۱۳۹۹-۱۱-۱۸، ۰۸:۴۳ عصر
« . عالیه » : رزالی با خوشحالی گفت
« . رز ، فکر میکنم یه کم زود باشه که یه همچین چیزي بگی » : کارلایل گفت
ببینم اینم جز سابقه من » : بلا دهانش رو با یه جرعه بزرگ دیگه پر کرد. بعد یه نگاه سریع به ادوارد انداخت و پرسید
یا اینکه سوابق منو بعد از خوآشام شدنم ثبت » و بعد با زمزمه ادامه داد « ؟ حساب میشه و اونو خراب میکنه
« ؟ میکنیم
اون لبخند زد ، « . هیچکس اینو حساب نمیکنه ، بلا . براي این خونی که میخوري هیچکس به هیچ شکلی نمرده »
« . پرونده تو هنوز پاکه » یه لبخند مرده دیگه و ادامه داد
اونا منو فراموش کرده بودن .
« . من بعدا توضیح میدم » ادوارد با صدایی آروم ادامه داد
« ؟ چی » : بلا با صداي آروم گفت
به راحتی دروغ گفته بود . « . هیچی ، فقط داشتم با خودم صحبت میکردم »: اون به آرومی گفت
لبهاي ادوارد با لبخند جنگجویانهاي بازه باز شد .
بلا مقدار دیگري نوشید و به پشت سر ما ، به پنجره خیره شد . احتمالاً وانمود میکرد که ما اونجا نیستیم . یا شاید فقط
منو نادیده میگرفت . هیچکس توي این جمع از کاري که اون داشت انجام میداد منزجر نمیشد . یا شاید برعکس ،
شاید اونها هم ساعات سختی رو براي دادن اون لیوان بهش داشتند .
ادوارد چشمهاش رو چرخوند .
خداي من ، چطور یه نفر میتونه با اون زندگی کنه ؟ خیلی بد بود که اون نمیتونست به افکار بلا نگاه کنه . اگه اینطور
میشد ، اون از افکار بلا عصبانی میشد و بلا هم ازش خسته میشد .
ادوارد با دهان بسته خندید . ناگهان نگاه بلا به طرفش برگشت ، و اون هم لبخندي بهش تحویل داد ، من حدس
میزدم که اون متوجه چیز خاصی نشده بود و در واقع اون چیزي رو که واقعا توي لبخند ادوارد بود رو ندیده بود .
« ؟ چیز خندهداري وجود داره » : پرسید
« . جیکوب » : ادوارد گفت
« . جیک جسماً و روحاً مریض شده » بلا با یه لبخند عجیب و غریب بهم نگاه کرد و در جواب ادوارد موافقت کرد
عالیه، حالا تبدیل به یه دلقک شده بودم .
یه لبخند دیگه زد و یه جرعه دیگه از لیوان رو نوشید . وقتی صداي هوا رو از توي نی شنیدم ، به خودم پیچیدم ، یه
صدایی شبیه مکیدن چیزي از یه لیوان خالی ، که صداي بلندي داشت .
« . تمومش کردم » : گفت
در عمق صداش شادمانی وجود داشت . اما در عین حال صداش کاملاً خراشدار به نظر میرسید ، اما براي اولین بار
توي اون روز زمزمه نمیکرد .
« ؟ کارلایل اگه من این کارو انجام بدم این سوزنها رو ازم جدا میکنی » : گفت
« . به زودي ، هر وقت که ممکن باشه » کارلایل قول داد
رزالی پیشانی بلا رو به آرامی نوازش کرد و آنها نگاهی پر از امیدواري به هم انداختند .
همه چیز روند تندي گرفته بود .
اون سایهاي از شبح امیدواري که توي چشمهاي ادوارد بود حالا تبدیل شده بود به یه امیدواري واقعی .
« ؟ بازم میخواي » : رزالی به سرعت گفت
تو در حال حاضر ، دیگه بیشتر از این نباید » : ادوارد قبل از اینکه بلا صحبت کنه نگاه تندي به رزالی کرد و گفت
« . بنوشی
« ...... درسته ، میدونم . اما ..... من میخوام » : اون تایید کردوگفت
تو نباید به خاطر کاري کردي خجالت زده باشی، » : رزالی انگشتهاي بلند و لاغرش رو توي موهاي بلا فرو برد و گفت
صداش اول تُن آروم و ملایمی داشت ولی بعد به صداش « . بدن تو بهش نیاز داشت . همه ما اینو درك میکنیم
« . و هر کسی که اینو درك نکنه نباید اینجا باشه » خشونت رو اضافه کرد و ادامه داد
منظورش من بودم ، کاملا مشخص بود ، اما اصلا قصد نداشتم به بلوندي اجازه بدم که منو گیر بندازه . از اینکه بلا
احساس بهتري داشت خوشحال بودم . بنابراین اگه منظورش این بود که بهم احساس بدي بده ؟ خوب این شبیه چیزي
نبود که من گفته بودم .
« . برمیگردم » : کارلایل لیوان رو از دست بلا گرفت و گفت
وقتی اون ناپدید شد بلا به من خیره شده بود .
« . جیک ، خیلی ترسناك به نظر میرسی » : گفت
« ! ببین کی داره اینو میگه »
« ؟ جدي میگم . آخرین بار کی خوابیدي »
« . هاه . خوب ، واقعا مطمئن نیستم » : براي یه ثانیه بهش فکر کردم و گفتم
« . آه ، جیک . حالا باید درگیر سلامتی تو هم بشم . احمق نباش »
دندونهام رو به هم فشار دادم . اون به خودش اجازه میداد که به خاطر یه هیولا بمیره ، اما من اجازه نداشتم براي دیدن
اون یه مقدار از خواب شبانهام رو بزنم ؟
خواهش میکنم یه کم استراحت کن ، چند تا تختخواب توي طبقه بالا هست ، میتونی از هر کدومشون که خواستی »
« . استفاده کنی
یه نگاه به صورت بلوندي کاملاً بهم فهموند که من از هیچکدومشون نمیتونم استفاده کنم . کنجکاو بودم که بدونم
این زیباي بیخواب یه تختخواب رو میخواد چی کار کنه . یعنی تمام اینا رو فقط براي نمایش میخواد ؟
« . ممنونم بلا ، اما ترجیح میدم رو زمین بخوابم . دور از بوي زننده ، خودت که میدونی »
« . خیلی خوب » : با دهن کجی گفت
بالاخره کارلایل برگشت ، با یه لیوان دیگه . بلا به خاطر خون ، یه مقدار پریشان بود ، مثله اینکه داشت راجع به یه
چیز دیگه فکر میکرد . درست مثله این بود که گیج شده باشه ، و دوباره شروع به مکیدن کرد .
واقعاً بهتر به نظر میرسید . خودش رو به جلو کشید و در همون حال مراقب سرم هایی که بهش وصل شده بودند بود.
به سرعت نشست . رزالی مردد بود ، دستهاش آماده بودند همینکه بلا احساس ضعف کرد ، بگیرنش . اما بلا بهش
« . رز ، فکر میکنم یه کم زود باشه که یه همچین چیزي بگی » : کارلایل گفت
ببینم اینم جز سابقه من » : بلا دهانش رو با یه جرعه بزرگ دیگه پر کرد. بعد یه نگاه سریع به ادوارد انداخت و پرسید
یا اینکه سوابق منو بعد از خوآشام شدنم ثبت » و بعد با زمزمه ادامه داد « ؟ حساب میشه و اونو خراب میکنه
« ؟ میکنیم
اون لبخند زد ، « . هیچکس اینو حساب نمیکنه ، بلا . براي این خونی که میخوري هیچکس به هیچ شکلی نمرده »
« . پرونده تو هنوز پاکه » یه لبخند مرده دیگه و ادامه داد
اونا منو فراموش کرده بودن .
« . من بعدا توضیح میدم » ادوارد با صدایی آروم ادامه داد
« ؟ چی » : بلا با صداي آروم گفت
به راحتی دروغ گفته بود . « . هیچی ، فقط داشتم با خودم صحبت میکردم »: اون به آرومی گفت
لبهاي ادوارد با لبخند جنگجویانهاي بازه باز شد .
بلا مقدار دیگري نوشید و به پشت سر ما ، به پنجره خیره شد . احتمالاً وانمود میکرد که ما اونجا نیستیم . یا شاید فقط
منو نادیده میگرفت . هیچکس توي این جمع از کاري که اون داشت انجام میداد منزجر نمیشد . یا شاید برعکس ،
شاید اونها هم ساعات سختی رو براي دادن اون لیوان بهش داشتند .
ادوارد چشمهاش رو چرخوند .
خداي من ، چطور یه نفر میتونه با اون زندگی کنه ؟ خیلی بد بود که اون نمیتونست به افکار بلا نگاه کنه . اگه اینطور
میشد ، اون از افکار بلا عصبانی میشد و بلا هم ازش خسته میشد .
ادوارد با دهان بسته خندید . ناگهان نگاه بلا به طرفش برگشت ، و اون هم لبخندي بهش تحویل داد ، من حدس
میزدم که اون متوجه چیز خاصی نشده بود و در واقع اون چیزي رو که واقعا توي لبخند ادوارد بود رو ندیده بود .
« ؟ چیز خندهداري وجود داره » : پرسید
« . جیکوب » : ادوارد گفت
« . جیک جسماً و روحاً مریض شده » بلا با یه لبخند عجیب و غریب بهم نگاه کرد و در جواب ادوارد موافقت کرد
عالیه، حالا تبدیل به یه دلقک شده بودم .
یه لبخند دیگه زد و یه جرعه دیگه از لیوان رو نوشید . وقتی صداي هوا رو از توي نی شنیدم ، به خودم پیچیدم ، یه
صدایی شبیه مکیدن چیزي از یه لیوان خالی ، که صداي بلندي داشت .
« . تمومش کردم » : گفت
در عمق صداش شادمانی وجود داشت . اما در عین حال صداش کاملاً خراشدار به نظر میرسید ، اما براي اولین بار
توي اون روز زمزمه نمیکرد .
« ؟ کارلایل اگه من این کارو انجام بدم این سوزنها رو ازم جدا میکنی » : گفت
« . به زودي ، هر وقت که ممکن باشه » کارلایل قول داد
رزالی پیشانی بلا رو به آرامی نوازش کرد و آنها نگاهی پر از امیدواري به هم انداختند .
همه چیز روند تندي گرفته بود .
اون سایهاي از شبح امیدواري که توي چشمهاي ادوارد بود حالا تبدیل شده بود به یه امیدواري واقعی .
« ؟ بازم میخواي » : رزالی به سرعت گفت
تو در حال حاضر ، دیگه بیشتر از این نباید » : ادوارد قبل از اینکه بلا صحبت کنه نگاه تندي به رزالی کرد و گفت
« . بنوشی
« ...... درسته ، میدونم . اما ..... من میخوام » : اون تایید کردوگفت
تو نباید به خاطر کاري کردي خجالت زده باشی، » : رزالی انگشتهاي بلند و لاغرش رو توي موهاي بلا فرو برد و گفت
صداش اول تُن آروم و ملایمی داشت ولی بعد به صداش « . بدن تو بهش نیاز داشت . همه ما اینو درك میکنیم
« . و هر کسی که اینو درك نکنه نباید اینجا باشه » خشونت رو اضافه کرد و ادامه داد
منظورش من بودم ، کاملا مشخص بود ، اما اصلا قصد نداشتم به بلوندي اجازه بدم که منو گیر بندازه . از اینکه بلا
احساس بهتري داشت خوشحال بودم . بنابراین اگه منظورش این بود که بهم احساس بدي بده ؟ خوب این شبیه چیزي
نبود که من گفته بودم .
« . برمیگردم » : کارلایل لیوان رو از دست بلا گرفت و گفت
وقتی اون ناپدید شد بلا به من خیره شده بود .
« . جیک ، خیلی ترسناك به نظر میرسی » : گفت
« ! ببین کی داره اینو میگه »
« ؟ جدي میگم . آخرین بار کی خوابیدي »
« . هاه . خوب ، واقعا مطمئن نیستم » : براي یه ثانیه بهش فکر کردم و گفتم
« . آه ، جیک . حالا باید درگیر سلامتی تو هم بشم . احمق نباش »
دندونهام رو به هم فشار دادم . اون به خودش اجازه میداد که به خاطر یه هیولا بمیره ، اما من اجازه نداشتم براي دیدن
اون یه مقدار از خواب شبانهام رو بزنم ؟
خواهش میکنم یه کم استراحت کن ، چند تا تختخواب توي طبقه بالا هست ، میتونی از هر کدومشون که خواستی »
« . استفاده کنی
یه نگاه به صورت بلوندي کاملاً بهم فهموند که من از هیچکدومشون نمیتونم استفاده کنم . کنجکاو بودم که بدونم
این زیباي بیخواب یه تختخواب رو میخواد چی کار کنه . یعنی تمام اینا رو فقط براي نمایش میخواد ؟
« . ممنونم بلا ، اما ترجیح میدم رو زمین بخوابم . دور از بوي زننده ، خودت که میدونی »
« . خیلی خوب » : با دهن کجی گفت
بالاخره کارلایل برگشت ، با یه لیوان دیگه . بلا به خاطر خون ، یه مقدار پریشان بود ، مثله اینکه داشت راجع به یه
چیز دیگه فکر میکرد . درست مثله این بود که گیج شده باشه ، و دوباره شروع به مکیدن کرد .
واقعاً بهتر به نظر میرسید . خودش رو به جلو کشید و در همون حال مراقب سرم هایی که بهش وصل شده بودند بود.
به سرعت نشست . رزالی مردد بود ، دستهاش آماده بودند همینکه بلا احساس ضعف کرد ، بگیرنش . اما بلا بهش