۱۳۹۹-۱۱-۱۸، ۰۸:۰۲ عصر
« ادوارد بیچاره . حتماً دیوونه میشه »
« اونم به معناي واقعی »
اسم ادوارد باعث شد که بقیه خاطرات دوباره به ذهنم برسند . سثْ آنها را با سردرگمی خواند .
اوه پسر ! امکان نداره ! تو این کارو نکردي ! این حرف مسخره ست و خودت هم اینو » و بعد او داشت زوزه می کشید
« می دونی . من باور نمی کنم که تو گفتی که اونو می کشی . این یعنی چی ؟ تو باید به ادوارد بگی نه
« ! خفه شو ، خفه شو ، تو یه احمقی ! الان اونا دارن فکر می کنند که گروه داره می یاد »
زوزه اش را قطع کرد . « اووه نه »
« سثْ ، ادامه بده . کل دایره از الان براي توئه » . چرخیدم و با تنبلی به سمت خانه راه افتادم
سثْ شروع به تکان خوردن کرد و من به او توجهی نکردم .
هشدار اشتباه بود ، هشدار اشتباه بود . ببخشید، سثْ »، هنگامی که داشتم به خانه نزدیک می شدم فکر می کردم
« جوونه . یادش می ره . کسی حمله نکرده . هشدار اشتباه بود
وقتی به چمن ها رسیدم ، می توانستم ادوارد را ببینم که از پنجره ي تاریک به بیرون نگاه می کرد .
دویدم ، می خواستم مطمئن بشوم که او پیغام را گرفته است.
« ؟ چیزي آنجا نبود.، پیغلمو گرفتی »
سرش را یکبار تکان داد .
خیلی راحت تر می شد اگر فقط یک راه براي ارتباط وجود نداشت . بعد دوباره ، یه جورایی خوشحال شدم که توي سر
ادوارد نبودوم .
از روي شانه اش به توي خانه نگاه کردم . و من دیدم که تمام بدنش لرزید . بدون اینکه به طرف من نگاه کند ، به من
اشاره کرد که بروم و بعد از دیدم خارج شد .
« ؟ چه خبره »
انگار که خوابم را خواهم گرفت .
روي چمن نشستم و گوش دادم . با این گوشها می توانستم صداي قدم هاي آرام سثْ را بشنوم که مایل ها دورتر در
جنگل بود . خیلی آسون بود که تمام صداهایی را که درون خانه ي تاریک وجود داشت بشنوم .
ادوارد داشت با همان صداي بی احساس همان چیزي را که به او گفته بود ، توضیح « یک هشدار اشتباهی بود »
سثْ در مورد یه چیزي دیگه اي ناراحت شده بود و یادش رفته بود که ما منتظر یه علامت هستیم . اون » . می داد
« خیلی جوونه
فکر می کنم امت بود . « خیلی قشنگه که بچه ها رو براي نگهبانی گذاشتیم » صداي عمیق تري غرید
« اونا امشب به ما خدمت بزرگی کردند . به ما فداکاري بزرگی کردند » : کارلایل گفت
« آره می دونم . من فقط حسودي می کنم . کاش بیرون بودم »
سثْ فکر نمی کنه که سم الان حمله کنه ، اونم با وجود آگاهی ما و اینکه دو نفر رو » : ادوارد مثل یک ماشین گفت
« تو گروه کم داره
« ؟ جیکوب چی فکر می کنه » : کارلایل پرسید
« اون خوش بین نیست »
کسی حرفی نزد .
صداي آرام کردن می آمد که نمی توانستم تشخیصش دهم . من صداي تنفس آنها را می شنیدم . و می توانستم ماله
بلا را از بقیه تشخیص دهم . خشن تر بود و به زور در می آمد . با ریتمی عجیب قطع و وصل می شد . می توانستم
صداي قلبش را بشنوم . به نظر خیلی...سریع می آمد . با قلب خودم مقایسه ش کردم ولی به نظر مقیاس خوبی نیامد ،
به نظر نمی آمد که من طبیعی باشم .
« بهش دست نزن ! بیدارش می کنی » رزالی زمزمه کرد
کسی آه کشید .
« رزالی » : کارلایل زمزمه کرد
دوباره با من شروع نکن ، کارلایل . ما به زودي اجازه می دیم که کارتو انجام بدي ، ولی این تنها چیزیه که اجازه »
« می دیم
به نظر می آمد که بلا و رزالی با هم یک حرف را می زنند . گویی الان آنها هم دو گروه خود را داشتند .
جلوي خانه به آرامی شروع به قدم زدن کردم . هر قدم مرا نزدیک تر می کرد . پنجره ي تاریک مثل یک سریال
تلویزیونی بود که در اتاق هاي انتظارهاي گرفته پخش می شد غیر ممکن بود که بتوانم براي مدتی چشم از آن بر
بگیرم . دقایق بیشتري که می گذشتند ، قدم هاي بیشتري که بر می داشتم و پشم هایم که در هنگامی که راه
می رفتم به لبهء ایوان کشیده می شدند .
می توانستم از درون پنجره داخل را ببینم . بالاي دیوارها و سقفی را که از آن لوستري خاموش آویزان شده بود را .
انقدر بلند بودم که تمام کاري که باید انجام می دادم این بود که کمی گردنم را بکشم...
دزدکی به اتاق بزرگ روبه رویی نگاه انداختم . انتظار صحنه اي شبیه آنچه را که بعد از ظهر دیده بودم را داشتم . ولی
آنقدر تغییر کرده بود که اولش گیج شدم . براي یک ثانیه فکر کردم که اتاق را اشتباه گرفتم .
دیوار شیشه اي نبود ، الان به نظر فلزي می آمد . تمام وسایل خانه از سر راه کنار رفته بودند . و بلا که به طرز
ناهنجاري در تخت باریکی در وسط فضاي خالی قرار داشت ، جمع شده بود . یه تخت معمولی نبود . تختی با نرده
هایی مثل بیمارستان بود و مانیتورهایی که سر مبل هایشان به بدنش وصل شده بودند مثل بیمارستان بود . نورهاي
روي مانیتور چشمک می زدند . ولی صدایی نمی آمد . صداي چک کردن مربوط به سر می بود که به بازوي بلا فرو
رفته بود . مایعی که در آن بود سفید و غلیظ بود ، صاف نبود .
بلا کمی در خواب ناآرامش تکان خورد و ادوارد و رزالی هردو دورش را گرفتند . بدنش به شدت تکان خورد و ناله اي
کشید . رزالی دستش را به پیشانی بلا کشید . بدن ادوارد منقبض شد . پشتش به من بود ، ولی چهره اش باید چیزي
دیدنی می بود ، چون امت در یک چشم بهم زدن بین آن دو قرار گرفت . دستش را به سمت ادوارد بالا برد .
ادوارد از او روي برگرداند . او دوباره داشت می سوخت « ادوارد ، امشب نه . ما چیزهاي دیگه اي براي نگرانی داریم »
. چشمانش براي یک لحظه به چشم من تلاقی کردند و بعد من به روي چهار پایم برگشتم .
به درون جنگل تاریک فرار کردم . فرار کردم تا به سثْ ملحق شوم . از آن چه که پشت سرم بود فرار کردم .
بدتر . درسته ، بلا بدتر شده بود .
فصل دوازدهم:بعضیا ذاتا نمیتونن مفهوم مزاحم رو درک کنن
در یک خواب عمیق بودم .
یک ساعت پیش خورشید بالا اومده بود و از پشت ابرها در حال تابیدن بود . جنگل حالا از سیاه به رنگ خاکستري
دراومده . سثْ به خاطر نگهبانی گیج شده بود و هوشیاریش رو از دست داده بود ، و من هوشیارش کردم تا اوضاع رو
سبک سنگین کنیم . حتی بعد از اینکه تمام شب رو دویده بودم ، بازم خیلی سخت بود که ذهنم رو آروم کنم و اجازه
بدم که مغزم استراحت کنه ، اما دویدن ریتمیک سثْ خیلی کمک کرده بود . یک ، دو ، سه ، چهار ، یک ، دو ، سه ،
چهار – دام دام – دام دام ، زمانی که دور محدوده بزرگ و وسیع کالن ها گشت میزد صداي خیلی خفیفی از پاش روي
زمین شنیده میشد ، از دنبال کردن یه ردپا روي زمین خسته بودیم . سثْ فکر کرد ، اینجا هیچ چی نیست ، فقط یه اثر
نامشخص از فرار اونها در گذشته توي جنگل سبز و خاکستري باقی مونده بود . این خیلی آرامش بخش بود .کمک
می کرد تا ذهنم رو از چیزایی که اون دیده بود خالی کنم و درعوض چیزایی رو که ترجیح میدادم جایگزینشون کنم .
ناگهان صداي زوزه تیز و کشیده سثْ سکوت صبح رو شکست .
از جا پریدم ، پاهاي جلوییام با سرعت قبل از اینکه پاهاي عقبیام از زمین کنده بشه به جلو خم کردم و با سرعت به
طرف جایی که سثْ بود دویدم ، همراه سثْ به صداي پاهایی که به طرف ما میدویدند گوش دادم .
« صبح بخیر پسرا »
صداي نالهي شوکه شدهایی از بین دندانهاي سثْ خارج شد و بعد هر دوي ما با بدخلقی نگاه عمیق تري به افکار
تازه اي که وارد شده بودند انداختیم .
« اه پسر ، برو لیا » : سث غرید
سثْ سرش رو به عقب پرت کرد و آماده شد که دوباره زوزه بکشه . من سعی کردم جلوي زوزه کشیدنش رو بگیرم و با
« صداتو بِبر ، سثْ » : خشونت گفتم
« باشه، اه ، اه ، اه » : سثْ گفت
اون غرغر کرد و به زمین چنگ انداخت و جاي پنجههاش روي زمین خطوط عمیقی رو حفر کرد
لیا به آرامی وارد منطقه ایی که در اون نگبانی میدادیم شد . بدن کوچک و خاکستري لیا از بین بوته هاي به هم
پیچیده نمایان شد .
« دست از غرغر کردن بردار سثْ ، تو فقط یه بچهایی پسر » : لیا
در حالیکه گوشهام رو به حالت تهدید کننده ایی خوابانده بودم با عصبانیت براش خرناس کشیدم و لیا اتوماتیکوار یک
قدم به عقب برداشت .
« ؟ با خودت فکر کردي داري چی کار میکنی ، لیا »
کاملا مشخصه که دارم چیکار میکنم ، اینطور نیست؟ من اومدم که به گروه » اون با عصبانیت یه آه طولانی کشید
و با صداي بلند خنده طعنه آمیزي کرد . « . کوچیک خائنها ملحق بشم ، سگهاي نگهبان خونآشامها
« . نه ، تونمیتونی ، قبل از اینکه بخوام یکی از پاهات رو بشکونم ، برگرد و برو »
و در حالیکه بدنش رو پیچ و تاب میداد خودش رو براي حمله « !! خوب مثله اینکه تو میتونی به من صدمه بزنی »
« ؟ هی فرمانده شجاع ، میخواي مسابقه بدي » آماده کرد
من یه نفس عمیق گرفتم ، تا جاییکه احساس کردم شش هام پر هواشدن و زمانیکه مطمئن شدم نه فریاد میزنم و نه
عصبانی میشم ، هواي درون سینهام رو ناگهان بیرون دادم.
و این افکار رو با نهایت « ! سثْ ، برو و بذار کالنها بدونن که این فقط خواهر احمق تو هستش که به اینجا اومده »
خشونتی که میتونستم ادا کردم .
سثْ فقط به خاطر اینکه داشت اونجا رو ترك میکرد خیلی خوشحال به نظر میرسید ، باسرعت « . باشه ، دارم میرم »
به طرف خونه به راه افتاد .
« ؟ تو واقعاً میخوایی اجازه بدي تنهایی به طرف خون آشامها بره » : لیا
« . من مطمئنم که سثْ ترجیح میده که اونا بگیرنش تا اینکه بخواد وقتش رو با تو و کنار تو بگذرونه » : گفتم
« . خفه شو جیکوب ، منظورم اینه که ..... خفه شو آلفاي بلند مرتبه »
« !؟ تو اینجا چه غلطی میکنی لیا »
جیک ، تو واقعا فکر کردي من میرم تو خونه میشینم ، اونم وقتیکه برادر کوچیکم به عنوان عروسک دندونگیر 1 »
« خونآشامها داوطلب شده
1( chew toy: یک نوع عروسک یا اسباب بازی که مختص حیواناتی مثل سگ است و این حیوانات
با گاز گرفتن با آن بازی میکنند.)
« . مطمئن باش سثْ احتیاجی به حمایت تو نداره ، در واقع هیچکس اینجا تو رو نمیخواد »
بهم » و در حالیکه با عصبانیت بهم پارس میکرد ادامه داد « !! اوه ، اوه ، حالا من باید گریه کنم » : لیا با تمسخر گفت
« . بگو کی اینجا بهم احتیاج نداره ، و اونوقت من از اینجا میرم
« ؟ پس اینهمه جوش زدنت اصلا در مورد سث نیست ، هست »
البته که هست ، من فقط دارم سعی میکنم توضیح بدم این اولین بارم نیست که بهم گفته میشه بهم نیازي ندارند ، و »
« !! این واقعاً یه عامل محرك نیست ، البته اگه تو بتونی بفهمی که منظورم چیه
من دندونام رو نشون دادم و سعی کردم که وضعیت رو کمی آرومتر کنم .
« ؟ سم تو رو فرستاده » : ازش پرسیدم
اگه من از طرف سم پیغام آورده بودم شما مجبور بودید به حرفام گوش بدید ، اما من از طرف اون نیومدم . راستشو »
« . بخواي جیک ، اون لیاقت وفاداري منو نداره
من با دقت به افکار اون که در قالب کلمات بیان میشدند گوش میدادم ، باید کاملاً هوشیار میبودم تا اگه لیا نقشهاي
براي فریب دادنم داشت ، متوجه میشدم و اونو خنثی میکردم .
اما اونجا هیچ اثري از فریب و نیرنگ نبود . اضهارات لیا هیچ چیزي به غیر از حقیقت محض نبود.
« !؟ تو الان به من وفداري ؟ هان ؟! واقعاً » : با نیشخد پرسیدم
من انتخابهاي محدودي دارم ، من روي اختیارات خودم کار میکنم ، بهم اعتماد کن . این وضعیت بیشتر از اون »: لیا
« . چیزي که براي تو لذت بخشه براي من نیست
این حرفش حقیقت نداشت . توي ذهنش میتونستم یه جور هیجان عصبی رو ببینم . اون به خاطر این موضوع ناراحت
بود ، اما در عین حال به طور غریبی داشت افکارش رو به سمت خاصی هدایت میکرد . من توي ذهنش رو جستجو
کردم و در عین حال سعی کردم که متوجه این موضوع نشه ، سعی داشتم منظور واقعیش رو بفهمم .
ناگهان لیا حالت حمله به خودش گرفت ، اون فهمید و از اینکه افکارش رو مورد کند و کاو قرار داده بودم واقعا منزجر و
عصبانی شده بود .
من معمولا سعی میکردم که به افکار لیا گوش ندم . هیچ وقت سعی نمیکردم قبل از اینکه اون کاري بکنه من
حساسیتش رو به چیزي زیاد کنم و یا تحریکش کنم .
ناگهان افکارمون به وسیله سثْ قطع شد ، اون داشت ادوارد رو میدید و توضیحاتی در مورد اون میداد . لیا با نگرانی
نالید . صورت ادوارد در همان پنجره اي که شب گذشته دیده شده بود ، دیده میشد . این نشون میداد که هیچ
عکسالعملی در مقابل اخبار نشون نداده بود . اون یه صورت کاملا سفید بود ، مرده .
« اونم به معناي واقعی »
اسم ادوارد باعث شد که بقیه خاطرات دوباره به ذهنم برسند . سثْ آنها را با سردرگمی خواند .
اوه پسر ! امکان نداره ! تو این کارو نکردي ! این حرف مسخره ست و خودت هم اینو » و بعد او داشت زوزه می کشید
« می دونی . من باور نمی کنم که تو گفتی که اونو می کشی . این یعنی چی ؟ تو باید به ادوارد بگی نه
« ! خفه شو ، خفه شو ، تو یه احمقی ! الان اونا دارن فکر می کنند که گروه داره می یاد »
زوزه اش را قطع کرد . « اووه نه »
« سثْ ، ادامه بده . کل دایره از الان براي توئه » . چرخیدم و با تنبلی به سمت خانه راه افتادم
سثْ شروع به تکان خوردن کرد و من به او توجهی نکردم .
هشدار اشتباه بود ، هشدار اشتباه بود . ببخشید، سثْ »، هنگامی که داشتم به خانه نزدیک می شدم فکر می کردم
« جوونه . یادش می ره . کسی حمله نکرده . هشدار اشتباه بود
وقتی به چمن ها رسیدم ، می توانستم ادوارد را ببینم که از پنجره ي تاریک به بیرون نگاه می کرد .
دویدم ، می خواستم مطمئن بشوم که او پیغام را گرفته است.
« ؟ چیزي آنجا نبود.، پیغلمو گرفتی »
سرش را یکبار تکان داد .
خیلی راحت تر می شد اگر فقط یک راه براي ارتباط وجود نداشت . بعد دوباره ، یه جورایی خوشحال شدم که توي سر
ادوارد نبودوم .
از روي شانه اش به توي خانه نگاه کردم . و من دیدم که تمام بدنش لرزید . بدون اینکه به طرف من نگاه کند ، به من
اشاره کرد که بروم و بعد از دیدم خارج شد .
« ؟ چه خبره »
انگار که خوابم را خواهم گرفت .
روي چمن نشستم و گوش دادم . با این گوشها می توانستم صداي قدم هاي آرام سثْ را بشنوم که مایل ها دورتر در
جنگل بود . خیلی آسون بود که تمام صداهایی را که درون خانه ي تاریک وجود داشت بشنوم .
ادوارد داشت با همان صداي بی احساس همان چیزي را که به او گفته بود ، توضیح « یک هشدار اشتباهی بود »
سثْ در مورد یه چیزي دیگه اي ناراحت شده بود و یادش رفته بود که ما منتظر یه علامت هستیم . اون » . می داد
« خیلی جوونه
فکر می کنم امت بود . « خیلی قشنگه که بچه ها رو براي نگهبانی گذاشتیم » صداي عمیق تري غرید
« اونا امشب به ما خدمت بزرگی کردند . به ما فداکاري بزرگی کردند » : کارلایل گفت
« آره می دونم . من فقط حسودي می کنم . کاش بیرون بودم »
سثْ فکر نمی کنه که سم الان حمله کنه ، اونم با وجود آگاهی ما و اینکه دو نفر رو » : ادوارد مثل یک ماشین گفت
« تو گروه کم داره
« ؟ جیکوب چی فکر می کنه » : کارلایل پرسید
« اون خوش بین نیست »
کسی حرفی نزد .
صداي آرام کردن می آمد که نمی توانستم تشخیصش دهم . من صداي تنفس آنها را می شنیدم . و می توانستم ماله
بلا را از بقیه تشخیص دهم . خشن تر بود و به زور در می آمد . با ریتمی عجیب قطع و وصل می شد . می توانستم
صداي قلبش را بشنوم . به نظر خیلی...سریع می آمد . با قلب خودم مقایسه ش کردم ولی به نظر مقیاس خوبی نیامد ،
به نظر نمی آمد که من طبیعی باشم .
« بهش دست نزن ! بیدارش می کنی » رزالی زمزمه کرد
کسی آه کشید .
« رزالی » : کارلایل زمزمه کرد
دوباره با من شروع نکن ، کارلایل . ما به زودي اجازه می دیم که کارتو انجام بدي ، ولی این تنها چیزیه که اجازه »
« می دیم
به نظر می آمد که بلا و رزالی با هم یک حرف را می زنند . گویی الان آنها هم دو گروه خود را داشتند .
جلوي خانه به آرامی شروع به قدم زدن کردم . هر قدم مرا نزدیک تر می کرد . پنجره ي تاریک مثل یک سریال
تلویزیونی بود که در اتاق هاي انتظارهاي گرفته پخش می شد غیر ممکن بود که بتوانم براي مدتی چشم از آن بر
بگیرم . دقایق بیشتري که می گذشتند ، قدم هاي بیشتري که بر می داشتم و پشم هایم که در هنگامی که راه
می رفتم به لبهء ایوان کشیده می شدند .
می توانستم از درون پنجره داخل را ببینم . بالاي دیوارها و سقفی را که از آن لوستري خاموش آویزان شده بود را .
انقدر بلند بودم که تمام کاري که باید انجام می دادم این بود که کمی گردنم را بکشم...
دزدکی به اتاق بزرگ روبه رویی نگاه انداختم . انتظار صحنه اي شبیه آنچه را که بعد از ظهر دیده بودم را داشتم . ولی
آنقدر تغییر کرده بود که اولش گیج شدم . براي یک ثانیه فکر کردم که اتاق را اشتباه گرفتم .
دیوار شیشه اي نبود ، الان به نظر فلزي می آمد . تمام وسایل خانه از سر راه کنار رفته بودند . و بلا که به طرز
ناهنجاري در تخت باریکی در وسط فضاي خالی قرار داشت ، جمع شده بود . یه تخت معمولی نبود . تختی با نرده
هایی مثل بیمارستان بود و مانیتورهایی که سر مبل هایشان به بدنش وصل شده بودند مثل بیمارستان بود . نورهاي
روي مانیتور چشمک می زدند . ولی صدایی نمی آمد . صداي چک کردن مربوط به سر می بود که به بازوي بلا فرو
رفته بود . مایعی که در آن بود سفید و غلیظ بود ، صاف نبود .
بلا کمی در خواب ناآرامش تکان خورد و ادوارد و رزالی هردو دورش را گرفتند . بدنش به شدت تکان خورد و ناله اي
کشید . رزالی دستش را به پیشانی بلا کشید . بدن ادوارد منقبض شد . پشتش به من بود ، ولی چهره اش باید چیزي
دیدنی می بود ، چون امت در یک چشم بهم زدن بین آن دو قرار گرفت . دستش را به سمت ادوارد بالا برد .
ادوارد از او روي برگرداند . او دوباره داشت می سوخت « ادوارد ، امشب نه . ما چیزهاي دیگه اي براي نگرانی داریم »
. چشمانش براي یک لحظه به چشم من تلاقی کردند و بعد من به روي چهار پایم برگشتم .
به درون جنگل تاریک فرار کردم . فرار کردم تا به سثْ ملحق شوم . از آن چه که پشت سرم بود فرار کردم .
بدتر . درسته ، بلا بدتر شده بود .
فصل دوازدهم:بعضیا ذاتا نمیتونن مفهوم مزاحم رو درک کنن
در یک خواب عمیق بودم .
یک ساعت پیش خورشید بالا اومده بود و از پشت ابرها در حال تابیدن بود . جنگل حالا از سیاه به رنگ خاکستري
دراومده . سثْ به خاطر نگهبانی گیج شده بود و هوشیاریش رو از دست داده بود ، و من هوشیارش کردم تا اوضاع رو
سبک سنگین کنیم . حتی بعد از اینکه تمام شب رو دویده بودم ، بازم خیلی سخت بود که ذهنم رو آروم کنم و اجازه
بدم که مغزم استراحت کنه ، اما دویدن ریتمیک سثْ خیلی کمک کرده بود . یک ، دو ، سه ، چهار ، یک ، دو ، سه ،
چهار – دام دام – دام دام ، زمانی که دور محدوده بزرگ و وسیع کالن ها گشت میزد صداي خیلی خفیفی از پاش روي
زمین شنیده میشد ، از دنبال کردن یه ردپا روي زمین خسته بودیم . سثْ فکر کرد ، اینجا هیچ چی نیست ، فقط یه اثر
نامشخص از فرار اونها در گذشته توي جنگل سبز و خاکستري باقی مونده بود . این خیلی آرامش بخش بود .کمک
می کرد تا ذهنم رو از چیزایی که اون دیده بود خالی کنم و درعوض چیزایی رو که ترجیح میدادم جایگزینشون کنم .
ناگهان صداي زوزه تیز و کشیده سثْ سکوت صبح رو شکست .
از جا پریدم ، پاهاي جلوییام با سرعت قبل از اینکه پاهاي عقبیام از زمین کنده بشه به جلو خم کردم و با سرعت به
طرف جایی که سثْ بود دویدم ، همراه سثْ به صداي پاهایی که به طرف ما میدویدند گوش دادم .
« صبح بخیر پسرا »
صداي نالهي شوکه شدهایی از بین دندانهاي سثْ خارج شد و بعد هر دوي ما با بدخلقی نگاه عمیق تري به افکار
تازه اي که وارد شده بودند انداختیم .
« اه پسر ، برو لیا » : سث غرید
سثْ سرش رو به عقب پرت کرد و آماده شد که دوباره زوزه بکشه . من سعی کردم جلوي زوزه کشیدنش رو بگیرم و با
« صداتو بِبر ، سثْ » : خشونت گفتم
« باشه، اه ، اه ، اه » : سثْ گفت
اون غرغر کرد و به زمین چنگ انداخت و جاي پنجههاش روي زمین خطوط عمیقی رو حفر کرد
لیا به آرامی وارد منطقه ایی که در اون نگبانی میدادیم شد . بدن کوچک و خاکستري لیا از بین بوته هاي به هم
پیچیده نمایان شد .
« دست از غرغر کردن بردار سثْ ، تو فقط یه بچهایی پسر » : لیا
در حالیکه گوشهام رو به حالت تهدید کننده ایی خوابانده بودم با عصبانیت براش خرناس کشیدم و لیا اتوماتیکوار یک
قدم به عقب برداشت .
« ؟ با خودت فکر کردي داري چی کار میکنی ، لیا »
کاملا مشخصه که دارم چیکار میکنم ، اینطور نیست؟ من اومدم که به گروه » اون با عصبانیت یه آه طولانی کشید
و با صداي بلند خنده طعنه آمیزي کرد . « . کوچیک خائنها ملحق بشم ، سگهاي نگهبان خونآشامها
« . نه ، تونمیتونی ، قبل از اینکه بخوام یکی از پاهات رو بشکونم ، برگرد و برو »
و در حالیکه بدنش رو پیچ و تاب میداد خودش رو براي حمله « !! خوب مثله اینکه تو میتونی به من صدمه بزنی »
« ؟ هی فرمانده شجاع ، میخواي مسابقه بدي » آماده کرد
من یه نفس عمیق گرفتم ، تا جاییکه احساس کردم شش هام پر هواشدن و زمانیکه مطمئن شدم نه فریاد میزنم و نه
عصبانی میشم ، هواي درون سینهام رو ناگهان بیرون دادم.
و این افکار رو با نهایت « ! سثْ ، برو و بذار کالنها بدونن که این فقط خواهر احمق تو هستش که به اینجا اومده »
خشونتی که میتونستم ادا کردم .
سثْ فقط به خاطر اینکه داشت اونجا رو ترك میکرد خیلی خوشحال به نظر میرسید ، باسرعت « . باشه ، دارم میرم »
به طرف خونه به راه افتاد .
« ؟ تو واقعاً میخوایی اجازه بدي تنهایی به طرف خون آشامها بره » : لیا
« . من مطمئنم که سثْ ترجیح میده که اونا بگیرنش تا اینکه بخواد وقتش رو با تو و کنار تو بگذرونه » : گفتم
« . خفه شو جیکوب ، منظورم اینه که ..... خفه شو آلفاي بلند مرتبه »
« !؟ تو اینجا چه غلطی میکنی لیا »
جیک ، تو واقعا فکر کردي من میرم تو خونه میشینم ، اونم وقتیکه برادر کوچیکم به عنوان عروسک دندونگیر 1 »
« خونآشامها داوطلب شده
1( chew toy: یک نوع عروسک یا اسباب بازی که مختص حیواناتی مثل سگ است و این حیوانات
با گاز گرفتن با آن بازی میکنند.)
« . مطمئن باش سثْ احتیاجی به حمایت تو نداره ، در واقع هیچکس اینجا تو رو نمیخواد »
بهم » و در حالیکه با عصبانیت بهم پارس میکرد ادامه داد « !! اوه ، اوه ، حالا من باید گریه کنم » : لیا با تمسخر گفت
« . بگو کی اینجا بهم احتیاج نداره ، و اونوقت من از اینجا میرم
« ؟ پس اینهمه جوش زدنت اصلا در مورد سث نیست ، هست »
البته که هست ، من فقط دارم سعی میکنم توضیح بدم این اولین بارم نیست که بهم گفته میشه بهم نیازي ندارند ، و »
« !! این واقعاً یه عامل محرك نیست ، البته اگه تو بتونی بفهمی که منظورم چیه
من دندونام رو نشون دادم و سعی کردم که وضعیت رو کمی آرومتر کنم .
« ؟ سم تو رو فرستاده » : ازش پرسیدم
اگه من از طرف سم پیغام آورده بودم شما مجبور بودید به حرفام گوش بدید ، اما من از طرف اون نیومدم . راستشو »
« . بخواي جیک ، اون لیاقت وفاداري منو نداره
من با دقت به افکار اون که در قالب کلمات بیان میشدند گوش میدادم ، باید کاملاً هوشیار میبودم تا اگه لیا نقشهاي
براي فریب دادنم داشت ، متوجه میشدم و اونو خنثی میکردم .
اما اونجا هیچ اثري از فریب و نیرنگ نبود . اضهارات لیا هیچ چیزي به غیر از حقیقت محض نبود.
« !؟ تو الان به من وفداري ؟ هان ؟! واقعاً » : با نیشخد پرسیدم
من انتخابهاي محدودي دارم ، من روي اختیارات خودم کار میکنم ، بهم اعتماد کن . این وضعیت بیشتر از اون »: لیا
« . چیزي که براي تو لذت بخشه براي من نیست
این حرفش حقیقت نداشت . توي ذهنش میتونستم یه جور هیجان عصبی رو ببینم . اون به خاطر این موضوع ناراحت
بود ، اما در عین حال به طور غریبی داشت افکارش رو به سمت خاصی هدایت میکرد . من توي ذهنش رو جستجو
کردم و در عین حال سعی کردم که متوجه این موضوع نشه ، سعی داشتم منظور واقعیش رو بفهمم .
ناگهان لیا حالت حمله به خودش گرفت ، اون فهمید و از اینکه افکارش رو مورد کند و کاو قرار داده بودم واقعا منزجر و
عصبانی شده بود .
من معمولا سعی میکردم که به افکار لیا گوش ندم . هیچ وقت سعی نمیکردم قبل از اینکه اون کاري بکنه من
حساسیتش رو به چیزي زیاد کنم و یا تحریکش کنم .
ناگهان افکارمون به وسیله سثْ قطع شد ، اون داشت ادوارد رو میدید و توضیحاتی در مورد اون میداد . لیا با نگرانی
نالید . صورت ادوارد در همان پنجره اي که شب گذشته دیده شده بود ، دیده میشد . این نشون میداد که هیچ
عکسالعملی در مقابل اخبار نشون نداده بود . اون یه صورت کاملا سفید بود ، مرده .