۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۲۹ صبح
، اما به نظر من بیشتر شبیه معاینه ي یک دکتر بود.زمزمه کرد: "سردته؟""من خوبم."رزالی گفت: "بلا ، می دونی که کارلایل چی بهت گفت ، اصلا تعارف نکن .این کار به حفاظت از هیچ کدومتونکمکی نمی کنه.""باشه،من یه کم سردمه ادوارد،میشه اون پتو رو به من بدي؟"چشم هایم را چرخی دادم. "مگه این دلیل بودن من در اینجا نیست؟"بلا گفت : "تو تازه رسیدي ، شرط می بندم تمام طول روز رو داشتی می دویدي .یه کم بشین و استراحت کن ، من بهزودي گرمم میشه"به او توجهی نکردم، درحالی که داشت به من می گفت چی کار کنم رفتم و روي زمین و کنار مبل نشستم .با اوناشاره،فکر کنم چندان هم مطئن نبودم...به نظر شکننده می آمد،و می ترسیدم که او را جا به جا کنم،حتی از اینکهدستهایم را هم دورش بیندازم می ترسیدم.به همین خاطر درست روبرویش تکیه زدم،دستهایم را به سمتش دراز کردم ودستانش را گرفتم.و بعد دست دیگرم را روبروي صورتش گرفتم،خیلی سخت بود که بشه گفت از حالت همیشگی بیشترسردشه."مرسی جیک" براي یک بار لرزش بدنش را احساس کردم."آره"ادوارد کنار بلا و روي دسته ي صندلی نشست،مثل همیشه چشمانش به صورت بلا دوخته شده بود.امید زیادي وجود داشت که با وجود قدرت شنوایی بسیار بالاي افراد داخل اتاق ، هیچ کس صداي غار و قورشکم منونشنوه.آلیس گفت : "رزالی ، چرا براي جیکوب چیزي از آشپزخانه نمیاري؟" او حالا نامرئی شده بود و آرام پشت مبل نشستهبود.رزالی با ناباوري به جایی که صداي آلیس از آن جا آمده بود خیره شد."ممنونم آلیس، اما من نمی تونم غذایی رو که بلوندي توش تف انداخته رو بخورم. فکر نکنم سیستم بدنم با زهررابطه ي خوبی داشته باشه""رزالی هیچ وقت ازمه رو به خاطر به اندازه ي کافی مهمان نواز بودن شرمنده نمی کنه"بلوندي با صدایی به شیرینی شکر گفت: "البته که نه" که باعث شد به سرعت به آن بدگمان شوم. از جایش بلند شد وبه سرعت از اتاق خارج شد.ادوارد آهی کشید.گفتم : "اگه مسمومش کرد بهم میگی دیگه؟"ادوارد قول داد : "آره."و بنا به دلایلی حرفش رو باور کردم.سر و صداي زیادي داخل آشپزخانه وجود داشت - و به طور عجیبی –فلز درست مثل اینکه بخواهند ازش سوء استفادهکنند اعتراض می کرد.ادوارد آه دیگري کشید، اما لبخند کوچکی هم بر لب هایش بود. و بعد قبل از اینکه بتونم بیشتر فکر کنم رزالیبرگشت.در حالی که پوزخند رضایت بخشی بر لبانش بود،یک کاسه ي نقره اي رنگ را روي زمین و کنار من گذاشت."لذت ببر دو رگه"احتمالا این زمانی این یه کاسه ي بزرگ و مخلوط بوده ، اما به نظر می رسید که او اینقدر خمش کرده تا شبیه ظرفغذاي سگ شده.از هنرمندي سریعش تحت تاثیر قرار گرفتم،و دقتش به جزییات .در ی ک طرفش کلمه ي فیدو روتراشیده بود.یک دست خط زیباچون غذا ظاهر خیلی خوبی داشت-استیک و سیب زمینی پخته شده به همراه تمامی مخلفات من گفتم :مرسی بلونداو خرناسی کشید."هی،می دونی یه بلوند باهوش رو چی صدا می کنن" و بعد با همان نفس ادامه دادم "یه سگ طلایی"دیگه نمی خندید "این رو قبلا شنیدم""به تلاشم ادامه می دم" و بعد شروع به خوردن کردمصورتش حالت انزجار مانندي به خود گرفت و ابروهایش را بالا برد.و بعد روي یکی از مبل ها نشست و کانال هايتلویزیون بزرگ را با چنان سرعتی عوض می کرد که اصلا به نظر نمی رسید تمایل به دیدن هیچ برنامه اي داشتهباشد.غذا خوب وبد،حتی با وجود بوي بد خون آشام ها در هوا.فکر کنم دیگه داشتم بهش عادت می کردم.ها،این چیزي نبودکه می خواستم.دقیقا...وقتی غذایم را تمام کردم-و حتی ته کاسه را هم لیسیدم تا به رزالی بهانه اي براي بحث و دعوا بدهم دست هاي سردبلا درون موهایم را احساس کردم. او موهایم را به سمت گردنم نوازش می کرد."وقت عوض کردن مدل مو هست.نه؟""یه کم پشمالو شدي.شاید-""بذار حدس بزنم،یه نفر این اطراف عادت داره که موهاش رو در یه سالن در پاریس کوتاه کنهنخودي خندید و گفت : " تقریبا"قبل از اینکه واقعا بخواد این پیشنهاد رو بده گفتم " نه مرسی.فکر کنم براي چند هفته ي آینده خوب باشم"باعث تعجبم شده بود که چه چیزي باعث شده او این همه مدت حالش خوب بمونه.سعی کردم تا راه مودبانه اي برايپرسیدن این مساله پیدا کنم."خب...اممم...تاریخش کی هست؟می دونی که،منظورم تاریخ براي به دنیا اومدن اون هیولاي کوچیکه"او به پشت سرم ضربه زد،اما جوابی نداد."من جدي هستم ، می خوام بدونم که چند وقت لازمه که اینجا بمونم"در ذهنم این نکته رو هم اضافه کردم – و چند وقت تو باید اینجا باشی؟ -"نمی دونم،دقیق مشخص نیست.مطمئنا ما سبک نه ماه رو نداریم.و نمی تونیم پیشگویی کنیم.بنابراین کارلایل داره ازروي این که چه قدر بزرگ شدم حدس می زنه.مردم معمولی باید چهل سانتیمتري باشن."انگشتانش را روي قسمت برآمده ي شکمش کشید."وقتی که بچه کاملا رشد کنه.یک سانتیمتر براي هر هفته.من امروز صبح سی بودم ، و تقریبا روزي دو سانتیمتر بهشاضافه میشه.بعضی وقت ها هم بیشتر..."دو هفته تا امروز،روزها چه قدر سریع می گذرن.زندگی او با سرعت تند حرکت می کنه.چند روز بهش میده،اگر به چهلبرسه؟یک دقیقه طول کشید تا این قضیه رو درك کنم"حالت خوبه؟"سرم رو تکان دادم ، مطمئن نبودم که صدایی که از دهانم خارج می شود چگونه خواهد بود.صورت ادوارد همین که افکار من را شنید رویش را از ما دور کرد ، اما من تونستم انعکاس صورتش در دیوار شیشه ايرو ببینم.اون دوباره یه مرد آتشین شده بود.خنده داره که وجود خط مرگ باعث میشه تصمیم براي رفتن سختتر بشه ، یا اون رو مجبور کنه که بره.خوشحال بودمکه سث این رو بهم گفت ، پس می دونم که اونها همین جا می مونن.این غیر قابل تحمله،در تعجب بودم که اگه اونهامی خواستن برن،یک یا دو یا سه روز از اون چهار روز رو بگیرن.چهار روز من.و خنده دار بود از این جهت که می دونستیم تمام شده است،از بین بردن فشاري که اون روي من داشت سختتر میشد.و این تقریبا مربوط به شکم برآمده اش هم می شد-همون طور که بزرگتر می شد،اشتیاقش هم بیشتر می شد.براي یک دقیقه تلاش کردم از دور نگاش کنم ، تا خودم رو ازش جدا کرده باشم.می دونستم که احساس قوي تر شدناحساساتم نسبت به او و بیشتر ازه میشه خیالات نیست.چرا این طور شده؟چون داره می میره؟و یا حتی اگر بدونم کههنوز نمی میره-بهترین سناریو-آیا اون به چیزي که نه می دونم . نه می شناسم تبدیل میشه؟او انگشتش را روي استخوان گونه ام کشید،و جایی از پوستم که او دست زد مرطوب شد.با صداي آواز مانندي گفت: همه چیز خوب میشهمهم نبود که کلماتش هیچ معنی نمی دادند.لحنش مثل آدم هایی بود مه شعرهاي بی احساس را براي بچه هایشان میخواندند.-خوب بخوابی عزیزم-زیر لب گفتم : درستهاو خودش رو در مقابل بازویم پیچاند،و سرش رو روي شانه ام گذاشت."باور نمی کردم که بیاي،سث گفت که میاي و همین طور ادوارد هم گفت.اما من حرفشون رو باور نکردم"با صداي خشنی گفتم "چرا که نه؟""تو اینجا خوشحال نیستی اما به هر حال اومدي""تو اینجا به من احتیاج داري""می دونم،اما مجبور نبودي بیاي.چون انصاف نیست که من بخوام تو اینجا باشی.من این رو درك می کنم"براي چند دقیقه سکوت بود.ادوارد صورتش رو برگرداند.او به تلویزیون نگاه کرد در حالی که رزالی مشغول عوض کردنکانال ها بود.الان به ششصدمین شبکه رسیده بود.تعجب می کردم که اون چه طوره می خواد دوباره به شروع برگرده.بلا زمزمه کرد "ممنونم از اینکه اومدي""می تونم یه چیزي ازت بپرسم؟""البته"ادوارد طوري نگاه نمی کرد که انگار به ما توجهی می کنه،اما می دونست که می خوام چی بپرسم،بنابراین من رو دستنینداخت."چرا تو می خواي من اینجا باشم؟سث می تونه تو رو گرم نگه داره،و احتمالا براش راحت تره که این اطرافباشه،پانک کوچک و خوشحال.اما وقتی من از در وارد شدم،تو طوري لبخند زدي که انگار محبوبترین شخصیتت در دنیارو دیدي""تو یکی از اونها هستی""می دونی، خیلی مزخرفه""آره،" آهی کشید. "متاسفم."" اما چرا؟ تو جوابم رو ندادي."ادوارد دوباره به جاي دیگري نگاه می کرد، طوري که انگار به پنجره خیره شده است. انعکاس صورتش هیچ حالتی رانشان نمی داد."وقتی اینجا هستی...یه طوري همه چیز کامل به نظر می رسه، جیکوب. منظورم اینه که این طور به نظر می رسه.انگارتمام اعضاي خانواده ام پیش هم هستن-من قبلا خانواده ي بزرگی نداشتم-این خیلی خوبه"براي نیم ثانیه خندید."اما این تنها دلیلی نیست که تو اینجا هستی""من هرگز عضوي از خانواده ي تو نیستم بلا"می تونستم باشم.اونجا همه چیز خوب بود.اما این یه آینده ي دوره که عملا دست نیافتی هست."تو همیشه عضوي از خانواده ي من بودي"دندانهایم به هم خوردند "چه جواب مزخرفی.""یه جواب خوب چیه؟""این چه طوره؟ :'جیکوب، من از درد کشیدن تو حال می کنم.'"حس کردم برخود لرزید.زمزمه کرد : "اون رو بیشتر دوست داري؟""حداقل آسون تره ، می تونم باهاش کنار بیام."دوباره به صورتش نگاه کردم،که خیلی به صورت خودم نزدیک بود. چشم هایش را بسته بود و اخم کرده بود "ما ازجاده خارج شدیم، جیک. خارج از حد تعادل. تو باید بخشی از زندگی من باشی- می تونم احساسش کنم،و تو هم میتونی." براي چند لحظه و بدون اینکه چشمانش را باز کند مکث کرد- انگار منتظر بود تا حرفش رو رد کنم .وقتیچیزي نگفتم،دوباره ادامه داد "اما نه این طور. ما یه کار اشتباه کردیم.نه، من کردم، من اشتباه کردم و، از جاده خارجشدیم..."صدایش ارام تر شد،اخمی که روي صورتش بود کم کم از بین رفت اما گوشه ي لب هایش را کمی جمع کرده بود،امابعد خرناس ملایمی از پشتش شنیده شد.ادوارد زمزمه کرد "او خیلی خسته اس، روز طولانی بوده، یه روز سخت. فکر کنم باید زودتر می رفت و می خوابید امااون منتظر تو بود"بهش نگاه نکردم."سث گفت یکی دیگه از دنده هاش رو شکسته.""آره. داره نفس کشیدن رو براش سخت می کنه.""عالیه""هروقت خیلی گرمش شد بهم خبر بده""باشه"هنوز آن دستش که در تماس با من نبود سرد بود. هنوز سرم را بلند نکرده بودم تا دنبال پتو بگردم که ادوارد پارچه ايرا از دسته ي مبل برداشت و روي او انداخت.بعضی وقتها خواندن ذهن باعث ذخیره ي زمان می شد. مثلا شاید من مجبور نبودم که به خاطر چارلی زیاد سخنرانیکنم. در مورد آن خرابکاري، ادوارد دقیقا می شنوه که چه قدر عصبانی-موافق بود " آره.این نظر خوبی نیست""خب چرا؟چرا بلا به پدرش میگه که رو به بهبودي هست در حالی که این باعث میشه حالش بدتر شه؟""اون نمی تونه اضطرابش رو کاهش بده""خب بهتره که-""نه،بهتر نیست.من قصد ندارم کاري کنم که باعث ناراحتیش شه.هر اتفاقی بیفته،این باعث میشه که حالش بهترشه.بعد از این ماجرا باهاش توافق می کنم"به نظر درست نمیومد.بلا به خاطر یه زمان دیگه اضطراب و تشویش چارلی رو زیاد نمی کرد،براي ی ه نفر دیگه کهباهاش روبرو شه.حتی اگر می مرد.این مثل کارهاي بلا نبود.بلا اي که من می شناختم برنامه هاي دیگري داشت."اون می خواد زنده بمونه"اعتراض کردم "اما نه به عنوان یه انسان""نه،نه به عنوان انسان.اما اون به هرحال می خواد که دوباره چارلی رو ببینه""اوه به نظر بهتر و بهتر میشه"بالاخره بهش نگاه کردم "نگاه کن چارلی.بعد از مدتی، اون با پوست سفید درخشان و چشم هاي قرمز میره تا چارلی روببینه.من یه زالو نیستم،پس به نظر میاد چیزي رو از دست داده باشم،اما چارلی انتخاب عجیبی براي اولین وعده يغذایش خواهد بود"ادوارد آهی کشید و گفت "اون می دونه که نمی تونه حداقل براي یک سال بهش نزدیک شه.فکر می کنه که می تونهبا این قضیه کنار بیاد.به چارلی بگو که اون مجبوره یه یه بیمارستان در یه نقطه ي دیگه ي دنیا بره.و می تونن با تلفنبا هم در تماس باشن...""این احمقانه است""آره""چارلی احمق نیست.حتی اگه نکشتش،اون تفاوت رو متوجه میشه""اون همه چیز رو حساب کرده"بهش خیره شدم و منتظر توضیحش موندم."البته اون پیر نمیشه،بنابراین این یه محدودیت زمانی خواهد بود،حتی اگه چار لی همه ي توضیحات بلا راجع بهتغییراتش رو بپذیره "لبخند ضعیفی زد و گفت "یادت میاد که میخ واستی بهش راجع به تغییرشکلت بهش بگی؟چه طور باعث شدي کهحدس بزنه؟"دست هایم را مشت کردم."قضیه رو بهت گفت؟""آره.اون داشت...نظرش رو توضیح می داد.می بینی،اون نباید قضیه رو به چارلی بگه-این براي چارلی خطرناکه.اما اونمرد باهوشی هست.بلا فکر میک نه که اون توضیحات خودش رو داره.اون فرض کرده که چارلی اشتباه می کنه"ادوارد با صداي خرناس مانندي گفت "بعد از اینها،ما به قوانین خون آشام ها پایبند می مونیم.اون راجع به ما اشتباه فکرمی کنه،درست همون طور که بلا راجع به ما فکر می کرد.ما باهاش کنار میایم.اون فکر می کنه که بتونه ببیندش...بعداز یه مدتی"تکرار کردم "احمقانست"دوباره موافقت کرد "آره"این ضعفش رو نشون می داد که اجازه داده بلا هرکاري میخواد در این زمینه بکنه،تا فقط خوشحال نگهش داره.ایننتیجه ي خوبی نخواهد داشت.به این فکر افتادم که اون انتظار نداره که بلا زنده بمونه تا برنامش رو عملی کنه،با آروم نگه داشتنش باعث میشه کهاون براي یه مدت کوتاه دیگه خوشحال بمونه.درست مثل چهار روز.زمزمه کرد "من با هرچیزي که پیش بیاد کنار میام"سرش رو پایین انداخته بود و من نتونستم انعکاس صورتش رو ببینم."من نمیخ وام حالا باعث درد و رنجش بشم"پرسیدم "چهار روز؟"سرش رو بالا نیاورد "تقریبا""خب بعدش چی؟""دقیقا منظورت چیه؟"راجع به چیزي که بلا گفته بود فکر کردم.درست مثل اینکه چیز خوب و محکمی به چیز قوي اي تبدیل شود،درستمثل پوست خون آشام ها.پس چه طور کار می کنه؟بالاخره میخواد چه اتفاقی بیفته؟زمزمه کرد "ما با تحقیق کوچکی توانایی نجام این کار رو داشتیم،به نظر میرسه که این گونه موجودات باید ازدندانشون براي جداسازي رحم شکم استفاده کنن.مجبور شدم براي فرودادن آب دهانم صبر کنم.با صداي ضعیفی گفتم "تحقیق؟""به خاطر همین هست که تو جاسپر و امت رو این اطراف ندیدي .این کاري هست که کارلایل داره الان انجاممیده.داره در داستان ها و افسانه هاي قدیمی دنبال حل این ماجرا میگرده.هرچی که بتونیم که اینجا انجام بدیم،و دنبالهرچیزي بگردیم به ما در پیشگویی اخلاق و رفتار اون موجود کمک می کنه"داستان ها.اگه اونها افسانه هستن پس...ادوارد سوالی رو که منتظر جوابش بودم پرسید "پس این اولین نوع از خودش نیست؟شاید.جزییات زیادي نداریم.ممکنههمه ي این افسانه ها ناشی از ترس و خیالات باشه.فکر کنم...""افسانه هاي تو واقعی هستند.نیستن؟شاید اینها هم واقعیت داشته باشن.به نظر میرسه همه ي اینها به هم متصل ومربوط هستن...""چه طور پیدا کردي...؟""ما با یه زن در آمریکاي جنوبی برخورد کردیم.اون یه زندگی سنتی رو با مردمش داشت و راجع به این نوع موجوداتهشدار دریافت کرده بود.داستان هاي قدیمی،که سینه به سینه گشته"زمزمه کردم "چه هشدارهایی؟""که این موجودات باید به سرعت از بین برن.قبل از اینکه قدرت زیادي به دست بیارن"درست همون طور که سام می گفت.یعنی درست می گفت؟"البته،اونها راجع به ما چنین افسانه هایی دارن.که ما باید نابود شیم،و اینکه ما قاتل هاي بی روحی هستیم."دو براي دوادوارد با دهان بسته خندید"این داستان ها راجع به...مادرها چی گفتن؟"روي صورتش غم و اندوهی پدیدار شد،همین که صورتم را از روي صورتش برگرداندم فهمیدم که به من جوابی نخواهدداد.شک داشتم که بتونه صحبت کنه.اما این رزالی بود که از وقتی بلا به خواب رفت ساکت بود و من فراموشش کرده بودم جواب داد.با صداي تمسخرآمیزي گفت "معلومه که هیچکی زنده نمی موند. به دنیا آوردن یه بچه وسط یه باطلاق پر از مرض وچرك با یه پزشک قبیله که گل می کوبه تو صورتت تا روح شیاطین رو بیرون کنه متود چندان بی خطري نیست. اونموقع حتی زایمان هاي معمولی هم خوب پیش نمی رفتن-هیچ کدوم از اونها چیزي رو که این بچه داره رو ندا شتن .مراقب ها با این نظر که بچه ها چی نیاز دارن دارن تلاش می کنن تا این نیازها رو بفهمن،پزشکی که اطلاعات کاملیدر زمینه ي خون آشام ها داره.برنامه اي که باعث شه که تا بیشترین حد ممکن بچه سالم بمونه.سمی که همه چیز روبازسازي می کنه خوب کار نکرد.بچه سالم می مونه.و بقیه ي مادرها هم که اگه این رو داشتن جون سالم به در میبردن.حتی اگه اونها در اولین جایی که بودن پیدا می شدن.بعضی مواقع من متقاعد نمیشم"با حالت تحقیرآمیزي آب بینی اش را بالا کشید.بچه ، بچه ، انگار تنها چیزي که ارزش داشت بچه بود. .زندگی براي اون یه چیز جزئی بود – که راحت بی خیالشبشی.صورت ادوارد مثل برف سفید شد. دست هایش به مشت تبدیل شدند. رزالی با حالت خودپرست و بی تفاوتی در صندلیاش نشست طوري که پشتش به سمت او بود.ادوارد به سمت جلو آمد و خواست تا خم شه.من پیشنهاد کردم: به من اجازه بده.کاسه را بی صدا از روي زمین برداشتم.و بعد با تمام قدرت دستم اون رو به سمت پشت سر بلوندي پرت کردم -یکبنگ گوش خراش- قبل اینکه در طول اتاق کمانه کنه صاف شد و به قسمت پایه نرده ي پله ها برخورد کرد.بلا تکان ناگهانیخ ورد اما بیدار نشد.زیر بل گفتم "بلوندي زبان بسته"رزالی سرش رو به آرامی چرخاند.چشمهایش همچون آتش می سوختند"تو.روي.سر.من.غذا.ریختی"بالاخره عمل کردگیر افتادم.از بلا دور شدم تا بهش نخورم،و اونقدر خندیدم که اشک از چشم هام جاري شد.پشت تخت صداي خنده يآلیس نیز به گوش رسید.تعجب کردم که چرا آلیس عکس العملی نشون نمیده.یه جورایی قبولش کردم.اما بعد متوجه شدم که خنده ام باعثبیدار دشن بلا شده،انگار که اون درست داخل سر و صداي واقعی خوابیده باشه.زیر لب گفت "چی خنده داره؟"در حالی که دوباره خنده ام گرفته بود گفتم "من داخل موهاش غذا ریختم"رزالی با صداي هیس هیس مانندي گفت "من این رو فراموش نمی کنم سگ"در جوابش گفتم "پاك کردن ذهن بلوند ها کار سختی نیست.کافیه داخل گوششون بدمی""بهتره چند تا جک جدید یاد بگیري""جیک لطفا رز رو تنها بذ..."جمله اش را نیمه تمام گذاشت و نفس عمیقی کشید.در همون لحظه ادوارد از جلوي من عبور کرد و پتو رو از روشکشید.به نظر می رسید دچار تشنج شده،بدنش روي مبل حالت کمانی داشت.نفس نفس زنان گفت "اون فقط،کشیده شده"لبهاش سفید شده بودند.و دندان هاش رو طوري به هم می فشرد که انگار میخ واست از خارج شدن یه فریاد جلوگیريکنه.ادوارد هر دو دستش رو در دو طرف صورتش گذاشت.با صداي آرامی گفت "کارلایل؟"من صداي اومدنش رو نشنیدم.دکتر گفت "همین جا هستم"بلا که هنوز سخت نفس می کشید و آب دهانش را قورت می داد گفت "باشه،فکر کنم دیگه تمومه .این بچه يکوچک دیگه جا به اندازه ي کافی نداره.همش همینه،اون داره خیلی بزرگ میشه"پذیرفتن اینکه اون با این لحن زیبا راجع به موجودي که داشت اون رو از هم می درید صحبت می کرد خیلی سختبود.بعد از سخن هاي بی عاطفه ي رزالی،باعث شد که بخوام چیزي رو هم به سمت بلا پرت کنم"در حالی که