۱۳۹۹-۱۱-۱۸، ۰۸:۴۲ عصر
یه صداي هیس آهسته از طبقه پایین شنیدم . این عالی بود ، اون حرفمو شنیده بود .
« . این حرفو نزن . رز ..... درك میکنه » بلا بهم اخم کرد
آره ، اون درك میکنه ، که تو میخوایی بمیري و اونم هیچ اهمیتی نمیده ، از کی تا حالا اون اینقدر » غرغر کردم
« ؟ عوض شده
« . بس کن جیکوب ، سعی کن اینقدر عوضی نباشی » زمزمه کرد
یه جوري » : ضعیفتر از اون به نظر میرسید که بخواد عصبانی باشه . سعی کردم در عوض بهش لبخند بزنم و گفتم
« ! گفتی عوضی نباش ، انگار واقعیت داره
براي یه ثانیه سعی کرد لبخند بزنه اما میتونست و آخرش ، گوشه هاي لبهاي بیرنگش کمی بالا رفتن .
و بالاخره کارلایل و اون دختره روانی اومدن . کارلایل توي دستش یه لیوان سفید پلاستیکی داشت- از اونایی که
درپوش و نی دارن ؛ اُه، شفاف نبود ؛ حالا فهمیدم . ادوارد نمیخواست بلا به هیچ وجه در مورد کاري که قرار بود انجام
بده تصوري داشته باشه . اصلا نمیتونستی ببینی که داخل فنجون چی هست. اما من میتونستم بوش رو حس کنم .
کارلایل کمی مکث کرد ، توي دستش فنجونی بود که تا نیمه پر بود . بلا بهش نگاه کرد ، دوباره به نظر میرسید که
ترسیده .
« . ما میتونیم روش دیگهاي رو امتحان کنیم » : کارلایل به سرعت گفت
« .... من میخوام اول اینو امتحان کنم . ما و قت کافی نداریم » : بلا زمزمه کرد « ! نه »
اولش که ترسش رو دیدم یه لحظه فکر کردم که بالاخره عقلش برگشته یه کم براي سلامتی خودش نگران شده ،
ولی بعد دستهاي لرزان و ضعیفش رو دوباره روي شکمش قرار داد .
بلا دستش رو جلو برد و لیوان رو گرفت . دستاش کمی میلرزید ، و من میتونستم صداي چلپ چلوپ کردن مایع لزجی
رو که داخل لیوان بود ، بشنوم . سعی کرد به آرنجش تکیه بده .
وقتیکه میدیدم چطور در عرض کمتر از یه روز اینقدر ضعیف شده ، ستون فقراتم از عصبانیت تیر میکشید .
رزالی بازوهاش رو درو شونهها بلا قرار داده بود و سرش رو هم روي بازوهاي خودش گذاشته بود تا بهش تکیه بده ،
درست مثل همون کاري که با یه نوزاد میکنن ، وقتیکه میخوان بهش شیر بده . انگار بلوندي یه بچه رو بغل کرده بود.
تمام حرکاتش مثل این بود که داره از یه بچه مراقبت میکنه .
چشماش روي همه ما چرخید . هنوز اونقدر هوشیار بود که به خاطر کارش بخواد شرمنده « ممنونم » بلا زمزمه کرد
باشه . و اگر اونقدر ضعیف و بیرنگ نبود ، میتونستم شرط ببندم که قرمز هم شده بود .
« . بهشون توجه نکن » : رزالی گفت
باعث شد تا احساس خامی و احمق بودن بهم دست بده . باید همون موقع که بلا شانسشو بهم داده بود از اونجا
میرفتم. من به اینجا تعلق نداشتم ، که بخوام یه قسمتی از این اتفاق باشم . یه لحظه با خودم در مورد رفتن فکر کردم،
اما بعد با خودم گفتم که رفتنم ممکنه فقط این موقعیت رو براي بلا سختتر بکنه . ممکن بود اون فکر کنه من اونقدر
منزجر شده بودم که نتونستم وایسم ، بین رفتن و موندن کدوم یکی درستتر بود .
هنوز نمیخواستم مسئولیت این ایده رو به عهده بگیرم ، و از طرفی نمیخواستم در این مود هم سرزنش بشم .
بلا لیوان رو تا نزدیک صورتش بالا آورد ، و انتهاي نی رو بو کرد.. به خودش پیچید ، این حالتش توي صورت من هم
منعکس شد .
و دستش رو برد که لیوان رو بگیره . « . بلا ، عزیز دلم ، ما میتونیم یه راه آسونتر پیدا کنیم » : ادوارد گفت
به دستهاي ادوارد خیره شده بود ؟، درست مثله اینکه میخواست گازش بگیره . « بینیت رو بگیر » : رزالی پیشنهاد داد
آرزو میکردم که این کارو بکنه . میتونستم شرط ببندم که اگه این کارو بکنه ادوارد هم همونطور سر جاش نمیشینه ،
عاشق این بودم که ببینم بلوندي یه آسیب جدي ببینه .
با صداي بچگانهاي ادامه داد « ... نه به خاطر بوش نیست . فقط به خاطر اینه که » : بلا یه نفس عمیق کشید و گفت
« . بوي خوبی میده »داشتم به سختی با خودم مبارزه میکردم که حالت ناخوشایندي توي چهرهام نباشه .
این چیز خوبیه . معنیش اینه که ما راه درستی رو انتخاب کردیم . یه بار دیگه امتحان » : رزالی با اشتیاق به بلا گفت
« . کن
بلوندي طوري کلمات رو ادا کرده بود که من از اینکه ناگهان شروع به رقصیدن نکرده بود واقعاً تعجب کردم .
بلا نی رو بین لبهاش گذاشت ، چشمهاش رو بست و به بینیش چین کوچکی انداخت . من میتونستم دوباره صداي
چلپ چلوپ کردن خون توي فنجون رو که به خاطر لرزش دستهاي بلا بود رو بشنوم . براي یه ثانیه مقداریش رو
چشید و بعد با چشمهاش که هنوز بسته بودند نارضایتیش رو نشون داد .
ادوراد و من همزمان به جلو رفتیم . اون صورتش رو لمس کرد و و من دستهام رو پشت سرم گره کرده بودم .
« ... بلا ، عشق من »
چشمهاش رو باز کرد و بهش خیره شد . طرز اداي کلماتش عذرخواهانه بود . یه حالتی مثل « . من خوبم » زمزمه کرد
« . مزهاش خوبه » اینکه میخواد از چیزي دفاع کنه . و همینطور هم ترسیده بود . ادامه داد
اسید توي معدهام چرخ میخورد و احساس میکردم دارم بالا میارم . دندونام رو به هم فشار دادم .
« . نشانه خوبیه ». و صداش هنوز شادمانه بود « خوبه » بلوندي تکرار کرد
ادوارد فقط دستش رو روي گونهي بلا فشار میداد ، انگشتاش دور استخوانهاي شکنندهاش پیچ خورده بودند .
بلا آه کشید و دوباره نی رو روي لبهاش گذاشت . این دفعه واقعاً یه جرعه بالا کشید . این حرکتش مثل بقیه حرکاتش
ضعیف نبود . مثله این بود که یه چیزي مثله غریزه داره کنترلش میکنه.
« ؟ معدهات چطوره ؟ احساس تهوع نداري » : کارلایل پرسید
« ؟ اولیش بود » زمزمه کرد « . نه ، احساس ناخوشی ندارم » بلا دستش رو تکون داد
« . این حرفو نزن . رز ..... درك میکنه » بلا بهم اخم کرد
آره ، اون درك میکنه ، که تو میخوایی بمیري و اونم هیچ اهمیتی نمیده ، از کی تا حالا اون اینقدر » غرغر کردم
« ؟ عوض شده
« . بس کن جیکوب ، سعی کن اینقدر عوضی نباشی » زمزمه کرد
یه جوري » : ضعیفتر از اون به نظر میرسید که بخواد عصبانی باشه . سعی کردم در عوض بهش لبخند بزنم و گفتم
« ! گفتی عوضی نباش ، انگار واقعیت داره
براي یه ثانیه سعی کرد لبخند بزنه اما میتونست و آخرش ، گوشه هاي لبهاي بیرنگش کمی بالا رفتن .
و بالاخره کارلایل و اون دختره روانی اومدن . کارلایل توي دستش یه لیوان سفید پلاستیکی داشت- از اونایی که
درپوش و نی دارن ؛ اُه، شفاف نبود ؛ حالا فهمیدم . ادوارد نمیخواست بلا به هیچ وجه در مورد کاري که قرار بود انجام
بده تصوري داشته باشه . اصلا نمیتونستی ببینی که داخل فنجون چی هست. اما من میتونستم بوش رو حس کنم .
کارلایل کمی مکث کرد ، توي دستش فنجونی بود که تا نیمه پر بود . بلا بهش نگاه کرد ، دوباره به نظر میرسید که
ترسیده .
« . ما میتونیم روش دیگهاي رو امتحان کنیم » : کارلایل به سرعت گفت
« .... من میخوام اول اینو امتحان کنم . ما و قت کافی نداریم » : بلا زمزمه کرد « ! نه »
اولش که ترسش رو دیدم یه لحظه فکر کردم که بالاخره عقلش برگشته یه کم براي سلامتی خودش نگران شده ،
ولی بعد دستهاي لرزان و ضعیفش رو دوباره روي شکمش قرار داد .
بلا دستش رو جلو برد و لیوان رو گرفت . دستاش کمی میلرزید ، و من میتونستم صداي چلپ چلوپ کردن مایع لزجی
رو که داخل لیوان بود ، بشنوم . سعی کرد به آرنجش تکیه بده .
وقتیکه میدیدم چطور در عرض کمتر از یه روز اینقدر ضعیف شده ، ستون فقراتم از عصبانیت تیر میکشید .
رزالی بازوهاش رو درو شونهها بلا قرار داده بود و سرش رو هم روي بازوهاي خودش گذاشته بود تا بهش تکیه بده ،
درست مثل همون کاري که با یه نوزاد میکنن ، وقتیکه میخوان بهش شیر بده . انگار بلوندي یه بچه رو بغل کرده بود.
تمام حرکاتش مثل این بود که داره از یه بچه مراقبت میکنه .
چشماش روي همه ما چرخید . هنوز اونقدر هوشیار بود که به خاطر کارش بخواد شرمنده « ممنونم » بلا زمزمه کرد
باشه . و اگر اونقدر ضعیف و بیرنگ نبود ، میتونستم شرط ببندم که قرمز هم شده بود .
« . بهشون توجه نکن » : رزالی گفت
باعث شد تا احساس خامی و احمق بودن بهم دست بده . باید همون موقع که بلا شانسشو بهم داده بود از اونجا
میرفتم. من به اینجا تعلق نداشتم ، که بخوام یه قسمتی از این اتفاق باشم . یه لحظه با خودم در مورد رفتن فکر کردم،
اما بعد با خودم گفتم که رفتنم ممکنه فقط این موقعیت رو براي بلا سختتر بکنه . ممکن بود اون فکر کنه من اونقدر
منزجر شده بودم که نتونستم وایسم ، بین رفتن و موندن کدوم یکی درستتر بود .
هنوز نمیخواستم مسئولیت این ایده رو به عهده بگیرم ، و از طرفی نمیخواستم در این مود هم سرزنش بشم .
بلا لیوان رو تا نزدیک صورتش بالا آورد ، و انتهاي نی رو بو کرد.. به خودش پیچید ، این حالتش توي صورت من هم
منعکس شد .
و دستش رو برد که لیوان رو بگیره . « . بلا ، عزیز دلم ، ما میتونیم یه راه آسونتر پیدا کنیم » : ادوارد گفت
به دستهاي ادوارد خیره شده بود ؟، درست مثله اینکه میخواست گازش بگیره . « بینیت رو بگیر » : رزالی پیشنهاد داد
آرزو میکردم که این کارو بکنه . میتونستم شرط ببندم که اگه این کارو بکنه ادوارد هم همونطور سر جاش نمیشینه ،
عاشق این بودم که ببینم بلوندي یه آسیب جدي ببینه .
با صداي بچگانهاي ادامه داد « ... نه به خاطر بوش نیست . فقط به خاطر اینه که » : بلا یه نفس عمیق کشید و گفت
« . بوي خوبی میده »داشتم به سختی با خودم مبارزه میکردم که حالت ناخوشایندي توي چهرهام نباشه .
این چیز خوبیه . معنیش اینه که ما راه درستی رو انتخاب کردیم . یه بار دیگه امتحان » : رزالی با اشتیاق به بلا گفت
« . کن
بلوندي طوري کلمات رو ادا کرده بود که من از اینکه ناگهان شروع به رقصیدن نکرده بود واقعاً تعجب کردم .
بلا نی رو بین لبهاش گذاشت ، چشمهاش رو بست و به بینیش چین کوچکی انداخت . من میتونستم دوباره صداي
چلپ چلوپ کردن خون توي فنجون رو که به خاطر لرزش دستهاي بلا بود رو بشنوم . براي یه ثانیه مقداریش رو
چشید و بعد با چشمهاش که هنوز بسته بودند نارضایتیش رو نشون داد .
ادوراد و من همزمان به جلو رفتیم . اون صورتش رو لمس کرد و و من دستهام رو پشت سرم گره کرده بودم .
« ... بلا ، عشق من »
چشمهاش رو باز کرد و بهش خیره شد . طرز اداي کلماتش عذرخواهانه بود . یه حالتی مثل « . من خوبم » زمزمه کرد
« . مزهاش خوبه » اینکه میخواد از چیزي دفاع کنه . و همینطور هم ترسیده بود . ادامه داد
اسید توي معدهام چرخ میخورد و احساس میکردم دارم بالا میارم . دندونام رو به هم فشار دادم .
« . نشانه خوبیه ». و صداش هنوز شادمانه بود « خوبه » بلوندي تکرار کرد
ادوارد فقط دستش رو روي گونهي بلا فشار میداد ، انگشتاش دور استخوانهاي شکنندهاش پیچ خورده بودند .
بلا آه کشید و دوباره نی رو روي لبهاش گذاشت . این دفعه واقعاً یه جرعه بالا کشید . این حرکتش مثل بقیه حرکاتش
ضعیف نبود . مثله این بود که یه چیزي مثله غریزه داره کنترلش میکنه.
« ؟ معدهات چطوره ؟ احساس تهوع نداري » : کارلایل پرسید
« ؟ اولیش بود » زمزمه کرد « . نه ، احساس ناخوشی ندارم » بلا دستش رو تکون داد