۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۹:۲۳ عصر
« ما تا هر وقت که تو بخواي می تونیم بمونیم ، بلا »
« ترم جدید کی شروع می شه؟ قبلا دقت نکرده بودم »
او آه کشید . احتمالا دوباره شروع به زمزمه کرده بود ، ولی قبل از اینکه مطمئن شوم به خواب رفته بودم .
کمی بعد ، زمانی که در تاریکی بیدار شدم ، حیرت کردم . آن رویا خیلی واقعی به نظر می رسید.... خیلی واضح ، خیلی
قابل لمس... با صداي بلندي نفسم را حبس کردم ، حالا ، از تیرگی اتاق غافلگیر شده بودم . همین یک ثانیه ي پیش،
به نظر می رسید ، زیر خورشید درخشان بودم .
« ؟ حالت خوبه، عزیزم » . بازوهایش محکم دور من حلقه بودند و مرا آهسته تکان می داد « ؟ بلا » : ادوارد زمزمه کرد
اوه ، دوباره نفسم را در سینه حبس کردم . فقط یک رویا بود . حقیقت نداشت . در واکنش به بهت و حیرتم ، اشک
بدون اخطار قبلی از چشمانم سراززیر شد و صورتم را خیس کرد .
او اشک ها را از گونه هاي داغم ، با انگشتان سردش پاك کرد « ؟ بلا! چی شده » : او که حالا ترسیده بود، بلندتر گفت
، ولی اشک هاي بعدي پایین ریختند.
نتوانستم جلوي هق هقی که صدایم را می شکست بگیرم. اشک هاي احمقانه آزار دهنده بودند، « فقط یه خواب بود »
اما نتوانستم اندوهی گه راه گلویم را بسته بود کنترل کنم . شدیداً می خواستم که آن خواب واقعی باشد .
کمی سریع تر » او مرا به جلو و عقب تکان داد « همه چیز مرتبه ، عشق ، خطري تورو تهدید نمی کنه . من اینجام »
« یه کابوس دیگه داشتی ؟ واقعی نبود، واقعی نبود » . از آن بود که تسکین دهنده باشد
صدایم دوباره شکست. « کابوس نه. یه خواب خوب بود » . سرم را تکان دادم و با پشت دستم چشم هایم را پاك کردم
« ؟ پس چرا گریه می کنی » : او هاج و واج پرسید
دست هایم را با فشار خفه کننده اي دور گردن او حلقه کردم و روي هق هق « چون بیدار شدم » : گریه کنان گفتم
گلویش گریه را سر دادم .
با شنیدن استدلال من خنده اي کرد ، ولی صداي آن عصبی و نگران بود .
« همه چیز مرتبه ، بلا . نفس عمیق بکش »
« خیلی واقعی بود. می خواستم واقعی باشه » : با گریه گفتم
« برام تعریف کن . شاید این کمک کنه »
ما روي ساحل بودیم... صدایم به خاموشی گرایید ، عقب برگشتم تا با چشم هاي اشک آلودم به صورت فرشته مانند ونگران اوکه در تاریکی تار شده بود نگاه کنم .
« ؟ و » : در آخر با لحن ترغیب کننه اي گفت
« ... اوه، ادوارد » . پلک زدم و اشک در چشم هایم، سرازسر شد
« بهم بگو ، بلا » : چشمانش به خاطر درد در صداي من از دلواپسی وحشی به نظر می رسیدند . ملتمسانه گفت
ولی من نتوانستم . در عوض دوباره بازوهایم را محکم دور گردن او گره کردم و با بی قراري دهانم را به لبهاي او
فشردم . این به هیچ وجه شهوت نبود- نیاز بود . او فورا جواب داد ولی به سرعت کنار کشید .
در اوج حیرت تا جایی که می توانست با ملایمت با من کلنجار رفت ، شانه هایم را گرفت و مرا عقب نگه داشت .
طوري به من نگاه می کرد انگار نگران این بود که عقلم را از دست داده باشم . « نه ، بلا » : با اصرار گفت
دست هایم افتادند ، سیل تازه ي اشک از چشمانم جاري شد ، هق هقی گلویم را از نو لرزاند . حق با او بود - من باید
دیوونه باشم .
با چشمان گیج و مضطرب به من خیره شد.
« م م م متاسفم » : زیر لب گفتم
ولی او مرا به طرف خودش کشید و محک در آغوش گرفت .
ناله ي او سرشار از درد و رنجی پنهان بود . « نمی تونم ، بلا ، نمی تونم »
« ترم جدید کی شروع می شه؟ قبلا دقت نکرده بودم »
او آه کشید . احتمالا دوباره شروع به زمزمه کرده بود ، ولی قبل از اینکه مطمئن شوم به خواب رفته بودم .
کمی بعد ، زمانی که در تاریکی بیدار شدم ، حیرت کردم . آن رویا خیلی واقعی به نظر می رسید.... خیلی واضح ، خیلی
قابل لمس... با صداي بلندي نفسم را حبس کردم ، حالا ، از تیرگی اتاق غافلگیر شده بودم . همین یک ثانیه ي پیش،
به نظر می رسید ، زیر خورشید درخشان بودم .
« ؟ حالت خوبه، عزیزم » . بازوهایش محکم دور من حلقه بودند و مرا آهسته تکان می داد « ؟ بلا » : ادوارد زمزمه کرد
اوه ، دوباره نفسم را در سینه حبس کردم . فقط یک رویا بود . حقیقت نداشت . در واکنش به بهت و حیرتم ، اشک
بدون اخطار قبلی از چشمانم سراززیر شد و صورتم را خیس کرد .
او اشک ها را از گونه هاي داغم ، با انگشتان سردش پاك کرد « ؟ بلا! چی شده » : او که حالا ترسیده بود، بلندتر گفت
، ولی اشک هاي بعدي پایین ریختند.
نتوانستم جلوي هق هقی که صدایم را می شکست بگیرم. اشک هاي احمقانه آزار دهنده بودند، « فقط یه خواب بود »
اما نتوانستم اندوهی گه راه گلویم را بسته بود کنترل کنم . شدیداً می خواستم که آن خواب واقعی باشد .
کمی سریع تر » او مرا به جلو و عقب تکان داد « همه چیز مرتبه ، عشق ، خطري تورو تهدید نمی کنه . من اینجام »
« یه کابوس دیگه داشتی ؟ واقعی نبود، واقعی نبود » . از آن بود که تسکین دهنده باشد
صدایم دوباره شکست. « کابوس نه. یه خواب خوب بود » . سرم را تکان دادم و با پشت دستم چشم هایم را پاك کردم
« ؟ پس چرا گریه می کنی » : او هاج و واج پرسید
دست هایم را با فشار خفه کننده اي دور گردن او حلقه کردم و روي هق هق « چون بیدار شدم » : گریه کنان گفتم
گلویش گریه را سر دادم .
با شنیدن استدلال من خنده اي کرد ، ولی صداي آن عصبی و نگران بود .
« همه چیز مرتبه ، بلا . نفس عمیق بکش »
« خیلی واقعی بود. می خواستم واقعی باشه » : با گریه گفتم
« برام تعریف کن . شاید این کمک کنه »
ما روي ساحل بودیم... صدایم به خاموشی گرایید ، عقب برگشتم تا با چشم هاي اشک آلودم به صورت فرشته مانند ونگران اوکه در تاریکی تار شده بود نگاه کنم .
« ؟ و » : در آخر با لحن ترغیب کننه اي گفت
« ... اوه، ادوارد » . پلک زدم و اشک در چشم هایم، سرازسر شد
« بهم بگو ، بلا » : چشمانش به خاطر درد در صداي من از دلواپسی وحشی به نظر می رسیدند . ملتمسانه گفت
ولی من نتوانستم . در عوض دوباره بازوهایم را محکم دور گردن او گره کردم و با بی قراري دهانم را به لبهاي او
فشردم . این به هیچ وجه شهوت نبود- نیاز بود . او فورا جواب داد ولی به سرعت کنار کشید .
در اوج حیرت تا جایی که می توانست با ملایمت با من کلنجار رفت ، شانه هایم را گرفت و مرا عقب نگه داشت .
طوري به من نگاه می کرد انگار نگران این بود که عقلم را از دست داده باشم . « نه ، بلا » : با اصرار گفت
دست هایم افتادند ، سیل تازه ي اشک از چشمانم جاري شد ، هق هقی گلویم را از نو لرزاند . حق با او بود - من باید
دیوونه باشم .
با چشمان گیج و مضطرب به من خیره شد.
« م م م متاسفم » : زیر لب گفتم
ولی او مرا به طرف خودش کشید و محک در آغوش گرفت .
ناله ي او سرشار از درد و رنجی پنهان بود . « نمی تونم ، بلا ، نمی تونم »