۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۲۸ صبح
:فصل پانزدهم:تیک تاك ، تیک تاك ، تیک تاك«؟ هی جیک ، فکر می کردم موقع غروب من رو می خواي . چرا به لی نگفتی قبل اینکه غش کنه بیدارم کنه »« . چون من بهت احتیاجی نداشتم . هنوز خوبم »«؟ چیزي پیدا کردي » . او به سمت شمال پیش می رفت« نوچ. هیچ چی به جز هیچ چی »« ؟ تو گشت زدي »او متوجه راهی که می رفتم شد . راهش رو به طرف رد جدید کشید .آره- یه کم چرخ زدم. می دونی که، داشتم چک می کردم. اگر کالن ها قصد داشته باشن به یه سفر شکاري برن...زدي به هدف.سث به سمت مسیر اصلی برگشت.دویدن با اون آسونتر از انجام همین کار با لی بود.هرچند اون تلاش می کرد- سخت تلاش می کرد- همیشه یه تلخیدر افکارش داشت. اون نمی خواست اینجا باشه. اون نمی خواست اون جوري که داشت تو سر من اتفاق می افتادنسبت به خون آشام ها نرم بشه. اون نمی خواست با دوستانی عشقولانه ي سث با اونها کنار بیاد، دوستی اي که روز بهروز قوي تر می شد.هرچند، خنده دار بود، همیشه فکر می کردم بزرگترین مشکلش فقط منم. وقتی ما در گروه سام بودیم مدام روياعصاب هم راه می رفتیم. اما حالا هیچ خصومتی با من نداشت، فقط کالن ها و بلا. من در تعجب بودم که علتش چیه.شاید فقط قدرشناسی ازین بود که من مجبورش نکرده بودم بره. شاید به خاطر این بود که حالا خصومتش رو بهتردرك می کردم. به هر حال، کنار اومدن با لی اونقدرها هم که انتظار داشتم بد نبود.البته بدون شک اون اونقدرها هم کوتاه نیومده بود. همه ي غذاها و لباس هایی که ازمه براش فرستاده بود الآن داشتنیه سفري به طرف پایین رودخونه می رفتن.حتی بعد از اینکه من سهمم رو خوردم-نه به خاطر اینکه جدا از سوزشخون آشامی بوي غیرقابل مقاومتی داشت، بلکه به خاطر اینکه مثال خوبی از خود گذشتگی و تحمل واسه لی باشه- امااو قبول نکرد. گوزن شمالی کوچکی که طرف هاي ظهر کشته بود چندان راضیش نکرده بود .البته، اعصابش بدتر بههم ریخت. لی از خام خوردن متنفر بود.سث پیشنهاد داد : شاید باید یه سر به شرق بزنیم؟ جلوتر بریم. ببینم کمین کردن یا نه.موافقت کردم: خودمم تو همین فکر بودم. اما بذار وقتی همه بیداریم این کار رو انجام بدیم. نمیخوام گاردمون شکستهشه. ولی باید قبل اینکه کالن ها امتحان کنن این کارو انجام بدیم. به زودي.درسته.این باعث شد به فکر بیفتم.اگر کالن ها قادر بودن که از این مکان به سلامت خارج شن، می تونستن به راهشون ادامه بدن. باید همون موقع کهبهشون هشدار می دادیم می رفتن. دوستانی هم در شمال داشتن، درسته؟ بلا رو برمی داشتن و فرار می کردن. به نظرجواب واضحی براي مشکل اونها بود.احتمالا بایستی این پیشنهاد رو به اونها می دادم، اما می ترسیدم که به حرفم گوش کنن. و نمی خواستم بلا ناپدیدشه- و دیگه نفهمم که موفق شده یا نه.نه،این احمقانه بود. من به اونها می گم که برن. هیچ معنی نداشت که بمونن و، بهتر بود که نمونن- اگر بلا بره ، اگربلا اینجارو ترك می کرد دردش کم تر نمی شد، اما بهتر بود.حالا که بلا اینجا نبود که در حالی که با نوك ناخون هاش به زندگیش چنگ زده بود از دیدن من ذوق کنه، گفتن شراحت بود...سث فکر کرد: اوه، من قبلاً از ادوارد این درخواست رو کردم.چی؟من پرسیدم که چرا اونها تاحالا نرفتن. به خونه ي تانیا یا یه جایی. یه جا اینفدر دور باشه که سام نتونه بیاد دنبالشون.باید به خودم یاد آوري می کردم که این همون پیشنهادي بود که همین الان خودم تصمیم گرفته بودم به کالن ها بدم.که این بهترین راه بود. پس نباید از اینکه سث این فرصت رو از من گرفته عصبانی باشم. عصلا عصبانی نباشم.خب اون چی گفت؟ منتظر چراغ سبز هستن؟نه. اونها اینجا رو ترك نمی کنن.و بباید به نظر می رسید که این خبر خوبیه.چرا نه؟این دیوونگیه.سث با لحنی تدافعی گفت : نه واقعاً، یه مدت طول میکشه تا تمام تجهیزات درمانی اي رو که کارلایل اینجا بهشوندسترسی داره بشه سرهم کرد. اون همه ي وسایل لازم که براي مراقبت از بلا نیاز هست رو داره، و اختیار اینکه بیشترهم بگیره. این یکی از دلایلی هست که اونها می خوان به شکار برن. کارلایل فکر می کنه که اونها به زودي به خونهاي منفی رو که ذخیره کرده بودن مصرف کرده. کارلایل دوست o بیشتري براي بلا نیاز پیدا می کنن. اون همه ينداره که همه ي انبار خالی شه. می خواد مقدار بیشتري بخره. می دونستی که می تونی خون بخري؟ اگر دکتر باشیالبته.هنوز براي منطقی بودن آماده نبودم . هنوز م احمقانه اس . اونها می تونستن خیلی ازین چزها رو با خودشونببرن،درسته؟و هر جا که میرن چیزي رو که نیاز دارن بدزدن. وقتی مرگ در نزدیکی ات باشه کی به مزخرفات قانوناهمیت میده؟ادوارد نمی خواد با حرکت دادنش ریسک بکنه.اون نسبت به قبل حالش بهتره.سث به طور موافقت کرد: آره جداً بهتره. در سرش داشت خاطرات من از بلا رو که سرم بهش وصل بودبا آخرین باريکه اون رو دیده بود مقابسه می کرد. بلا بهش لبخند زده و دست تکان داده بود. اما می دونی، نمی تونه زیاد این وراون ور بره. اون موجود داره پدرشو در میاره.آب دهانم را قورت دادم. آره، می دونم.با ناراحتی به من گفت: ،یکی دیگر از دنده هایش را شکست.قدم هایم سست شد، و قبل از اینکه دوباره ریتم آن را منظم کنم تلوتلو خوردم.کارلایل یک بار دیگر او را پانسمان کرد،فقط یک ضربه ي دیگه. بعد روزالی یه چیزي در این باره گفت که حتی بچههاي عادي چقدر باعث شکسته شدن دنده می شن. قیافه ادوارد یه جوري بود انگار می خواست کله اش رو بکنه.خیلی بد شد که این کار را نکرد!حالا سث رو دور خبرگذاري بود- می دونست که همه ي این چیزها وحشتناك براي من جالبه، اما فکر کنم هیچ وقتنخواستم که اینها رو بشنوم. تب بلا امروز حالت نوسانی داشت. فقط درجه ي پایین - عرق می ریخت و بعد سرد میشد . کارلایل مطمئن نیست علائم چیه، ممکنه اون فقط مریض باشه . به نظر نمی رسه که سیستم دفاعی بدنش دربهترین حالت ممکن باشه.آره ، من مطمئنم که این فقط یه تصادف هست.البته خلق و خوش خوبه. اون داره با چارلی خوش و بش می کرد، می خندید و این چیزها-چارلی! چی؟ منظورت چیه، داشت یا چارلی حرف می زد؟!حالا پاهاي سث سست شده بود؛ خشم من اون رو شگفت زده کرد. به گمونم اون هر روز زنگ می زنه تا باهاشصحبت کنه. بعضی مواقع مادرش هم زنگ می زنه، به نظر می رسه حال بلا حالا خیلی بهتر شده باشه، واسه همینداشت بهش اطمینان می داد که رو به بهبودیه-رو به بهبودي؟ اون لعنتی ها چی فکر می کنن؟! امید چارلی رو بالا ببرن تا وقتی اون مرد چارلی بدتر نابود شه؟ فکرمی کردن تون ها دارن آمادش می کنن! سعی می کنن آمادگی پیدا کنه!چرا اون باید همچین کاري رو در حقش بکنه؟سث آهسته فکر کرد: ممکنه نمی ره.نفس عمیقی کشیدم. و تلاش کردم تا خودم رو آروم کنم. سث، حتی اگه دووم بیاره، انسان نمی مونه . خودشم میدونه، همین طور بقیه ي اونها. اگر نمیره، مجبور می شه نقش متقاعد کننده اي از یه جسد بازي کنه که همه باور کنن،بچه. یا این، یا اینکه ناپدید بشه. فکر کنم اونها می خواستن این رو براي چارلی راحت تر کنن. چرا...؟فکر کنم این ایده ي بلا بوده. کسی چیزي نگقته. اما یه جورهایی از صورت ادوارد معلوم بود که به همون چیزي فکرمی کرده تو الآن فکر می کنی.دوباره با خون مکنده هم فکر بودم.چند دقیقه اي در سکوت دویدیم. راه جدیدي پیش گرفتم، به طرف جنوب.خیلی دور نشو.چرا؟بلا به من گفت ازت بخوام یه سري بزنی.دندانهایم به هم ساییده شدند.آلیس هم می خوادت. گفت از اینکه عین یه خفاش خون آشام در برج کلیسا توي اطاق زیر شیروانی بپلکه خستهشده. سث خنده ي خرناس مانندي کرد . من قبلا با ادوارد جا عوض می کردم. سعی داشتیم درجه حرارت بدن بلا ثابتبمونه. سرد به گرم، تا جایی که نیازه. فکر کنم اگر تو نخواي این کار رو انجام بدمی، من می تونم برگردم-به تندي گفتم: نه، می رم.باشه، سث دیگه نظري نداد. سخت روي جنگل خالی تمرکز کرد.جهتم را به طرف جنوب ادامه دادم، به دنبال چیزي جدید. وقتی به اولین نشانه هاي سکنه نزدیک شدم، چرخیدم. هنوزنزدیک شهر نبودم، اما نمی خواستم هیچ شایعه ي گرگی دیگه اي بپیچه. حالا ما براي مدت طولانی خوب و نامرئیبودیم.همان مسیر رو برگشتم، به مست خونه راه افتادم. همون اندازه که فکر می کردم این کار احمقانه اس ، نمی تونستمجلوي جودم رو بگیرم. حتما خودآزاري چیزي داشتم.تو هیچ مرضی نداري، جیک. این موقعیت چندان نرمال نیست.لطفا، خفه شو، سث.خفه می شویم.این بار پشت در درنگ نکردم، فقط رفتم داخل انگار صاحب اونجا بودم. حدس زدم که این کار ممکنه باعث عصبانیتروزالی بشه، اما تلاش بی هوده اي بود. نه روزالی و نه بلا هیچ کدام در دید نبودند. وحشیانه به اطراف نگاه کردم ، وامیدوار بودم یه جایی بوده باشن که از قلم انداخته بودم ، قلبم با حالتی عجیب و نا راحت محکم به دنده هایم فشردهمی شد.ادوارد زمزمه کرد : "اون حالش خوبه. یا، بهتره بگم تغییري نکرده."ادوارد روي کاناپه نشسته بود و با دست هایش صورتش را پنهان کرده بود ، براي صحبت کردن سرش را بالا نیاورد؛ازمه هم در حالی که بازوانش را محکم دور شانه هاي او انداخته بود در کنارش بود.او گفت: "سلام جیکوب ، خوشحالم که برگشتی."آلیس هم با آه عمیقی گفت: " من هم همین طور" او خرامان از پله ها پایین آمد. چنان قیافه اي گرفته بود انگار دیربه یه قرار ملاقات رسیده بودم."آه،هی" از اینکه تلاش می کردم مودب باشم احساس عجیبی داشتم."بلا کجاست؟""آلیس به من گفت : "حمام ، رژیم آبکی، می دونی که. به علاوه اون طور که شنیدم حاملگی اون کارو باهات میکنه.""آه"من با حالت ناجوري آنجا ایستاده بودم و روي پاشنه ي پا به سمت عقب و جلو تکان خوردم.روزالی غرغرکنان گفت "اوه،فوق العادست" سرم را برگرداندم و دیدم که اون از هال نیمه پنهان پشت پلکان به سمتما میومد. بلا رو با ملایمت در بازوهایش گرفته بود ، و یک پوزخند زننده که علتش من بودم روي صورتش بود "دیدمیه بویگندي به مشام می رسه!"و بعد درست مثل قبل مثل بچه ها در روز کریسمس گل از گل بلا شکفت. طوري که انگار برایش بزرگترین هدیه راآورده باشم."جیکوب،تو اومدي""سلام بلز"ازمه و ادوارد هر دو بلند شدند ، متوجه شدم که روزالی به دقت بلا را روي کاناپه گذاشت ، دیدم که علارقم حرکتآرام ، رنگ صورت بلا سفید شد و نفسش را گرفت- انگار با خودش قرار گذاشته بود که هرچقدر هم درد داشت صداییدرنیاره.ادوارد دستش را روي پیشانی او و بعد روي گردنش کشید.و تلاش می کرد که کارش طوري به نظر برسه انگار که دارهپشت موهاش رو نوازش می کنه