۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۳۳ صبح
شدت گوش دادم ، اما فقط می توانستم« جیکوب زیاد اون رو دوست نداره » . ضربان ثابت را بشنومبه من اعتماد کن، اون کاملاً در امانه. من دقیقاً می دونم جیکوب » . لب هاي ادوارد به طرز عجیبی برهم فشرده شدند« به چی فکر می کنهو دوباره به زمین نگاه کردم. « مسلماً » : غرولندکنان گفتم« ؟ وقت کشی » : ادوارد گفت« ... یه کمی. من نمی دونم چطوري »و کاملاً حواسم به خانواده ام، که در سکوت از پشت سرم تماشا می کردند بود. البته چندان هم سکوت نکرده بودند.امت پیش تر یک بار زیر لب بی صدا خندیده بود. یک اشتباه کافی بود تا روي زمین بیفتد و از شدت خنده به خودبپیچد. بعد جوك هایی درمورد تنها خون آشام دست و پا چلفتی دنیا شروع می شد...از آن گذشته، این پیراهن - که حتماً وقتی به قدري غرق در سوختن بودن که متوجه نبودم آلیس به من پوشانده بود -چیزي نبود که اگر خودم بودم چه براي شکار و چه براي پریدن برمی داشتم. ابریشم تنگ و بدن نماي آبی یخی؟خیال کرده بود براي جه به این احتیاج پیدا می کنم؟ بعداً مهمانی عصرانه به صرف نوشیدنی داشتیم؟و بعد، بسیار عادي، قدم به بیرون پنجره ي بلند و باز گذاشت و پرید. « منو ببین » : ادوارد گفتبا دقت تماشا کردم، تا حالت و زاویه ي خم کردن زانوهایش را بفهمم. صداي فرود آمدن او بسیار آهسته بود - صداییخفه مثل دري که به آرامی بسته شود، یا کتابی که به نرمی روي میز قرار گیرد.به نظر سخت نمی رسید.هنگام تمرکز دندان هایم را به هم می ساییدم، سعی کردم از قدم ساده ي او در فضاي خالی تقلید کنم.هاه! انگار زمین بسیار آهسته به طرفم حرکت می کرد گویی هیچ چیزي نبود که پایم به آن بخورد- آلیس مرا در چهکفش هایی کرده بود؟ پاشنه بلند؟ او عقلش را از دست داده بود – و پاهایم را دقیقاً در جاي درست قرار دادم، طوریکهفرود آمدن از قدم زدن روي یک سطح صاف هیچ سخت تر نبود.روي کف پا به زمین آمدم، نمی خواستم پاشنه هاي باریک کفش بشکنند. فرود من به نظر به آهستگی او می رسید. بهاو نیشخند زدم.« درسته. سخت نبود »« ؟ بلا » . او متقابلاً لبخند زد« ؟ بله »« واقعاً با وقار بود – حتی واسه یه خون آشام »براي لحظه اي آن را سبک سنگین کردم و بعد، ذوق زده شدم. اگر فقط همین طوري آن جمله را گفته بود، امت حتماًمی خندید. هیچ کس این حرکت را خنده دار نیافته بود، پس می بایست حقیقت داشته باشد. این اولین بار بود که تابحال در تمام عمرم کسی کلمه ي باوقار را براي من به کار برده بود.« ممنونم » : به او گفتمو بعد کفش هاي ساتن نقره اي رنگ را یکی یکی درآوردم و باهم به طرف پنجره ي باز پرتاب کردم. شاید، کمیمحکم، اما شنیدم که کسی قبل از اینکه قاب چهارچوب را خراب کنند آنها را گرفت.« حس مدش به اندازه ي تعادلش بهتر نشده » . آلیس غرغر کردادوارد دستم را گرفت- نمی شد تحت تاثیر لطافت و حرارت آرامش بخش پوست او قرار نگیرم – و به سرعت از حیاطپشتی به طرف حاشیه ي رودخانه دویدیم. من بی اراده با او همراهی می کردم.هرچیزي که فیزیکی بود به نظر ساده می رسید.« ؟ شنا می کنیم » : وقتی در کنار آب توقف کردیم از او پرسیدم« تا لباس خوشگلت خراب شه؟ نه. می پریم »در حالی که به آن فکر می کردم، لب هایم را به هم فشردم. رودخانه در اینجا حدود پنجاه یارد وسعت داشت .« اول تو » : گفتماو به گونه ام دست کشید، دو قدم به عقب برداشت و بعد، آن دو قدم را به دو برگشت، روي سنگ صافی که به طورمحکم که در کنار رودخانه قرار داشت پرید. همچنان که به حالت قوس دار از بالاي رودخانه می گذشت حرکت تند وسریع او را بررسی کردم. در آخر درست قبل از اینکه در درختان انبوه آن طرف رودخانه ناپدید شود معلق زد.و صداي خنده ي آهسته ي او را شنیدم. « خود نما » : زیرلب گفتمپنج قدم به عقب رفتم، فقط براي احتیاط و، نفس عمیقی کشیدم.ناگهان، دوباره عصبی بودم. نه براي افتادن و صدمه دیدن – بیشتر نگران این بودم که جنگل آسیب ببیند.این باید کم کم بر من غلبه می کرد، اما حالا می توانستم حسش کنم - قدرت خام و عظیم که در اندام هایم میچرخید. ناگهان مطمئن بودم که اگر می خواستم زیر دریاچه تونل بکنم، با پنجه یا مشت راهم را مستقیم در بستر سنگباز کنم، زیاد وقتم را نمی گرفت. اشیاء در اطراف من - درخت ها، بوته ها، صخره ها... خانه- همه به نظر شکننده میرسیدند.در حالی که شدیداً امیدوار بودم که ازمه علاقه ي ویژه به هیچ درخت خاصی در آن طرف رودخانه نداشته باشد، اولینقدم بلند را برداشتم. و بعد وقتی که ساتن تنگ شش اینچ بالاي رانم چاك خورد متوقف شدم. آلیس!خوب، همیشه به نظر می رسید آلیس با لباس ها طوري رفتار می کند که انگار براي یک بار استفاده ساخته شده بودند،بنابراین نباید این کار باعث ناراحتی خاطرش می شد. خم شدم تا با دقت لبه هاي درز سمت راست لباس که سالم بودرا بین انگشتانم بگیرم و، با به کار گرفتن کم ترین مقدار فشار ممکن ، پیرهن را تا بالاي رانم شکافتم . سپس همانکار را با طرف دیگر کردم تا به هم تطبیق داده شوند.خیلی بهتر شد.می توانستم قهقهه ي کر کننده را از درون خانه بشنوم و، حتی صداي کسی که دندان هایش را به هم می سایید.صداي قهقهه هم از طبقه ي بالا می آمد و هم پایین و، من به آسانی متوجه تغییر بزرگ بین آن دو شدم، صدايقهقهه ي خشن و بم از طبقه ي پایین می آمد.پس جیکوب هم در حال تماشا بود؟ نمی توانستم تصور کنم که او حالا به چه فکر می کرد، یا اینکه هنوز اینجا چه کارمی کرد. تجسم کرده بودم دیدار دوباره مان – اگر او می توانست زمانی مرا ببخشد- در آینده ي دور اتفاق بیفتد،زمانی که من پر استقامت تر بودم و زمان، زخم هایی را که به قلب او وارد کرده بودم شفا داده باشد.برنگشتم تا حالا به او نگاه کنم، از نوسان وضع روانی ام آگاه بودم. خوب نبود اجازه دهم هیچ کدام از احساساتم زیاد درکالبد ذهنم قوي شود. ترس هاي جاسپر هم مرا عصبی کرده بودند. باید قبل از اینکه با هر چیز دیگر روبه رو می شدمشکار می کردم. سعی کردم چیزهاي دیگر را فراموش کنم تا بتوانم تمرکز کنم.« ؟ می خواي دوباره ببینی » . صدایش نزدیک تر می شد « ؟ بلا » : ادوارد از بین درختان صدا زداما من همه چیز را به وضوح با یاد داشتم، بدون شک، نمی خواستم به امت بهانه اي براي خنده ي بیشتر به دوره يآموزشی ام بدهم. این یک کار فیزیکی بود- باید غریزي باشد. بنابراین نفس عمیقی کشیدم و به طرف رودخانه دویدم.حالا که دامنم مانعم نبود، فقط یک پرش بلند می خواست تا به لبه ي آب برسم. فقط کسري از ثانیه گذشته، و هنوززمان زیادي باقی بود - چشم ها و ذهنم به قدري سریع حرکت کردند که یک قدم کافی بود. ساده بود که پاي راستم راروي سنگ صاف قرار دهم و با استفاده از فشار کافی بدنم را به حالت چرخشی به هوا بفرستم.چیزي عجیب، سبک بالانه، هیجان انگیز اما کوتاه بود. یک ثانیه بیشتر نگذشته بود و من، در آن طرف بودم.انتظار داشتم درختان نزدیک به هم مشکل ایجاد کنند، اما به طرز متحیر کننده اي مفید واقع شدند. زمانی که دوبارهدر اعماق جنگل به طرف زمین برمی گشتم آسان می شد دستم را دراز کنم و خودم را به شاخه ي راحتی بگیرم؛چرخیدم و به نرمی و روي نوك پاهایم فرود آمدم، روي تنه ي عریض کاج سیتکا که پانزده پا تا زمین فاصله داشت.معرکه بود.به دور از طنین متناوب خنده ام، می توانستم صداي ادوارد را بشنوم که براي یافتن من می دوید. پرش من دو برابربلندتر از او بود. وقتی به درخت من رسید، چشمانش گشاد شده بودند. با چابکی از روي شاخه پریدم و تا کنار او بروم،بی صدا روي پاهایم فرود آمدم.« ؟ خوب بود » : در حالی که از هیجان به نفس نفس افتاده بودم ، پرسیدماو لبخند رضایت آمیزي زد، اما لحن عادي صدایش با حالت متحیر چشم هایش نمی خواند . « خیلی خوب »« ؟ می شه یه بار دیگه انجامش بدیم »« تمرکز داشته باش ، بلا- ما توي یه سفر شکاري هستیم »« شکار » . سرم را به علامت تایید تکان دادم « اوه ، درسته »او نیشخند زد، حالت چهره اش ناگهان تمسخر آمیز شده بود و، شروع به دویدن کرد. او « . دنبالم بیا... اگه می تونی »از من سریع تر بود. نمی توانستم تصور کنم چه طور پاهایش را با چنین سرعت کور کننده اي حرکت می دهد، اما اینفراتر از من بود. در هر صورت، من قوي تر بودم و، هر گام بلند من با طول سه قدم او برابري می کرد. پس با او درمحوطه ي سبز به پرواز در آمدم، در کنار او، نه پشت سرش. همان طور که می دویدم، نمی توانستم جلوي خنده ي بیصدایم را از شدت هیجان این کار بگیرم؛ خنده نه از سرعتم کاست و تمرکزم را برهم زد.بالاخره می توانستم بفهمم که چرا ادوارد وقتی می دوید هیچ گاه به درخت ها اصابت نمی کرد- سوالی که همیشهبرایم یک معما بود. حس غریبی بود، یک تعادل بین سرعت و شفافیت. به همین جهت، وقتی من به بالا، زیر و در بینراه پر پیچ و خم سبز و انبوه موشک وار، با سرعتی که می بایست همه چیز را در اطراف من به اشکال غیر قابلتشخیص درمی آورد می دویدم، هنگام رد شدن به سادگی می توانستم هر برگ ریز را بر روي بوته هاي کوچک توتفرنگی ببینم.به خاطر باد ناشی از سرعت من، مو و پیرهن پاره ام پشت سرم به اهتزاز درآمده بود و، با اینکه می دانستم نباید اینگونه باشد، در برابر پوستم گرم می نمود. همان طور که زمین خشن جنگل زیر پاهاي برهنه ام مثل مخمل بود و، شاخههایی که به پوستم اصابت می کرد نباید حسی مانند نوازش پر در من به وجد می آورد.جنگل از آنچه تا به حال شناخته بودم زنده تر بود- موجودات کوچکی که به فکرم نمی رسید وجود داشته باشند دربرگ ها فراوان بودند. آنها همه پس از رد شدن ما ساکت می شدند و نفس هایشان از ترس تند می شد. انگار حیوان هابه بوي ما نسبت به انسان ها عکس العمل هاي خیلی عاقلانه تري داشتند. مسلماً، این موضوع روي من تاثیر برعکسداشت.منتظر بودم از نفس بیفتم، اما نفسم به آسانی می آمد و می رفت. منتظر ماندم تا ماهیچه هایم به سوزش بیفتند، اماهرچه به گام هایم بیشتر عادت می کردم به نظر می رسید قدرتم افزایش می یابد. قدم هایم بلندتر شد و چیزينگذشت که او براي با من پیش رفتن تلاش می کرد. دوباره خندیدم، وقتی شنیدم که او عقب افتاده است در پوستخود نمی گنجیدم. حالا که پاهاي برهنه ام به ندرت با زمین تماس پیدا می کردند بیشترحس پرواز داشتم تا دویدن.صدایش آرام و سست بود. دیگر هیچ چیزي نمی توانستم بشنوم ؛ او توقف کرده بود . « بلا » : او مرا صدا زدلحظه اي به فکر یاغیگري افتادم.اما، با یک آه، چرخیدم و به نرمی کنار او پریدم، چند صد یارد به عقب. امیدوارانه به او نگاه کردم. او که یک ابرویش رابالا برده بود، داشت لبخند می زد. او به قدري زیبا بود که فقط می توانستم خیره نگاهش کنم.« ؟ می خواستی تو کشور بمونی؟ یا قصد داشتی تا بعد از ظهر به کانادا برسی » : متحیر پرسیدتمرکزم کم تر بر چیزي که می گفت بود و بیشتر روي حرکت هیپنوتیزم کننده ي لبهاي « همین خوبه » : تایید کردم« ؟ می خوایم چی شکار کنیم » . او هنگامی که صحبت می کردوقتی با شنیدم کلمه ي آسان چشم هایم تنگ شدند « ... گوزن شمالی. فکر کردم واسه بار اولت یه چیز آسون باشه »صدایش به خاموشی گرایید.اما قصد نداشتم جرو بحث کنم؛ من خیلی تشنه بودم. به محض اینکه شروع به فکر کردن درباره ي سوزش خشکداخل گلویم کردم، تمام چیزي شد که می توانستم به آن بیندیشم. مطمئناً بدتر می شد. دهانم مانند ساعت چهار دریکی از روزهاي ماه جون در کوچه ي مرگ بود بود.حالا که توجهم را به عطش داده بودم، « ؟ کجا » : در حالی که با بی صبري درخت ها را از نظر می گذراندم، پرسیدمگویی هرفکر دیگر در سرم رنگ باخته بود، به افکار خوشایند ترم نفوذ کرد : مانند دویدن و لب هاي ادوارد و بوسیدنو... عطش سوزان. نمی توانستم از دست این خلاص شوم .با تماس دست او « واسه یه دقیقه بی حرکت بایست » : او دست هایش را به نرمی روي شانه هایم گذاشت و گفتبراي یک لحظه فوریت تشنگی از من دور شد.وقتی اطاعت کردم، دست هایش را به طرف صورتم بالا برد، گونه هایم را « حالا چشم هاتو ببند » : او زیر لب گفتنوازش می کرد. حس کردم به نفس نفس می افتم و براي لحظه اي دوباره منتظر سرخ شدنی که نمی آمد شدم.« ؟ گوش کن... چی می شنوي » : ادوارد دستور دادمی توانستم بگویم: همه چیز؛ صداي بی نقص او، نفس هایش، تماس لب هایش به هم وقتی که صحبت می کرد،زمزمه ي پرندگان که بال هایشان را در نوك درختان تمیز می کردند، تپش قلبشان، افتادن برگ هاي افرا روي هم،صداي ضعیف مورچه ها که در یک صف طولانی پشت هم از تنه ي نزدیک ترین درخت بالا می رفتند. اما می دانستمکه منظور او یک چیز خاص است، بنابراین به دنبال چیزي متمایز از زمزمه ي آهسته ي حیات اطراف خودم، شنوایی امرا وسعت دادم. یک دشت در نزدیکی ما بود- باد بر فراز چمن هاي روباز صداي دیگري داشت- و یک جویبار کوچک،با بستر پرصخره. و در آنجا، نزدیک به صداي آرام آب، حرکت زبان هایی که لیس می زدند، صداي بلند ضربان قلبهاي سنگین، پمپاژ پرقدرت جریان خون...« ؟ کنار نهر، به طرف شمال شرقی » : در حالی که هنوز چشم هایم بسته بودند، پرسیدم« ؟ درسته. حالا... منتظر باش دوباره باد بوزه و... چی به مشامت می رسه » : تایید کردبیشتر او - عطر عجیب عسل-یاس -و-آفتابی عجیب او. اما هم چنین بوي غنی و زمینی خزه و پوسیدگی، صمغ همیشهبهارها، رایحه ي گرم و تا حدودي معطر موش هایی که زیر ریشه ي درختان خود را جمع کرده بودند. و بعد، دوباره آنرا گسترش دادم، بوي آب زلال، که علارقم تشنگی من به طرز حیرت انگیزي نچسب بود. به سمت آب تمرکز کردم ورایحه اي را یافتم که باید مربوط به صداي لیس زدن و قلب هاي تپنده می بود. یک بوي گرم دیگر، غنی و تند، قويتر از بقیه. و با این حال تقریباً به غیر جذابی جویبار. بینی ام را چین انداختم.« می دونم- یه کم طول می کشه تا بهش عادت کنی » . او بی صدا خندیدسه تا هستن؟ » : حدس زدم« . پنج تا. دو تا دیگه توي درختهاي پشت اونها هست »« ؟ حالا چی کار کنم »« ؟ حس انجام چه کاري رو داري » . صدایش مثل این بود که دارد لبخند می زنددر آن باره فکر کردم، هنگامی که گوش می دادم و در رایحه تنفس می کردم چشم هایم هنوز بسته بودند. دور دیگرياز عطش گدازنده به هشیاري ام هجوم آورد و، ناگهان رایحه ي گرم و تند چندان هم نامطبوع نبود. حداقل چیزي داغو مرطوب در دهان خشکم می ریخت. چشمانم به سرعت باز شدند.راجع بهش » : او همان طور که دستانش را از روي صورت من برمی داشت و یک قدم به عقب می رفت توصیه کرد« . فکر نکن. فقط غرایزت رو دنبال کناجازه دادم عطر مرا برباید، هم چنان که از سراشیبی باریک چمنزار جایی که نهر جریان داشت شبح وار پایین می رفتم،چندان از حرکاتم آگاه نبودم. هنگامی که در حاشیه ي سرخس دار درخت ها درنگ کردم، بدنم به طور خودکار خم شدو به حالت حمله رفت. می توانستم یک گوزن نر بزرگ را در لبه ي جوي ببینم که دو شاخ پر انشعاب سرش را تاخ دارکرده بود و، چهار پیکر خالدار دیگر با فرافت خاطر رو به مشرق داخل جنگل گام بر می داشتند.گذاشتم عطر حیوان نر مرا در بر بگیرد، نقطه ي داغ گردن پشمالوي او جایی بود که گرما قویتر از اندام هاي دیگرساطع می شد. فقط سی یارد بین ما فاصله بود. خودم را براي اولین پرش محکم گرفتم.اما ماهیچه هاي من براي آماده شدن حرکت می کردند، باد تغییر مسیر داد، حالا از طرف شرق می وزید و عطر قويتري با خودذ می آورد. صبر نکردم تا فکر کنم، بین درختان در مسیري خلاف نقشه ي اصلی ام به پرواز درآمدم. گوزنترسید و به طرف جنگل