۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۹:۲۲ عصر
من هرشب بعد از تمام کردن شام روي بشقابم می افتادم ؛ یک بار واقعاً سر میز خوابم برده بود و او مجبور بود مرا تا
تخت حمل کند . قسمتی از این به خاطر ادوارد بود که همیشه مقدار زیادي غذا براي یک نفر درست می کرد ، ولی من
بعد از شنا و کوهنوردي کردن در تمام روز به قدري گرسنه می شدم که بیشتر آن را می خوردم . پس از آن پر و خسته
و کوفته ، به سختی می توانستم چشم هایم را باز نگه دارم . تمام این ها جزئی از نقشه بود ، شک نداشتم .
خستگی چندان کمکی به پیشبرد تلاشم براي ترغیب او نمی کرد. ولی من تسلیم نشدم . دلیل تراشی ، التماس کردن
و بدخلقی را امتحان کرده بودم ، هیچ کدام اثر نداشت . معمولاً قبل از اینکه بتوانم قضیه را زیاد پیش ببرم بیهوش
می شدم . و بعد رویاهایم بسیار واقعی می نمودند - اغلب کابوسهایی که گمان می کردم به خاطر رنگ هاي بسیار
زنده ي این جزیره انقدر واضح هستند - که وقتی بلند می شدم فرقی نداشت که چه مدت خوابیده بودم ، هنوز احساس خستگی می کردم .
تقریباً یک هفته از زمانی که به این جزیره آمده بودیم می گذشت ، تصمیم گرفتم مصالحه و توافق را امتحان کنم .
این کار در گذشته براي ما جواب داده بود .
حالا در اتاق آبی می خوابیدم . تیم تمیزکاري تا روز آینده نمی آمدند ، و براي همین اتاق سفید همچنان پوشیده از پر
بود . اتاق آبی کوچک تر بود و تخت متناسب تري داشت . دیوارها تیره بودند ، با چوب درخت ساج تزئین شده و لوازم
آن از ابریشم آبی و مجللی بودند .
شروع به پوشیدن تعدادي از کلکسیون زیر پوش هاي زنانه ي آلیس کرده بودم تا شبها با آنها بخوابم- آنهایی که در
مقایسه با بیکینی هایی که او برایم جمع کرده بود آنقدرها باز نباشند . در عجب بودم نکند تصویري دیده باشد که نیاز
من به چنین چیزهایی را توجیه کند ، و بع د، بر خود لرزیدم ، به خاطر فکر کردن به آن خجالت زده شدم .
کم کم شروع به پوشیدن ساتن هاي عاجی رنگ ساده کردم ، نگران بودم که اگر بیشتر پوستم را در معرض دید قرار
دهم نتیجه ي معکوس داشته باشد ، ولی براي امتحان کردن هرچیزي آماده بودم . به نظر می رسید ادوارد متوجه هیچ
چیز نشده باشد ، انگار همان لباس هاي درب و داغونی را به تن داشتم که در خانه می پوشیدم .
کبودي ها حالا خیلی بهتر شده بودند - در بعضی جاها متمایل به زرد و در نقاط دیگر بدنم روي هم رفته در حال ناپدید
شدن بودند - بنابراین امشب زمانی که در حمام مجهز آماده می شدم یکی از آن تکه هاي ترسناك تر را بیرون کشیدم.
مشکی بود ، بند دار و تور مانند و حتی نگاه کردن به آن زمانی که بر تن نبود هم خجالت آور بود . مراقب بودم تا
زمانی که به اتاق خواب باز نگشته ام در آینه نگاه نکنم . نمی خواستم اعصابم را از دست بدهم .
فقط یک ثانیه قبل از اینکه حالت چهره اش را کنترل کند از تماشاي از حلقه بیرون زدن چشم هاي او لذت بردم.
روي پاشنه ي پا چرخیدم تا او بتواند از همه ي زاویه ها ببیند . « ؟ نظرت چیه » : پرسیدم
« زیبا به نظر میاي . مثل همیشه » . گلویش را صاف کرد
« متشکرم » . کمی با ترشرویی گفتم
به قدري خسته بودم که نمی توانستم در برابر به سرعت رفتن روي روي تخت نرم مقاومت کنم . او دستش را دور من
گذاشت و مرا به سینه اش چسباند ، ولی این کار عادي بود- هوا آنقدر داغ بود که بدون نزدیکی به بدن سرد او
نمی شد خوابید .
« باهات یه معامله می کنم » : با خواب آلودگی گفتم
« من با تو هیچ معامله اي نمی کنم » : او جواب داد
« حتی نشنیدي پیشنهادم چیه »
« مهم نیست »
« لعنت . واقعاً دلم می خواست... اوه باشه » . آهی کشیدم
او چشمانش را چرخی داد .
چشمانم را بستم و گذاشتم طعمه ام منتظر بماند . خمیازه کشیدم.
فقط یک دقیقه طول کشید ، هنوز دهانم را نبسته بودم.
« ؟ خیلی خوب . چی میخواي »
در حالی که با لبخندم مبارزه می کردم ، براي لحظه اي دندانهایم را به هم فشار دادم . اگر تنها یک چیز وجود داشت
که نمی توانست در مقابلش مقاومت کند ، فرصتی بود تا بتواند چیزي به من دهد.
خوب ، داشتم فکر می کردم... می دونم که کل قضیه ي دارتموث قرار بود یه داستان نمایشی باشه ، ولی » : گفتم
کلماتی را که او مدتها پیش براي اینکه مرا ترغیب کند دست از خون « . جداً، احتمالاً یه ترم کالج رفتن منو نمی کشه
شرط می بندم چارلی از داستان دارتموث ذوق می کنه . مطمئناً » . آشام شدن بکشم گفته بود ، تکرار کرده بودم
مایه ي خجالته اگه نتونم با همه ي اون نابغه ها سر کنم . حالا... هجده ، نوزده . چندان فرقی نمی کنه . قرار که
« نیست تا سال بعد تغییر زیادي توي من ایجاد بشه
« تو می خواي صبر کنی. تو می خواي آدم بمونی » : او براي لحظه اي ساکت بود . سپس ، با صداي آهسته اي گفت
زبانم را نگه داشتم ، گذاشتم پیشنهادم خوب جا بیفتد .
بدون همه ي این » . تن صدایش ناگهان عصبانی بود « ؟ چرا این کارو با من می کنی » : از بین دندان هایش گفت
او به یکی از بند هایی را که روي ران من گره خورده بود چنگ زد . براي « ؟ چیزها به اندازه ي کافی سخت نیست
مهم نیست . من با تو هیچ » . یک لحظه ، فکر کردم قصد دارد آن را محل اتصالش بکند . سپس دستش آزاد شد
« معامله اي نمی کنم
« من می خوام برم کالج »
نه ، نمی خواي . هیچ چیزي وجود نداره که ارزش دوباره به خطر انداختن جون تورو داشته باشه . این ارزش جریهه »
« دار کردن احساساتتو داره
ولی من واقعاً می خوام برم . خب ، این کالج نیست که خیلی دوست داشته باشم - من می خوام یه مدت دیگه انسان »
تخت حمل کند . قسمتی از این به خاطر ادوارد بود که همیشه مقدار زیادي غذا براي یک نفر درست می کرد ، ولی من
بعد از شنا و کوهنوردي کردن در تمام روز به قدري گرسنه می شدم که بیشتر آن را می خوردم . پس از آن پر و خسته
و کوفته ، به سختی می توانستم چشم هایم را باز نگه دارم . تمام این ها جزئی از نقشه بود ، شک نداشتم .
خستگی چندان کمکی به پیشبرد تلاشم براي ترغیب او نمی کرد. ولی من تسلیم نشدم . دلیل تراشی ، التماس کردن
و بدخلقی را امتحان کرده بودم ، هیچ کدام اثر نداشت . معمولاً قبل از اینکه بتوانم قضیه را زیاد پیش ببرم بیهوش
می شدم . و بعد رویاهایم بسیار واقعی می نمودند - اغلب کابوسهایی که گمان می کردم به خاطر رنگ هاي بسیار
زنده ي این جزیره انقدر واضح هستند - که وقتی بلند می شدم فرقی نداشت که چه مدت خوابیده بودم ، هنوز احساس خستگی می کردم .
تقریباً یک هفته از زمانی که به این جزیره آمده بودیم می گذشت ، تصمیم گرفتم مصالحه و توافق را امتحان کنم .
این کار در گذشته براي ما جواب داده بود .
حالا در اتاق آبی می خوابیدم . تیم تمیزکاري تا روز آینده نمی آمدند ، و براي همین اتاق سفید همچنان پوشیده از پر
بود . اتاق آبی کوچک تر بود و تخت متناسب تري داشت . دیوارها تیره بودند ، با چوب درخت ساج تزئین شده و لوازم
آن از ابریشم آبی و مجللی بودند .
شروع به پوشیدن تعدادي از کلکسیون زیر پوش هاي زنانه ي آلیس کرده بودم تا شبها با آنها بخوابم- آنهایی که در
مقایسه با بیکینی هایی که او برایم جمع کرده بود آنقدرها باز نباشند . در عجب بودم نکند تصویري دیده باشد که نیاز
من به چنین چیزهایی را توجیه کند ، و بع د، بر خود لرزیدم ، به خاطر فکر کردن به آن خجالت زده شدم .
کم کم شروع به پوشیدن ساتن هاي عاجی رنگ ساده کردم ، نگران بودم که اگر بیشتر پوستم را در معرض دید قرار
دهم نتیجه ي معکوس داشته باشد ، ولی براي امتحان کردن هرچیزي آماده بودم . به نظر می رسید ادوارد متوجه هیچ
چیز نشده باشد ، انگار همان لباس هاي درب و داغونی را به تن داشتم که در خانه می پوشیدم .
کبودي ها حالا خیلی بهتر شده بودند - در بعضی جاها متمایل به زرد و در نقاط دیگر بدنم روي هم رفته در حال ناپدید
شدن بودند - بنابراین امشب زمانی که در حمام مجهز آماده می شدم یکی از آن تکه هاي ترسناك تر را بیرون کشیدم.
مشکی بود ، بند دار و تور مانند و حتی نگاه کردن به آن زمانی که بر تن نبود هم خجالت آور بود . مراقب بودم تا
زمانی که به اتاق خواب باز نگشته ام در آینه نگاه نکنم . نمی خواستم اعصابم را از دست بدهم .
فقط یک ثانیه قبل از اینکه حالت چهره اش را کنترل کند از تماشاي از حلقه بیرون زدن چشم هاي او لذت بردم.
روي پاشنه ي پا چرخیدم تا او بتواند از همه ي زاویه ها ببیند . « ؟ نظرت چیه » : پرسیدم
« زیبا به نظر میاي . مثل همیشه » . گلویش را صاف کرد
« متشکرم » . کمی با ترشرویی گفتم
به قدري خسته بودم که نمی توانستم در برابر به سرعت رفتن روي روي تخت نرم مقاومت کنم . او دستش را دور من
گذاشت و مرا به سینه اش چسباند ، ولی این کار عادي بود- هوا آنقدر داغ بود که بدون نزدیکی به بدن سرد او
نمی شد خوابید .
« باهات یه معامله می کنم » : با خواب آلودگی گفتم
« من با تو هیچ معامله اي نمی کنم » : او جواب داد
« حتی نشنیدي پیشنهادم چیه »
« مهم نیست »
« لعنت . واقعاً دلم می خواست... اوه باشه » . آهی کشیدم
او چشمانش را چرخی داد .
چشمانم را بستم و گذاشتم طعمه ام منتظر بماند . خمیازه کشیدم.
فقط یک دقیقه طول کشید ، هنوز دهانم را نبسته بودم.
« ؟ خیلی خوب . چی میخواي »
در حالی که با لبخندم مبارزه می کردم ، براي لحظه اي دندانهایم را به هم فشار دادم . اگر تنها یک چیز وجود داشت
که نمی توانست در مقابلش مقاومت کند ، فرصتی بود تا بتواند چیزي به من دهد.
خوب ، داشتم فکر می کردم... می دونم که کل قضیه ي دارتموث قرار بود یه داستان نمایشی باشه ، ولی » : گفتم
کلماتی را که او مدتها پیش براي اینکه مرا ترغیب کند دست از خون « . جداً، احتمالاً یه ترم کالج رفتن منو نمی کشه
شرط می بندم چارلی از داستان دارتموث ذوق می کنه . مطمئناً » . آشام شدن بکشم گفته بود ، تکرار کرده بودم
مایه ي خجالته اگه نتونم با همه ي اون نابغه ها سر کنم . حالا... هجده ، نوزده . چندان فرقی نمی کنه . قرار که
« نیست تا سال بعد تغییر زیادي توي من ایجاد بشه
« تو می خواي صبر کنی. تو می خواي آدم بمونی » : او براي لحظه اي ساکت بود . سپس ، با صداي آهسته اي گفت
زبانم را نگه داشتم ، گذاشتم پیشنهادم خوب جا بیفتد .
بدون همه ي این » . تن صدایش ناگهان عصبانی بود « ؟ چرا این کارو با من می کنی » : از بین دندان هایش گفت
او به یکی از بند هایی را که روي ران من گره خورده بود چنگ زد . براي « ؟ چیزها به اندازه ي کافی سخت نیست
مهم نیست . من با تو هیچ » . یک لحظه ، فکر کردم قصد دارد آن را محل اتصالش بکند . سپس دستش آزاد شد
« معامله اي نمی کنم
« من می خوام برم کالج »
نه ، نمی خواي . هیچ چیزي وجود نداره که ارزش دوباره به خطر انداختن جون تورو داشته باشه . این ارزش جریهه »
« دار کردن احساساتتو داره
ولی من واقعاً می خوام برم . خب ، این کالج نیست که خیلی دوست داشته باشم - من می خوام یه مدت دیگه انسان »