۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۳۵ صبح
مطمئن بودند، بسیار قوي، کاملاً گریزناپذیر؛ او با شکوه بود. یک تکان ناگهانی از غرور وهم هوس احساس کردم. او مال من بود. حالا هیچ چیز نمی توانست او را از من جدا کند. من به قدرري قوي بودم کهنمی شد از کنار او جدایم کنند.او بسیار سریع بود. به طرف من برگشت و با کنجکاوي به چهره ي عاشق و حسرت بار من نگاه کرد« ؟ دیگه تشنه نیستی » : پرسید« . تو حواسم رو پرت کردي. تو توي این کار خیلی از من بهتري » . شانه هایم را بالا انداختماو لبخند زد. حالا چشمانش یک رنگ عسلی طلایی داشتند که به طرزي ویرانگر دوست داشتنی « . قرن ها تمرین »بود.« . فقط یه قرن » : او را تصحیح کردم« ؟ واسه امروز تمومه ؟ یا می خواستی ادامه بدي » . او خندیدخیلی احساس پري می کردم. مطمئن نبودم چقدر مایع در بدنم جا می گرفت. اما سوزش گلویم « . تمومه ، فکر کنم »خاموش شده بود. ولی می دانستم که عطش بخش اجتناب ناپذیري از این زندگی است.و ارزشش را داشت.حس می کردم برخودم مسلط هستم. شاید حس حفاظتی ام اشتباه می کرد، اما از اینکه امروز کسی را نکشته بودمحس خوبی داشتم. اگر کاملاً می توانستم در برابر انسان هاي غریبه مقاومت کنم، قادر نبودم از پس گرگینه و کودكنصف خون آشامی که عاشقش بودم برآیم؟حالا که عطشم رام شده بود (البته اگر چیزي نزدیک به پاك شده نبود)، « . من می خوام رنزمه رو ببینم » : گفتمفراموش کردن نگرانی هاي گذشته ام سخت بود.دلم می خواست غریبه اي که دخترم بود را با موجودي که سه روز پیش دوستش داشتم تطبیق دهم. خیلی عجیب بود،خیلی اشتباه بود که او را هنوز در درونم نداشته باشم. ناگهان، احساس خالی بودن و نا راحتی کردم.ادوارد دستش را به سوي من دراز کرد. آن را گرفتم، پوست او از قبل گرم تر بود. گونه هایش کاندکی قرمز و سایههاي زیر چشم او تقریباً محو شده بودند.نمی توانستم از دوباره و دوباره نوازش کردن صورت او خودداري کنم.هنگامی که در چشم هاي طلایی و براق او خیره شدم به گونه اي فراموش کردم که منتظر جوابی به درخواستم هستم.تقریباً به همان سختی پشت کردن به رایحه ي خون انسان بود، اما به طریقی لزوم به احتیاط را محکم در سرم نگهداشتم، روي نوك پا بلند شدم و بازوهایم را دور او حلقه کنم. به آرامی.او در حرکاتش چندان مردد نبود؛ بازوانش دور کمر من قفل شدند و مرا محکم به بدنش چسباند. لبهاي او محکم بهلبهاي من فشرده شدند، اما لطیف بودند.مانند گذشته، مثل این بود که انگار تماس پوست او، لب هایش، دستانش، درست جذب پوست صیقلی و سخت واستخوان هاي جدید من می شود. به اعماق وجودم نفوذ می کند. تصور نکرده بودم که می شد بیشتر از گذشته عاشقاو باشم.ذهن قدیمی من قادر به نگه داشتن این میزان عشق نبود. قلب کهنه ام به قدري قوي نبود که تاب آن را داشته باشد.شاید این قسمتی از من بود که به زندگی تازه ام آورده بودم تا تقویت شود. مثل دلرحمی کارلایل و صمیمیت ازمه.حتماً هرگز قادر نمی بودم تا کار جالب یا خاصی مانند ادوارد، آلیس و جاسپر انجام دهم. شاید فقط می توانستم ادوارد رابیشتر از هرشخص دیگر در تاریخ دنیا که کس دیگري را دوست داشته، دوست داشته باشم.می توانستم با آن زندگی کنم.قسمت هایی از این را به خاطر آوردم - پیچیدن انگشتانم در موي او، نوازش سطوح سینه اش - اما بخش هاي دیگربسیار جدید بودند. او جدید بود. ادوارد بی پروایانه و زورمندانه مرا می بوسید، تجربه اي کاملاً متفاوت بود. من هم درجواب پرهیجان جوابش را دادم و بعد، ناگهان در حال افتادن بودیم.« ؟ نمی خواستم اونجوري بزنمت زمین . تو حالت خوبه » . و او در زیر من خندید « ! اوه نه » : گفتماو صورتم را نوازش کرد. یه خورده بهتر از خوب. و بعد حالت سردرگمی بر چهره اش سایه انداخت. در حالی که سعیسوال سختی براي « ؟ رنزمه » : داشت چیزي که بیش تر در این لحظه می خواستم را مشخص کند، با دودلی پرسیدجواب دادن بود، چراکه در آن واحد خیلی چیزها می خواستم.می توانستم بگویم که چندان براي به تأخیر انداختن سفر بازگشت به خانه بی میل نیست و سخت بود که به جز تماسپوست او با خودم زیاد به چیز دیگري فکر کنم - واقعاً چیز زیادي از لباس باقی نمانده بود. اما خاطره ي من از رنزمه،قبل و بعد از تولدش، داشت بیشتر و بیشتر برایم رویاگونه می شد. غیر محتمل تر. تمام خاطراتی که از او داشتمخاطرات انسانی بودند؛ هاله اي مصنوعی به آنها چسبیده بود. هرچیزي که با این چشم ها ندیده بودم، با این دست هالمس نکرده بودم، واقعی به نظر نمی رسید.هر دقیقه، حقیقت آن غریبه ي کوچک بیشتر دور از ذهن می شد.با حرکت تندي روي پاهایم بلند شدم و او را هم با خودم کشیدم . « ، رنزمه » : اندوهناك، موافقت کردمفصل بیست و دوم:قولاندیشیدن به رِنزمه او را به مرکز ذهن عجیب ، جدید و جادار ، ولی قابل گیج کردن من می آورد . با سوالات فراوان .متصل بودن به ادوارد هیچ از « . راجع بهش برام بگو » : همانطور که ادوارد دستم را میگرفت با اصرار پرسیدمسرعت مان نمی کاست .عشقی عرفانی در صدایش موج میزد . « . مثل هیچ چیز دیگه تو دنیا نیست » : ادوارد گفتحسادت برّنده اي به ادوارد در مورد این غریبه حس کردم . ادوارد او را می شناخت و من نمی شناختم . این انصافنبود.« . چقدر شبیه توئه؟ چقدر شبیه منه ؟ یا شبیه چیزي که من بودم »« . به نظر میاد شباهتش به ما عادلانه تقسیم شده باشه »« . خون گرم بود » : یادم آمدآره . قلبش هم می تپه . با اینکه سرعت ضربانش کمی بیشتر از مال انسانه . دماي بدنش هم کمی بیشتر از دماي »« . معمولی بدنه . اون می خوابه« ؟ واقعا »به عنوان یه نوزاد به خوبی میخوابه . ما تنها پدر و مادر دنیا هستیم که نمی خوابیم ، و بچه مون به » : ادوارد خندید« ! راحتی شبها خوابش میبرهاز بیان کلمه بچه مان توسط ادوارد خیلی خوشم آمد . این کلمات او را حقیقی تر میکردند .« . چشماش دقیقا رنگ چشماي توئن . خب حداقل این یکی از بین نرفته . خیلی خوشگل اند » : ادوارد لبخند زد« ؟ و قسمت هاي مربوط به خون آشامی چی » : پرسیدم« . پوستش به اندازه پوست ما غیر قابل نفوذ به نظر می رسه . البته کسی جرئت آزمایش این مسئله رو نداره »کمی شوکه به ادوارد نگاه کردم .البته که کسی جرئت نمی کنه . رژیم غذاییش... خب ، اون ترجیح میده که خون بنوشه . » : دوباره به من اطمینان دادکارلایل تشویقش می کنه که کمی از ویتامین هاي کودك هم بخوره . اما اون زیاد خوشش نمیاد . نمی تونم مقصر« . بدونمش . این چیزا حتی واسه انسان هم بدبو اندتشویقش » : با تعجب بیشتر به او نگاه کردم . طوري صحبت میکرد که انگار با رِنزمه مکالمه می کنند ! . پرسیدم« ؟ میکنهاون خیلی باهوشه و با سرعت زیادي در حال پیشرفته . با اینکه هنوز صحبت نمی کنه، به خوبی می تونه با بقیه »« . ارتباط برقرار کنه« . هنوز - صحبت – نمیکنه »کمی از سرعت مان کاست تا قضیه را هضم کنم .« ؟ منظورت چیه به خوبی می تونه با بقیه ارتباط برقرار کنه » : تمنا کردم« . فکر می کنم اگه خودت... ببینی راحت تر باشه . کمی توضیحش سخته »این را در نظر گرفتم . می دانستم که چیزهاي زیادي وجود داشتند که براي باور کردنشان باید به چشم خودم می دیدم.نمی دانستم آمادگی شنیدن چه چیزهاي دیگري را دارم . براي همین موضوع را عوض کردم .صدایم کمی لرزید. « ؟ جیکوب هنوز اینجاست ؟ چه طور می تونه تحملش کنه ؟ اصلا چرا باید تحمل کنه » : پرسیدم« ؟ چرا باید بیشتر عذاب بکشه »با اینکه من مشتاقم این » : از میان دندان هایش اضافه کرد « . جیکوب عذاب نمیکشه » : با لحن جدید عجیبی گفت« . مسئله رو تغییر بدمکمی از اینکه موفق به نگه داشتن او شده بودم احساس غرور کردم . ) ) « ! ادوارد » : او را متوقف کرده و هیس کردمچه طور می تونی این حرف رو بزنی ؟ جیکوب براي حمایت از ما ، از همه چیزش گذشت . میدونی به خاطر من چی »با به یاد آوردنش احساس خجالت و گناه کردم . اکنون به نظر عجیب می رسید که زمانی آنقدر به جیکوب « ؟ کشیدهاحتیاج داشتم . حس فقدانی که بدون حضور او در من به وجود می آمد از بین رفته بود . احتمالا یک ضعف انسانی بود .خواهی دید که چه طور می تونم همچین حرفی بزنم . بهش قول دادم بذارم توضیح بده ، ولی » : ادوارد زمزمه کردلبهایش را فشرد و « ؟ بعید می دونم دیدگاه تو با من فرق کنه . البته ، من همیشه در مورد افکار تو اشتباه می کنم ، نهمرا نگریست.« ؟ چی رو توضیح بده »دندانهایش را « . من قول دادم . با اینکه مطمئن نیستم هنوز براي چیزي مدیونش باشم » : ادوارد سري تکان دادفشرد.« . ادوارد ، متوجه نمیشم » : حس خشم و عصبانیت وجودم را فرا گرفتبرات سخت تر از چیزیه که » : به آرامی صورتم را نوازش کرد و وقتی در جواب آن صورتم آرام شد ، ادوارد لبخند زد« . نشون میدي . می دونم . یادمه« . دوست ندارم حس سردرگمی داشته باشم »در حال صحبت از بازگشت به خانه چشمانش روي باقی « . میدونم . پس بیا برگردیم خونه . تا بتونی خودت ببینی »کمی اندیشید ، بلوز سفیدش را در آورد و براي من گرفت تا بپوشم . « . همم » . مانده پیراهن من چرخید و اخم کرد« ؟ انقدر بده »خندید .دستانم را در آستین هایش لغزاندم و دکمه هایش را روي لباس زیر پاره ام بستم . البته این باعث می شد بدن ادواردبرهنه باشد و این حواس پرت کن بود .« . این بار بازي رو خراب نمی کنی » : و اخطار دادم « . باهات مسابقه میدم » : گفتم« ... با شمارش تو » : دستم را رها کرد و خندیدپیدا کردن راه خانه برایم از راه رفتن تا خانه چارلی آسان تر بود . بوي ما رد پاي خوبی به جا گذاشته بود ، حتی باسرعت زیادي که ما هنگام دویدن داشتیم .تا قبل از رسیدن به رودخانه ، ادوارد از من جلوتر بود . من پرش زودتري انجام دادم تا از قدرت جدیدم براي شکست اواستفاده کنم .« ! ها » : وقتی پاهایم قبل از مال او با زمین برخورد کرد با خوشحالی گفتمدر حالی که منتظر فرود آمدن پاهاي ادوارد بودم صدایی شنیدم که انتظارش را نداشتم . ضربان قلب .در همان لحظه ادوارد کنارم ایستاد و دستانش مرا از شانه ها به زمین فشردند .« . نفس نکش » : سریعاً هشدار داددر حالی که وسط یک نفس مانده بودم ، تلاش کردم تا هول نکنم . تنها چیزي که حرکت می کرد چشمانم بود . بهطور غریزي به دنبال منبع صدا میگشتند.جیکوب دست به سینه ، با دندان هاي قفل شده روي مرز جنگل و باغچه کالن ها ایستاده بود . با اینکه در جنگل پشتسر او چیزي دیده نمیشد ، صداي قلب هاي بزرگتري به گوشم رسید . همچنین صداي خرد شدن تکه چوب زیرپنجه هایی پر سرعت .شاید این » . غرشی از درون جنگل نگرانی صداي ادوارد را منعکس کرد « . مراقب باش جیکوب » : ادوارد گفت« ... بهترین راهش نباشه کهفکر می کنی بهتره که بذاریم اول نزدیک بچه بشه ؟ به نظرم بهتره ببینیم بلا با من » : جیکوب میان صحبتش پرید« . چکار می کنه . زخم هاي من زودتر خوب میشناین یه آزمایش بود ؟ تا ببینیم آیا میتونم از کشتن جیکوب خودداري کنم ، قبل از اینکه بخوام از کشتن رِنزمه خودداريکنم ؟ به عجیب ترین حالت ممکن حالم بد شد که ربطی به معده ام نداشت . فقط ذهنم . آیا این ایده ي ادوارد بود ؟با تشویش به صورت ادوارد نگاه کردم . کمی فکر کرد و بعد حالت چهره اش از نگرانی به چیزي دیگر تبدیل شد .« . گردن خودته » : شانه هایش را بالا انداخت و بعد انگار جریان پنهانی از خصومت در صدایش پدیدار شدغرش داخل جنگل این بار خشمگین بود . شک نداشتم صداي لیا بود .ادوارد چه اش بود ؟ بعد از این همه مدت نباید کمی محبت به دوست من نشان میداد ؟ من فکر کرده بودم - شایداحمقانه بود - که ادوارد نیز اکنون دوست جیکوب باشد . احتمالا اشتباه برداشت کرده بودم .اما جیکوب داشت چه کار میکرد ؟ چرا باید خودش را به عنوان آزمایشی براي رِنزمه آماده می کرد ؟سردر نمی آوردم . حتی اگر دوستی ما همچنان پایدار بود...اکنون که به چشمان جیکوب نگاه می کردم ، گویی پایدار مانده بود . هنوز هم به نظر دوست خوب من میرسید . اما اوکسی نبود که تغییر کرده بود . من براي او چه شکلی بودم ؟و بعد او لبخند آشنایش را زد . لبخندي که متلعق به یک وجود خویشاوند بود ، و من فهمیدم که دوستی ما دستنخورده پابرجا بود . مانند گذشته بود . وقتی که در گاراژ ساختگی او می نشستیم و به عنوان دو دوست وقت میگذراندیم . ساده و عادي . دوباره حس کردم که احتیاجم به او به کلی از بین رفته بود . او فقط دوست من بود . طوريکه می بایست باشد .با این حال باز هم کاري که اکنون داشت انجام می داد برایم بی معنی بود . آیا انقدر از خود گذشته بود که حاضر بودجلوي مرا بگیرد ، تا کاري نکنم که تا آخر عمر در رنج و عذاب زندگی کنم ؟ این فراتر از تحمل وجود جدید من یادوست ماندن با من بود . جیکوب یکی از بهترین کسانی بود که می شناختم ، ولی انتظار این کار از هیچ کسینمی رفت.« . باید بگم بلز... ترسناك شدي » : لبخند جیکوب پهن تر شد و کمی لرزیدمن هم لبخند زدم . این روي جیکوب را می شناختم .« . حواست باشه، دورگه » : ادوارد غریدنه راست میگه . چشمام واقعاً » . باد از پشتم وزید و من ریه هایم را از هواي تازه پر کردم تا بتوانم صحبت کنم« ؟ ترسناکن ، نه« . خیلی ! ولی به اون بدي نیستی که من تصور می کردم »« . واي . واقعا از این تعریف ات ممنونم »خودت میدونی منظورم چیه . تو هنوز شبیه خودتی ، یه جورایی . شاید ظاهر انقدر اهمیت » : چشمانش را چرخانددوباره بدون نشانی از تلخی « . نداشته باشه چون تو هنوز بلا هستی . فکر نمیکردم هنوز حس کنم تو وجود داري« . به هرحال فکر کنم به زودي به چشمات عادت کنم » : لبخند زد . بعد خندید و گفتاینکه هنوز دوست بودیم عالی بود . اما فکر نمی کردم وقت زیادي را با هم بگذرانیم . « ؟ واقعا » : گیج پرسیدمعجیب ترین حالت در چهره اش پدیدار شد و لبخندش را از بین برد . چیزي شبیه... حس گناه ؟ بعد به ادوارد نگاه کرد.ممنونم . نمی دونستم میتونی بهش چیزي نگی . چه قول داده باشی چه نداده باشی . معمولا هرچی » : جیکوب گفت« . می خواد بهش میدي« . شاید امیدوارم اون مشمئز بشه و کله تو بکنه » : ادوارد پیشنهاد دادجیکوب غرید .« ؟ چه خبره ؟ شما دارین چیزي از من قایم می کنین » : دیرباورانه تمنا کردمبعد موضوع را عوض « . بعدا توضیح میدم » : جیکوب خودآگاهانه ، جوري که انگار قرار نبود چنین اتفاقی بیفتد گفتاکنون که جلوتر از ما به راه افتاد ، لبخندش چالش بزرگی به نظر « . اول بیایید این نمایش رو شروع کنیم » : کردمیرسید .ناله ي اعتراض آمیزي از پشت سر به گوش رسید و بعد بدن خاکستري لیا از میان درختان پشت جیکوب بیرون خزید .سثْ ، بلندقد تر و ماسه اي رنگ پشت سرش بود .« . آروم باشید بچه ها . خودتونو قاطی این ماجرا نکنید » : جیکوب گفتمن خوشحال بودم که آنها به حرف جیکوب گوش ندادند و فقط آرامتر او را دنبال کردند .باد آرام بود و بوي جیکوب را دور نمیکرد .آنقدر به من نزدیک شد که می توانستم گرماي بدنش را در فضاي بین ما حس کنم . گلویم در جواب سوخت .« ؟ زود باش بلز . بدترین عکس