۱۳۹۹-۱۱-۱۸، ۰۸:۴۱ عصر
ببینه.
اینکه همچین چیزي رو همیشه توي سر سم بشنوه . البته همه ما به خاطر تفکراتی که لیا داشت همیشه احساس بدي
داشتیم . به هر حال ما بیانصاف نبودیم ، به خاطر اون احساسی که داشتیم . اما من فکر میکردم چیزي که ما به
خاطرش لیا رو سرزنش میکردیم نوع احساساتش نبود بلکه طرز رفتارش بود . همیشه نسبت به همه هتاکی میکرد ،
سعی میکرد تا همه ما به همون اندازه که خودش احساس بدبختی میکرد ، احساس بدبختی کنیم و زجر بکشیم .
تصمیم گرفته بودم که دیگه هر گز سرزنشش نکنم ، یا اینکه بهش انتقاد نکنم . چطور کسی میتونه به خودش اجازه
بده که یه همچین احساس بدي رو همه جا پخش کنه ؟ چطور کسی میتونه سعی نکنه که با یه کم همدردي چنین
وضعیت مشکلی رو براي کس دیگه راحتتر کنه ؟
و اگه معنیش این بود که من باید یه گله داشته باشم ، چطور میتونستم اونو به خاطر اینکه باعث میشد تا آزادیم رو
بگیره سرزنش کنم ؟ میخواستم یه همچین کاریو انجام بدم . اگه راهی براي فرار از این درد وجود داشت خوب ، منم
میخواستم انجامش بدم .
بعد از یه ثانیه که رزالی به طبقه پایین رفته بود ، همون بوي سوزنده بلند میشد ، اون مثل یه نسیم پرواز میکرد . توي
آشپزخونه ایستاده بود و من صداي برخورد در یه قفسه رو شنیدم .
و چشمهاش رو چرخوند . « . شفاف نباشه ، رزالی » : ادوارد در حالی که غرغر میکرد گفت
بلا با کنجکاوي نگاه کرد ، ولی ادوارد فقط سرش رو براش تکون داد .
رزالی به اتاق اومد و دوباره ناپدید شد .
به خودش فشار میاورد تا صداش رو بلندتر کنه که من بتونم صداش رو بشنوم. « ؟ این ایده تو بود » : بلا زمزمه کرد
انگار فراموش کرده بود که من خیلی خوب میتونم تمام صداهاي اطرافم رو بشنوم . بیشتر اوقات من شبیه چیزي غیر از
انسان بودم ، اما انگار اون فراموش کرده بود که من کاملاً یه انسان نیستم . نزدیکتر رفتم که اون مجبور نشه اینقدر به
خودش فشار بیاره .
« . به خاطره این پیشنهاد منو سرزنش نکن . خونآشام تو با حقّه به فکرهایی که تو ذهنم بود دستبرد زد » : گفتم
« . انتظار نداشتم که دوباره ببینمت » : یه کم لبخند زد
« . درسته ، منم همینطور » : گفتم
از اینکه فقط اونجا سرپا بودم احساس عجیبی داشتم . خونآشامها همه وسایل رو بیرون برده بودند که یه اتاق پزشکی
به وجود بیارند . با خودم فکر کردم نبودن اثاثیه اتاق باید اونا رو به زحمت انداخته باشه ، اما در واقع نشستن یا سرپا
ایستادن اونم وقتی که مثل یه سنگ باشی نباید فرق زیادي برات داشته باشه . خوب ، هیچکدام از این چیزا براي منم
اشکالی به وجود نمیآورد . البته به جز اینکه واقعاً خسته بودم .
« . ادوارد بهم گفت که چی کار کردي ، متاسفم » : بلا گفت
مهم نیست ، این احتمالاً تا وقتی مهم بود که من چیزیو که سم ازم خواسته بود انجام بدم رو کنار » : به دروغ گفتم
« . گذاشتم
« و سثْ »: زمزمه کرد
« . خوب مسلماً اون از اینکه کمک میکنه خیلی خوشحال میشه »
« . متنفرم از اینکه تو براي خودت دردسر درست میکنی »
خندیدم - البته بیشتر شبیه عوعو کردن بود تا خندیدن .
« ؟ البته حدس میزنم این چیز جدیدي نیست ، هست » : آه خفیفی کشید و ادامه داد
« . نه ، نه واقعاً »
« . تو مجبور نیستی وایسی و این منظره رو نگاه کنی » : در حالیکه کلمات رو به سختی ادا میکرد گفت
میتونستم اونجا رو ترك کنم . این احتمالاً ایده خوبی بود . اما اگه این کارو میکردم ، اونم حالا که اون داشت نگاه
میکرد ، این کار میتونست رابطه بین مارو خراب کنه و ممکن بود این آخرین لحظاتی بود که باهاش میگذروندم و
شاید اونو از دست میدادم .
خوب ، از » سعی کردم که حالت صدام تغییر نکنه و ادامه دادم « من واقعاً جاي دیگهاي ندارم که برم » : بهش گفتم
« . وقتیکه لیا بهمون ملحق شده مسایل مربوط به گرگینه بودنم یه مقدار ناخوشایند شده
« !! لیا » : ناگهان گفت
« ؟ تو بهش نگفتی »: رو به ادوارد گفتم
بدن اي نکه چشمهاش رو از صورت بلا برگردوند ، فقط شونههاش رو بالا انداخت . میتونستم بفهمم که این خبر
هیجانانگیزي براي اون نبود ، هیچ چیزي نمیتونست براي اون بدتر از ، اتفاق مهمی که در طبقه پایین در حال رخ
دادن بود ، باشه .
بلا باهاش راحت کنار نیومده بود ، به نظر میرسی این براش خبر خوبی نبود .
« ؟ اما چرا »
« . براي اینکه مراقب سثْ باشه » : نمیخواستم اون داستان طولانی رو دوباره تعریف کنم ، بنابراین جواب دادم
« ! اما لیا از ما متنفره » : زمزمه کرد
ما ! عالیه . میتونستم بفهمم که این موضوع واقعاً اونو ترسونده بود .
اون توي گله منه- با گفتن کلمه گله ادا درآوردم - » البته به جز من « لیا قصد ناراحت کردن کسی رو نداره »
اَه . « . بنابراین اون از دستورات من پیروي میکنه
به نظر نمیرسید که بلا متقاعد شده باشه .
« ؟ تو از لیا میترسی ، اما اونوقت بهترین رفیقت اون بلوند روانیه » : گفتم
اینکه همچین چیزي رو همیشه توي سر سم بشنوه . البته همه ما به خاطر تفکراتی که لیا داشت همیشه احساس بدي
داشتیم . به هر حال ما بیانصاف نبودیم ، به خاطر اون احساسی که داشتیم . اما من فکر میکردم چیزي که ما به
خاطرش لیا رو سرزنش میکردیم نوع احساساتش نبود بلکه طرز رفتارش بود . همیشه نسبت به همه هتاکی میکرد ،
سعی میکرد تا همه ما به همون اندازه که خودش احساس بدبختی میکرد ، احساس بدبختی کنیم و زجر بکشیم .
تصمیم گرفته بودم که دیگه هر گز سرزنشش نکنم ، یا اینکه بهش انتقاد نکنم . چطور کسی میتونه به خودش اجازه
بده که یه همچین احساس بدي رو همه جا پخش کنه ؟ چطور کسی میتونه سعی نکنه که با یه کم همدردي چنین
وضعیت مشکلی رو براي کس دیگه راحتتر کنه ؟
و اگه معنیش این بود که من باید یه گله داشته باشم ، چطور میتونستم اونو به خاطر اینکه باعث میشد تا آزادیم رو
بگیره سرزنش کنم ؟ میخواستم یه همچین کاریو انجام بدم . اگه راهی براي فرار از این درد وجود داشت خوب ، منم
میخواستم انجامش بدم .
بعد از یه ثانیه که رزالی به طبقه پایین رفته بود ، همون بوي سوزنده بلند میشد ، اون مثل یه نسیم پرواز میکرد . توي
آشپزخونه ایستاده بود و من صداي برخورد در یه قفسه رو شنیدم .
و چشمهاش رو چرخوند . « . شفاف نباشه ، رزالی » : ادوارد در حالی که غرغر میکرد گفت
بلا با کنجکاوي نگاه کرد ، ولی ادوارد فقط سرش رو براش تکون داد .
رزالی به اتاق اومد و دوباره ناپدید شد .
به خودش فشار میاورد تا صداش رو بلندتر کنه که من بتونم صداش رو بشنوم. « ؟ این ایده تو بود » : بلا زمزمه کرد
انگار فراموش کرده بود که من خیلی خوب میتونم تمام صداهاي اطرافم رو بشنوم . بیشتر اوقات من شبیه چیزي غیر از
انسان بودم ، اما انگار اون فراموش کرده بود که من کاملاً یه انسان نیستم . نزدیکتر رفتم که اون مجبور نشه اینقدر به
خودش فشار بیاره .
« . به خاطره این پیشنهاد منو سرزنش نکن . خونآشام تو با حقّه به فکرهایی که تو ذهنم بود دستبرد زد » : گفتم
« . انتظار نداشتم که دوباره ببینمت » : یه کم لبخند زد
« . درسته ، منم همینطور » : گفتم
از اینکه فقط اونجا سرپا بودم احساس عجیبی داشتم . خونآشامها همه وسایل رو بیرون برده بودند که یه اتاق پزشکی
به وجود بیارند . با خودم فکر کردم نبودن اثاثیه اتاق باید اونا رو به زحمت انداخته باشه ، اما در واقع نشستن یا سرپا
ایستادن اونم وقتی که مثل یه سنگ باشی نباید فرق زیادي برات داشته باشه . خوب ، هیچکدام از این چیزا براي منم
اشکالی به وجود نمیآورد . البته به جز اینکه واقعاً خسته بودم .
« . ادوارد بهم گفت که چی کار کردي ، متاسفم » : بلا گفت
مهم نیست ، این احتمالاً تا وقتی مهم بود که من چیزیو که سم ازم خواسته بود انجام بدم رو کنار » : به دروغ گفتم
« . گذاشتم
« و سثْ »: زمزمه کرد
« . خوب مسلماً اون از اینکه کمک میکنه خیلی خوشحال میشه »
« . متنفرم از اینکه تو براي خودت دردسر درست میکنی »
خندیدم - البته بیشتر شبیه عوعو کردن بود تا خندیدن .
« ؟ البته حدس میزنم این چیز جدیدي نیست ، هست » : آه خفیفی کشید و ادامه داد
« . نه ، نه واقعاً »
« . تو مجبور نیستی وایسی و این منظره رو نگاه کنی » : در حالیکه کلمات رو به سختی ادا میکرد گفت
میتونستم اونجا رو ترك کنم . این احتمالاً ایده خوبی بود . اما اگه این کارو میکردم ، اونم حالا که اون داشت نگاه
میکرد ، این کار میتونست رابطه بین مارو خراب کنه و ممکن بود این آخرین لحظاتی بود که باهاش میگذروندم و
شاید اونو از دست میدادم .
خوب ، از » سعی کردم که حالت صدام تغییر نکنه و ادامه دادم « من واقعاً جاي دیگهاي ندارم که برم » : بهش گفتم
« . وقتیکه لیا بهمون ملحق شده مسایل مربوط به گرگینه بودنم یه مقدار ناخوشایند شده
« !! لیا » : ناگهان گفت
« ؟ تو بهش نگفتی »: رو به ادوارد گفتم
بدن اي نکه چشمهاش رو از صورت بلا برگردوند ، فقط شونههاش رو بالا انداخت . میتونستم بفهمم که این خبر
هیجانانگیزي براي اون نبود ، هیچ چیزي نمیتونست براي اون بدتر از ، اتفاق مهمی که در طبقه پایین در حال رخ
دادن بود ، باشه .
بلا باهاش راحت کنار نیومده بود ، به نظر میرسی این براش خبر خوبی نبود .
« ؟ اما چرا »
« . براي اینکه مراقب سثْ باشه » : نمیخواستم اون داستان طولانی رو دوباره تعریف کنم ، بنابراین جواب دادم
« ! اما لیا از ما متنفره » : زمزمه کرد
ما ! عالیه . میتونستم بفهمم که این موضوع واقعاً اونو ترسونده بود .
اون توي گله منه- با گفتن کلمه گله ادا درآوردم - » البته به جز من « لیا قصد ناراحت کردن کسی رو نداره »
اَه . « . بنابراین اون از دستورات من پیروي میکنه
به نظر نمیرسید که بلا متقاعد شده باشه .
« ؟ تو از لیا میترسی ، اما اونوقت بهترین رفیقت اون بلوند روانیه » : گفتم