۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۳۱ صبح
فصل هجدهم:هیچ لغتی برای توصیف این وجود ندارهبدن بلا غرق در خون شروع به لرزیدن کرد ، طوري در دست هاي روزالی تکون می خورد که انگار اونو برق گرفتهبود. در تمام مدت صورتش خالی بود- ناهشیار . حرکت وحشی منشانه اي تو مرکز بدنش بود که حرکتش می داد . درحال تشنج ، صداي شکستن و جیغ گاه و بی گاه بلا شنیده می شد .روزالی و ادوارد براي نیم ثانیه خشکشون زد و بعد ، به تکاپو افتادن . روزالی به سرعت بدن بلا رو روي بازوهاش بلندکرد . اون و ادوارد مثل تیر از پله ها ، به طبقه ي دوم رفتند.پشت سرشون دویدم.« ! مورفین » : ادوارد سر روزالی فریاد کشید« ! آلیس- زنگ بزن کارلایل » : روزالی با صداي جیغ مانندي گفتاتاقی که به دنبالشون واردش شده بودم ، مثل اتاق اورژانس وسط یک کتابخونه بود . چراغ ها پر نور و سفید بودند . بلاروي یه میز قرار داشت و پوستش زیر نورافکن ها روح مانند شده بود . مثل یک ماهی بیرون از آب ، به خودشمی پیچید . وقتی ادوارد سرنگ رو تو دست بلا فرو می کرد ، روزالی محکم بلا رو نگه داشته بود و لباس هاشو کهمانع کار بودند می شکافت .من چند بار بدن برهنه بلا رو تصور کرده بودم ؟ اما حالا نمی تونستم نگاش کنم . می ترسیدم این خاطراتو تو سرمداشته باشم .« ؟ داره چه اتفاقی میفته ، ادوارد »« ! بچه داره خفه می شه »« ! حتما جفت جدا شده »در همین بین ، بلا به هوش آمد . چنان در پاسخ به حرف هاي آنها جیغ کشید که پرده ي گوشم تیر کشی د.« ! بیارش بیرون ! اون نمی تونه نفس بکشه ! همین حالا این کارو بکن » : فریاد زدوقتی فریاد می کشید قطره هاي خون رو می دیدم که بیرون می پاشید انگار رگهاي چشم هاش پاره می شدند .« مورفین » . ادوارد غریدفواره اي دیگري از خون فریاد دلخراش اش رو خاموش کرد . ادوارد سرشو بلند کرد ، با « - نه ! همین حالا » : بلانا امیدي سعی داشت دهن بلا رو خالی کنه تا بتونه دوباره نفس بکشه .آلیس وارد اتاق شد و هندزفري آبی رنگی رو زیر موهاي روزالی گذاشت . بعد برگشت ، چشم هاي طلائیش گشاد شدهو می سوختند .در نور ، پوست بلا بیشتر شبیه بنفش و سیاه به نظر میرسید تا سفیدي که قبلاً بود . خون زیر پوست برآمدگی بزرگ ومرتعش شکم او پخش می شد . تیغ جراحی تو دست روزالی بالا اومد .« ! بذار مورفین تاثیر کنه » : ادوارد سر روزالی داد زد« ! وقت نیست، پسره داره می میره » : روزالی صداي هیس مانندي درآورددستش روي شکم بلا پایین اومد ، از جایی که پوست رو شکافت ، خون براقی بیرون پاشید . مثل این بود که ظرفپري برعکس شده باشه ، یا اینکه شیر آب رو تا آخر باز کرده باشن . بلا تکانی ناگهانی خورد ، ولی فریاد نکشید . اوهمچنان در حال خفگی بود.و بعد روزالی تمرکزشو از دست داد . دیدم که حالت چهره اش تغییر کرد، دیدم که لبهاش عقب رفتند و دندون هاشعریان شدن و چشماش از عطش برق زد .ولی دست هاي ادوارد بند بودن ، سعی می کرد بلا رو راست نگه داره تا اون بتونه « ! نه، رز » : ادوارد نعره کشیدتنفس کنه .بدون اینکه به خودم زحمت تبدیل شدن بدم ، از روي میز پریدم و به طرف روزالی راه افتادم . همون طور که بدنسنگیشو به طرف در پرت می کردم ، حس کردم چاقویی که تو دستش بود عمیقا تو بازوي چپم فرو رفت. کف دستراستم رو به صورتش کوبیدم ، آرواره اش رو قفل کردم و راه تنفس اش رو بستم .تا وقتی که اونو از در بیرون ننداخته بودم تا بتونم لگد محکمی به شکم حریصش بزنم ، صورتشو ول نکردم . اون بهسمت در پرتاب شد و به یک طرفش برخورد کرد . بلندگوي کوچیکی که تو گوشش بود خورد شد . و بعد آلیس ظاهرشد ، گلوي روزالی رو گرفت و کشید تا اونو به تالار ببرهاما باید اینو اعتراف کنم ، بلونده یک ذره هم از خودش دفاع نکرد . اون می خواست که ما برنده شیم . اجازه داداونجوري لگدمالش کنم تا بلا نجات نجات پیدا کنه . خوب ، یا اینکه همون چیز نجات پیدا کنه .چاقوي جراحی رو از دستم بیرون کشیدم .آلیس ، اونو از اینجا ببر بیرون ! ببرش پیش جاسپر و همونجا نگهش دار ! جیکوب ، من به تو احتیاج » : ادوارد داد زد« ! دارمندیدم آلیس کار رو تمام کنه . به سمت میز جراحی برگشتم جایی که بلا با چشم هاي گشاد و خیره ، داشت آبی رنگمیشد .« ؟ تنفس مصنوعی بلدي » : ادوارد با صداي خراشدار ، تند و ملتمسانه به من گفت« ! آره »دنبال علامتی میگشتم که نشون بده اونم مثل روزالی تعادلش رو از دست داده ، به تندي چهره شو از نظر گذروندم.هیچ چیز جز اراده اي وصف ناپذیرش توي چشماش ندیدم .« یه کاري کن نفس بکشه ! من باید اول بچه رو بکشم بیرون »صداي شکستگی دیگه اي از بدن بلا به گوش رسید ، از همه ي صداهاي قبلی بلندتر بود ، به قدري بلند بود کههردوي ما در حالی که منتظر فریاد بلا بودیم خشکمون زد . خبري نشد . پاهاي بلا که تا حالا از درد بالا جمع شدهبودند ، حالا بی حس ، به طرز غیر طبیعی از بدنش آویزون بودن .« ! ستون فقراتش » : نفس ادوارد از وحشت بند اومداونو ازش دربیار ! حالا که دیگه هیچی احساس » : در حالی که تیغ جراحی رو به سمتش پرت می کردم، عصبانی گفتم« ! نمی کنهو بعد روي سرش خم شدم . دهنش به نظر تمیز می آمد ، بنابراین لبهامو به لبهاي اون فشردم و دمیدم . منبسط شدنبدنش رو حس کردم ، پس چیزي راه گلوشو نبسته بود .لبهاش طعم خون می دادن .میتونستم صداي تپش بی نظم قلبش رو بشنوم . در حالی که بار دیگه هوا رو در بدنش می دمیدم ، تو فکرم گفتم :« ادامه بده . تو قول دادي . قلبت رو زنده نگه دار »صداي آروم تیغ روي شکم بلا رو شنیدم . خون بیشتري روي زمین چکید .صداي دیگه اي به طور ناگهانی و دلهره آوري منو تکون داد . یه چیزي مثل خورد شدن فلز . این صدا منو یاد جنگیکه ماه ها پیش تو جنگل پیش اومده بود انداخت ، صداي تکه پاره شدن بدن تازه متولد شده ها . نگاهی به بالا انداختمو صورت ادوارد رو دیدم .همون طور که تو دهن بلا می دمیدم بدنم لرزید .بلا سرفه کرد ، پلک می زد و چشم هاش مثل کورها می چرخید .« ! با من بمون ، بلا ! صدامو می شنوي ؟ بمون ! حق نداري ترکم کنی . ضربان قلبتو نگه دار » : فریاد کشیدمچشماش به دنبال من، یا ادوارد گشتند ، ولی چیزي نمی دیدن .در هر حال به اونها خیره شدم و نگاهمو درونشون ثابت نگه داشتم .و بعد ناگهان بدنش زیر دست هاي من بی حرکت موند ، هرچند به سختی نفس می کشید و قلبش همچنان می زد .فهمیدم که معناي این بی حرکتی اینه که دیگه تموم شده است . ضربات درونی تموم شده بودن . اون چیز احتمالا ازبلا بیرون اومده بود .« ! رِنزمه » : ادوارد زمزمه کردپس بلا اشتباه می کرد . این ، اون پسري که بلا تصور می کرد نبود . چندان غافلگیر نشدم . بلا درمورد چه چیزياشتباه نمیکرد؟نگاهمو از چشماي قرمز بلا نگرفتم ، اما حس کردم دست هاي ضعیفشو بالا آورد .« بذار... اونو بدش من » : با صداي خشک و شکسته اي زمزمه کردحدس می زدم که ادوارد همیشه چیزي که بلا می خواست رو بهش میداد ، فرقی نداشت که خواسته ي بلا چقدراحمقانه باشه . ولی فکرشم نمیکردم که حالا به حرفش گوش بده . بنابراین فکر کردم که نباید جلوشو بگیرم.چیز گرمی با بازوم تماس پیدا کرد . قابل توجه بود . هیچ چیز تو اون خونه گرم نبود .ولی نمی تونستم نگاهمو از صورت بلا بگیرم . او پلک زد و به اون چیز خیره شد ، بالاخره چیزي می دید . ناله يضعیف و عجیبی کرد.« رنز...مه . خیلی... قشنگه »وقتی که نگاه کردم ، دیگه دیر بود . ادوارد اون چیز گرم و خونی رو از دستاي بی حس بلا قاپید. نگاهم روي پوستبلا لغزید . غرق در خون بود- خونی که از دهن بچه جاري شده بود ، و ، خون تازه از جاي گازي که درست بالايسینه ي چپ بلا و به شکل دو هلال رو به روي هم بود بیرون می ریخت .انگار داشت به هیولا ادب یاد می داد . « نه، رنزمه » : ادوارد غرو لندکنان گفتبه ادوارد یا اون بچه نگاهی ننداختم . فقط بلا رو دیدم که چشم هاش به پشت سرش برگشتن .قلبش آخرین ضربه رو زد ، مکثی کرد و خاموش شد .من دستم رو روي سینه اش گذاشتم و کمپرس قلبی رو انجام دادم . تعدادش رو تو فکرم می شمردم ، سعی داشتمریتمشو منظم نگه دارم . یک . دو . سه . چهار .لحظه اي توقف کردم تا یه بار دیگه بهش تنفس بدم .دیگه نمی تونستم ببینم . چشم هام از اشک خیس بودن و تار میدیدن . ولی از صداهاي داخل اتاق کاملا باخبر بودم .صداي گلاگ - گلاگ قلب بی میل بلا زیر دستاي مصر من ، کوبش قلب خودم و ، ضربان دیگه اي که خیلی سریع وسبک بود . نمی تونستم جهت آن را تشخیص بدم.هواي بیشتري داخل ریه ي بلا کردم .یک ، دو ، سه ، چهار . « ؟ منتظر چی هستی » : با نفس هاي بریده ، در حالی که همچنان قلب او را می فشردم ، گفتم« بچه رو بگیر » : ادوارد با جدیت گفتیک. دو. سه. چهار. « پرتش کن از پنجره بیرون »« اونو بده به من » . صداي آهسته اي از در شنیده شدادوارد و من در آن واحد دندان هایمان را به هم ساییدیم .یک. دو. سه. چهار.« ... من کنترلمو به دست آورد م. بچه رو بده به من ادوارد . ازش مراقبت می کنم تا وقتی بلا » : روزالی قول دادزمانی که تعویض صورت می گرفت در دهان بلا دمیدم . صداي تاپ تاپ دور شد .« دستاتو تکون بده ، جیکوب »در حالی که همچنان پمپاژ قلب را انجام می دادم ، نگاهم را از چشم هاي سفید بلا برگرفتم . سرنگی تمام نقره اي دردست ادوارد بود ، انگار آن را از آهن ساخته بودند .« ؟ اون چیه »دست سنگی او دست مرا کنار زد . صداي شکستن چیزي به گوش رسید ، ضربه ي او انگشت کوچکم را شکسته بود .در همان حال ، او سوزن سرنگ را مستقیم در قلب بلا فرو کرد .« سمِّ من » : در حالی که آن را پایین می فشرد جواب دادصداي تکان قلبش رو شنیدم ، انگار بهش شُک وارد کرده بودن .صداش مثل یخ بود ، مرده بود . تندخو و بی فکر . انگار یک ماشین بود . « حرکتش بده » : ادوارد دستور داددرد انگشت در حال ترمیمم را نادیده گرفتم و باز به پمپاژ قلب اون ادامه دادم . سخت تر بود ، انگار خون او در آنجامنجمد شده بود . در حالی که به کار ادوارد نگاه می کردم ، خون را به طرف رگ هاي او فرستادم .مثل این بود که اونو می بوسه ، لبش را روي گلوي او می گذاشت ، مچ دست هاش ، خمیدگی داخل بازوي او . ولیمی تونستم صداي پاره شدن پوست بلا را زمانی که با دندان گازش می گرفت بشنوم . دوباره و دوباره ، راندن سم درسیستم او از هر جایی که می شد . زبان کم رنگ او را دیدم که روي بریدگی هاي خون آلود حرکت می کرد ، اما قبلاز اینکه عصبانی بشم یا حالم بهم بخوره ، متوجه شدم چه کار می کنه . جایی که زبان او سم را روي پوست اومی کشید ، محکم بسته می شد . زهر و خون را در بدن او نگه می داشت .بازهم در دهان او دمیدم ، ولی هیچ چیز آنجا نبود . فقط واکنش سینه ي بی جان او که بالا می آمد . زمانی که ادوارددیوانه وار روي او کار می کرد و سعی داشت دوباره او را سرهم کند ، به پمپاژ قلب او ادامه دادم ، می شمردم .هیچ چیز آنجا نبود ، فقط من ، فقط ادوارد .در حال کار کردن روي یک جنازه .زیرا آن تمام چیزي بود که از دختري که که هردوي ما عاشقانه دوستش داشتیم باقی مانده بود . این جسد خون آلود ازشکل افتاده . ما دیگر نمی توانستیم بلا را سرپا کنیم .می دونستم که خیلی دیر شده . می دونستم که او مرده . در این باره مطمئن بودم چون کشش از بین رفته بود . هیچدلیلی براي اینجا ، در کنار او بودن حس نمی کردم . اون دیگه اینجا نبود . به همین خاطر این بدن دیگه جاذبه ايبراي من نداشت . احتیاج بی معناي کنار او بودن ناپدید شده بود .یا شاید جابه جا شده بود کلمه ي مناسب تریه . انگار حالا کشش را از طرف دیگه اي حس می کردم . از پایین پله ها ،بیرون در . اشتیاق براي از اون دور شدن و هیچوقت برنگشتن .و دوباره دست من رو از سر راهش کنار زد ، این بار جاي مرا گرفت . به نظر « پس ، برو » : ادوارد با خشم گفترسید ، سه انگشتم شکسته باشه .با بی حسی آنها را باز و بسته کردم ، درد اهمیتی نداشت .او قلب خاموش بلا را سریع تر از من فشار می داد .« اون نمرده، اون حالش خوب می شه » : با صداي خرناس مانندي گفتمطمئن نبودم هنوز با من حرف می زد یا نه.روي خودم رو برگردوندم و به طرف در رفتم ، او را با از دست رفته اش تنها گذاشتم . بسیار آهسته . نمی توانستمپاهایم را مجبور کنم سریع تر حرکت کنند .حالا که هدفم را از دست داده بودم ، دوباره احساس پوچی می کردم . خیلی وقت بود که براي نجات بلا می جنگیدم .و او با کمال میل خودش را فداي آن بچه هیولا کرده بود . همه چیز تمام شده بود .همان طور که به زحمت از پله ها پایین می رفتم با شنیدن صداي پشت سرم لرزه بر اندامم افتاد- صداي قلب مرده ايکه وادار به تپیدن می شد .دلم می خواست به گونه اي در سرم مواد شیمیایی بریزم تا مغزم آتش بگیرد . تا تصاویر آخرین دقایق زندگی بلا رابسوزاند . اگر می شد از شر آن خلاص بشم آسیب مغزي را به جون می خریدم- فریاد کشیدن ها ، خون ریزي ها ،صداي غیر قابل تحمل خرد شدن استخوان زمانی که نوزاد هیولا از درون او را از هم می پاشید...می خواستم بیرون بپرم ، پله ها را ده تا یکی طی کنم و از در فرار کنم . ولی پاهایم به سنگینی آهن بودند و بدنم ازهمیشه خسته تر بود . مانند یک پیرمرد زمین گیر آهسته آهسته از پله ها پایین آمدم .روي پله ي آخر به استراحت نشستم ، تا توانم را براي بیرون رفتن از در بدست آورم .روزالی در طرف تمیز کاناپه در حالی که پشتش به من بود و براي چیزي که دورش پتو پیچیده شده و آن را دربازوهایش گرفته بود زمزمه می کرد . احتمالا صداي مرا شنیده بود که توقف کردم ، ولی مرا نادیده می گرفت ، سختگرفتار لحظات دزدي مادري اش بود . شاید حالا دیگر شاد شده بود . روزالی چیزي را که می خواست داشت و بلاهرگز نمی آمد تا آن جانور را از او بگیرد . در این فکر بودم که نکند این همان چیزي بود که بلوند شرور در تمام اینمدت انتظارش رو داشت .او شی تیره اي را در دستش نگه داشته بود و صداي مکیدن حریصانه ي قاتل کوچک در آغوش او به گوش می رسید .بوي خون در هوا پیچیده بود . خون انسان . روزالی داشت به آن غذا می داد . مسلما آن خون می خواست . چه غذايدیگري می شد به هیولایی داد که وحشیانه مادر خودش را نابود کرده بود ؟ ممکن بود خون بلا را هم خورده باشد .شاید خورده بود .هنگامی که به صداي غذا خوردن جلاد کوچک گوش می دادم نیرویم را بازیافتم .قدرت و تنفر و گرما- خون داغ به سرم هجوم آورد . می سوخت ولی هیچ چیزي را پاك نمی کرد . تصاویر داخل سرمدر اشتعال پذیر بودند ، جهنم به پا کرده بودند ولی از تخریب کردن امتناع می کردند . حس می کردم سر تا پایم بهلرزه درآمده و سعی نکردم جلوي آن را بگیرم.روزالی کاملا محو تماشاي آن جانور شده بود و اصلا به من توجه نمی کرد . حواسش به حدي پرت بود کهنمی توانست به اندازه ي کافی براي متوقف کردن من سریع باشه .سم درست می گفت . این یک خطا بود- وجود آن هیولا بر خلاف قوانین طبیعت بود . یک روح سیاه و پلید عاري ازاحساس . چیزي که حقی براي ماندن نداشت .چیزي که باید نابود می شد .در آخر به نظر می رسید که آن کشش مرا به سمت در هدایت نمی کند . حالا آن را احساس می کردم ، مرا تشویقمی کرد ، به جلو می کشید . مرا هل می داد تا کارش را تمام کنم ، تا دنیا را از پلیدي آن دور پاك کنم .روزالی بعد از مرگ آن جانور سعی می کرد مرا بکشد و من هم متقابلا می جنگیدم . مطمئن نبودم که تا قبل از آمدندیگران براي کمک وقت کافی براي کشتن او دارم یا نه . شاي د، شاید هم نه . چندان اهمیتی نمی دادم .مهم نبود اگر گرگ ها انتقام مرا می گرفتند و کالن ها را به سزاي عملشان می رساندند و عدالت را اجرا می کردند .هیچ کدام مهم نبود . به تنها چیزي که اهمیت می دادم دادستانی خودم بود . انتقام خودم . چیزي که بلا را کشته بودنمی توانست دقیقه اي بیشتر زندگی کند .اگر بلا زنده مانده بود ، به خاطر این از من