۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۳۳ صبح
کرد:نمیخوام که اذیت بشی. چیزي که من قبلا قادر به شنیدن آن نبودم.از روي عادت هاي انسانی به جا مونده گفتم: خوبم . اول صبر کن.خیلی چیزها بود. من هرگز به سوالاتم نرسیده بودم. چسزهاي مهم تري از درد وجود داشتند.حالا کارلایل بود که صحبت کرد: بله؟من میخوام ببینمش . رنزمه رو.به طرز عجیبی سخت بود تا اسمش را بگویم. دخترم. این کلمات حتی سخت تر بود تا بهشان فکر کنم. خیلی دور بهنظر میرسید من سعی کردم که به یاد آورم که سه روز پیش چه حسی داشتم. و به طور اوتوماتیکی دستم از دستانادوارد آزاد شدند و به سمت شکمم رفتند.صاف. خالی. من به ابریشم کمرنگی که پوستم را پوشانده بود چنگ زدم. دوباره به وحشت افتادم. درحالی که بخشغیر قابل توجهی از ذهنم متوجه بود که حتما آلیس من را لباس پوشانده بود.میدانستم چیزي در درونم به جا نمانده است. و من کمی صحنه ي برداشت خون آلود را به یاد آوردم. اما اما اثباتفیزیکی همچنان قابل فهم نبود. تنها چیزي که میدانستم دوست داشتن لگد زدن کوچک درونم بود. بیرون از من اوچیزي به نظر میرسید که من خیال کرده باشم. یک رویاي در حال محو شدن. رویایی که نیمی کابوس بود.در حالی که با سردرگمی ام در کشمکش بودم, ادوارد را دیدم که با کارلایل نگاه سر بستهاي رد و بدل کردند.من جویا شدم: چیه؟ادوارد با حالت تسکین دهندهاي گفت: بلا این زیاد فکر خوبی نیست. اون نصفی انسانه عشقم. قلبش مزنه و خون دررگهاش جاریه. تا وقتی که تشنگیت به طرز مثبتی کنترل نشده تو نمیخواي اونو به خطر بندازي میخواي؟اخم کردم. البته که من نباید آن را میخواستم.من خارج از کنترل بودم؟ سردرگم. بله . به راحتی تمرکزم را از دست میدادم بله. اما خطرناك؟ براي او؟ دخترم؟نمیتوانستم قطعا بگویم که جواب نه است . بنابراین باید صبور میبودم. سخت به نظر میرسید. چرا که تا زمانی که او رادوباره میدیدم او واقعی نبود. تنها یک رویا از غریبه اي که در حال محو شدن بود...اون کجاست؟به سختی گوش دادم و صداي تپش قلبی را در طبقه ي زیرینم شنیدم. من میتوانستم نفس کشیدن آرام بیش از یکنفر را بشنوم. انگار که آنها هم گوش میدادند. صداي بال زدنی هم بود. یک ارتعاش... که نمیتوانستم جایی برایشبیابم.وصداي تپش قلب آنقدر آبدار و جذاب بود که دهانم به آب افتاد.پس من باید حتما یاد میگرفتم که چگونه شکار کنم قبل از اینکه او را ببینم. کودك ناشناسم را.رزالی پیششه؟با تون صداي منقطعی ادوارد جواب داد: آره.و من میتوانستم ببینم که چیزي او را ناراحت کرده است. فکر میکردم او و رز از تفاوتهایشان گذشته بودند.آیا دوبارهدشمنی و کینه شروع شده بود؟ قبل از آنکه بتوانم بپرسم او دستانم را از شکم صافم برداشت و دوباره با ملایمت کشید.در حالی که سعی به تمرکز داشتم دوباره اعتراض کردم:صبر کن! جیکوب چی ؟ و چارلی؟ تمام چیزایی که از دستدادم رو بهم بگین. چه مدت بیهوش بودم؟ادوارد به نظر نمیرسید که متوجه مکثم روي لغت آخر شده باشد. درعوض او داشت نگاه محتاط دیگري با کارلایل رد وبدل میکرد.زمزمه کردم: چی شده؟کارلایل در حالی که به طرز عجیبی روي لغت آخر تاکیید میکرد گفت: هیچی نشده!هیچی تغییر زیادي نکرده . در واقعتو فقط براي دو روز هشیار نبودي. مثل این جور چیزا که پیش میرن , خیلی سریع بود. ادوارد کارشو عالی انجام داد.خیلی خلاقانه. تزریق زهر مستقیم به قلبت ایده ي اون بود.مکثی کرد تا لبخند غرورانه اي به پسرش بزند و آهی کشید: جیکوب همچنان اینجاست و چارلی همچنان باور داره کهتو مریضی. اون فکر میکنه تو الن تو آتلانتایی. در حال گذروندن آزمایشات توي سی دي سی. به اون یه شماره ي بددادیم و خیلی مصتاصله . اون با ازمی حرف میزده.پیش خودم در حالی که به صداي خودم گوش میدادم زمزمه کردم: باید بهش زنگ بزنم...متوجه مشکلات جدید شدم. او صداي من رو نمیشناخت. این کار او را مطمئن نمیساخت. و بعد تعجب اولیه ام سر زد. :صبر کن ببینم... جیکوب هنوز اینجاست؟یک نگاه دیگر بین آنها.ادوارد به سرعت گفت: بلا خیلی چیزها براي بحث کردن هست. ولی ما باید اول به تو برسیم. تو باید الان درد داشتهباشی...وقتی او این را متذکر شد, سوزش گلویم را به یاد آوردم و با تشنج آب هانم را قورت دادم: اما جیکوب؟او با ملایمت به من یادآوري کرد که: ما تمام وقت دنیا رو براي توضیح داریم عشقم.البته. میتوانستم کمی بیشتر براي جواب صبر کنم. زمانی که دیگر این دردشدید از تشنگی آتشین دیگر تمرکزم راخدشه دار نمیکرد, گوش کردن آسان تر میشد: باشه.آلیس دراز دم در گفت:وایسا . وایسا وایسا.او با وقار رویا گونه اي از میان اتاق رقصید و گذشت. مثل ادوارد و کارلایل زمانی که به چهره ي او براي اولین بارنگاه کردم کمی شکه شدم. خیلی دوست داشتنی بود. : تو قول دادي که من دفعه ي اول اونجا باشم. اگه از بقله چیزمنعکس کننده اي رد شین چی؟ادوارد با اعتراض گفت: آلیس...آلیس گفت: فقط یک ثانیه طول میکشه... و سپس مثل گلوله از اتاق خارج شد.ادوارد آهی کشید.او راجع به چی حرف میزنه؟ولی آلیس برگشته بود . در حالی که یک آیینه ي بزرگ زراندود از اتاق رزالی را حمل میکرد. که نزدیک به دو برابرخودش قد داشت و چند برابرش پهن بود.جاسپر آنچنان ساکت و صامت بود که من از زمانی که پشت سر کارلایل آمده بود متوجه او نشده بودم. و حالا او دوبارهحرکت کرد تا هواي آلیس را داشته باشد در حالی که چشمانش بر روي حالت چهره ي من قفل شده بود. چرا که منخطر اینجا بودم.من میدانستم که او حال و هواي مرا هم میچشد. و بنابراین او باید تعجب مرا از خواندن چهره ي او که از نزدیک براياولین بار به آن نگاه میکردم دیده باشد.به چشمان انسانیه نابیناي من زخم هاي باقی مانده از زندگی گذشته ي او با ارتش تازه متولد ها در جنوب , تقریبانامریی بود. فقط با وجود نور برروي سطح کمی برآمده ي انها میتوانستم به انها معنی بخشم و وجودشان را دریابم.حالا میتوانستم ببینم که زخم ها برجسته ترین ویژگی جاسپر بودند. خیلی سخت بود تا نگاهم را از گردن و آرواره يویران او بر دارم. سخت بود حتی براي یک خون آشام هم باور کنم که میتواند از این همه سري دندانهاي درنده يگردنش جان سالم به در ببرد.به طور غریزي , عصبی شدم تا از خودم دفاع کنم. هر خونآشامی که جاسپر را دیده باشد باید این واکنش را داشته باشد.زخم ها مثل یک بیلبورد روشن بودند. آنها جیغ میکشیدند , خطرناك. چندین خون آشام سعی کرده بودند جاسپر رابکشند؟ صدها؟ هزاران؟ همان تعدادي که در تلاششان مرده بودند.جاسپر برآورد من را هم دید و هم احساس کرد. هوشیاري ام را. و لبخند کجی زد.آلیس در حالی که توجه مرا از معشوق ترسناکش دور میکرد گفت:ادوارد منو خیلی ناراحت کرد براي اینکه تو رو قبل ازعروسی جلوي آیینه نبرده بودم.ایندفعه دیگه نمیذارم مخمو بخوره.ادوارد با شک در حالی که یکی از ابروانش را بالا می انداخت گفت: مختو خوردم؟در حالی که با پریشان خیالی زمزمه میکرد آیینه را گرداند تا طرف من قرار بگیرد: شاید دارم یک کلاغ چهل کلاغمیکنم.او مقابله به مثل کرد:و شایدم این فقط از لذت کنجکاوانه و فضولیته.آلیس به او چشمک زدمن از این تبادل تنها با بخش کمتري از تمرکزم آگاه بودم. بخش بزرگتر توسط شخص در آیینه میخکوب شده بود.اولین واکنشم لذت بی فکري بو. موجود فضایی داخل شیشه بدون چون و چرا زیبا بود. هر ذره اش به زیبایی آلیس وازمی. او حتی در سکون هم روان بود. و چهره ي بی عیب و نقصش رنگ پریده بود مانند ماه در فریمی از موهاي تیرهي سنگینش. اعضاي بدنش بسیار صاف و قوي بودند. پوستش زیرکانه میدرخشید, تابان چون مروارید.دومین واکنشم وحشت بود.او که بود؟ در نگاه اول من نمیتوانستم چهره ام در هیچ کجاي نقوش صاف و عالی چهره اش بیابم.و چشمهایش! اگرچه من میدانستم که باید انتظار آنها را داشته باشم,هنوز هم چشمهایش موجی از وحشت را به درونمسرازیر میکرد.در تمام این مدت که من مطالعه میکردم و واکنش نشان میدادم, چهره اش کاملا خونسرو بود, تراشه اي از یک الهه.هیچ چیزي از پریشانی جوشان دل من نشان نمیداد. و سپس لب هاي پرش حرکت کردند.من در حالی که مایل به گفتن کلمه ي چشمهایم نبودم زمزمه کردم:چشمها؟ چه مدت اینطوریه؟ادوارد با صداي تسلی و نرمی گفت: اونا در عرض چند ماه تیره میشن. خون حیوون رنگ رو زودتر از رزیم خون انسانیرقیق میکنه. اول کهربایی میشن بعد طلایی.چشمانم براي ماهها با شعله هاي شریر قرمز میدرخشند.صدایم حالا بلند تر شده بود پریشان:چند ماه؟ ... در آیینه ابروان بی نقص ناباورانه بالاي چشمان خونی درخشانم روشنتر از آنچه که قبلا دیده بودم, بالا رفتند.جاسپرآگاه از شدت عصبانیت ناگهانی من, قدمی به جلو برداشت. او خون آشام هاي جوان را زیادي خوب می شناخت.آیا این احساس نشان از اشتباه در قضاوتی از سمت من داشت؟هیچ کس جوابی به سوالم نداد. من نگاهم را به سمت ادوارد و آلیس گرداندم. چشمان هر جفت آنها در واکنش بهناراحتی جاسپر, کمی نا متمرکز بود. یکی در حال گوش دادن به علت آن و دیگري نگاهی به آینده داشت.نفس عمیق دیگري کشیدم.من به آنها قول دادم: نه من خوبم. _ چشمانم به سمت غریبه ي در آیینه میرفت و برمیگشت. _ فقط هضمش یه دفعه سخته...پیشانی جاسپر در حالی که دو زخم در بالاي چشم چپش را نشان میداد , خط افتاد.ادوارد زمزمه کرد: نمیدونم...زن در آیینه اخمی کرد: چه سوالی رو از دست دادم؟ادوارد خندید: جاسپر میخواد بدونه چطوري این کارو میکنی.چی کار میکنم؟جاسپر جواب داد: کنترل احساساتت بلا. من هرگز ندیدم یه تازه متولد این کارو بکنه. یک حس رو در ابتداش سرکوبکنه. تو ناراحت و آشفته بودي. ولی وقتی نگرانی ما رو دیدي ,مانعش شدي و دوباره قدرت خودت رو به دست گرفتی.من آمادهی کمک بودم ولی تو بهش احتیاج نداشتی.این غلطه؟_ بدنم به طور خودکار در انتظار قضاوت و نظر او منجمد شده بود. پرسیدم:ادوارد دستش را به نرمی از بالا تا پایین بازوان من کشید انگار که میخواست من را تشویق به ذوب شدن کند. : اینخیلی تاثیر گذاره بلا ولی ما نمیفهمیمش. نمیدونیم چقدر میتونه دووم داشته باشه.براي کسري از ثانیه به فکر فرو رفتم . هرلحظه ممکن بود کنترل خودم را از دست بدهم؟ به یک هیولا تبدیل شوم؟نمیتونستم حس کنم که کی اتفاق می افته... شاید هیچ راهی براي پیشبینی همچین چیزي وجود نداشت.آلین حالا با کمی بی صبري در حالی که به آینه اشاره میکرد پرسید: ولی نظرت چیه؟من با طفره در حالی نمیخواستم اعتراف کنم که چقدر ترسیده بودم گفتم: مطمئن نیستم.به زن زیبا با چشمان ترسناك در پی تکه هایی از خودم, خیره شدم. چیزي در شکل لب هایش وجود داشت اگر اززیبایی گیج کننده اش می گذشتی این حقیقت داشت که لب بالایی اش کمی دور از تعادل بود کمی پرتر از آنچه کهباید تا با لب پایینی جور شود. پیدا کردن این نقص آشنا ي کوچک باعث شد من کمی بهتر شوم. شاید بقیه ي من همآنجا بود.من دستم را به طور ازمایشی بالا بردم و زن داخل آینه هم حرکت مرا تقلید کرد. در حالی که او نیز صورتش را لمسمیکرد چشمان خونی اش مرا محتاطانه مینگریست.ادوارد آهی کشید.از زن در حالی که یک ابرویم را بالا می انداختم ,چشم برداشتم تا به او نگاه کنمبا صداي زنگ دار خونسردم پرسیدم:مایوسی؟او خندیدو اعتراف کرد : آره.من حس کردم که شک به ماسک خونسرد چهره ام نفوذ کرد. و به دنبال آن ناراحتی.آلیس غرید. جاسپر دوباره غوز کرد. منتظر بود کنترلم را از دست بدهم.اما ادوارد به آنها توجهی نکرد و بازوانش را محکم دور بدن یخ زده من انداخت و لبهایش را به گونه ام فشرد. زمزمهکرد:"امیدوار بودم حالا که شبیه من هستی بتونم صداي مغزت رو بشنوم. و الان عصبی، به این فکر میکنم که تومغزت چی میگذره؟"احساس بهتري پیدا کردم.با خوشحالی از اینکه افکارم هنوز مال خودم بودند گفتم: "خب، فکر کنم مغزم هیچ وقت خوب کار نکنه. حداقلخوشگلم."وقتی سعی کردم خودم باشم، شوخی کردن با اون آسان تر بود.ادوارد درون گوشم غرید: "بلا، تو هیچ وقت فقط خوشگل نبودي."و بعد سرش را دور کرد و آهی کشید و به کسی گفت: "خیله خب خیله خب."پرسیدم: "چیه؟""داري جاسپر رو عصبی میکنی. وقتی به شکار بري اون خیالش راحت تر میشه."به چهره نگران جاسپر نگاه کردم و سر تکان دادم. اگر قرار بود کنترلم را از دست بدهم، ترجیح میدادم در جنگل و میاندرختان باشم تا بین اعضاي خانواده.موافقت کردم: "باشه. بریم شکار."یک سري احساس عصبی و آینده نگري دلم را پیچاند. دست ادوارد را از روي شانه ام برداشتم و پشتم را به زن زیبايدرون آینه کردم.فصل بیست و یکم:اولین شکاردر حالی که از طبقه ي دوم به پایین خیره شده بودم، پرسیدممن هیچ وقت چندان از ارتفاع نمی ترسیدم، اما توانایی دیدن تمام جزئیات با چنین وضوحی باعث شده بود چشم اندازناخوشایندتر شود. گوشه هاي صخره هاي زیرین از آنچه تصور کرده بودم تیزتر بودند.« این مناسب ترین راه خروجه. اگه می ترسی، من می تونم حملت کنم » . ادوارد لبخند زد« ؟ ما ابدیت رو داریم و تو نگران وقتی هستی که راه رفتن به طرف در پشتی می گیره »« . ... رنزمه و جیکوب طبقه ي پایین هستن ». او اندکی اخم کرد« اوه »درسته. حالا من هیولا بودم. باید از بوهایی که ممکن بود ذات وحشی مراتحریک کند دوري می کردم. مخصوصاً ازافرادي که دوستشان داشتم. حتی آنهایی که هنوز واقعاً نمی شناختم.به طرزي عجیب دیر متوجه شده بودم که « ؟ رنزمه... با جیکوب... اونجا مشکلی براش پیش نمیاد » : زمزمه وار گفتماین باید صداي قلب جیکوب باشد که از طبقه ي پایین می شنیدم . دومرتبه به