۱۳۹۹-۱۱-۱۸، ۰۷:۵۲ عصر
هستم .موتور رو خاموش کردم . در سکوت گوش فرا دادم . حالا می تونستم زمزمه هاي نگران و عصبانی رو از اون طرف دربزرگ بشنو م. کسی تو خونه بود . اسم خودمو شنیدم و لبخند زدم . خوشحال بودم که کمی باعث نگرانیشان شده بودم.جرعه ي بزرگی از هوا تنفس کردم ، توي خونه وضع بو بدتر بود . و با یک جهش از روي پله ها پریدم .قبل از اینکه به در دست بزنم ، خودش باز شد . و دکتر در چارچوب در ایستاد . چشماش جدي بودن.آرام تر از اونی بود که انتظارشو داشتم . « ؟ سلام جیکوب، چطوري » : گفتنفس عمیقی کشید م. بوي بدي که از در به بیرون تراوش می کرد ، غیرقابل تحمل بود .ناراحت بودم که کارلایل در رو جواب داده بود . ترجیح می دادم ادوارد ، با دندون هاي نیش بیرون زده تو چارچوب درواستاده بود . کارلایل خیلی ... انسان بود ، یا یه همچین چیزي.شاید به خاطر اینکه پاسال براي معاینه هاي پزشکی به خونمون میومد این حس رو داشتم . ولی اینکه تو صورتش نگاهکنم و بدونم که اگه بتونم براي کشنتش نقشه میکشم ، منو معذب می کرد .« شنیدم که بلا زنده برگشته » : گفتماممم ، جیکوب الآن وقت مناسبی » : دکتر هم به نظر معذب می آمد . ولی نه از آن لحاظ که من انتظارشو داشتم« ؟ نیست . می تونیم بعداً با هم صحبت کنیمبا تعجب بهش نگاه کردم . آیا اون داشت ازم درخواست می کرد که این مبارزه ي مرگ رو عقب بندازیم ؟و بعد صداي بلا رو شنیدم ، شکسته و ناهنجار بود . و من نتونستم به چیز دیگه اي فکرکنم .« ؟ چرا نه ؟ می خوایم از جیکوب هم قضیه رو قایم کنیم ؟ چه فایده اي داره » : اون از کسی پرسیدصداش اونجوري نبود که انتظارش رو داشتم . سعی کردم که صداي خون آشام جوانی که بهار باهاش مبارزه کردهبودیم رو به یاد بیارم ، ولی تنها چیزي که تو ذهنم مونده بود ، صداي غرش بود . شاید تازه متولد شده هاي اونها همصداي زنگدار و نافذ قدیمی تر ها رو نداشتن . شاید همه ي خونآشام هاي جدید صداشون خشن بود .« لطفا بیا تو ، جیکوب » : بلا بلندتر غریدچشم هاي کارلایل جمع شدند . فکر کردم شاید بلا تشنه باشد . چشم هاي من هم جمع شدند .کار سختی بود . این برخلاف تمام غرایزم بود که بدون « ببخشید » : وقتی داشتم از کنار دکتر رد می شدم به او گفتمجنگ به یکی از اونها پشت کنم . با این وجود غیر ممکن نبود . اگر چیزي به نام خون آشام قابل اطمینان وجود داشت،اون همین رهبرشون بود که به طرز عجیبی آرام به نظر می رسید .وقتی مبارزه شروع می شد ، من به کارلایل نزدیک نمیشدم . به اندازه ي کافی خون آشام براي کشتن وجود داشت که اونو قاطی ماجرا نکنم .وارد خونه شدم و پشتم رو به دیوار کردم . چشم هام روي اتاق چرخید . نا آشنا بود . آخرین باري که اینجا بودم همهچیز براي مهمونی درست شده بود . الان همه چیز رنگ پریده و سفید بود ، حتی شش خون آشامی که دور یه مبلسفید واستاده بودند .همه شون با هم اونجا بودند . ولی این چیزي نبود که باعث شد من سر جایم خشک شم و فکم بیفته پایین.دلیلش ادوارد بود . حالتی که در صورتش بود .من اونو عصبانی ، متکبر و یه بار هم رنجور دیده بودم . ولی این ، این وراي رنج بود . چشمانش نشان از نیمه دیوانگیمی دادند . اون سرشو براي دیدن من بلند نکرد . به پایین و به مبلی که کنارش قرار داشت خیره شده بود ، با حالتی کهانگار کسی آتش اش زده باشه . دستاش مثل چنگال هایی سخت در دو طرف بدنش قرار داشتن .من حتی نمی تونستم از رنج ادوارد لذت ببرم . فقط می تونستم به چیزي فکر کنم که باعث این رنج شده بود ، و ردچشماشو دنبال کردم .بلا را در همان لحظه اي دیدم که بوش به مشامم رسید .بوي گرم و تمیز و انسانی اش .بلا ، پشت دسته ي مبل نیمه پنهان شده بود . مثل یک جنین جمع و بازوهاش دور زانوانش حلقه شده بود . برايلحظاتی طولانی من چیزي ندیدم جز اینکه اون همون بلایی بود که من عاشقش بودم . هنوز پوستش نرم بود ،صورتی کم رنگ . چشمانش هنوز همان قهوه اي شکلاتی بودند . قلبم یه طرز عجیبی نامرتب می زد و با خودم فکرکردم که این هم یه رویاي دروغه که قراره ازش بیدار بشم .بعد ، من واقعا بلا رو دیدم.دایره هاي عمیقی زیر چشماش وجود داشت ، دایره هاي تیره اي که به خاطر نحیف بودن صورتش بیرون زده بودن .آیا لاغرتر شده بود ؟ پوستش به نظر کشیده و تنگ به نظر می رسید ، انگار استخوان هاش داشتند از زیر پوست بهبیرون می شکستن . بیشتر موهاي تیره رنگش از روي صورتش جمع شده و پشت سرش به شکل نا مرتبی بسته شدهبودن . ولی چند طره از موهاش به خاطر عرقی که روي پوستش نشسته بود ، به نرمی به پیشونی و گردنش چسبیدهبودند . یه چیزي باعث می شد مچهاش ضعیف تر به نظر برسد . ترسناك بود.اون مریض بود . خیلی مریض.دروغ نبود . داستانی که چارلی به بیلی گفته بود یک قصه نبود . وقتی داشتم پنهانی نگاهش می کردم پوستش به سبز کمرنگ تغییر رنگ داد .زالوي مو طلایی- از خود راضیه ، رزالی- به طرز دفاعی و تهاجمی روي بلا خم شد و جلوي دید منو گرفت .این اشتباه بود . من همیشه می دونستم بلا چه فکري تو سرشه . افکارش آشکار بودن، مثل اینکه روي پیشونیشچاپ شده باشن . در نتیجه اون نیازي نداشت که همیشه در مورد هر موضوعی همه ي جزئیات رو توضیح بده تا منمتوجه بشم . من می دونستم که بلا از رزالی خوشش نمیومد . من این رو وقتی در مورد رزالی حرف می زد ، از رويلباش می خوندم . نه تنها از رزالی خوشش نمیومد ، بلکه ازش می ترسید . یا قبلاً اینطور بود.الآن وقتی که بلا به اون نگاه می کرد ، ترسی در چهره اش نبود . در صورتش حالتی مثل... عذرخواهی یا یه همچینچیزي وجود داشت . بعد رزالی تشتی رو از روي زمین قاپید و اونو زیر چونه ي بلا نگه داشت تا بلا توش بالا بیاره .ادوارد ، کنار بلا ، روي زانوهاش افتاد . چشمهاش در حال عذاب کشیدن بودن . رزالی دستشو دراز کرد تا بهش اخطاربده فاصله شو حفظ کنه .این کارها همه بی معنی بودن .« باید ببخشی » : وقتی که بلا تونست سرش رو بلند کنه ، لبخند ضعیفی به من زد . شرمگین بود . زمزمه کردادوارد خیلی آروم ناله کرد . سرشو روي زانوهاي بلا خم کرده بود . بلا یکی از دستاشو روي گونه ي اون گذاشت .انگار تسلی اش می داد .من متوجه نشده بودم که پاهام منو به سمت جلو می برند ، تا وقتی که رزالی در حال هیس کردن ناگهان بین من ومبل ظاهر ش د. اون مثل فردي رو صفحه ي تلویزیون بود . اهمیت نمیدادم که اونجاست . به نظر واقعی نمی رسید .« رز ، نکن . مسئله اي نیست » : بلا زمزمه کردبلونده از سر راهم کنار رفت . با این حال معلوم بود که از این کار متنفر بود . به من اخم کرد و کنار سر بلا خم شد ،آماده براي حمله ، توجه نکردن بهش آسونتر از چیزي بود که فکر می کردم .بدون فکر کردن ، من هم روي زانوهام افتادم ، از پشت مبل روش خم شده بود ، « ؟ بلا چی شده » : زمزمه کردمروبروي ... شوهرش . به نظر نمی اومد که ادوارد متوجه من شده باشه . و من هم بهش نگاهی نکردم . دستامو به« ؟ حالت خوبه » : سمت دست آزاد بلا دراز کردم و اونو تو هر دو دستم فشردم . پوستش مثل یخ سرد بودسئوال احمقانه اي بود . جواب نداد .« خیلی خوش حالم که امروز به دیدنم اومدي ، جیکوب » : گفتبا وجود اینکه می دونستم ادوارد نمی تونست فکر بلا رو بخونه ، انگار او چیزهایی رو برداشت کرده بود که مننمی فهمیدم . ادوارد دوباره روي پتویی که بلا را پوشونده بود ناله کرد . بلا گونه اشو نوازش کرد.دستانمو محکم دور انگشتاي سرد و ضعیفش پیچیدم . « ؟ چی شده بلا » : اصرار کردمبه جاي اینکه جواب بده ، به اطراف اتاق نگاه کرد . انگار دنبال چیزي می گشت . تو نگاهش هم تمنا بود و هم هشدار.شش جفت چشم زرد رنگ و نگران بهش خیره شدند . بالاخره ، به سمت رزالی برگشت .« ؟ کمک می کنی بلند بشم » : پرسیدلب هاي رزالی پشت دندونهاش جمع شدند و به من طوري نگاه کرد که انگار می خواست گلومو از هم بدره . مطمئنبودم که دقیقاً همین حس رو داشت.« رز ، لطفاً »بلونده صورتشو در هم کشید ولی دوباره ، کنار ادوارد روي بلا ، خم شد . ادوارد حتی یک اینچ هم تکون نخورد . رزالیدستاشو به دقت پشت شونه هاي بلا قرار داد .به نظر خیلی ضعیف می اومد . « نه ، بلند نشو » : زمزمه کردمصداش کمی بیشتر شبیه مواقعی شد که با من حرف می زد . « دارم جواب سوال تورو می دم » : به طور ناگهانی گفترزالی بلا رو از روي مبل بلند کرد . ادوارد همونجا خم شده باقی موند تا وقتی که صورتش در کوسن ها مخفی شد .پتو کنار پاي بلا روي زمین افتاد .بدن بلا ورم کرده بود . شکمش به طرز عجیب و بیمارگونه اي باد کرده بود و باعث کشیدگی سوئیت شرت خاکستريرنگی می شد که براي شونه ها و بازوهاش خیلی بزرگ بود . بقیه ي بدنش به نظر لاغرتر می آمد . انگار برآمدگی بامکیدن باقی اندام بلا به وجود اومده بود. لحظه اي طول کشید تا بفهمم قسمت نافرم بدن بلا چیه . تا وقتی کهدستاشو به طرز محبت آمیزي ، یکی بالا و یکی پایین ، روي شکم بر آمده اش ، نذاشت متوجه قضیه نشدم .بعد اونو دیدم ، ولی هنوز نمی توانستم آن را باور کنم . من یه ماه پیش بلا رو دیده بود م. نمیتونست حامله باشه . نهانقدر حامله .ولی اون بود .من نمی خواستم چنین چیزي رو ببینم . نمی خواستم راجع بهش فکر کنم . من نمی خواستم ادوارد رو درون بلا تصورکنم . من نمی خواستم بدونم چیزي که اونقدر ازش نفرت داشتم درون بدنی که عاشقش بودم ریشه دوونده بود . حالمبهم خورد و مجبور شدم فرو بدمش .ولی این بدتر بود . خیلی بدتر . بدن بدشکل شده ي بلا . استخوان هایی که از زیر پوست صورتش بیرون زده بودن .فقط می تونستم حدس بزنم که اون به خاطر هر چیزي که درونش بود ، چنین به نظر میرسید : باردار و خیلی مریض.چون هر چیزي که درونش بود ، داشت زندگیشو می گرفت تا خودش تغذیه کنه ...چون اون یک هیولا بود . دقیقاً مثل پدرش .
من همیشه می دونستم که ادوارد باعث مرگ بلا می شه .ادوارد وقتی کلمات توي ذهن منو شنید ، به سرعت سرشو بلند کرد و در یک لحظه هر دوي ما از روي زانوهامون بهروي پاهامون بلند شدیم و اون به سمت من متمایل شد . چشماش کاملا سیاه بودن ، دایره ي بنفش رنگی زیرشونوجود داشت .« بیرون جیکوب » : خشمگین گفتمن هم روي پاهام واستاده بودم و اونو نگاه می کردم . این همون دلیلی بود که من خاطرش اونجا بودم . موافقت« بریم تمومش کنیم » : کردمبزرگ تره ، امت ، جلو اومد تا کنار ادوارد واسته . اون یکی که چشماش گرسنه بودن ،
من همیشه می دونستم که ادوارد باعث مرگ بلا می شه .ادوارد وقتی کلمات توي ذهن منو شنید ، به سرعت سرشو بلند کرد و در یک لحظه هر دوي ما از روي زانوهامون بهروي پاهامون بلند شدیم و اون به سمت من متمایل شد . چشماش کاملا سیاه بودن ، دایره ي بنفش رنگی زیرشونوجود داشت .« بیرون جیکوب » : خشمگین گفتمن هم روي پاهام واستاده بودم و اونو نگاه می کردم . این همون دلیلی بود که من خاطرش اونجا بودم . موافقت« بریم تمومش کنیم » : کردمبزرگ تره ، امت ، جلو اومد تا کنار ادوارد واسته . اون یکی که چشماش گرسنه بودن ،