۱۳۹۹-۱۱-۱۸، ۰۸:۰۰ عصر
اگه از یه زاویه ي دید دیگه نگاه ممیکردي ، هیجان بیشتري نسبت « من می تونم نشونت بدم » : کوئیل پیشنهاد داد
به بقیه در سرش وجود داشت . هنگامی که کوئیل در آن شب راهنمایی هاي جاسپر را دیده بود ، می مرد تا مهارتش را در برابر خون آشام ها امتحان کند . براي او این اتفاق مثله مسابقه بود . حتی با وجود اینکه می دانست در لبه ي مرگ
و زندگی است . پل مثل کوئیل مشتاق بود و حتی پپِه هایی که تا به حال نجنگیده بودند ، کالین و برادي . سثْ هم اگه
حریفمون جزو دوستانش نبودند همینجوري بود .
فقط سرم را تکان دادم . نمی توانستم تمرکز « ؟ تو چطوري می خواي بجنگی » کوئیل به من سقلمه زد « ؟ جیک »
کنم . جبري که در پیروي کردن از دستورات روي من بود ، مانند این بود که نخ هاي خیمه شب بازي را در تمام
عضلاتم فرو کرده باشند . یک پایم را جلو گذاشتم و بعد دیگري را.
سثْ داشت پشت سر کالین و برادي به زور کشیده می شد . لیا متوجه چیزي شده بود . او سثْ را در طول نقشه
کشیدن با دیگران نادیده گرقته بود. و من می توانستم ببینم که او ترجیح می دهد که سثْ را در مبارزه داخل نکنیم .
لیا چیزي مثل احساسات مادرانه نسبت به برادر کوچک خود داشت . او آرزو می کرد که سم ، سثْ را به خانه بفرستد
سثْ متوجه تردید هاي لیا نشد . او هم داشت خودش را با نخ هاي خیمه شب بازي سازگار می کرد .
« ... شاید اگر تو مخالفت کردنت رو متوقف می کردي » : امبري زمزمه کرد
ما می تونیم اونارو شکست بدیم . ما اونارو نفله « فقط روي قسمت خودمود تمرکز کن . بزرگترین قسمتش »
می کنیم . کوئیل داشت به خودش دلگرمی می داد . مثل تشویق هایی که قبل از یک مسابقه ي بزرگ انجام
میدند .
می توانستم ببینم که چقدر ساده است به چیزي به جز نقش خودم فکر نکنم . تصور حمله به امت و جاسپر سخت نبود.
ما قبلا تا این مرحله رسیده بودیم . ما به آنها براي مدتی طولانی به عنوان دشمن نگاه می کردم . الان دوباره فقط باید
همان کار را انجام می دادم .
من فقط باید فراموش می کردم که آنها داشتند از همان چیزي محافظت می کردند که من باید می کردم . من باید
دلیلی را که باعث می شد که بخواهم آنها پیروز شوند را فراموش می کردم .
« جیک ، سرتبه کاره خودت باشه » : امبري هشدار داد
پاهایم به آرامی برخلاف جهت کشش نخهایم حرکت کردند .
« با مبارزه کردن به هیچ جایی نمی رسی » : امبري دوباره زمزمه کرد
حق داشت . اگر سم می خواست مجبورم کنه ، آخر سر کاري را که می خواست انجام می دادم . و او این کار را
می کرد . واضح بود ..
دلیل خوبی براي قدرت آلفا وجود داشت . حتی گروهی به قدرت ما هم قدرت چندانی بدون رهبرشان نداشتند . ما باید
با هم حرکت می کردیم ، با هم فکر می کردیم ، تحت فرمان یک نفر بودیم تا می توانستیم که اثرگزار باشیم . و این
باید بدنی وجود می داشت تا سري وجود داشته باشد .
خب اگر سم الان اشتباه کنه چی ؟ کسی نمی تونست حرفی بزنه . کسی نمی تونست با تصمیم او مخالفت کنه .
به جزء .
و بعد فکري به سرم زد که من هیچ وقت ، هیچ وقت نمی خواستم به آن دست پیدا کنم . ولی الان با پاهایی که به بند
کشیده شده بودند ، استثنائی را با آرامش دریافتم . چیزي بیشتر از آرامش ، با لذتی آکنده از خشم .
کسی نمی توانست با تصمیمات آلفا مخالفت کند ، استثنا من بودم . من به چیزي دست نیافته بودم . ولی چیزي از
زمان تولد در من وجود داشت که هیچو قت آن رو نمیخواستم .
من هیچ وقت نخواسته بودم که گروه را رهبري کنم . من نمی خواستم الان آن کار را بکنم . من نمی خواستم که
مسئولیت تمام سرنوشت هایمان روي شانه هاي من باشد . سم در این کار از من بهتر بود .
ولی او امشت در اشتباه بود .
و من براي این متولد نشده بودم که در برابر او زانو بزنم .
بند هایی که مرا نگه داشته بودند در لحظه اي ، وضایفی را که در زمان تولد به من تعلق گرفته بود را پذیرفتم ، از بین
رفتند .
من می توانستم حس کنم که آزادي و قدرتی عجیب و پوچ در من جمع شدند . پوچ چون قدرت یک آلفا از گروهش
نشئت می گرفت ومن هیچ گروهی نداشتم . براي لحظه اي تنهایی مرا در بر گرفت.
من اکنون گروهی نداشتم .
ولی هنگامی که به سمت سم می رفتم صاف و محکم بودم جایی که او داشت با پل و جرید نقشه می کشید . اون به
سمت صداي پیشروي من برگشت و چشم هاي سیاهش نزدیک شدند .
« نه » : دوباره به او گفتم
او شنید . سم انتخاب مرا که در ذهنم با صداي آلفا می گفتم شنید .
اون با فریادي که از تعجب بود به عقب رفت .
« ؟ جیکوب ؟ چی کار کردي »
« . من از تو پیروي نمی کنم سم ، نه براي کاري که اشتباهه »
« ؟ تو... تو دشمنانت رو به خانواده ات ترجیح میدي » . او به من نگاه کرد .حیرت زده بود
اونا دشمن ما نیستند و هیچ وقت نبودند . من تا وقتی که به نابود کردن » توضیح دادم « ، اونا این طوري نیستند »
« . اونها فکر میکردم ، این موضوع رو متوجه نشده بودم
اون هیچ وقت ماله تو نبوده ، اون » : سم با ناراحتی گفت « این به خاطر اونا نیست . این کار فقط براي بلاست »
« . هیچ وقت تو رو انتخاب نکرده ، ولی تو داري زندگیت رو براي اون خراب می کنی
کلمات آزار دهنده اي بودند ولی حقیقت داشتن د. جرعه ي بزرگی از هوا را به داخل کشیدم .
شاید حق با توئه ولی تو داري به خاطر بلا گروه رو نابود می کنی سم . اهمیتی نداره که چند نفر زنده می مونن ، اونا »
« . جونشون کف دستاشونه
« . ما باید از خانواده خودمون محافظت کنیم »
« من می دونم که تو چه تصمیمی گرفتی سم . ولی نمی تونی براي من هم تصمیم بگیري ، به هیچ وجه »
« جیکوب تو نمی تونی به قبیله خودت پشت کنی »
من صداي اکودار فرمان آلفا را شنیدم ولی این بار تاثیري نداشت . سم دندان هایش را به هم فشرد ، سعی می کرد تا
منو مجبور کنه که حرفاش رو اجرا کنم .
به چشمهاي ترسناکش خیره شدم ، پسر افرایم بلک زاده نشده تا دنباله روي پسر لوي اُولی باشه .
عصبانی شد و دهانش به پشت لبهایش کشیده شدند . جرید و پل غرش کردند و « ؟ پس موضوع اینه جیکوب بلک »
« حتی اگر تو بتونی من رو شکست بدي ، گروه هیچ وقت از تو پیروي نمی کنه » . در کنار او آماده ي حمله ایستادند
حالا نوبت من بود که میخکوبش کنم . ناله اي از سر حیرت از دهانم خارج شد .
« شکست بدم ؟ من نمی خوام با تو بجنگم سم »
به بقیه در سرش وجود داشت . هنگامی که کوئیل در آن شب راهنمایی هاي جاسپر را دیده بود ، می مرد تا مهارتش را در برابر خون آشام ها امتحان کند . براي او این اتفاق مثله مسابقه بود . حتی با وجود اینکه می دانست در لبه ي مرگ
و زندگی است . پل مثل کوئیل مشتاق بود و حتی پپِه هایی که تا به حال نجنگیده بودند ، کالین و برادي . سثْ هم اگه
حریفمون جزو دوستانش نبودند همینجوري بود .
فقط سرم را تکان دادم . نمی توانستم تمرکز « ؟ تو چطوري می خواي بجنگی » کوئیل به من سقلمه زد « ؟ جیک »
کنم . جبري که در پیروي کردن از دستورات روي من بود ، مانند این بود که نخ هاي خیمه شب بازي را در تمام
عضلاتم فرو کرده باشند . یک پایم را جلو گذاشتم و بعد دیگري را.
سثْ داشت پشت سر کالین و برادي به زور کشیده می شد . لیا متوجه چیزي شده بود . او سثْ را در طول نقشه
کشیدن با دیگران نادیده گرقته بود. و من می توانستم ببینم که او ترجیح می دهد که سثْ را در مبارزه داخل نکنیم .
لیا چیزي مثل احساسات مادرانه نسبت به برادر کوچک خود داشت . او آرزو می کرد که سم ، سثْ را به خانه بفرستد
سثْ متوجه تردید هاي لیا نشد . او هم داشت خودش را با نخ هاي خیمه شب بازي سازگار می کرد .
« ... شاید اگر تو مخالفت کردنت رو متوقف می کردي » : امبري زمزمه کرد
ما می تونیم اونارو شکست بدیم . ما اونارو نفله « فقط روي قسمت خودمود تمرکز کن . بزرگترین قسمتش »
می کنیم . کوئیل داشت به خودش دلگرمی می داد . مثل تشویق هایی که قبل از یک مسابقه ي بزرگ انجام
میدند .
می توانستم ببینم که چقدر ساده است به چیزي به جز نقش خودم فکر نکنم . تصور حمله به امت و جاسپر سخت نبود.
ما قبلا تا این مرحله رسیده بودیم . ما به آنها براي مدتی طولانی به عنوان دشمن نگاه می کردم . الان دوباره فقط باید
همان کار را انجام می دادم .
من فقط باید فراموش می کردم که آنها داشتند از همان چیزي محافظت می کردند که من باید می کردم . من باید
دلیلی را که باعث می شد که بخواهم آنها پیروز شوند را فراموش می کردم .
« جیک ، سرتبه کاره خودت باشه » : امبري هشدار داد
پاهایم به آرامی برخلاف جهت کشش نخهایم حرکت کردند .
« با مبارزه کردن به هیچ جایی نمی رسی » : امبري دوباره زمزمه کرد
حق داشت . اگر سم می خواست مجبورم کنه ، آخر سر کاري را که می خواست انجام می دادم . و او این کار را
می کرد . واضح بود ..
دلیل خوبی براي قدرت آلفا وجود داشت . حتی گروهی به قدرت ما هم قدرت چندانی بدون رهبرشان نداشتند . ما باید
با هم حرکت می کردیم ، با هم فکر می کردیم ، تحت فرمان یک نفر بودیم تا می توانستیم که اثرگزار باشیم . و این
باید بدنی وجود می داشت تا سري وجود داشته باشد .
خب اگر سم الان اشتباه کنه چی ؟ کسی نمی تونست حرفی بزنه . کسی نمی تونست با تصمیم او مخالفت کنه .
به جزء .
و بعد فکري به سرم زد که من هیچ وقت ، هیچ وقت نمی خواستم به آن دست پیدا کنم . ولی الان با پاهایی که به بند
کشیده شده بودند ، استثنائی را با آرامش دریافتم . چیزي بیشتر از آرامش ، با لذتی آکنده از خشم .
کسی نمی توانست با تصمیمات آلفا مخالفت کند ، استثنا من بودم . من به چیزي دست نیافته بودم . ولی چیزي از
زمان تولد در من وجود داشت که هیچو قت آن رو نمیخواستم .
من هیچ وقت نخواسته بودم که گروه را رهبري کنم . من نمی خواستم الان آن کار را بکنم . من نمی خواستم که
مسئولیت تمام سرنوشت هایمان روي شانه هاي من باشد . سم در این کار از من بهتر بود .
ولی او امشت در اشتباه بود .
و من براي این متولد نشده بودم که در برابر او زانو بزنم .
بند هایی که مرا نگه داشته بودند در لحظه اي ، وضایفی را که در زمان تولد به من تعلق گرفته بود را پذیرفتم ، از بین
رفتند .
من می توانستم حس کنم که آزادي و قدرتی عجیب و پوچ در من جمع شدند . پوچ چون قدرت یک آلفا از گروهش
نشئت می گرفت ومن هیچ گروهی نداشتم . براي لحظه اي تنهایی مرا در بر گرفت.
من اکنون گروهی نداشتم .
ولی هنگامی که به سمت سم می رفتم صاف و محکم بودم جایی که او داشت با پل و جرید نقشه می کشید . اون به
سمت صداي پیشروي من برگشت و چشم هاي سیاهش نزدیک شدند .
« نه » : دوباره به او گفتم
او شنید . سم انتخاب مرا که در ذهنم با صداي آلفا می گفتم شنید .
اون با فریادي که از تعجب بود به عقب رفت .
« ؟ جیکوب ؟ چی کار کردي »
« . من از تو پیروي نمی کنم سم ، نه براي کاري که اشتباهه »
« ؟ تو... تو دشمنانت رو به خانواده ات ترجیح میدي » . او به من نگاه کرد .حیرت زده بود
اونا دشمن ما نیستند و هیچ وقت نبودند . من تا وقتی که به نابود کردن » توضیح دادم « ، اونا این طوري نیستند »
« . اونها فکر میکردم ، این موضوع رو متوجه نشده بودم
اون هیچ وقت ماله تو نبوده ، اون » : سم با ناراحتی گفت « این به خاطر اونا نیست . این کار فقط براي بلاست »
« . هیچ وقت تو رو انتخاب نکرده ، ولی تو داري زندگیت رو براي اون خراب می کنی
کلمات آزار دهنده اي بودند ولی حقیقت داشتن د. جرعه ي بزرگی از هوا را به داخل کشیدم .
شاید حق با توئه ولی تو داري به خاطر بلا گروه رو نابود می کنی سم . اهمیتی نداره که چند نفر زنده می مونن ، اونا »
« . جونشون کف دستاشونه
« . ما باید از خانواده خودمون محافظت کنیم »
« من می دونم که تو چه تصمیمی گرفتی سم . ولی نمی تونی براي من هم تصمیم بگیري ، به هیچ وجه »
« جیکوب تو نمی تونی به قبیله خودت پشت کنی »
من صداي اکودار فرمان آلفا را شنیدم ولی این بار تاثیري نداشت . سم دندان هایش را به هم فشرد ، سعی می کرد تا
منو مجبور کنه که حرفاش رو اجرا کنم .
به چشمهاي ترسناکش خیره شدم ، پسر افرایم بلک زاده نشده تا دنباله روي پسر لوي اُولی باشه .
عصبانی شد و دهانش به پشت لبهایش کشیده شدند . جرید و پل غرش کردند و « ؟ پس موضوع اینه جیکوب بلک »
« حتی اگر تو بتونی من رو شکست بدي ، گروه هیچ وقت از تو پیروي نمی کنه » . در کنار او آماده ي حمله ایستادند
حالا نوبت من بود که میخکوبش کنم . ناله اي از سر حیرت از دهانم خارج شد .
« شکست بدم ؟ من نمی خوام با تو بجنگم سم »