم
« آره . می دونی، این طوري راحت تره . بهتره دست هامو بیشتر به کار بگیرم »
« خوب شده » : به دروغ گفتم
براي لحظه اي پوزخند « آره جون خودت . خودم کوتاشون کردم ، با یه قیچی باغبونی زنگ زده » : دوباره غرید
« ؟ تو خوشحالی ، بلا » . جانانه اي زد . و بعد لبخندش محو شد . حالت جدي اش جدي شد
« بله »
« به گمونم این از همه چی مهم تره » : حس کردم شانه هایش را بالا انداخت « خوبه »
« ؟ حالت چطوره جیکوب ؟ راستشو بگو »
« من خوبم بلا ، راستشو می گم . تو دیگه لازم نیست نگران من باشی . می تونی دست از سر سثْ برداري »
« من فقط اون رو به خاطر تو اذیت نمی کنم . از سثْ خوشم میاد »
بچه ي خوبیه . از بعضیا دوست بهتریه . اگه می تونستم از شر صداهاي داخل سرم خلاص بشم ، گرگ بودن حرف »
« نداشت
« آره، منم نمی تونم صداهاي تو سر خودمو خفه کنم » . به معنی حرف او خندیدم
« تو مورد تو ، این معنیش اینه که قاطی داري . البته، من قبلا هم می دونستم تو یه چیزیت می شه » : به شوخی گفت
« ممنون »
احتمالاً دیوانگی راحت تر از اینه که ذهنت رو با یه گروه تقسیم کنی . صداهاي آدماي دیوونه واست پرستار بچه »
« نمی ذارن که مواظبت باشه
« ؟ هاه »
« سام همین اطراف حواسش هست . می دونی ، فقط محض احتیاط »
« ؟ احتیاط براي چی »
لبخند سریعی زد ، انگار « که نکنه یه وقت طاقت نیارمو ازین جور چیزا . که نکنه بخوام مهمونی رو خراب کنم »
صدایش « ... ولی من نیومدم اینجا که عروسیتو خراب کنم ، بلا. من اومدم که » . فکري دل انگیز به ذهنش رسیده بود
به خاموشی گرایید .
« اومدي تا فوق العادش کنی »
« این مسئولیت بزرگیه »
« خدا رو شکر که تو خیلی بزرگی »
من فقط اینجام که دوست تو باشم . بهترین دوستت ، » . به خاطر شوخی بد من غرو لندي کرد و سپس آهی کشید
« براي آخرین بار
« سام باید بیش از اینها روي تو حساب کنه »
خوب ، شاید من دارم خیلی احساساتی رفتار می کنم . شاید اونها به هر حال میومدن اینجا ، تا چشمشون به سثْ »
« باشه. یه عالمه خون آشام اینجا هست . سثْ اونجوري که باید این چیزهارو جدي نمی گیره
« سثْ می دونه که اینجا خطري تهدیدش نمی کنه . اون کالن ها رو بهتر از سام می شناسه »
« حتماً ، حتماً » : جیکوب قبل از اینکه صلح تبدیل به دعوا شود ، گفت
« به خاطر اون صداها متاسفم . کاش می تونستم کمک کنم بهتر بشه » : گفتم
« به این بدي ها هم که نیست . من یه کمی زیادي غُر می زنم »
« ؟ تو... خوشحالی »
شرط می بندم داري حال می کنی که مرکز » . بی صدا خندید « تقریباً . واسه من همین بسه . امروز تو ستاره اي »
« توجه همه ای
« آره . نمی تونم سیر بشم »
خنده اي کرد و بعد از بالاي سرم با لبهاي به هم فشرده شده فضاي روشن میهمانی را سبک سنگین کرد .
چرخش هاي با وقار رقصنده ها ، گلبرگ هایی که بر زمین می ریخت ؛ با او نگاه کردم . از این فضاي تاریک و ساکت
همه چیز دور به نظر می رسید . انگار به دانه هاي ریز برف داخل یک گوي برفی نگاه می کردم .
« اون ها خوب می دونن چطوري یه مهمانی راه بندازن . این رو باید اعتراف کنم »
« آلیس یه نیروي طبیعیه که هیچ کس نمی تونه جلوشو بگیره »
« ؟ آهنگ تموم شده . فکر می کنی می تونم یه رقص دیگه داشته باشم ؟ یا خواسته ي زیادیه » . آه کشید
« می تونی هرچقدر که می خواي برقصی » . محکم دست او را گرفتم
اونجوري که خیلی جالب می شه. ولی بهتره به همین دوتا اکتفا کنم . نمی خوام حرف تو دهن مردم » . او خندید
« بذارم
دایره وار چرخدیم .
« آدم فکر می کنه باید تا الآن به خداحافظی کردن باهات عادت کرده باشم » : زیر لب گفت
سعی کردم بغضی که گلوي را گرفته بود فرو دهم ، ولی نتوانستم .
جیکوب نگاهی به من انداخت و اخم هایش را درهم کشید . با انگشتانش اشک را از روي گونه ام پاك کرد .
« تو اون کسی نیستی که باید گریه کنه ، بلا »
« همه توي عروسی ها گریه می کنن » : به خشکی گفتم
« ؟ این همون چیزیه که تو می خواي ، درسته »