۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۳۱ صبح
متنفر می شد . احتمالا می خواست با دست هاي خودش مرا بکشد .ولی اهمیتی نمی دادم . او به کاري که با من کرد اهمیتی نداده بود - به خودش اجازه داد مثل یک حیوان کشته شود .چرا باید احساسات او را به حساب می آوردم ؟و سپس ادوارد بود . احتمالا الآن خیلی سرش بود - در تلاش براي حیات تازه بخشیدن به یک نعشه ، در انکار احمقانهاش به قدري فرو رفته بود که به نقشه هاي من گوش نمی داد .پس این شانس نصیبم نمی شد تا قولی که به او دادم را عملی کنم ، مگر اینکه - مبارزه را در برابر روزالی ، جاسپر وآلیس، سه تا به یک نفر پیروز می شدم . اما اگر هم می بردم ، فکر نمی کردم آن را در خود داشته باشم که ادوارد رابکشم .زیرا به قدر کافی دل رحم نبودم که آن کار را انجام دهم . چرا باید می گذاشتم از کاري که انجام داده بود فرار کند ؟آیا عادلانه تر - لذت بخش تر- نبود که اجازه دهم با هیچ و پوچ زندگی کند ؟تصور آن این باعث شد لبخند نصفه نیمه اي بزنم . بدون بلا . بدون وجود کسی که خودش را بکشد . و از دست دادنهر تعداد از خانواده اش که می شد با خود ببرم . به طور حتم ، از آنجایی که نمی توانستم آنها را بسوزانم ، احتمالامی توانست آنها را از نو سرهم کند . برخلاف بلا که دیگر هرگز باز نمی گشت .در این فکر بودم که آیا آن جانور هم می توانست سرهم شود ؟ شک داشتم . آن قسمتی از بلا هم بود- پسمی بایست کمی از آسیب پذیري بلا به ارث برده باشد . می توانسم صداي ضربان کوبنده ي قلب کوچک آن را بشنوم.قلب آن می تپید . قلب او نه .فقط یک لحظه گذشت تا این تصمیم ها را بگیرم.لرزش سریع تر و شدیدتر می شد . چرخیدم ، آماده می شدم تا به طرف خون آشام بلوند بپرم و و با دندان هایم موجودمرگبار را از دست او بدرم .روزالی دوباره چیزي را با جانور زمزمه کرد ، بطري فلز مانند را کنار گذاشت و جانور در هوا بلند کرد تا صورتش را بهگونه ي آن بمالد .عالی شد . این حالت براي یورش من بسیار عالی بود . به طرف جلو خم شدم و وقتی کشش به طرف قاتل بیشترمی شد ، حس کردم گرما در حال تغییر من بود - از آنچه پیش تا به حال حس کرده بودم قوي تر بود ، به قدري قويکه مرا به یاد فرمان آلفا انداخت ، انگار اگر از آن اطاعت نمی کردم مرا در هم می شکست .این بار می خواستما طاعت کنم .قاتل از پشت شانه ي روزالی به من چشم دوخت ، نگاه خیره اش از هر جانور نوزاد دیگري متمرکزتر بود .با چشم هاي گرم قهوه اي ، شکلاتی رنگ - دقیقا همان رنگی که بلا داشت .لرزشم ناگهان متوقف شد ؛ گرما در من به به جریان افتاد ، قوي تر از هر زمان دیگر ، ولی این نوع جدیدي از گرما بود- نمی سوزاند .داشت می درخشید .هنگامی که به صورت کوچک و ظریف کودك نصف خون آشام ، نصف انسان نگاه کردم همه چیز در درونم ویران شد.تمام خط هایی که مرا به زندگیم وصل می کرد به سرعت از هم جدا شده بودند ، مانند این بود که طناب هاي متصلبه بالون را از آن کنده باشند . هرچیزي که مرا تبدیل به آنچه بودم می کرد - عشقم براي دختر مرده ي طبقه ي بالا،عشقم به پدرم ، وفاداریم به گروه جدیدم ، عشقم براي دیگر برادرانم ، تنفرم از دشمنانم ، خانه ام ، اسمم ، خودم - درهمان ثانیه از من جدا شده بودند و به طرف فضا غوطه ور می شدند .جاذبه مرا رها نکرده بود . ریسمان جدیدي مرا در جایی که بودم نگه می داشت .نه یک ریسمان ، بلکه یک میلیونشان . ریسمان نه ، بلکه سیم هاي پولادین . میلیون ها سیم پولادین همگی مرا بهیک چیز متصل می کردند - به مرکزي ترین نقطه ي دنیا .حالا آن را می دیدم - اینکه چطور دنیا به دور این یک نقطه می چرخید . پیش از این هیچ گاه تناسب جهان را نظارهنکرده بودم ، ولی حالا واضح شده بود .دیگر جاذبه ي زمین مرا در جایی که ایستاده بودم بند نمی کرد .این نوزاد دختر در بازوهاي خون آشام بلوند بود که مرا اینجا نگه می داشت .رنزمه.از بالاي پله ها ، صداي جدیدي به گوش می رسید . تنها صدایی که در این لحظه ي بی پایان می توانستم احساسکنم .ضربانی آشفته ، تپشی که شدت می یافت ...یک قلب در حال تغییر .
پایان کتاب جیکوب
آغاز کتاب سوم:بلا
فصل نوزدهم:سوختن
محبت شخصی نعمتی است که فقط وقتی تمام دشمنانت از بین رفته اند میتوانی داشته باشی. تا آن زمان، هرکسی که
دوستش داري تنها گرویی است که جرئت ات را می مکد و قضاوت ات را خدشه دار میکند.
اورسن اسکات کارد
کتاب "امپراتوري"
مقدمه
این بار رویا نبود. صف تیره پوشان از میان مه اي که زیر قدم هاي آنها به وجود آمده بود به ما نزدیک میشدند.
با دلهره اندیشیدم "ما می میریم.". براي ارزشمند ترین کسی که از او دفاع میکردم ناامیدانه در تلاش بودم، اما حتی
اندیشیدن به این مسئله ضعفی در تمرکز بود که توان جبرانش را نداشتم.
نزدیک تر شدند. شنل هاي تیره شان با حرکت آنها موج می خوردند. میدیدم که دستهایشان به مشت هاي استخوانی
رنگ تبدیل میشدند. از هم جدا شدند تا از هر سو ما را محاصره کنند. از ما بیشتر بودند. اینجا پایان راه بود.
و بعد، مانند انفجار نور از یک فلاش، تمام صحنه شروع به تغییر کرد. اما چیزي عوض نشده بود. ولتوري ها هنوز به
سمت مان می آمدند. تشنه ي کشتن. تمام چیزي که تفاوت داشت جنبه ي نگاه من به قضیه بود. ناگهان، من تشنه
اش بودم. من می خواستم که آنها حمله کنند. دلهره ام به تشنگی خون تبدیل شد، با لبخندي روي لبهایم و غرشی از
میان دندان هاي عریان ام ، آماده حمله شدم.
درد گیج کننده اي بود.دقیقا همین. من گیج شده بودم. نمیفهمیدم. نمی توانستم از آنچه در حال رخ دادن بود سر در آورم.بدنم سعی داشت درد را پس بزند، و من دوباره و دوباره در تاریکی اي فرو می رفتم که لحظه ها و دقایق تقلا را میشکافت و رسیدن به حقیقت را دشوارتر می ساخت.تلاش کردم حقیقت و رویا را از هم جدا کنم.قسمت غیر حقیقت تاریک بود. و درد چندانی نداشت.حقیقت قرمز رنگ بود، و احساس میکردم در آن واحد از وسط به دو نیم اره شده ام، با اتوبوسی برخورد کرده ام، از یکبوکسور مشت خورده ام، زیر پاهاي گاومیش ها له و در اسید غوطه ور شده ام.حقیقت باعث چرخش و پیچش بدنم بود، در حالی که من از درد نمی توانستم حرکت کنم.حقیقت، دانستن این بود که چیزي مهم تر از همه ي این شکنجه و رنج وجود دارد، اما به خاطر نمی آوردم که آن چیزچه بود.حقیقت خیلی سریع رسیده بود.لحظه اي، همه چیز آنطور بود که باید باشد، کسانی که دوستشان داشتم اطرافم بودند. لبخند می زدند. یه جورهایی، بااینکه خیلی بعید به نظر می رسید، انگار به آنچه می خواستم رسیده بودم.و بعد یک اشتباه کوچک و نامربوط رخ داده بود.دیدم که فنجانم قل خورد، خون قرمز تیره بیرون ریخت و سفیدي را پوشاند و من به سمت فنجان خم شدم. دستهايسریع از خودم را دیدم اما بدنم به خم شدن ادامه داده بود.درون من، چیزي در جهت خلاف خم شدنم ضربه زده بود.پارگی . شکستن. درد.تاریکی پیشی گرفت و به موجی از عذاب تبدیل شد. نمی توانستم تنفس کنم. من یک بار قبلا غرق شده بودم، اما اینفرق داشت. گلویم می سوخت.تکه هاي بدنم در حال شکستن بودند. در حال گسیختن، خرد شدن.تاریکی بیشتر.این بار با برگشتن درد، صداي فریادهایی را می شنیدم."احتمالا جفت جدا شده!"چیزي تیزتر از چاقو تا اعماق وجودم را شکافت. کلمات. با وجود شکنجه معنی شان را درك می کردم. "جفت جداشده." می دانستم این به چه معنی ست. به این معنی بود که بچه درون من در حال مردن بود."بیارش بیرون!" سر ادوارد فریاد زدم. چرا این کار را نمی کرد؟ "داره میمیره. همین الان این کارو بکن.""مورفین..."او می خواست صبر کند. می خواست مسکن ها اثر کنند. درحالی که بچه من رو به مرگ بود؟!"نه همین حالا..." گلویم گرفت. نتوانستم حرفم را تمام کنم.در حالی که درد جدید سردي درون شکم ام پیچید، لکه هاي سیاه روشنی اتاق را پوشاندند. اشتباه به نظر میرسید.ناخودآگاه تلاش کردم از رحم ام محافظت کنم، از کودکم، از ادوارد جیکوب کوچکم. اما ضعیف بودم. ریه هایمدردناك بودند. اکسیژن گلویم را می سوزاند.با اینکه در فکرش بودم، درد دوباره از بین رفت. بچه ام... بچه ام... در خطر مرگ...چقدر گذشته بود؟ ثانیه ها یا دقایق؟ درد از بین رفته بود. بی حس بودم. نمی توانستم احساس کنم. هنوز نمی توانستمببینم. اما می توانستم بشنوم. دوباره هوا در ریه هایم جریان داشت."با من بمون بلا. صدامو می شنوي؟ بمون! نمی تونی ترکم کنی. ضربان قلبت رو نگه دار!"جیکوب؟ جیکوب، هنوز اینجا بود. هنوز سعی داشت نجاتم دهد.می خواستم به او بگوم البته. البته که ضربان قلبم را نگه می داشتم. مگر به هردویشان قول نداده بودم؟سعی کردم قلبم را حس کنم. سعی کردم پیدایش کنم. اما درون بدن خودم گم شده بودم. نمی توانستم چیزهایی را کهباید، حس کنم. و همه چیز در جاي اشتباه به نظر می رسید. پلک زدم و چشمانم را پیدا کردم. می توانستم نور را ببینم.دنبال نور نبودم، اما از هیچ چیز بهتر بود.همانطور که چشمانم براي عادت به نور در تلاش بودند، ادوارد زمزمه کرد: "رنزمه."رنزمه؟به لبهایم دستور حرکت دادم. حباب هاي هوا را به نجواهاي روي لبم رساندم. دستان بی حسم را مجبور به حرکتکردم: "بذار... اونو بده به من."نور روي دستهاي کریستال ادوارد رقصید. شعشعه ها با قرمزي خونی که روي صورتش بود مخلوط شده بودند. دستانشقرمزتر بودند. ادوارد بدن گرمی را به بازوانم چسباند. تقریبا انگار در آغوش من بود. بدن بچه گرم بود. به گرمی بدنجیکوب.چشمانم تمرکز کردند. ناگهان همه چیز واضح بود.رنزمه گریه نکرد اما بریده بریده و به سرعت نفس نفس زد. چشمانش باز بودند. نگاهش چنان متعجب بود که به نظرخنده دار میرسید. سر کوچک و گرد بی نقص اش با لایه اي از طره موهاي خیس و خونین پوشیده شده بود. گرديهاي چشمانش آشنا و به رنگ قهوه اي بی نظیري بودند. زیر لایه خون، صورتش رنگ پریده به نظر میرسید. البته بهجز گونه هایش که در سرخی می سوختند.چهره ي کوچکش چنان بدون نقص بود که متحیر ام می ساخت. او حتی از پدر خودش هم زیباتر بود. باور نکردنی.غیر ممکن.زمزمه کردم: "رنزمه... چه قدر زیباست."صورت بی همتایش لبخندي ناگهانی و از روي قصد زد. پشت لبهاي صورتی رنگش ردیف کاملی از دندان هاي سفیدشیري وجود داشت.سرش را به سمت سینه ي من پایین آورد و در کنار گرماي تنم پنهان شد. پوستش گرم و لطیف بود اما نه به گرمیپوست من.و سپس دوباره درد برگشت. فقط یک لحظه دردي گرم درونم پیچید. نفسم بند آمد.و بعد او ناپدید شد. کودك فرشته مانندم نبود. نمیتوانستم او را حس کنم یا ببینم.نه! می خواستم فریاد بزنم. اونو بدید به من.اما زیاده از حد ضعیف بودم. براي یک لحظه حس کردم دستانم شلنگ هاي پلاستیکی هستند، و بعد، اصلا نمیتوانستم دستانم را حس کنم. نمی توانستم خودم را حس کنم.تاریکی واضح تر از قبل چشمانم را پوشاند. مانند یک چشم بند زخیم، محکم و سریع. که نه تنها چشمانم را، بلکهوجودم را با وزن خرد کننده اي می پوشاند. مقاومت در برابرش خسته کننده بود. می دانستم تسلیم شدن آسان تر بود.که اجازه دهم تاریکی مرا پایین، پایین، پایین تر بکشد، به جایی که دیگر درد و خستگی و نگرانی و ترس وجود نداشت.اگر فقط پاي خودم در میان بود، نمیتوانستم انقدر مقاومت کنم. من فقط یک انسان بودم. با چیزي در حد نیرويانسانی. خیلی وقت بود براي هم توان شدن با ماوراي طبیعی ها تلاش میکردم. همانطور که جیکوب گفته بود.اما فقط پاي من در میان نبود.اگر انتخاب آسان را میکردم، اگر میگذاشتم تاریکی وجودم را پاك کند، آنها را می آزردم.ادوارد. ادوارد. زندگی من و ادوارد در یک نقطه به هم پیچیده بودند. اگر یکی قطع میشد، دیگري نیز از کار می افتاد.اگر او نبود، بدون او من نمیتوانستم زندگی کنم. و اگر من نبودم، او نیز نمیتوانست بدون من زندگی کند. و دنیایی بدونادوارد به نظر کاملا بی هدف می رسید. ادوارد باید زندگی می کرد.جیکوب، که بارها و بارها از من خداحافظی کرده بود ولی زمانی که به او نیاز داشتم بازگشته بود. جیکوبی که آنقدرآزرده بودمش که باید مجرم محسوب میشدم. آیا می خواستم دوباره بیازارمش؟ آن هم از بدترین نوع؟ او علی رغم همهچیز براي من مانده بود. اکنون تمام خواسته اش این بود که من نیز براي او بمانم.اما اینجا آنقدر تاریک بود که چهره ي هیچ کدامشان را نمیدیدم.هیچ چیز واقعی به نظر نمیرسید. این مسئله تسلیمنشدن را سخت تر میکرد.به مقاومت در برابر تاریکی ادامه دادم. من سعی نمیکردم دورش کنم. فقط مقاومت میکردم. فقط نمیگذاشتم مرا کاملااز بین ببرد. من یک اطلس نبودم اما این درد به بزرگی یک سیاره بود. تمام کاري که از من برمی آمد این بود که بهطور کامل از صحنه محو نشوم.این تقریبا الگوي زندگی من بود. من همیشه ضعیف تر از آن بودم که با عوامل خارج از کنترل ام روبرو شوم. بهدشمنانم حمله کنم یا شکست شان دهم. که از درد دور باشم. همیشه انسان و همیشه ضعیف بودم. تنها کاري کههمیشه موفق به انجامش شده بودم ادامه دادن بود. تحمل. زنده ماندن.میدانستم ادوارد هرکاري از او برمی آمد انجام میداد. هیچ گاه تسلیم نمیشد. من هم نمیشدم.تاریکی عدم وجود را چند سانتیمتر دور نگه داشته بودم.اما این دلیل کافی نبود. همانطور که زمان می گذشت و سانتی مترهاي من تغییر میکردند، به چیزي نیاز داشتم کهنیروي بیشتري از آن دریافت کنم.حتی نمیتوانستم چهره ادوارد را به خاطر بیاورم. نه مال جیکوب و نه مال آلیس یا رزالی یا چارلی یا رنه یا کارلایل یاازمه یا... هیچ. ترسناك بود. به این اندیشیدم که آیا خیلی دیر بود؟حس کردم در حال لغزش ام. چیزي نبود که به آن چنگ بزنم.نه! باید جان سالم به در میبردم. ادوارد به من بستگی داشت. جیکوب، چارلی، آلیس، رزالی، کارلایل، رنه، ازمه...رنزمه.و بعد، با اینکه چیزي نمیدیدم، ناگهان چیزي حس کردم. حس کردم دوباره میتوانم بازوانم را و درون بازوانم چیزيکوچک و مستحکم و خیلی خیلی گرم را حس کنم.کودکم. ضربه زننده کوچکم.من موفق شده بودم. به قدر کافی نیرومند مانده بودم تا رنزمه سالم بماند. توانسته بودم آنقدر از
پایان کتاب جیکوب
آغاز کتاب سوم:بلا
فصل نوزدهم:سوختن
محبت شخصی نعمتی است که فقط وقتی تمام دشمنانت از بین رفته اند میتوانی داشته باشی. تا آن زمان، هرکسی که
دوستش داري تنها گرویی است که جرئت ات را می مکد و قضاوت ات را خدشه دار میکند.
اورسن اسکات کارد
کتاب "امپراتوري"
مقدمه
این بار رویا نبود. صف تیره پوشان از میان مه اي که زیر قدم هاي آنها به وجود آمده بود به ما نزدیک میشدند.
با دلهره اندیشیدم "ما می میریم.". براي ارزشمند ترین کسی که از او دفاع میکردم ناامیدانه در تلاش بودم، اما حتی
اندیشیدن به این مسئله ضعفی در تمرکز بود که توان جبرانش را نداشتم.
نزدیک تر شدند. شنل هاي تیره شان با حرکت آنها موج می خوردند. میدیدم که دستهایشان به مشت هاي استخوانی
رنگ تبدیل میشدند. از هم جدا شدند تا از هر سو ما را محاصره کنند. از ما بیشتر بودند. اینجا پایان راه بود.
و بعد، مانند انفجار نور از یک فلاش، تمام صحنه شروع به تغییر کرد. اما چیزي عوض نشده بود. ولتوري ها هنوز به
سمت مان می آمدند. تشنه ي کشتن. تمام چیزي که تفاوت داشت جنبه ي نگاه من به قضیه بود. ناگهان، من تشنه
اش بودم. من می خواستم که آنها حمله کنند. دلهره ام به تشنگی خون تبدیل شد، با لبخندي روي لبهایم و غرشی از
میان دندان هاي عریان ام ، آماده حمله شدم.
درد گیج کننده اي بود.دقیقا همین. من گیج شده بودم. نمیفهمیدم. نمی توانستم از آنچه در حال رخ دادن بود سر در آورم.بدنم سعی داشت درد را پس بزند، و من دوباره و دوباره در تاریکی اي فرو می رفتم که لحظه ها و دقایق تقلا را میشکافت و رسیدن به حقیقت را دشوارتر می ساخت.تلاش کردم حقیقت و رویا را از هم جدا کنم.قسمت غیر حقیقت تاریک بود. و درد چندانی نداشت.حقیقت قرمز رنگ بود، و احساس میکردم در آن واحد از وسط به دو نیم اره شده ام، با اتوبوسی برخورد کرده ام، از یکبوکسور مشت خورده ام، زیر پاهاي گاومیش ها له و در اسید غوطه ور شده ام.حقیقت باعث چرخش و پیچش بدنم بود، در حالی که من از درد نمی توانستم حرکت کنم.حقیقت، دانستن این بود که چیزي مهم تر از همه ي این شکنجه و رنج وجود دارد، اما به خاطر نمی آوردم که آن چیزچه بود.حقیقت خیلی سریع رسیده بود.لحظه اي، همه چیز آنطور بود که باید باشد، کسانی که دوستشان داشتم اطرافم بودند. لبخند می زدند. یه جورهایی، بااینکه خیلی بعید به نظر می رسید، انگار به آنچه می خواستم رسیده بودم.و بعد یک اشتباه کوچک و نامربوط رخ داده بود.دیدم که فنجانم قل خورد، خون قرمز تیره بیرون ریخت و سفیدي را پوشاند و من به سمت فنجان خم شدم. دستهايسریع از خودم را دیدم اما بدنم به خم شدن ادامه داده بود.درون من، چیزي در جهت خلاف خم شدنم ضربه زده بود.پارگی . شکستن. درد.تاریکی پیشی گرفت و به موجی از عذاب تبدیل شد. نمی توانستم تنفس کنم. من یک بار قبلا غرق شده بودم، اما اینفرق داشت. گلویم می سوخت.تکه هاي بدنم در حال شکستن بودند. در حال گسیختن، خرد شدن.تاریکی بیشتر.این بار با برگشتن درد، صداي فریادهایی را می شنیدم."احتمالا جفت جدا شده!"چیزي تیزتر از چاقو تا اعماق وجودم را شکافت. کلمات. با وجود شکنجه معنی شان را درك می کردم. "جفت جداشده." می دانستم این به چه معنی ست. به این معنی بود که بچه درون من در حال مردن بود."بیارش بیرون!" سر ادوارد فریاد زدم. چرا این کار را نمی کرد؟ "داره میمیره. همین الان این کارو بکن.""مورفین..."او می خواست صبر کند. می خواست مسکن ها اثر کنند. درحالی که بچه من رو به مرگ بود؟!"نه همین حالا..." گلویم گرفت. نتوانستم حرفم را تمام کنم.در حالی که درد جدید سردي درون شکم ام پیچید، لکه هاي سیاه روشنی اتاق را پوشاندند. اشتباه به نظر میرسید.ناخودآگاه تلاش کردم از رحم ام محافظت کنم، از کودکم، از ادوارد جیکوب کوچکم. اما ضعیف بودم. ریه هایمدردناك بودند. اکسیژن گلویم را می سوزاند.با اینکه در فکرش بودم، درد دوباره از بین رفت. بچه ام... بچه ام... در خطر مرگ...چقدر گذشته بود؟ ثانیه ها یا دقایق؟ درد از بین رفته بود. بی حس بودم. نمی توانستم احساس کنم. هنوز نمی توانستمببینم. اما می توانستم بشنوم. دوباره هوا در ریه هایم جریان داشت."با من بمون بلا. صدامو می شنوي؟ بمون! نمی تونی ترکم کنی. ضربان قلبت رو نگه دار!"جیکوب؟ جیکوب، هنوز اینجا بود. هنوز سعی داشت نجاتم دهد.می خواستم به او بگوم البته. البته که ضربان قلبم را نگه می داشتم. مگر به هردویشان قول نداده بودم؟سعی کردم قلبم را حس کنم. سعی کردم پیدایش کنم. اما درون بدن خودم گم شده بودم. نمی توانستم چیزهایی را کهباید، حس کنم. و همه چیز در جاي اشتباه به نظر می رسید. پلک زدم و چشمانم را پیدا کردم. می توانستم نور را ببینم.دنبال نور نبودم، اما از هیچ چیز بهتر بود.همانطور که چشمانم براي عادت به نور در تلاش بودند، ادوارد زمزمه کرد: "رنزمه."رنزمه؟به لبهایم دستور حرکت دادم. حباب هاي هوا را به نجواهاي روي لبم رساندم. دستان بی حسم را مجبور به حرکتکردم: "بذار... اونو بده به من."نور روي دستهاي کریستال ادوارد رقصید. شعشعه ها با قرمزي خونی که روي صورتش بود مخلوط شده بودند. دستانشقرمزتر بودند. ادوارد بدن گرمی را به بازوانم چسباند. تقریبا انگار در آغوش من بود. بدن بچه گرم بود. به گرمی بدنجیکوب.چشمانم تمرکز کردند. ناگهان همه چیز واضح بود.رنزمه گریه نکرد اما بریده بریده و به سرعت نفس نفس زد. چشمانش باز بودند. نگاهش چنان متعجب بود که به نظرخنده دار میرسید. سر کوچک و گرد بی نقص اش با لایه اي از طره موهاي خیس و خونین پوشیده شده بود. گرديهاي چشمانش آشنا و به رنگ قهوه اي بی نظیري بودند. زیر لایه خون، صورتش رنگ پریده به نظر میرسید. البته بهجز گونه هایش که در سرخی می سوختند.چهره ي کوچکش چنان بدون نقص بود که متحیر ام می ساخت. او حتی از پدر خودش هم زیباتر بود. باور نکردنی.غیر ممکن.زمزمه کردم: "رنزمه... چه قدر زیباست."صورت بی همتایش لبخندي ناگهانی و از روي قصد زد. پشت لبهاي صورتی رنگش ردیف کاملی از دندان هاي سفیدشیري وجود داشت.سرش را به سمت سینه ي من پایین آورد و در کنار گرماي تنم پنهان شد. پوستش گرم و لطیف بود اما نه به گرمیپوست من.و سپس دوباره درد برگشت. فقط یک لحظه دردي گرم درونم پیچید. نفسم بند آمد.و بعد او ناپدید شد. کودك فرشته مانندم نبود. نمیتوانستم او را حس کنم یا ببینم.نه! می خواستم فریاد بزنم. اونو بدید به من.اما زیاده از حد ضعیف بودم. براي یک لحظه حس کردم دستانم شلنگ هاي پلاستیکی هستند، و بعد، اصلا نمیتوانستم دستانم را حس کنم. نمی توانستم خودم را حس کنم.تاریکی واضح تر از قبل چشمانم را پوشاند. مانند یک چشم بند زخیم، محکم و سریع. که نه تنها چشمانم را، بلکهوجودم را با وزن خرد کننده اي می پوشاند. مقاومت در برابرش خسته کننده بود. می دانستم تسلیم شدن آسان تر بود.که اجازه دهم تاریکی مرا پایین، پایین، پایین تر بکشد، به جایی که دیگر درد و خستگی و نگرانی و ترس وجود نداشت.اگر فقط پاي خودم در میان بود، نمیتوانستم انقدر مقاومت کنم. من فقط یک انسان بودم. با چیزي در حد نیرويانسانی. خیلی وقت بود براي هم توان شدن با ماوراي طبیعی ها تلاش میکردم. همانطور که جیکوب گفته بود.اما فقط پاي من در میان نبود.اگر انتخاب آسان را میکردم، اگر میگذاشتم تاریکی وجودم را پاك کند، آنها را می آزردم.ادوارد. ادوارد. زندگی من و ادوارد در یک نقطه به هم پیچیده بودند. اگر یکی قطع میشد، دیگري نیز از کار می افتاد.اگر او نبود، بدون او من نمیتوانستم زندگی کنم. و اگر من نبودم، او نیز نمیتوانست بدون من زندگی کند. و دنیایی بدونادوارد به نظر کاملا بی هدف می رسید. ادوارد باید زندگی می کرد.جیکوب، که بارها و بارها از من خداحافظی کرده بود ولی زمانی که به او نیاز داشتم بازگشته بود. جیکوبی که آنقدرآزرده بودمش که باید مجرم محسوب میشدم. آیا می خواستم دوباره بیازارمش؟ آن هم از بدترین نوع؟ او علی رغم همهچیز براي من مانده بود. اکنون تمام خواسته اش این بود که من نیز براي او بمانم.اما اینجا آنقدر تاریک بود که چهره ي هیچ کدامشان را نمیدیدم.هیچ چیز واقعی به نظر نمیرسید. این مسئله تسلیمنشدن را سخت تر میکرد.به مقاومت در برابر تاریکی ادامه دادم. من سعی نمیکردم دورش کنم. فقط مقاومت میکردم. فقط نمیگذاشتم مرا کاملااز بین ببرد. من یک اطلس نبودم اما این درد به بزرگی یک سیاره بود. تمام کاري که از من برمی آمد این بود که بهطور کامل از صحنه محو نشوم.این تقریبا الگوي زندگی من بود. من همیشه ضعیف تر از آن بودم که با عوامل خارج از کنترل ام روبرو شوم. بهدشمنانم حمله کنم یا شکست شان دهم. که از درد دور باشم. همیشه انسان و همیشه ضعیف بودم. تنها کاري کههمیشه موفق به انجامش شده بودم ادامه دادن بود. تحمل. زنده ماندن.میدانستم ادوارد هرکاري از او برمی آمد انجام میداد. هیچ گاه تسلیم نمیشد. من هم نمیشدم.تاریکی عدم وجود را چند سانتیمتر دور نگه داشته بودم.اما این دلیل کافی نبود. همانطور که زمان می گذشت و سانتی مترهاي من تغییر میکردند، به چیزي نیاز داشتم کهنیروي بیشتري از آن دریافت کنم.حتی نمیتوانستم چهره ادوارد را به خاطر بیاورم. نه مال جیکوب و نه مال آلیس یا رزالی یا چارلی یا رنه یا کارلایل یاازمه یا... هیچ. ترسناك بود. به این اندیشیدم که آیا خیلی دیر بود؟حس کردم در حال لغزش ام. چیزي نبود که به آن چنگ بزنم.نه! باید جان سالم به در میبردم. ادوارد به من بستگی داشت. جیکوب، چارلی، آلیس، رزالی، کارلایل، رنه، ازمه...رنزمه.و بعد، با اینکه چیزي نمیدیدم، ناگهان چیزي حس کردم. حس کردم دوباره میتوانم بازوانم را و درون بازوانم چیزيکوچک و مستحکم و خیلی خیلی گرم را حس کنم.کودکم. ضربه زننده کوچکم.من موفق شده بودم. به قدر کافی نیرومند مانده بودم تا رنزمه سالم بماند. توانسته بودم آنقدر از