۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۹:۲۲ عصر
دربیارم »
کرده بود . شروع به بیرون ریختن پرها کردم .
ولی پشت سر من آمد و با سرعت بیشتري پرها را بیرون کشید . « بایدم نگران موهات باشی » : غرولندکنان گفت
« چطوري می تونی به این نخندي؟ قیافم مسخره شده »
او جوابی نداد ؛ به پاك سازي ادامه داد . در هر صورت جواب را می دانستم - با این حال و روز او هیچ چیزي وجود
نداشت که برایش خنده دار باشد .
چرخیدم و دستم را دور کمر خنک او « فایده نداره ؛ گیر کردن . باید با آب درشون بیارم » . پس از چند دقیقه آه کشیدم
« ؟ می خواي کمکم کنی » . حلقه کردم
به آرامی دستهایم را جدا کرد . آهی کشیدم و او به سرعت ناپدید « بهتره یه خورده غذا برات گیر بیارم » : آهسته گفت
شد .
به نظر می رسید ماه عسل من به اتمام رسیده است . فکر آن باعث شد بغضی راه گلویم را ببندد .
وقتی تقریباً از دست پرها راحت شدم و پیرهن سفید و کتانی ناآشنایی که بدترین لکه هاي بنفش رنگ را می پوشاند به
تن کردم ، با پاهاي برهنه به سمت جایی که بوي تخم مرغ و گوشت و پنیر چدار از آن می آمد رفتم .
ادوارد جلوي اجاق گاز آهنی ایستاده بود ، املت را در بشقاب آبی روشنی که در پیشخان انتظار من را می کشید
می گذاشت . بوي غذا مرا گیج کرد . حس می کردم می توانم بشقاب و ماهیتابه را هم بخورم ؛ شکمم غار و قور کرد .
با لبخندي روي لبهایش به سمت من چرخید و بشقاب را روي میز کوچک کاشی کاري شده گذاشت . « بیا » : او گفت
روي یکی از دو صندلی فلزي نشستم و شروع به خوردم تخم مرغ هاي داغ کردم . گلویم را سوزاندند ، ولی اهمیتی
ندادم .
« من به اندازه ي کافی بهت غذا نمی دم » . او رو به روي من نشست
من خواب بودم . به هرحال ، این واقعاً خوبه . واسه کسی که غذا نمی خوره » : فرو بردم و به او خاطرنشان کردم
« تاثیربرانگیزه
« کانال آشپزي » : در حالی که لبخند کج مورد علاقه ي مرا می زد ، گفت
از دیدن لبخند او خوش حال بودم ، خوش حال بودم که به نظر می رسید دوباره خودش شده است .
« ؟ تخم مرغ ها از کجا اومدن »
از گروه تمیزکاري خواستم یخچال اینجارو پر کنم . اولین باره که اینجا غذا اومده . باید ازشون بخوام یه فکري به حال
او حرفش را قطع کرد و نگاهش روي جایی بالاي سر من ثابت ماند . جواب ندادم ، سعی داشتم از « ... پرها بکنن
گفتن هرچیزي که دومرتبه باعث پریشانی او شود بپرهیزم .
من همه را خوردم ، هرچند به اندازه ي دونفر درست کرده بود .
روي میز خم شدم تا او را ببوسم . او به طور اتوماتیک متقابلاً مرا بوسید و بعد ، ناگهان « مرسی » : به او گفتم
عضلاتش منقبض شد و عقب رفت.
تو دیگه » : دندان هایم را به هم ساییدم و سوالی که قصد پرسیدنش را داشتم با لحن اتهام آمیزي از دهانم خارج شد
« ؟ تا زمانی که اینجاییم نمی خواي به من دست بزنی ، نه
او مکث کرد ، سپس لبخند نصفه نیمه اي زد و دستش را دراز کرد تا گونه ام را لمس کند . انگشتان او روي پوست من
درنگ کردند و نتوانستم از تکیه دادن صورتم به کف دست او خودداري کنم .
« می دونی که منظورم این نبود » : گفتم
مکثی کرد و اندکی سرش را بالا آورد . و بعد با « می دونم و درست می گی » : او آهی کشید و سرش را پایین انداخت
من تا زمانی که تو تبدیل نشدي باهات نمی خوابم . من دیگه هیچ وقت بهت آسیب » : لحن محکم و عزم راسخ گفت
« نمی زنم
فصل ششم:حواس پرتی
تفریحات من به اولویت شماره یک در جزیره ي ازمه تبدیل شده بود . ما با لوله ي تنفس به شنا می رفتیم (خوب ، در
واقع من با لوله ي تنفس شنا می کردم در حالی که ادوارد مهارتش را در غواسی بدون تنفس به رخ می کشید .) ما در
جنگل کوچکی که قُله هاي کوتاه و صخره مانند را احاطه کرده بود به گشتن پرداختیم . طوطی هایی را که در جنوب
جزیره روي طاقه چتر ها زندگی می کردند دیدیم . غروب آفتاب را از خلیج کوچک و پرصخره ي غربی تماشا کردیم .
با دلفین هایی که در آب گرم و کم عمق آنجا بازي می کردند شنا کردیم . یا حداقل من با آنها شنا کردم ، وقتی ادوارد
وارد آب شد دلفین ها چنان ناپدید شدند که انگار یک کوسه نزدیک می شد .
من می دانستم جریان از چه قرار است . او سعی می کرد مرا مشغول نگه دارد و حواسم را پرت کند ، تا دیگر نخواهم او
را با موضوع عشق بازي اذیت کنم . هرگاه سعی کردم به او بگویم براي سرگرم کردن من به دیدن یکی از میلیون ها
دي وي دي زیر تلویزیون بزرگ پلاسما راضی شود ، مرا با کلمات جادویی اي مثل : مرجان هاي ساحلی ، غارهاي
زیردریایی و لاك پشت هاي آبی فریب می داد و از خانه بیرون می برد . ما تمام روز را می رفتیم ، می رفتیم و
می رفتیم تا اینکه خورشید بالاخره غروب می کرد و من خودم را در حال مردن از گرسنگی و خستگی می یافتم .
کرده بود . شروع به بیرون ریختن پرها کردم .
ولی پشت سر من آمد و با سرعت بیشتري پرها را بیرون کشید . « بایدم نگران موهات باشی » : غرولندکنان گفت
« چطوري می تونی به این نخندي؟ قیافم مسخره شده »
او جوابی نداد ؛ به پاك سازي ادامه داد . در هر صورت جواب را می دانستم - با این حال و روز او هیچ چیزي وجود
نداشت که برایش خنده دار باشد .
چرخیدم و دستم را دور کمر خنک او « فایده نداره ؛ گیر کردن . باید با آب درشون بیارم » . پس از چند دقیقه آه کشیدم
« ؟ می خواي کمکم کنی » . حلقه کردم
به آرامی دستهایم را جدا کرد . آهی کشیدم و او به سرعت ناپدید « بهتره یه خورده غذا برات گیر بیارم » : آهسته گفت
شد .
به نظر می رسید ماه عسل من به اتمام رسیده است . فکر آن باعث شد بغضی راه گلویم را ببندد .
وقتی تقریباً از دست پرها راحت شدم و پیرهن سفید و کتانی ناآشنایی که بدترین لکه هاي بنفش رنگ را می پوشاند به
تن کردم ، با پاهاي برهنه به سمت جایی که بوي تخم مرغ و گوشت و پنیر چدار از آن می آمد رفتم .
ادوارد جلوي اجاق گاز آهنی ایستاده بود ، املت را در بشقاب آبی روشنی که در پیشخان انتظار من را می کشید
می گذاشت . بوي غذا مرا گیج کرد . حس می کردم می توانم بشقاب و ماهیتابه را هم بخورم ؛ شکمم غار و قور کرد .
با لبخندي روي لبهایش به سمت من چرخید و بشقاب را روي میز کوچک کاشی کاري شده گذاشت . « بیا » : او گفت
روي یکی از دو صندلی فلزي نشستم و شروع به خوردم تخم مرغ هاي داغ کردم . گلویم را سوزاندند ، ولی اهمیتی
ندادم .
« من به اندازه ي کافی بهت غذا نمی دم » . او رو به روي من نشست
من خواب بودم . به هرحال ، این واقعاً خوبه . واسه کسی که غذا نمی خوره » : فرو بردم و به او خاطرنشان کردم
« تاثیربرانگیزه
« کانال آشپزي » : در حالی که لبخند کج مورد علاقه ي مرا می زد ، گفت
از دیدن لبخند او خوش حال بودم ، خوش حال بودم که به نظر می رسید دوباره خودش شده است .
« ؟ تخم مرغ ها از کجا اومدن »
از گروه تمیزکاري خواستم یخچال اینجارو پر کنم . اولین باره که اینجا غذا اومده . باید ازشون بخوام یه فکري به حال
او حرفش را قطع کرد و نگاهش روي جایی بالاي سر من ثابت ماند . جواب ندادم ، سعی داشتم از « ... پرها بکنن
گفتن هرچیزي که دومرتبه باعث پریشانی او شود بپرهیزم .
من همه را خوردم ، هرچند به اندازه ي دونفر درست کرده بود .
روي میز خم شدم تا او را ببوسم . او به طور اتوماتیک متقابلاً مرا بوسید و بعد ، ناگهان « مرسی » : به او گفتم
عضلاتش منقبض شد و عقب رفت.
تو دیگه » : دندان هایم را به هم ساییدم و سوالی که قصد پرسیدنش را داشتم با لحن اتهام آمیزي از دهانم خارج شد
« ؟ تا زمانی که اینجاییم نمی خواي به من دست بزنی ، نه
او مکث کرد ، سپس لبخند نصفه نیمه اي زد و دستش را دراز کرد تا گونه ام را لمس کند . انگشتان او روي پوست من
درنگ کردند و نتوانستم از تکیه دادن صورتم به کف دست او خودداري کنم .
« می دونی که منظورم این نبود » : گفتم
مکثی کرد و اندکی سرش را بالا آورد . و بعد با « می دونم و درست می گی » : او آهی کشید و سرش را پایین انداخت
من تا زمانی که تو تبدیل نشدي باهات نمی خوابم . من دیگه هیچ وقت بهت آسیب » : لحن محکم و عزم راسخ گفت
« نمی زنم
فصل ششم:حواس پرتی
تفریحات من به اولویت شماره یک در جزیره ي ازمه تبدیل شده بود . ما با لوله ي تنفس به شنا می رفتیم (خوب ، در
واقع من با لوله ي تنفس شنا می کردم در حالی که ادوارد مهارتش را در غواسی بدون تنفس به رخ می کشید .) ما در
جنگل کوچکی که قُله هاي کوتاه و صخره مانند را احاطه کرده بود به گشتن پرداختیم . طوطی هایی را که در جنوب
جزیره روي طاقه چتر ها زندگی می کردند دیدیم . غروب آفتاب را از خلیج کوچک و پرصخره ي غربی تماشا کردیم .
با دلفین هایی که در آب گرم و کم عمق آنجا بازي می کردند شنا کردیم . یا حداقل من با آنها شنا کردم ، وقتی ادوارد
وارد آب شد دلفین ها چنان ناپدید شدند که انگار یک کوسه نزدیک می شد .
من می دانستم جریان از چه قرار است . او سعی می کرد مرا مشغول نگه دارد و حواسم را پرت کند ، تا دیگر نخواهم او
را با موضوع عشق بازي اذیت کنم . هرگاه سعی کردم به او بگویم براي سرگرم کردن من به دیدن یکی از میلیون ها
دي وي دي زیر تلویزیون بزرگ پلاسما راضی شود ، مرا با کلمات جادویی اي مثل : مرجان هاي ساحلی ، غارهاي
زیردریایی و لاك پشت هاي آبی فریب می داد و از خانه بیرون می برد . ما تمام روز را می رفتیم ، می رفتیم و
می رفتیم تا اینکه خورشید بالاخره غروب می کرد و من خودم را در حال مردن از گرسنگی و خستگی می یافتم .