۱۳۹۹-۱۱-۱۸، ۰۸:۴۳ عصر
احتیاج نداشت . با دهانش یه نفس عمیق گرفت ، و فنجان دوم رو به سرعت تمام کرد .
« ؟ حالا چی حس میکنی » : کارلایل پرسید
احساس مریضی ندارم . یه جوري احساس گرسنگی دارم ... میدونی ، فقط مطمئن نیستم که گرسنه هستم یا »
«؟ تشنه
رزالی بود که زمزمه کرده بود ، از گفتن این جملات خیلی از خود راضی به نظر « کارلایل فقط یه نگاهی بهش بنداز »
« . کاملاً مشخصه این چیزیه که بدنش بهش نیاز داره . اون باید بیشتر بنوشه » میرسید و ادامه داد
اون هنوز یه انسانه ، رزالی . به غذا هم احتیاج داره . بذارید یه کم بهش وقت بدیم تا ببینیم چه اثري روي اون »
میذاره ، اونوقت شاید بتونیم یه مقداري غذا هم بهش بدیم . بلا ، احساس نمیکنی که دلت میخواد چیز خاصی بخوري،
« ؟ هوس چه چیزي کردي
و بعد مسیر نگاهش رو عوض کرد و به ادوارد لبخند زد . لبخندش ضعیف و بیرمق بود « تخم مرغ » : بلا ناگهان گفت
، اما یه کم زندگی هم نسبت به قبل توي صورتش دیده میشد .
من پلک زدم ، تقریباً فراموش کردم که چشمهام رو دوباره باز کنم .
تو به خواب نیاز داري . همونطور که بلا گفت ، تو از هر کدوم از وسایل اینجا که » ادوارد زمزمه کرد « جیکوب »
بخوایی میتونی استفاده کنی ، ما خوشحال میشیم هر چیزیو که نیاز داري در اختیارت بذاریم ، اما فکر میکنم احتمالاً
تو بیرون از اینجا راحتتري . نگران نباش ، قول میدم اگه اینجا بهت نیاز پیدا کردیم حتماً پیدات کنم و بهت خبر
«. بدم
حالا که بلا بهتر بود و به نظر میرسید فرصت بیشتري براي زندگی داره ، میتونستم از « ! حتماً ، حتماً » زمزمه کردم
اینجا برم . برم یه جایی زیر یه درخت .... به اندازه کافی دور بشم که اون بو بهم نرسه . زالوها باید اگه اتفاقی میافتاد
منو از خواب بیدار میکردند . اون بهم بدهکار بود .
« . این کارو میکنم » : ادوارد گفت
سرم رو به علامت موافقت تکون دادم و دستم رو براي خداحافظی با بلا جلو بردم . هنوز دستهاش به سردي یخ بود .
« ؟ بهتري » : گفتم
دستش رو بالا آورد و دستم رو فشار داد . احساس کردم حلقه عروسیش داره از انگشت لاغرش « . ممنونم جیکوب »
در میاد .
و درحالیکه غرغر میکردم به طرف در چرخیدم . « . یه پتو یا یه همچین چیزي روش بنداز »
قبل از اینکه پامو از در بیرون بذارم ، صداي دو زوزه پیاپی سکوت صبح رو شکست . بدون هیچ شکی اون صداي
مخصوص موارد اضطراري بود . هیچ شکی نبود .
و خودم رو از در به بیرون پرتاب کردم . خودم رو روي ایوان پرت کردم و اجازه دادم گرما توي سرم « . لعنتی » غریدم
بپیچه . صداي تیز و تند پاره شدن شلوارکم بلند شد . لعنتی . اینا تنها لباسایی بودند که داشتم . دیگه مهم نبود . روي
پنجههام بودم و به طرف غرب حرکت کردم .
« ؟ چی شده » : توي ذهنم گفتم
« حداقل سه نفرن » : سثْ بود که اینو گفت « . دارن میان »
« ؟ اونها هم از گله جدا شدن »
لیا اینو گفت و من میتونستم هوایی رو که با خشم از ریههاش بیرون « . من دارم به سرعت نور به طرف سثْ میرم »
میداد رو حس کنم و اینکه با یه سرعت باور نکردنی میدوید . صحنههاي جنگل رو که به سرعت باد در اطرافش به
حرکت دراومده بود رو میدیدم .
« . خیلی بعید به نظر میرسه . اما نشونهاي از حمله نیست » : سثْ
« . سثْ ، باهاشون درگیر نشو منتظر من بمون »
« ... اونا حرکتشون رو آهسته کردند . آه - سخته ، نمیتونم بهشون گوش بدم . فکر میکنم » : سثْ
« ؟ چی »
« . فکر میکنم اونا ایستادن » : سثْ
« ؟ براي استراحت »
« ؟ ششش . احساسش میکنی » : سثْ
من جذب چیزي که توي ذهنش بود شدم . صداي ضعیفی توي هوا موج میخورد .
« ؟ کسی تغییر کرده »
« . همچین چیزي رو احساس میکنم » سثْ تایید کرد
لیا به طرف فضاي باز کوچکی که سثْ در اونجا منتظر بود به پرواز درآمده بود . پنجههاشو در خاك فرو برد و دور زد ،
درست مثله یه ماشین مسابقه .
«. اونا دارن میان . آهسته . دارن قدم میزنن » : سثْ در حالیکه عصبی بود گفت
«. تقریباً رسیدم » : بهشون گفتم
سعی کردم مثل لیا پرواز کنم . احساس وحشتناکی داشتم ، از اینکه خطر به اونها نزدیکتر بود تا به من احساس گناه
میکردم . اشتباه کرده بودم که ترکشون کرده بودم . باید با اونا میموندم ، بین اونها و با هر چیزي که داشت میومد
روبرو میشدم .
« ؟ ببین کی داره احساس پدرانه پیدا میکنه » : لیا با دهنکجی فکر کرد
« . سرت به کار خودت باشه لیا »
« . چهارتا ، سه تا گرگ و یک آدم » : سثْ قاطعانه گفت
اون بچه گوشهاي بینظیري داشت . دیگه رسیده بودم . کمی موقعیت رو بررسی کردم و سپس به طرف جایی که سثْ
ایستاده بود حرکت کرد م. سثْ با دیدن من و لیا با آسودگی خاطر آه کشید و کنار من در سمت راستم ایستاد . لیا با
ذوق و شوق کمتري در سمت چپم قرار گرفت .
« . خوب ، من نسبت به سثْ مقام پایینتري دارم » : لیا باخودش غرغر کرد
کسی که اول بیاد موقعیت بهتري بدست میاره . از طرف دیگه تو در حال حاضر نفر سوم » سثْ با خودبینی فکر کرد
« . گله هستی در حالیکه قبلاً هرگز چنین موقعیتی نداشتی . پس با این وجود نسبت به قبل موقعیت بهتري داري
« . پایینتر از برادر کوچولوي خودم ، موقعیت بالاتر نیست »
« . من اهمیتی نمیدم که شما کجا ایستادید . خفه شید و آماده باشید » من غرلند کردم « ششش »
چند ثانیه بعد اونها در دیدرس قرار گرفته بودند . قدم میزدند ، همونطور که سثْ گفته بود . جرید جلوتر از همه بود ، به
شکل انسان ، و دستهاش بالا بود . پل ، کوئیل و کالین روي چهارتا پاشون و پشت سرش در حرکت بودند . هیچ حالتی
از حمله در ظاهرشون به چشم نمیخورد . اونها پشت سر جرید بودند ، با گوشهاي خوابیده ، آماده باش بودند ولی
حالتشون آروم بود .
اما ...... یه کم عجیب بود که سم ترجیح داده بود که به جاي امبري ، کالین رو بفرسته . اگر قرار بود که من یه گروه
دیپلماتیک رو به منطقه دشمن بفرستم ، این کاري نبود که انجام میدادم . من یه بچه رو نمیفرستادم . ترجیح میدادم
یه جنگجوي با تجربهتر رو بفرستم .
« ؟ یه جور رد گم کنیه » لیا فکر کر
سم،امبری و برادي داشتند کجا میرفتند ؟ این اصلاً جالب به نظر نمیومد .
« . میخواي برم کنترل کنم؟ در عرض دو دقیقه برمیگردم »
« ؟ من باید به کالنها اخطار بدم » : سثْ گفت
اما اگه قصدشون این باشه که ما رو از هم جدا کنن چی ؟ کالنها میدونن که یه اتفاقی افتاد ه. اونها » :
« ؟ حالا چی حس میکنی » : کارلایل پرسید
احساس مریضی ندارم . یه جوري احساس گرسنگی دارم ... میدونی ، فقط مطمئن نیستم که گرسنه هستم یا »
«؟ تشنه
رزالی بود که زمزمه کرده بود ، از گفتن این جملات خیلی از خود راضی به نظر « کارلایل فقط یه نگاهی بهش بنداز »
« . کاملاً مشخصه این چیزیه که بدنش بهش نیاز داره . اون باید بیشتر بنوشه » میرسید و ادامه داد
اون هنوز یه انسانه ، رزالی . به غذا هم احتیاج داره . بذارید یه کم بهش وقت بدیم تا ببینیم چه اثري روي اون »
میذاره ، اونوقت شاید بتونیم یه مقداري غذا هم بهش بدیم . بلا ، احساس نمیکنی که دلت میخواد چیز خاصی بخوري،
« ؟ هوس چه چیزي کردي
و بعد مسیر نگاهش رو عوض کرد و به ادوارد لبخند زد . لبخندش ضعیف و بیرمق بود « تخم مرغ » : بلا ناگهان گفت
، اما یه کم زندگی هم نسبت به قبل توي صورتش دیده میشد .
من پلک زدم ، تقریباً فراموش کردم که چشمهام رو دوباره باز کنم .
تو به خواب نیاز داري . همونطور که بلا گفت ، تو از هر کدوم از وسایل اینجا که » ادوارد زمزمه کرد « جیکوب »
بخوایی میتونی استفاده کنی ، ما خوشحال میشیم هر چیزیو که نیاز داري در اختیارت بذاریم ، اما فکر میکنم احتمالاً
تو بیرون از اینجا راحتتري . نگران نباش ، قول میدم اگه اینجا بهت نیاز پیدا کردیم حتماً پیدات کنم و بهت خبر
«. بدم
حالا که بلا بهتر بود و به نظر میرسید فرصت بیشتري براي زندگی داره ، میتونستم از « ! حتماً ، حتماً » زمزمه کردم
اینجا برم . برم یه جایی زیر یه درخت .... به اندازه کافی دور بشم که اون بو بهم نرسه . زالوها باید اگه اتفاقی میافتاد
منو از خواب بیدار میکردند . اون بهم بدهکار بود .
« . این کارو میکنم » : ادوارد گفت
سرم رو به علامت موافقت تکون دادم و دستم رو براي خداحافظی با بلا جلو بردم . هنوز دستهاش به سردي یخ بود .
« ؟ بهتري » : گفتم
دستش رو بالا آورد و دستم رو فشار داد . احساس کردم حلقه عروسیش داره از انگشت لاغرش « . ممنونم جیکوب »
در میاد .
و درحالیکه غرغر میکردم به طرف در چرخیدم . « . یه پتو یا یه همچین چیزي روش بنداز »
قبل از اینکه پامو از در بیرون بذارم ، صداي دو زوزه پیاپی سکوت صبح رو شکست . بدون هیچ شکی اون صداي
مخصوص موارد اضطراري بود . هیچ شکی نبود .
و خودم رو از در به بیرون پرتاب کردم . خودم رو روي ایوان پرت کردم و اجازه دادم گرما توي سرم « . لعنتی » غریدم
بپیچه . صداي تیز و تند پاره شدن شلوارکم بلند شد . لعنتی . اینا تنها لباسایی بودند که داشتم . دیگه مهم نبود . روي
پنجههام بودم و به طرف غرب حرکت کردم .
« ؟ چی شده » : توي ذهنم گفتم
« حداقل سه نفرن » : سثْ بود که اینو گفت « . دارن میان »
« ؟ اونها هم از گله جدا شدن »
لیا اینو گفت و من میتونستم هوایی رو که با خشم از ریههاش بیرون « . من دارم به سرعت نور به طرف سثْ میرم »
میداد رو حس کنم و اینکه با یه سرعت باور نکردنی میدوید . صحنههاي جنگل رو که به سرعت باد در اطرافش به
حرکت دراومده بود رو میدیدم .
« . خیلی بعید به نظر میرسه . اما نشونهاي از حمله نیست » : سثْ
« . سثْ ، باهاشون درگیر نشو منتظر من بمون »
« ... اونا حرکتشون رو آهسته کردند . آه - سخته ، نمیتونم بهشون گوش بدم . فکر میکنم » : سثْ
« ؟ چی »
« . فکر میکنم اونا ایستادن » : سثْ
« ؟ براي استراحت »
« ؟ ششش . احساسش میکنی » : سثْ
من جذب چیزي که توي ذهنش بود شدم . صداي ضعیفی توي هوا موج میخورد .
« ؟ کسی تغییر کرده »
« . همچین چیزي رو احساس میکنم » سثْ تایید کرد
لیا به طرف فضاي باز کوچکی که سثْ در اونجا منتظر بود به پرواز درآمده بود . پنجههاشو در خاك فرو برد و دور زد ،
درست مثله یه ماشین مسابقه .
«. اونا دارن میان . آهسته . دارن قدم میزنن » : سثْ در حالیکه عصبی بود گفت
«. تقریباً رسیدم » : بهشون گفتم
سعی کردم مثل لیا پرواز کنم . احساس وحشتناکی داشتم ، از اینکه خطر به اونها نزدیکتر بود تا به من احساس گناه
میکردم . اشتباه کرده بودم که ترکشون کرده بودم . باید با اونا میموندم ، بین اونها و با هر چیزي که داشت میومد
روبرو میشدم .
« ؟ ببین کی داره احساس پدرانه پیدا میکنه » : لیا با دهنکجی فکر کرد
« . سرت به کار خودت باشه لیا »
« . چهارتا ، سه تا گرگ و یک آدم » : سثْ قاطعانه گفت
اون بچه گوشهاي بینظیري داشت . دیگه رسیده بودم . کمی موقعیت رو بررسی کردم و سپس به طرف جایی که سثْ
ایستاده بود حرکت کرد م. سثْ با دیدن من و لیا با آسودگی خاطر آه کشید و کنار من در سمت راستم ایستاد . لیا با
ذوق و شوق کمتري در سمت چپم قرار گرفت .
« . خوب ، من نسبت به سثْ مقام پایینتري دارم » : لیا باخودش غرغر کرد
کسی که اول بیاد موقعیت بهتري بدست میاره . از طرف دیگه تو در حال حاضر نفر سوم » سثْ با خودبینی فکر کرد
« . گله هستی در حالیکه قبلاً هرگز چنین موقعیتی نداشتی . پس با این وجود نسبت به قبل موقعیت بهتري داري
« . پایینتر از برادر کوچولوي خودم ، موقعیت بالاتر نیست »
« . من اهمیتی نمیدم که شما کجا ایستادید . خفه شید و آماده باشید » من غرلند کردم « ششش »
چند ثانیه بعد اونها در دیدرس قرار گرفته بودند . قدم میزدند ، همونطور که سثْ گفته بود . جرید جلوتر از همه بود ، به
شکل انسان ، و دستهاش بالا بود . پل ، کوئیل و کالین روي چهارتا پاشون و پشت سرش در حرکت بودند . هیچ حالتی
از حمله در ظاهرشون به چشم نمیخورد . اونها پشت سر جرید بودند ، با گوشهاي خوابیده ، آماده باش بودند ولی
حالتشون آروم بود .
اما ...... یه کم عجیب بود که سم ترجیح داده بود که به جاي امبري ، کالین رو بفرسته . اگر قرار بود که من یه گروه
دیپلماتیک رو به منطقه دشمن بفرستم ، این کاري نبود که انجام میدادم . من یه بچه رو نمیفرستادم . ترجیح میدادم
یه جنگجوي با تجربهتر رو بفرستم .
« ؟ یه جور رد گم کنیه » لیا فکر کر
سم،امبری و برادي داشتند کجا میرفتند ؟ این اصلاً جالب به نظر نمیومد .
« . میخواي برم کنترل کنم؟ در عرض دو دقیقه برمیگردم »
« ؟ من باید به کالنها اخطار بدم » : سثْ گفت
اما اگه قصدشون این باشه که ما رو از هم جدا کنن چی ؟ کالنها میدونن که یه اتفاقی افتاد ه. اونها » :