۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۳۲ صبح
حال پخت,صنوبر, وانیل, چرم, سیب, خزه, عطر سنبل, شکلات... یک جین تشبیهات متفاوتی را در ذهنم زیر و رو کردم اما هیچکدام دقیقا مناسب نبودند. خیلی شیرین و دوست داشتنی.تلویزیون طبقه ي پایین بی صدا شده بود و من صداي جا بجایی وزن کسی را شاید رزالی , در طبقه ي اول شنیدم.من همچنین صداي ضعیف ریتم تاد تادي که کسی با عصبانیت موزون با بیت آن فریاد میزد را شنیدم.آهنگ رپ؟ منبراي لحظه اي گیج شدم و سپس صدا محو شد مثل یک ماشین در حال گذر با پنجره هاي پایین کشیده.در یک لحظه, متوجه شدم که این میتواند دقیقا درست باشد. آیا میتوانستم تمام راه تا آزاد راه را بشنوم؟من متوجه نشدم که کسی دستم را نگه داشته است تا زمانی که هر کسی که بود با آرامی آن را فشرد. همانند قبل تادردم را پنهان کند, بدنم دوباره با تعجب قفل شد. این لمسی نبود که انتظار آن را داشتم.آن پوست کاملا صاف بود امابا دمایی غلط. نه سرد.بعد از خشک زدن من از تعجب, بدنم به لمس نا آشنا به گونه اي جواب داد که مرا بیشتر شکه کرد.هوا با صداي هیسی از گلویم با آمد و از لاي دندانهاي به هم قفل شده ام با صداي ضعیف و تهدید کننده اي مثل گلهاي زنبور بیرون زد. قبل از آنکه صدا بیرون بیاید عضلاتم منقبض و گرد شدند و از نا آشنا فاصله گرفتند.پشتم درچرخشی آنچنان سریع به حرکت افتاد که باید اتاق را تبدیل به لکه ي تیره ي نا مفهومی میکرد اما نکرد. من تمام ذرههاي غبار , همه ي تراشه هاي دیوار چوبی را میدیدم, همه ي ذره هاي جزیی میکروسکوپی نا معلوم را در حالی کهچشمانم از آنها رد میشد میدیدم.بنابراین زمانی که خودم را در گوشه ي دیوار به حالت تدافعی قوز کرده یافتم ,در حدود یک شصتم ثانیه ي بعد, فهمیدهبودم که چه چیزي مرا از جا پرانده بود و اینکه بیش از حد واکنش نشان داده بودم.آه. البته. ادوارد دیگر براي من سرد نبود. ما حالا دیگر یک دما بودیم.من حالتم را براي یک هشتم ثانیه ي دیگر نگه داشتم و به صحنه ي مقابلم عادت کردم.ادوارد بر روي میز عمل, که کوره ي آدم سوزي من بود, خم شده, تکیه کرده بود . دستش به طرف من دراز شده بود وحالتش نگران بود.صورت ادوارد مهمترین چیز بود, اما دید ثانویم محض اطمینان چیزهاي دیگر را هم در نظر میگرفت. غریضه اي برايدفاع به راه افتاده بود و من به طور اتوماتیک به دنبال هر گونه نشانه اي از خطر بودم.خانواده ي خون آشام من با امت و جاسپر در جلو , محتاطانه در کنار دیوار دورتر کنار در منتظر بودند. انگار که خطريبود. مجراي بینیم, در جستجوي تهدید به سوزش افتاد. من نمیتوانستم بوي چیز غیر عادي اي را بشنوم. بوي ضعیفچیزي خوشمزه اما با مواد شیمیایی تند آلوده شده, گلویم را دوباره به خارش انداخت, و آغاز به درد کردن و سوختنکرد.آلیس داشت دزدکی از دور آرنج جاسپر با لبخند وسیعی سرك میکشید. نور روي دندانهایش میدرخشید , یک رنگینکمان هشت رنگ دیگر.آن لبخند مرا مطمئن ساخت و سپس قطعات پازل در کنار هم قرار گرفتند. جاسپر و امت جلو بودند تا از دیگرانهمانگونه که من حدس زده بودم محافظت کنند. چیزي که من سریع نگرفته بودم این بود که خطر من بودم.همه ي اینها یک کار اضافه برسازمان بود. بخش اعظم ذهن و حسهایم هنوز بر روي صورت ادوارد متمرکز بود.من هرگز قبل از این ثانیه آن را ندیده بودم.چندین بار من به ادوارد خیره شده بودم و از زیباییش به حیرت افتاده بودم؟ چندین ساعت , روز , هفته از زندگیم راصرف رویا پردازي چیزي کرده بودم که من آن زمان آن را کمال میپنداشتم.من فکر میکردم که صورت او را بهتر ازصورت خودم میشناختم. من فکر میکردم که این تنها چیز مطمئن فیزیکی ام در تمام دنیایم بود . بی عیب بودن چهرهي ادوارد.من میتوانستم به سادگی کور بوده باشم.براي اولین بار با برداشته شدن سایه هاي نیمه تاریک و ضعف محدود کننده ي بشریت , صورت او را دیدم. نفسی فروبردم و سپس با کلمات, نا توان از پیدا کردن لغات درست, به تقلا افتادم. من به کلمات بهتري احتیاج داشتم.اینجا بود که, بخش دیگري از توجهم بر این متمرکز بود که اینجا هیچ خطر دیگري جداي از خودم نبود و به طرزاتوماتیکی قوزم را صاف کردم. تقریبا یک ثانیه از زمینی که روي میز بودم گذشته بود.من به طور لحظه اي با طریقه ي حرکت بدنم مشغول بودم. در وهله اي که صاف ایستادن را در نظر گرفته بودم پیشاز این صاف شده بودم. هیچ لحظه اي از زمان طول نکشید تا این حرکت انجام شود. تغییر ناگهانی بود.تقریبا انگار کهاصلا حرکتی نبود.من به زل زدن به صورت ادوارد ادامه دادم. دوباره بی حرکت.او به آرامی میز را دور زد. هر قدم نزدیک به نصف ثانیه زمان میبرد. هر قدم به طرز مواج گونه اي سرازیر میشد,همانند آب رودخانه اي که از روي سنگهاي صیقلی میگذشت. دستش همچنان دراز شده بود.من وقار پیشرفتنش را تماشا کردم. با چشمان جدیدم تمامش را جذب کردم.او با صداي آرام و آرامش دهنده اي گفت: بلا؟ اما نگرانی در صدایش اسمم رابا لایه اي از تنش در بر گرفت.من همانطور که در لایه هاي مختلف صداي مخملینش گم شده بودم, نمیتوانستم سریعا جواب دهم. آن والاترینسمفونی بود. سمفونی اي با یک ساز, سازي ژرف تر از هر ساز دیگري که توسط بشر ساختهشده.بلا؟ عشقم؟ من متاسفم. میدونم که گیج کننده است. اما تو حالت خوبه. همه چیز خوبه.همه چیز؟ ذهنم به گردش افتاد و اخرین ساعت بشر بودنم رسید. پیشاپیش این خاطره هم نیمه تاریک به نظر میرسید,مثل اینکه از میان یک حجاب کلفت تاریک نگاه میکردم. چون چشمان انسانیم نیمه کور بودند. همه چیز بسیار مهآلود بود.وقتی او گفت همه چیز خوب بود, آن شامل رنزمه هم میشد؟ او کجا بود؟ با رزالی؟ من سعی کردم که صورت او را بهخاطر بیاورم. میدانستم که او زیبا بود. اما بسیار آزار دهنده بود که سعی کنم از میان خاطرات انسانیم ببینم. صورت او درزیر حجاب تاریکی قرار داشت. خیلی کم روشن شده بود...جیکوب چطور ؟ او خوب بود؟ آیا بهترین دوست من که مدت طولانی اي رنج کشیده بود الان از من متنفر بود؟ آیا اوبه گروه سم بازگشته بود؟ سث و لی هم همینطور؟آیا کالن ها در امان بودند یا تغییر فرم من آتش جنگ با گروه گرگینه ها را افروخته بود؟ آیا تضمین کلی ادواد همه يآنها را شامل میشد؟ یا او فقط سعی در آرام کردن من داشت؟و چارلی؟ من الان باید به او چه میگفتم؟ او باید زمانی که من میسوختم تماس گرفته باشد. آنها به او چه گفته بودند؟او فکر میکرد چه بلایی سر من آمده است؟همانطور که من براي ثانیه اي مکث کردم تا تصمیم بگیرم کدام سوال را اول بپرسم, ادوارد به طور آزمایشی نزدیکشد و با نوك انگشتانش گونه هایم را لمس کرد. صاف چون ساتن. نرم چون پر. و حالا دقیقا هم دماي پوست من.انگار که لمس او سطح زیرین پوست من را نوازش میکرد. دقیقا در میان استخوانهاي صورتم.آن احساس مورمورانه ومثل برق گرفتگی بود , استخوانهایم را تکان میداد و ازستون فقراتم پاییم میرفت.و شکمم را به لرزه می انداخت.صبر کن! من باه این فکر افتادم در حالی که لرزش به کشش تبدیل میشد که آیا من نباید این را از دست میدادم؟ آیا ازدست دادن این حس بخشی از معامله نبود؟من من یک خون آشام تازه متولد بودم. درد سوزناك خشک در گلویم اثباتی بر این امر بود. و من میدانستم که تازهمتولد بودن چه چیزهایی را شامل میشود. احساسات انسانی و کشش ها و خواستن ها بعدا به شکلی به من باز خواهندگشت. ولی من قبول کرده بودم که من نمیتوانستم آنها را در آغاز حس کنم. فقط تشنگی. آن قرار و عهد ما بود. بهايآن. که من پذیرفته بودم که بپردازم.اما همانطور که دست ادوارد به دور نقش صورن من چون فلز پوشیده با ساتن شکل میگرفت ,میل و آرزو در رگهايخشکیده ي من شعله میکشید ,در حالی که از جمجمه تا سر انگشتان پایم به آواز درآمده بود.او یکی از ابروان بی نظیرش را بالا برد در حالی که منتظر من بود تا صحبت کنم.من بازوانم را به دور او انداختم.دوباره, انگار هیچ حرکتی در کار نبود. یک لحظه من صاف و ساکن چون یک مجسمه ایستادم و در همان وهله او درمیان بازوان من بود.گرم, یا لااقل این احساس من بود. همراه با بوي شیرین خوشمزه که من هیچگاه قادر به واقعا در بر گرفتن آن بااحساسات کند انسانیم نبودم, اما او 100 درصد ادوارد بود. من صورتم را به سینه ي صاف او چسباندم.و سپس او وزنش را به طرز ناخوشایندي جا به جا کرد. و از آغوش من خودش را عقب کشید. من به صورت اودر حالیکه سردرگم و ترسیده از رد شدنم بودم, خیره شدم .امممممم......مراقب باش بلا...آي!من بازوانم را به سرعت عقب کشیدم و آنها را به همان سرعتی که فهمیدم, در پشتم بستم. من خیلی قوي بودم.گفتم:اوپس.......او لبخندي را زد که باعث میشد قبلم از حرکت بایستد اگر همچنان میتپید.نترس, عشقم . او این را در حالی گفت که دستش را بالا می آورد تا لبهایم را که از ترس نیمه باز شده بودند, لمس کند. تو فقط یه ذره از من قوي تري اونم زودگذره.سگرمه هایم در هم رفت. این را هم قبلا میدانستم. اما این بیش از بقیهی قسمتهاي این لحظه تا ابد مجازي, غیرواقعی به نظر میرسید. من قوي تر از ادوارد بودم. من باعث میشدم او آي بگوید.دست او دوباره صورت من را نوازش کرد و من تمام پریشانی ام را در حالی که موج دیگري از میل و آرزو بدن بیحرکتم را تکان میداد, فراموش کردم.این احساسات آن چنان قوي تر از آن چیزي بودند که من به آن عادت داشتم که بر خلاف فضاي اضافی در سرم,بسیار سخت بود تا رشته اي از افکارم را دنبال کنم . هر حس جدیدي من را غوطه ور میکرد.من یکی از گفته هايادوارد را, در حالی که صدایش در ذهنم در مقایسه با وضوح موسیقی روشنی که هم اکنون میشنیدم سایه ي ضعیفیبود, به یاد آودم که میگفت که نوع او , نوع ما , به راحتی حواسشان پرت میشد . من حالا میفهمیدم چرا.من تلاش متمرکزي کردم تا تمرکز کنم. چیزي بود که من نیاز به گفتن آن داشتم. مهم ترین چیزخیلی با احتیاط, آنقدر با احتیاط که حرکت واقعا قابل تشخیص بود, دست راستم را از پشتم بیرون آوردم و دستم را بالابردم تا گونه هایش را لمس کنم.امتنا کردم از اینکه به خودم اجازه دهم تا با رنگ پریده ي دستم یا ابریشم نرم پوستاو یا انرزي عظیمی که در نوك انگشتانم بود گیج شوم.به چشمان او خیره شدم و صداي خودم را باي اولین بار شنیدم.گفتم:دوست دارم. ولی بیشتر به آواز خواندن شبیه بود. صدایم زنگ میزد و موج دار بود, مثل یک زنگ.لبخند او در جواب مرا بیش از زمانی که انسان بودم خیره کرد. من میتوانستم آن را حالا واقعا ببینم.او به من گفت:همانطور که من تو رو دوست دارم.او صورت مرا بین دستانش گرفت و چهره اش را به من نزدیک کرد , به اندازه ي کافی آرام تا به من یادآوري کند کهمراقب باشم. مرا بوسید,در آغاز مثل یک زمزمه , و سپس ناگهان قوي تر , محکم تر. من سعی کردم که به یاد آورم تابا او ملایم باشم اما واقعا کار سختی بود که چیزي را در هجوم شور و احساس به یاد آوري. آنقدر سخت که نمیتوانیهیچ فکرمنسجمی را شکل دهی.انگار که او هرگز مرا نبوسیده بود. انگار که این اولین بوسه ي ما بود. و حقیقتا, او هرگز مرا اینگونه نبوسیده بود.این تقریبا باعث شده بود که احساس گناه کنم. مطمئنا من در حال نقض عهد و قرارداد بودم. به من نباید اجازه دادهمیشد که این را هم داشته باشم.اگرچه من به اکسیژن احتیاج نداشتم اما نفسهایم بخه شماره افتادند. به اندازه ي همان زمانی که در آتش میسوختم تندمیزدند. این نوع دیگري از آتش بود.کسی گلویش را صاف کرد. امت. من در آن واحد صداي عمیق او را که هم شوخی میکرد و هم اذیت شده بود راشناختم.فراموش کرده بودم که تنها نیستیم.و سپس متوجه شدم که طوري که من الان به دور ادوارد حلقه زده بودم برايحضور در جمع مودبانه نبود.خجالت زده, من دوباره در یک حرکت ناگهانی یک نیم قدم به عقب ورداشتم.ادوارد با دهان بسته خندید و با من قدم برداشت, در حالی که بازوانش را دور کمر من سفت نگه داشته بود. چهره اشمیدرخشید, انگار که شعله اي سفید در پشت پوست الماسی اش می سوخت.من نفس غیر ضروري اي کشیدم تا خودم را جمع و جور کنم.چقدر این بوسه متفاوت بود! من حالت چهره اش را خواندم در حالی که خاطرات نامعلوم انسانیم را با این احساس واضحو قوي و شدید مقایسه میکردم. او کمی از خود راضی به نظر میرسید.من او را با صداي آوازگونه ام در حالی که چشمانم را کمی باریک میکردم , متهم کردم: تو خیلی چیزها رو رو نکردهبودي!او خندید. در حالی که از او آسودگی ساطع میشد که همه چیز تمام شده بود. ترس, درد, بلاتکلیفی ها, انتظار, همه ياینها دیگر پشت سر ما بودند.او به من یادآوري کرد: اون موقع یه جورایی لازم بود. حالا نوبته توئه که منو نشکنی. او دوباره خندید.در حالی که به آن فکر میکردم اخم کردم. و سپس ادوارد تنها کسی نبود که میخندید.کارلایل از پشت امت بیرون آمد و به سرعت به سمت من آمد. چشمهایش تنها کمی محتاط بودند. اما جاسپر پشت اوحرکت میکرد. من چهره ي کارلایل را هم هرگز قبلا ندیده بودم, نه واقعا. من نیاز سریع و عجیبی به پلک زدن داشتم.مثل اینکه به خورشید خیره شده بودم.کارلایل پرسید:چه حسی داري بلا؟من براي شصت چهارم ثانیه فکر کردم .غوطه ور و سردرگم. خیلی چیز هست... صدایم به آرامی محو شد در حالی که دوباره به تون زنگ مانند صدایم گوشمیکردم.آره میتونه خیلی گیج کننده باشه.به علامت تایید سري به سرعت تکان دادم.اما یه جورایی مثل خودم حس میکنم. توقع اینو نداشتم.بازوان ادوارد به آرامی دور کمر من فشار آوردند. او زمزمه کرد: گفته بودم بهت که.کارلایل در فکر و شگفت بود: تو تقریبا کنترل شده اي. بیشتر از اون چیزي که من توقعش رو داشتم حتی با زمانی کهصرف آماده کردن ذهنی خودت براي این کردي.من راجع به تغییرات ناگهانی و وحشیانه ي حالتم و سختی تمرکز کردن, فکر کردم و زمزمه کردم: زیاد راجع بهشمطمئن نیستم.او سرش را با جدیت به نشانه ي موافقت تکان داد و سپس چشمان جواهري اش با علاقه درخشیدند.به نظر میاد ما ایندفعه کار درستی با مورفین کردیم . بگو بهم ببینم, چی از پروسه ي تغییر شکل یادت میاد؟مکث کردم در حالی که شدیدا آگاه از نفسهاي ادوارد که گونه ام را نوازش میکرد در حالی که جریان هاي الکتریکی ازطریق پوستم به من وارد میکرد, بودم .همه چی قبلا خیلی مه آلود بود . یادمه بچه نمیتونست نفس بکشه...من به ادوارد در حالی که براي لحظه اي با یادآوري آن خاطره نگران شده بودم, نگاه کردم.او در حالی که درخششی که هرگز قبلا در چشمانش ندیده بودم را داشت, قول داد:رنزمه سالم و سرحالهاو اسمش را با اشتیاق کمتري گفت. یک حرمت. به طریقی که عابدان درباره ي خدایانشان حرف می زنند.بعد از اون چی یادته؟روي حالت بلافم تمرکز کردم. من هرگز دروغگوي خوبی نبودم.خیلی به یا آوردنش سخته. قبلا خیلی تاریک بود. و بعدشم من چشمامو باز کردم و میتونستم همه چیو ببینم.کارلایا نفسی کشید. چشمانش برقی زدند:فوق العاده ست.غم و غصه مرا در بر گرفت. انتظار داشتم هر لحظه گرما به گونه هایم هجوم آورد و رازم را برملا کند. و سپس به یاآوردم که من هرگز دوباره سرخ نمیشوم. من نمیخواستم به دروغ گفتن ادامه دهم . چون ممکن بود اشتباه کنم. و مننمیخواستم راجع به سوختن فکر کنم. بر خلاف خاطرات انسانیم, آن بخش کاملا واضح بود و فهمیدم که میتوانم آن رابا دقت زیادي به یاد آورم.کارلایل سریعا معذرت خواهی کرد: من خیلی متاسفم بلا. البته که تشنگیت الان باید خیلی ناراحت کنده باشه. اینبحث باشه براي بعد.تا زمانی که او ذکر نکرده بود تشنگی غیر قابل کنترل نبود. جاي خیلی زیادي در سرم بود. قسمت جدایی از مغزمحساب سوزش گلویم را داشت , تقریبا مثل یک واکنش. به طریقی که مغز قدیمی ام تنفس و پلک زدن را کنترلمیکرد.اما فرض کارلایل سوزش را به جلوي ذهنم آورد. ناگهان, درد خشک تمام چیزي بود که میتوانستم راجع به آن فکرکنم. و هر چه بیشتر راجع به آن فکر میکردم بیشتر اذیت میکرد. دستم بالا رفت تا دور گلویم را بگیرد. انگار کهمیتوانستم شعله ها را از بیرون ملایم تر کنم. پوست گردنم در زیر انگشتانم عجیب به نظر میرسیدند. خیلی صاف و یکجورایی نرم. اگر چه به سختی سنگ هم بود.ادوارد بازوانش را انداخت و دست دیگرم را گرفت و با ملایمت کشید.بیا بریم شکار بلا.چشمانم گرد شدند و درد خودش را عقب میکشید و جایش را به شکه اي میداد.من؟ شکار؟ با ادوارد؟ ولی چطور؟ نمیدونستم چی کار کنم.او هشدار را در حالیت چهره ام خواند و لبخند تشویق و ترغیب کننده اي به من زد.خیلی آسونه عشقم.غریزي. نگران نباش نشونت میدم.وقتی حرکت نکردم آن لبخند کجش را زد و ابروهایش را بالا برد.من فکر میکردم که تو همیشه میخواستی من رو در حال شکار ببینیمن از شوخی او خندیدم ( بخشی از من با تعجب به صداي طنین زنگی متناوب گوش داد) در حالی که حرفش من را بهیاد مکالمه هاي مه الود انسانی انداخت. و بعد یک ثانیه ي تمام طول کشید تا همه ي اولین روزهاي با ادوارد را ,شروع راستین زندگی ام را , در ذهنم مرور کنم تا هرگز آنها را فراموش نکنم. من هرگز انتظار نداشتم که آنقدر یادآورياش ناراحت کننده باشد. انگار که تلاش میکردم با چشمان نیمه باز از لاي آبگل آلود ببینم. از تجربیات رزالی میدانستمکه اگر درباره ي خاطرات انسانی ام به اندازه ي کافی فکر کنم در طول زمان آنها را از دست نمیدادم. من نمیخواستمدقیقه اي از زمانی را که با ادوارد گذرانده بودم را فراموش کنم, حتی حالا, هنگامی ابدیت در مقابل ما گشوده شدهاست. من باید مطمئن میشدم که ذهن خطا ناپذیر خون آشامی من با آن خاطرات انسانی میچسبد.ادوارد پرسید:بریم؟او جلوي آمد تا دستی را هنوز دور گردنم بود را بگیرد. انگشتانش گلویم را نرم کرد.با صداي ضعیفی اضافه