۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۹:۰۵ عصر
»
پوزخند می زد . چقدر ناعادلانه ، من آخرین کسی بودم که خبردار می شد .
« باید زود به من و فیل سر بزنی . این بار نوبت توئه که به جنوب بیاي و واسه یه بار دیگه آفتابو ببینی » : رنه گفت
« امروز بارون نیومد » : براي طفره رفتن از درخواست او یادآوري کردم
« یه معجزه »
مرا دومرتبه به طرف راه پله « همه چیز آماده اس . چمدون هات توي ماشینه- جاسپر داره ماشین میاره » : آلیس گفت
کشید ، رِنه هنوز مرا بغل کرده بود .
دوستت دارم ، مامان . خیلی خوشحالم که فیل رو داري . مراقب » : همان طور که پایین می رفتیم آهسته گفتم
« همدیگه باشید
« من هم دوستت دارم ، بلا ، عزیزم »
« دوستت دارم . خداحافظ ، مامان » : گلویم خشک شده بود ، دوباره گفتم
ادوارد پایین پله ها منتظر من بود . دست دراز شده ي او را گرفتم و در جمعیتی که براي بدرقه ي ما آمده بودند جستجو
کردم .
« ؟ بابا » : پرسیدم
مرا از بین مهمان ها رد کرد ؛ آنها براي ما راه را باز کردند . چارلی را در حالی که به « اینجا » : ادوارد زیر لب گفت
طور غیر معمولی پشت سر همه به دیوار تکیه داده بود پیدا کردیم ، به نظر می رسید قایم شده باشد . قرمزي دور چشم
هایش دلیل آن را توضیح می داد .
« ! اوه ، بابا »
او را از کمر بغل کردم ، اشک دوباره جاري شده بود- امشب خیلی گریه کرده بودم . او به کمرم دست کشید .
« برو دیگه . نمی خواي که هواپیمات رو از دست بدي »
سخت بود با چارلی راجع به عشق حرف بزنی - ما خیلی شبیه هم بودیم ، همیشه سراغ چیزهاي بی اهمیت می رفتیم
تا از احساسات خجالت آور دوري کنیم . ولی حالا وقت خودداري نبود .
« تا ابد دوستت دارم ، بابا . فراموش نکن » : به او گفتم
« تو هم همین طور بلز . همیشه دوستت داستم ، همیشه هم خواهم داشت »
هم زمان با او گونه اش را بوسیدم.
« بهم زنگ بزن » : گفت
می دانستم این تنها قولی است که می توانم به او بدهم . فقط یک تماس تلفنی . پدر و مادرم دیگر « خیلی زود »
نمی توانستند مرا ببینند ؛ من خیلی تغییر می کردم و بسیار ، بسیار خطرناك می شدم .
« برو دیگه . دیر می رسی ها » : با صداي گرفته اي گفت
میهمانان راهروي دیگري براي ما باز کردند . ادوارد مرا به خودش چسباند و با هم پا به فرار گذاشتیم .
« ؟ آماده اي » : پرسید
و می دانستم که حقیقت دارد . « آماده ام » : گفتم
زمانه که ادوارد در چارچوب در مرا بوسید ، همه کف زدند . زمانی که زر ورق هاي رنگی بر سرمان بارید ادوارد با عجله
مرا داخل ماشین گذاشت . بیشتر زر ورق هاي رشته مانند پراکنده می شدند ، اما یک نفر ، احتمالاً امت ، آنها را با دقتی
غیر طبیعی به سمت ما می ریخت و درست به هدف می زد . بسیاري از آنها را از پشت ادوارد جدا کردم .
ماشین با گل هاي بی شماري تزئین شده و حلقه ي روبان هاي نازك از پشت سپر آویزان شده بودند .
زمانی که سوار می شدم ادوارد مرا از رشته ها محافظت کرد و بعد داخل شد و به سرعت از آنجا دور شدیم . سرم را از
ماشین بیرون آوردم و دست تکان دادم. به طرف خانواده ام که در ایوان ایستاده بودند متقابلاً دست تکان می دادند
« دوستتون دارم » : فریاد کشیدم
آخرین تصویري که دیدم متعلق به والدینم بود . فیل با محبت هر دو دستش را دور رِنه حلقه کرده بود . رِنه با یک
دست محکم کمر او را گرفته بود و دست دیگرش براي گرفتن کمر چارلی دراز شده بود . گونه هاي مختلفی از عشق ،
در این لحظه گرد هم آمده بودند . این تصویر فوق العاده دلگرم کننده اي براي من بود .
ادوارد دستم را فشرد .
« دوستت دارم » : او گفت
« واسه همینه که اینجاییم » : سرم را به بازوي او تکیه دادم . جمله ي او را تکرار کردم
سرم را بوسید .
همان طور که به سوي بزرگراه تاریک می رفتیم و ادوارد پایش را روي گاز گذاشت ، از پس صداي موتور ماشین ،
صدایی از جنگل پشت سرمان به گوش رسید . اگر من می توانستم آن را بشنوم ؛ مسلماً او نیز شنیده بود . اما او حرفی
نزد تا اینکه رفته رفته صدا در دوست ها به خاموشی گرایید . من هم چیزي نگفتم .
صداي زوزه ي تیز و دل شکسته ضعیف و ضعیف تر شد و بعد کاملاً خاموش شد .
فصل پنجم:جزیره ازمه
« ؟ هیوستن » : زمانی که به دروازه سیاتل رسیدیم ، در حالی که یکی از ابروهایم را بالا می بردم ، پرسیدم
« فقط یه توقف بین راه » : ادوارد با نیشخندي جواب داد
وقتی مرا بیدار کرد ، حس می کردم درست نخوابیده ام . همان طور که مرا تلوتلوخوران بین ترمینال ها می کشید ،
می کوشیدم پس از هر بار پلک زدن به یاد بیاورم که چطور باید چشم هایم را باز کنم . وقتی به گیشه ي پروازهاي
بین المللی رسیدیم تا پرواز بعدیمان را چک کنیم ، چنددقیقه طول کشید تا بفهمم جریان از چه قرار است .
« ؟ ریو دجنیرو » : با ترس و لرز بیشتري پرسیدم
« یه توقف دیگه » : به من گفت
پرواز به آمریکاي جنوبی طولانی بود ، ولی روي صندلی هاي عریض درجه یک و در آغوش ادوارد ، جاي من راحت
بود . خوابیدم و هنگامی که آفتاب از پس پنجره هاي هواپیما غروب می کرد بیدار شدم .
بر خلاف انتظار من براي رسیدن به پرواز بعدي در فرودگاه نماندیم . در عوض یک تاکسی گرفتیم و از خیابان هاي
تاریک ریو عبور کردیم . قادر به فهمیدن یک کلمه هم از راهنمایی هاي ادوارد به راننده به زبان پرتقالی نبودم ، حدس
می زدم پیش از آغاز قسمت بعدي سفرمان کاري به جز پیدا کردن یک هتل نداریم .
وقتی که متوجه این موضوع شدم مانند کسانی که از قرار گرفتن بر روي صحنه وحشت دارند چیزي در دلم پیچ و تاب
خورد . تاکسی همچنان در خیابان هاي پر ازدحام پیش می رفت ، تا اینکه به جایی رسیدیم که از جمعیت کاسته شد و
خودمان را در غربی ترین قسمت شهر ، در جهت اقیانوس یافتیم .
کنار لنگرگاه توقف کردیم.
ادوارد مرا کنار کشتی هاي سفیدي برد که در لبه ي آبی که در شب سیاه به نظر می رسید لنگر انداخته بودند . قایقی
که او نگه داشته بود به نظر کوچکتر و براق تر از سایر آنها می آمد ، به طور واضح بیشتر براي سرعت ساخته شده بود
نه جادار بودن . همچنین مجلل و زیباتر از بقیه بود . او علی رغم چمدان هاي سنگینی که در دست داشت ، به نرمی
داخل آن شد . آن ها را روي عرشه گذاشت و برگشت تا به من کمک کند .
زمانی که براي حرکت آماده می شد در سکوت تماشا کردم ، از آنجا که هیچ گاه به علاقه اش به قایقرانی اشاره نکرده
بود ، از اینکه اینقدر ماهر و راحت به نظر می رسید متعجب شدم . و به هر حال او در هرچیزي استاد بود .
در میان اقیانوس بی کران به سمت شرق حرکت کردیم . جغرافیاي پایه را در سرم مرور می کردم . تا آنجا که به خاطر
داشتم در شرق برزیل جاهاي زیادي وجود نداشت... تا اینکه به آفریقا برسید.
ولی ادوارد به سرعت پیش می رفت تا اینکه کم کم چراغهاي ریو پشت سر ما ناپدید شدند . لبخند شادمان آشنایی
روي صورت او نقش بسته بود ، همانی که به خاطر هیجان حاصل از هرگونه سرعتی ظاهر می شد . قایق درون
موج ها شناور شد و بارانی از آب دریا روي من پاشید .
بالاخره کنجکاوي اي که براي مدت طولانی سرکوب کرده بودم بر من غلبه کرد .
« ؟ خیلی دیگه باید بریم » : پرسیدم
به او نمی خورد فراموش کند که من انسان هستم ، ولی در این فکر بودم نکند قصد داشته باشد روي همین قایق
کوچک مدت ها زندگی کند .
چشمش به دست هاي من افتاد که به نشیمنگاه چنگ زده بودند ، و نیشخند زد. « . یه نیم ساعت دیگه »
اوه ، خوب. با خودم فکر کردم ، به هر حال ، او یک خون آشام است . شاید قرار بود به آتلانتیس برویم.
بیست دقیقه بعد، میان غرش موتور؛ اسم مرا صدا زد .
او مستقیم به جلو اشاره کرد. « . بلا ، اونجارو نگاه کن »
در اول فقط سیاهی دیدم و نور نقره اي ماه در امتداد آب . اما در فضایی که او نشانم داده بود جستجو کردم تا زمانی که
جایی بر فراز موج ها در درخشش نور ماه ، اشکال سیاهی دیدم . نزدیک تر شدیم و توانستم نماي طرح هاي پرمانندي
که در نسیم ملایم پیچ و تاب می خوردند را تشخیص دهم .
و بعد همه چیز معنا پیدا کرد : جزیره ي کوچکی در دریاي پیش روي ما سر برافراشته بود ، برگ هاي نخل در باد
تکان می خوردند ، ساحل رنگ پریده زیر نور ماه می درخشید .
« ؟ ما کجاییم » : زمانی که تغییر مسیر داد و به طرف انتهاي شمالی جزیره رفت، با تعجب زیرلب گفتم
او با وجود سروصداي موتور ، شنید و لبخند جانانه اي زد که در نور مهتاب درخشید.
« این جزیره ي ازمه است »
به طور ناگهانی از سرعت قایق کاسته شد ، مستقیم به طرف جایگاه مقابل لنگرگاهی کوچک که با تخته هاي چوبی بنا
شده بود و زیر نور ماه روشن بود ، کشیده شد . موتور خاموش شد و سکوت پس از آن همچون دریا عمیق بود . هیچ
چیز موجهایی که آهسته با قایق برخورد می کردند و صداي خش خشی که نسیم در برگ نخل ها ایجاد می کرد وجود
نداشت . هوا گرم بود ، مرطوب و مطبوع - مانند بخار بعد از یک دوش آب گرم .
صدایم پایین بود ، ولی بازهم به اندازه اي بلند به گوش رسید که سکوت شب را در هم شکست. « ؟ جزیره ي ازمه »
« یه هدیه از طرف کارلایل . ازمه پیشنهاد کرد که ازش قرضش بگیریم »
یک هدیه . چه کسی یک جزیره را به عنوان هدیه می دهد؟ اخم هایم را درهم کشیدم. متوجه نشده بودم که
بخشندگی بی حد و نصاب ادوارد خصلتی بود که به او آموخته شده .
او چمدان ها را روي اسکله گذاشت و در حالی که لبخند بی نقص او روي لبانش نقش بسته بود ، برگشت و دستانش را
به سوي من دراز کرد . به جاي گرفتن دستانم ، مرا روي بازوانش بلند کرد .
« ؟ نباید صبر کنی برسیم » : همان طور که به نرمی از قایق بیرون می جست ، با نفس هاي بریده پرسیدم
« فکر همه جاش رو کردم » . او پوز خند زد
ادوارد دسته ي دو چمدان بزرگ را در یک دست نگه داشته و با دست دیگر مرا بغل کرده بود ، او مرا تا بالاي لنگرگاه
و بعد از گذرگاه ماسه اي در بین پوشش هاي گیاهی تیره حمل کرد .
براي لحظاتی چند ، جنگل قیرگون همه جا را فرا گرفت و بعد ، می توانستم نور گرمی پیش رویمان ببینم . وقتی
متوجه شدم که نقطه ي نورانی یک خانه است ، ترس دوباره بر من غلبه کرد ، شدید تر از قبل ، بدتر از وقتی که فکر
کرده بودم در راه یک هتل هستیم .
قلبم با صداي بلند در سینه می کوبید و انگار نفس هایم در گلو به دام افتاده بودند . چشم هاي ادوارد را روي صورتم
احساس می کردم ، ولی از تلاقی چشم هایم با نگاه خیره ي او پرهیز می کردم . مستقیم به جلو خیره شدم ، هیچ چیز
نمی دیدم .
او نپرسید که در چه فکري هستم ، این کار خارج از شخصیت اش بود . حدس می زدم به این معنا باشد که او هم
ناگهان به اندازه ي من عصبی شده بود .
او چمدان ها را روي ایوان گذاشت تا درها را باز کند . آنها قفل نبودند .
ادوارد به من نگاه کرد ، منتظر ماند تا به او نگاه کنم و بعد قدم به آستانه در بگذارد .
او مرا در بازوانش به داخل خانه حمل کرد ، هردوي ما ساکت بودیم ، همانطور که پیش می رفت چراغ ها را روشن
می کرد .
ادوارد مرا روي پاهایم گذاشت .
« من... میرم چمدون هارو بیارم »
اتاق خیلی گرم بود ، خفه کننده تر از بیرون . عرق از پشت گردنم سرازیر شده بود . آهسته به جلو حرکت کردم تا
دستم را دراز کنم و پرده ي توري را لمس کنم . بنا به دلایلی حس می کردم نیاز دارم مطمئن شوم همه چیز واقعی
است .
متوجه بازگشت ادوارد نشده بودم . ناگهان ، انگشتان سرد او پشت گردنم را نوازش کرد و قطره ي عرق را از آن زدود .
« اینجا یه کمی گرمه . فکر کردم... این طوري بهتره » : با لحن پوزش آمیزي گفت
او آهسته خندید . صداي آن عصبی بود ، این حالات در ادوارد به ندرت پیش « فکر همه جاشو کردي » : زیر لب گفتم
می آمد .
« سعی کردم به فکر هرچیزي که... آسونترش کنه باشم » : او اقرار کرد
آب دهانم را با صداي بلند فرو دادم ، هنوز در تلاش بودم نگاهم با نگاهش تلاقی نکند . آیا تا به حال همچین ماه
پوزخند می زد . چقدر ناعادلانه ، من آخرین کسی بودم که خبردار می شد .
« باید زود به من و فیل سر بزنی . این بار نوبت توئه که به جنوب بیاي و واسه یه بار دیگه آفتابو ببینی » : رنه گفت
« امروز بارون نیومد » : براي طفره رفتن از درخواست او یادآوري کردم
« یه معجزه »
مرا دومرتبه به طرف راه پله « همه چیز آماده اس . چمدون هات توي ماشینه- جاسپر داره ماشین میاره » : آلیس گفت
کشید ، رِنه هنوز مرا بغل کرده بود .
دوستت دارم ، مامان . خیلی خوشحالم که فیل رو داري . مراقب » : همان طور که پایین می رفتیم آهسته گفتم
« همدیگه باشید
« من هم دوستت دارم ، بلا ، عزیزم »
« دوستت دارم . خداحافظ ، مامان » : گلویم خشک شده بود ، دوباره گفتم
ادوارد پایین پله ها منتظر من بود . دست دراز شده ي او را گرفتم و در جمعیتی که براي بدرقه ي ما آمده بودند جستجو
کردم .
« ؟ بابا » : پرسیدم
مرا از بین مهمان ها رد کرد ؛ آنها براي ما راه را باز کردند . چارلی را در حالی که به « اینجا » : ادوارد زیر لب گفت
طور غیر معمولی پشت سر همه به دیوار تکیه داده بود پیدا کردیم ، به نظر می رسید قایم شده باشد . قرمزي دور چشم
هایش دلیل آن را توضیح می داد .
« ! اوه ، بابا »
او را از کمر بغل کردم ، اشک دوباره جاري شده بود- امشب خیلی گریه کرده بودم . او به کمرم دست کشید .
« برو دیگه . نمی خواي که هواپیمات رو از دست بدي »
سخت بود با چارلی راجع به عشق حرف بزنی - ما خیلی شبیه هم بودیم ، همیشه سراغ چیزهاي بی اهمیت می رفتیم
تا از احساسات خجالت آور دوري کنیم . ولی حالا وقت خودداري نبود .
« تا ابد دوستت دارم ، بابا . فراموش نکن » : به او گفتم
« تو هم همین طور بلز . همیشه دوستت داستم ، همیشه هم خواهم داشت »
هم زمان با او گونه اش را بوسیدم.
« بهم زنگ بزن » : گفت
می دانستم این تنها قولی است که می توانم به او بدهم . فقط یک تماس تلفنی . پدر و مادرم دیگر « خیلی زود »
نمی توانستند مرا ببینند ؛ من خیلی تغییر می کردم و بسیار ، بسیار خطرناك می شدم .
« برو دیگه . دیر می رسی ها » : با صداي گرفته اي گفت
میهمانان راهروي دیگري براي ما باز کردند . ادوارد مرا به خودش چسباند و با هم پا به فرار گذاشتیم .
« ؟ آماده اي » : پرسید
و می دانستم که حقیقت دارد . « آماده ام » : گفتم
زمانه که ادوارد در چارچوب در مرا بوسید ، همه کف زدند . زمانی که زر ورق هاي رنگی بر سرمان بارید ادوارد با عجله
مرا داخل ماشین گذاشت . بیشتر زر ورق هاي رشته مانند پراکنده می شدند ، اما یک نفر ، احتمالاً امت ، آنها را با دقتی
غیر طبیعی به سمت ما می ریخت و درست به هدف می زد . بسیاري از آنها را از پشت ادوارد جدا کردم .
ماشین با گل هاي بی شماري تزئین شده و حلقه ي روبان هاي نازك از پشت سپر آویزان شده بودند .
زمانی که سوار می شدم ادوارد مرا از رشته ها محافظت کرد و بعد داخل شد و به سرعت از آنجا دور شدیم . سرم را از
ماشین بیرون آوردم و دست تکان دادم. به طرف خانواده ام که در ایوان ایستاده بودند متقابلاً دست تکان می دادند
« دوستتون دارم » : فریاد کشیدم
آخرین تصویري که دیدم متعلق به والدینم بود . فیل با محبت هر دو دستش را دور رِنه حلقه کرده بود . رِنه با یک
دست محکم کمر او را گرفته بود و دست دیگرش براي گرفتن کمر چارلی دراز شده بود . گونه هاي مختلفی از عشق ،
در این لحظه گرد هم آمده بودند . این تصویر فوق العاده دلگرم کننده اي براي من بود .
ادوارد دستم را فشرد .
« دوستت دارم » : او گفت
« واسه همینه که اینجاییم » : سرم را به بازوي او تکیه دادم . جمله ي او را تکرار کردم
سرم را بوسید .
همان طور که به سوي بزرگراه تاریک می رفتیم و ادوارد پایش را روي گاز گذاشت ، از پس صداي موتور ماشین ،
صدایی از جنگل پشت سرمان به گوش رسید . اگر من می توانستم آن را بشنوم ؛ مسلماً او نیز شنیده بود . اما او حرفی
نزد تا اینکه رفته رفته صدا در دوست ها به خاموشی گرایید . من هم چیزي نگفتم .
صداي زوزه ي تیز و دل شکسته ضعیف و ضعیف تر شد و بعد کاملاً خاموش شد .
فصل پنجم:جزیره ازمه
« ؟ هیوستن » : زمانی که به دروازه سیاتل رسیدیم ، در حالی که یکی از ابروهایم را بالا می بردم ، پرسیدم
« فقط یه توقف بین راه » : ادوارد با نیشخندي جواب داد
وقتی مرا بیدار کرد ، حس می کردم درست نخوابیده ام . همان طور که مرا تلوتلوخوران بین ترمینال ها می کشید ،
می کوشیدم پس از هر بار پلک زدن به یاد بیاورم که چطور باید چشم هایم را باز کنم . وقتی به گیشه ي پروازهاي
بین المللی رسیدیم تا پرواز بعدیمان را چک کنیم ، چنددقیقه طول کشید تا بفهمم جریان از چه قرار است .
« ؟ ریو دجنیرو » : با ترس و لرز بیشتري پرسیدم
« یه توقف دیگه » : به من گفت
پرواز به آمریکاي جنوبی طولانی بود ، ولی روي صندلی هاي عریض درجه یک و در آغوش ادوارد ، جاي من راحت
بود . خوابیدم و هنگامی که آفتاب از پس پنجره هاي هواپیما غروب می کرد بیدار شدم .
بر خلاف انتظار من براي رسیدن به پرواز بعدي در فرودگاه نماندیم . در عوض یک تاکسی گرفتیم و از خیابان هاي
تاریک ریو عبور کردیم . قادر به فهمیدن یک کلمه هم از راهنمایی هاي ادوارد به راننده به زبان پرتقالی نبودم ، حدس
می زدم پیش از آغاز قسمت بعدي سفرمان کاري به جز پیدا کردن یک هتل نداریم .
وقتی که متوجه این موضوع شدم مانند کسانی که از قرار گرفتن بر روي صحنه وحشت دارند چیزي در دلم پیچ و تاب
خورد . تاکسی همچنان در خیابان هاي پر ازدحام پیش می رفت ، تا اینکه به جایی رسیدیم که از جمعیت کاسته شد و
خودمان را در غربی ترین قسمت شهر ، در جهت اقیانوس یافتیم .
کنار لنگرگاه توقف کردیم.
ادوارد مرا کنار کشتی هاي سفیدي برد که در لبه ي آبی که در شب سیاه به نظر می رسید لنگر انداخته بودند . قایقی
که او نگه داشته بود به نظر کوچکتر و براق تر از سایر آنها می آمد ، به طور واضح بیشتر براي سرعت ساخته شده بود
نه جادار بودن . همچنین مجلل و زیباتر از بقیه بود . او علی رغم چمدان هاي سنگینی که در دست داشت ، به نرمی
داخل آن شد . آن ها را روي عرشه گذاشت و برگشت تا به من کمک کند .
زمانی که براي حرکت آماده می شد در سکوت تماشا کردم ، از آنجا که هیچ گاه به علاقه اش به قایقرانی اشاره نکرده
بود ، از اینکه اینقدر ماهر و راحت به نظر می رسید متعجب شدم . و به هر حال او در هرچیزي استاد بود .
در میان اقیانوس بی کران به سمت شرق حرکت کردیم . جغرافیاي پایه را در سرم مرور می کردم . تا آنجا که به خاطر
داشتم در شرق برزیل جاهاي زیادي وجود نداشت... تا اینکه به آفریقا برسید.
ولی ادوارد به سرعت پیش می رفت تا اینکه کم کم چراغهاي ریو پشت سر ما ناپدید شدند . لبخند شادمان آشنایی
روي صورت او نقش بسته بود ، همانی که به خاطر هیجان حاصل از هرگونه سرعتی ظاهر می شد . قایق درون
موج ها شناور شد و بارانی از آب دریا روي من پاشید .
بالاخره کنجکاوي اي که براي مدت طولانی سرکوب کرده بودم بر من غلبه کرد .
« ؟ خیلی دیگه باید بریم » : پرسیدم
به او نمی خورد فراموش کند که من انسان هستم ، ولی در این فکر بودم نکند قصد داشته باشد روي همین قایق
کوچک مدت ها زندگی کند .
چشمش به دست هاي من افتاد که به نشیمنگاه چنگ زده بودند ، و نیشخند زد. « . یه نیم ساعت دیگه »
اوه ، خوب. با خودم فکر کردم ، به هر حال ، او یک خون آشام است . شاید قرار بود به آتلانتیس برویم.
بیست دقیقه بعد، میان غرش موتور؛ اسم مرا صدا زد .
او مستقیم به جلو اشاره کرد. « . بلا ، اونجارو نگاه کن »
در اول فقط سیاهی دیدم و نور نقره اي ماه در امتداد آب . اما در فضایی که او نشانم داده بود جستجو کردم تا زمانی که
جایی بر فراز موج ها در درخشش نور ماه ، اشکال سیاهی دیدم . نزدیک تر شدیم و توانستم نماي طرح هاي پرمانندي
که در نسیم ملایم پیچ و تاب می خوردند را تشخیص دهم .
و بعد همه چیز معنا پیدا کرد : جزیره ي کوچکی در دریاي پیش روي ما سر برافراشته بود ، برگ هاي نخل در باد
تکان می خوردند ، ساحل رنگ پریده زیر نور ماه می درخشید .
« ؟ ما کجاییم » : زمانی که تغییر مسیر داد و به طرف انتهاي شمالی جزیره رفت، با تعجب زیرلب گفتم
او با وجود سروصداي موتور ، شنید و لبخند جانانه اي زد که در نور مهتاب درخشید.
« این جزیره ي ازمه است »
به طور ناگهانی از سرعت قایق کاسته شد ، مستقیم به طرف جایگاه مقابل لنگرگاهی کوچک که با تخته هاي چوبی بنا
شده بود و زیر نور ماه روشن بود ، کشیده شد . موتور خاموش شد و سکوت پس از آن همچون دریا عمیق بود . هیچ
چیز موجهایی که آهسته با قایق برخورد می کردند و صداي خش خشی که نسیم در برگ نخل ها ایجاد می کرد وجود
نداشت . هوا گرم بود ، مرطوب و مطبوع - مانند بخار بعد از یک دوش آب گرم .
صدایم پایین بود ، ولی بازهم به اندازه اي بلند به گوش رسید که سکوت شب را در هم شکست. « ؟ جزیره ي ازمه »
« یه هدیه از طرف کارلایل . ازمه پیشنهاد کرد که ازش قرضش بگیریم »
یک هدیه . چه کسی یک جزیره را به عنوان هدیه می دهد؟ اخم هایم را درهم کشیدم. متوجه نشده بودم که
بخشندگی بی حد و نصاب ادوارد خصلتی بود که به او آموخته شده .
او چمدان ها را روي اسکله گذاشت و در حالی که لبخند بی نقص او روي لبانش نقش بسته بود ، برگشت و دستانش را
به سوي من دراز کرد . به جاي گرفتن دستانم ، مرا روي بازوانش بلند کرد .
« ؟ نباید صبر کنی برسیم » : همان طور که به نرمی از قایق بیرون می جست ، با نفس هاي بریده پرسیدم
« فکر همه جاش رو کردم » . او پوز خند زد
ادوارد دسته ي دو چمدان بزرگ را در یک دست نگه داشته و با دست دیگر مرا بغل کرده بود ، او مرا تا بالاي لنگرگاه
و بعد از گذرگاه ماسه اي در بین پوشش هاي گیاهی تیره حمل کرد .
براي لحظاتی چند ، جنگل قیرگون همه جا را فرا گرفت و بعد ، می توانستم نور گرمی پیش رویمان ببینم . وقتی
متوجه شدم که نقطه ي نورانی یک خانه است ، ترس دوباره بر من غلبه کرد ، شدید تر از قبل ، بدتر از وقتی که فکر
کرده بودم در راه یک هتل هستیم .
قلبم با صداي بلند در سینه می کوبید و انگار نفس هایم در گلو به دام افتاده بودند . چشم هاي ادوارد را روي صورتم
احساس می کردم ، ولی از تلاقی چشم هایم با نگاه خیره ي او پرهیز می کردم . مستقیم به جلو خیره شدم ، هیچ چیز
نمی دیدم .
او نپرسید که در چه فکري هستم ، این کار خارج از شخصیت اش بود . حدس می زدم به این معنا باشد که او هم
ناگهان به اندازه ي من عصبی شده بود .
او چمدان ها را روي ایوان گذاشت تا درها را باز کند . آنها قفل نبودند .
ادوارد به من نگاه کرد ، منتظر ماند تا به او نگاه کنم و بعد قدم به آستانه در بگذارد .
او مرا در بازوانش به داخل خانه حمل کرد ، هردوي ما ساکت بودیم ، همانطور که پیش می رفت چراغ ها را روشن
می کرد .
ادوارد مرا روي پاهایم گذاشت .
« من... میرم چمدون هارو بیارم »
اتاق خیلی گرم بود ، خفه کننده تر از بیرون . عرق از پشت گردنم سرازیر شده بود . آهسته به جلو حرکت کردم تا
دستم را دراز کنم و پرده ي توري را لمس کنم . بنا به دلایلی حس می کردم نیاز دارم مطمئن شوم همه چیز واقعی
است .
متوجه بازگشت ادوارد نشده بودم . ناگهان ، انگشتان سرد او پشت گردنم را نوازش کرد و قطره ي عرق را از آن زدود .
« اینجا یه کمی گرمه . فکر کردم... این طوري بهتره » : با لحن پوزش آمیزي گفت
او آهسته خندید . صداي آن عصبی بود ، این حالات در ادوارد به ندرت پیش « فکر همه جاشو کردي » : زیر لب گفتم
می آمد .
« سعی کردم به فکر هرچیزي که... آسونترش کنه باشم » : او اقرار کرد
آب دهانم را با صداي بلند فرو دادم ، هنوز در تلاش بودم نگاهم با نگاهش تلاقی نکند . آیا تا به حال همچین ماه