۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۹:۲۱ عصر
وحشت و نگرانی بی مورد بود ! من بی نهایت خوشحال بودم . داشتم از سرخوشی می مردم . حالا - خوب ، راستش یه
« جورایی دلخور شدم
« تو باید از دست من عصبانی باشی »
« ؟ خوب ، هستم . این طوري حالت بهتر می شه »
« نه. فکر نمی کنم الآن چیزي بتونه حالمو بهتر کنه » . آهی کشید
« همین . واسه همینه که عصبانیم . تو داري شوق و ذوق منو می کشی ، ادوارد » : با لحنی طعنه آمیز گفتم
او چشمانش را چرخی داد و سرش را تکان داد .
نفس عمیقی کشیدم . حالا بیشتر درد را احساس می کردم ، ولی آنقدرها هم بد نبود . مانند این بود که روز قبل وزنه
بلند کرده باشی . در طی یکی از وسواس هاي تناسب اندامی رِنی آن کار را انجام داده بودم . شست و پنج مرتبه حرکت
به جلو و عقب با ده پوند وزنه در هر دست . روز بعد نمی توانستم راه بروم . این نصف آن هم دردناك نبود .
ما می دونستیم که این کار آسون نیست . فکر » . آزردگی ام را فرو خوردم و سعی کردم صدایم تسکین دهنده باشد
« می کردم می دونستیم . و بعدش - خوب ، این خیلی آسون تر از اونی بود که فکر می کردم . این واقعا هیچی نیست
من فکر می کنم واسه بار اول ، با اینکه نمی دونستیم انتظار چی رو باید داشته » . انگشتانم را روي بازویم کشیدم
« - باشیم ، فوق العاده انجامش دادیم . با یه خورده تمرین
ناگهان چهره اش به کبودي گرایید و جمله ام را ناتمام گذاشتم .
می دونستیم؟ تو انتظار این رو داشتی، بلا ؟ پیش بینی کرده بودي که من بهت صدمه می زنم ؟ فکر می کردي بدتر »
از این ها می شه ؟ تو این تجربه رو یه موفقیت به حساب میاري چون بعدش می تونی راه بري ؟ بدون استخان هاي
« ؟ شکسته - این برات با یه پیروزي برابري می کنه
صبر کردم ، گذاشتم او خودش را خالی کند . بعد کمی بیشتر صبر کردم تا تنفسش به حالت عادي بازگردد . وقتی
چشمانش آرام شدند ، با ملایمت جواب دادم .
« من نمی دونستم باید انتظار چیرو داشته باشم - ولی اصلا انتظار نداشتم اینقدر... اینقدر... عالی و بی نقص باشه »
منظورم اینه که ، » . صدایم نجوا گونه شده بود ، چشم هایم از صورت او پایین لغزیدند و به دست هایم دوخته شدند
« من نمی دونم براي تو چطور بود ، واسه من که این جوري بود
انگشتان سردي چانه ام را بالا آورد .
« ؟ این چیزیه که نگرانشی؟ که من واسه خودم لذت نبرده باشم » : از بین دندانهایش گفت
می دونم که یه جور نیست . تو انسان نیستی . من فقط سعی داشتم اونو به عنوان یه » . چشمانم را پایین نگه داشتم
« انسان توضیح بدم ، خوب ، من حتی نمی تونم تصور کنم زندگی از ین بهتر بشه
او براي مدتی طولانی ساکت بود ، بالاخره ، مجبور شدم بالا را نگاه کنم . حالا چهره ي او ملایم تر بود ، متفکر.
تصورشم نمی کردم احساسی » . اخم کرد « . انگار چیزهاي بیشتري هست که باید به خاطرشون معزرت خواهی کنم »
که به خاطر کاري که با تو کردم دارم رو این طوري تفسیر کنی که شب پیش... خوب ، بهترین شب در طول تمام
« ... زندگیم نبوده . ولی نمی خوام این جوري بهش فکر کنم ، نه وقتی تو
« ؟ واقعا؟ از همه بهتر » : لبم اندکی به بالا متمایل ش د. با صداي آهسته اي پرسیدم
وقتی تو و من با هم توافق کردیم ، با کارلایل حرف زدم ، امیدوار بودم » . با احتیاط صورتم را بین دست هایش گرفت
سایه اي بر چهره اش « اون بتونه کمکم کنه . مطمئناً بهم هشدار داد که این کار ممکنه براي تو خیلی خطرناك باشه
« اون به من ایمان داشت ، هر چند لیاقتش رو نداشتم » . افتاد
خواستم مخالفت کنم و او قبل از اینکه بتوانم نظري بدهم دوتا از انگشت هایش را روي لب هایم گذاشت .
این رو هم ازش پرسیدم که من باید انتظار چه چیزي رو داشته باشم . نمی دونستم این واسه ي من چه طوري »
کارلایل به من گفت که این چیز فوق العاده » . لبخند بی رمقی زد « . می شه... با وجود اینکه یه خون آشام شدم
قدرتمندیه ، به هیچ چیزي شباهت نداره و برابري نمی کنه . اون بهم گفت که عشق فیزیکی چیزیه که نباید سرسري
بگیرمش . با وجود خلق و خوي ما که چندان تغییري نکرده ، احساسات قوي می تونه یه دگرگونی همیشگی در ما
این بار « ایجاد کنه . ولی گفت که نیازي نیست نگران اون قسمتش باشم- تو قبلا منو کاملا عوض کرده بودي
لبخندش حقیقی تر بود .
من با برادرهام هم صحبت کردم . اونها به من گفتن که این فوق العاده لذتبخشه . فقط خوردن خون انسان می تونه »
ولی من خون تورو چشیده بودم و هیچ خونی نیست قویتر از اون باشه... فکر » . پیشانیش چین افتاد « بهتر از این باشه
« نمی کنم اشتباه می کردن . فقط این براي ما فرق داشت . یه چیز بیشتر بود
« بیشتر بود. همه چیز بود »
« این اون حقیقت رو تغییر نمی ده که کار غلطی بود . حتی اگر ممکن باشه که تو همچین احساسی داشتی »
« جورایی دلخور شدم
« تو باید از دست من عصبانی باشی »
« ؟ خوب ، هستم . این طوري حالت بهتر می شه »
« نه. فکر نمی کنم الآن چیزي بتونه حالمو بهتر کنه » . آهی کشید
« همین . واسه همینه که عصبانیم . تو داري شوق و ذوق منو می کشی ، ادوارد » : با لحنی طعنه آمیز گفتم
او چشمانش را چرخی داد و سرش را تکان داد .
نفس عمیقی کشیدم . حالا بیشتر درد را احساس می کردم ، ولی آنقدرها هم بد نبود . مانند این بود که روز قبل وزنه
بلند کرده باشی . در طی یکی از وسواس هاي تناسب اندامی رِنی آن کار را انجام داده بودم . شست و پنج مرتبه حرکت
به جلو و عقب با ده پوند وزنه در هر دست . روز بعد نمی توانستم راه بروم . این نصف آن هم دردناك نبود .
ما می دونستیم که این کار آسون نیست . فکر » . آزردگی ام را فرو خوردم و سعی کردم صدایم تسکین دهنده باشد
« می کردم می دونستیم . و بعدش - خوب ، این خیلی آسون تر از اونی بود که فکر می کردم . این واقعا هیچی نیست
من فکر می کنم واسه بار اول ، با اینکه نمی دونستیم انتظار چی رو باید داشته » . انگشتانم را روي بازویم کشیدم
« - باشیم ، فوق العاده انجامش دادیم . با یه خورده تمرین
ناگهان چهره اش به کبودي گرایید و جمله ام را ناتمام گذاشتم .
می دونستیم؟ تو انتظار این رو داشتی، بلا ؟ پیش بینی کرده بودي که من بهت صدمه می زنم ؟ فکر می کردي بدتر »
از این ها می شه ؟ تو این تجربه رو یه موفقیت به حساب میاري چون بعدش می تونی راه بري ؟ بدون استخان هاي
« ؟ شکسته - این برات با یه پیروزي برابري می کنه
صبر کردم ، گذاشتم او خودش را خالی کند . بعد کمی بیشتر صبر کردم تا تنفسش به حالت عادي بازگردد . وقتی
چشمانش آرام شدند ، با ملایمت جواب دادم .
« من نمی دونستم باید انتظار چیرو داشته باشم - ولی اصلا انتظار نداشتم اینقدر... اینقدر... عالی و بی نقص باشه »
منظورم اینه که ، » . صدایم نجوا گونه شده بود ، چشم هایم از صورت او پایین لغزیدند و به دست هایم دوخته شدند
« من نمی دونم براي تو چطور بود ، واسه من که این جوري بود
انگشتان سردي چانه ام را بالا آورد .
« ؟ این چیزیه که نگرانشی؟ که من واسه خودم لذت نبرده باشم » : از بین دندانهایش گفت
می دونم که یه جور نیست . تو انسان نیستی . من فقط سعی داشتم اونو به عنوان یه » . چشمانم را پایین نگه داشتم
« انسان توضیح بدم ، خوب ، من حتی نمی تونم تصور کنم زندگی از ین بهتر بشه
او براي مدتی طولانی ساکت بود ، بالاخره ، مجبور شدم بالا را نگاه کنم . حالا چهره ي او ملایم تر بود ، متفکر.
تصورشم نمی کردم احساسی » . اخم کرد « . انگار چیزهاي بیشتري هست که باید به خاطرشون معزرت خواهی کنم »
که به خاطر کاري که با تو کردم دارم رو این طوري تفسیر کنی که شب پیش... خوب ، بهترین شب در طول تمام
« ... زندگیم نبوده . ولی نمی خوام این جوري بهش فکر کنم ، نه وقتی تو
« ؟ واقعا؟ از همه بهتر » : لبم اندکی به بالا متمایل ش د. با صداي آهسته اي پرسیدم
وقتی تو و من با هم توافق کردیم ، با کارلایل حرف زدم ، امیدوار بودم » . با احتیاط صورتم را بین دست هایش گرفت
سایه اي بر چهره اش « اون بتونه کمکم کنه . مطمئناً بهم هشدار داد که این کار ممکنه براي تو خیلی خطرناك باشه
« اون به من ایمان داشت ، هر چند لیاقتش رو نداشتم » . افتاد
خواستم مخالفت کنم و او قبل از اینکه بتوانم نظري بدهم دوتا از انگشت هایش را روي لب هایم گذاشت .
این رو هم ازش پرسیدم که من باید انتظار چه چیزي رو داشته باشم . نمی دونستم این واسه ي من چه طوري »
کارلایل به من گفت که این چیز فوق العاده » . لبخند بی رمقی زد « . می شه... با وجود اینکه یه خون آشام شدم
قدرتمندیه ، به هیچ چیزي شباهت نداره و برابري نمی کنه . اون بهم گفت که عشق فیزیکی چیزیه که نباید سرسري
بگیرمش . با وجود خلق و خوي ما که چندان تغییري نکرده ، احساسات قوي می تونه یه دگرگونی همیشگی در ما
این بار « ایجاد کنه . ولی گفت که نیازي نیست نگران اون قسمتش باشم- تو قبلا منو کاملا عوض کرده بودي
لبخندش حقیقی تر بود .
من با برادرهام هم صحبت کردم . اونها به من گفتن که این فوق العاده لذتبخشه . فقط خوردن خون انسان می تونه »
ولی من خون تورو چشیده بودم و هیچ خونی نیست قویتر از اون باشه... فکر » . پیشانیش چین افتاد « بهتر از این باشه
« نمی کنم اشتباه می کردن . فقط این براي ما فرق داشت . یه چیز بیشتر بود
« بیشتر بود. همه چیز بود »
« این اون حقیقت رو تغییر نمی ده که کار غلطی بود . حتی اگر ممکن باشه که تو همچین احساسی داشتی »